پيام قرآن جلد 1

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

عنوان و نام پديدآور : پيام قرآن: روش تازه اي در تفسير موضوعي قرآن / ناصر مكارم شيرازي، با همكاري جمعي از فضلا.

مشخصات نشر : تهران: دارالكتب الاسلاميه، 1377.

مشخصات ظاهري : 10ج.

شابك : دوره 964-440-061-5 : ؛ 25000 ريال: ج.1، چاپ هفتم: 964-440-050-X ؛ 60000 ريال (ج.1، چاپ دهم) ؛ ج.2: 964-440-052-6 ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هفتم) ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هشتم) ؛ 40000 ريال (ج. 3، چاپ هشتم) ؛ 60000 ريال: ج.3، چاپ نهم 964-440-053-4 : ؛ 200000 ريال(ج.3، چاپ يازدهم) ؛ ج.4 964-440-054-2 : ؛ 60000 ريال : ج.4 ٬چاپ هشتم 964-440-054-2 : ؛ ج.5: 964-440-055-0 ؛ 25000 ريال (ج.5، چاپ ششم) ؛ 60000 ريال (ج.5، چاپ هشتم) ؛ 2000000 ريال ( ج.5، چاپ نهم ) ؛ ج.6: 964-440-056-9 ؛ 60000 ريال (ج.6 ٬ چاپ هشتم) ؛ ج.7 964-440-057-7 : ؛ 60000 ريال (ج.7، چاپ هفتم) ؛ ج.8: 964-440-058-5 ؛ 40000 ريال (ج.8، چاپ ششم) ؛ ج.9 964-440-059-3 : ؛ 2500 ريال (ج.9، چاپ پنجم) ؛ 60000 ريال (ج.9، چاپ هفتم) ؛ ج.10 964-440-060-7 : ؛ 40000 ريال (ج.10 ٬ چاپ پنجم)

يادداشت : فهرستنويسي براساس جلد دوم، 1376.

يادداشت : ج.1 (چاپ هفتم: 1381).

يادداشت : ج.1 (چاپ هشتم: 1384).

يادداشت : ج. 1 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج.1 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت : ج.2 (چاپ چهارم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ هشتم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج. 3 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت : ج.3 (چاپ نهم: 1388).

يادداشت : ج.3(چاپ يازدهم: 1392).

يادداشت : ج.4 (چاپ هشتم: 1389).

يادداشت : ج.5 (چاپ ششم: 1381).

يادداشت : ج.5 ( چاپ نهم: 1392 ).

يادداشت : ج.5 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت : ج.5 و 6 (چاپ هشتم : 1389).

يادداشت : ج.7 (چاپ هفتم: 1389)

يادداشت : ج.8 (چاپ ششم: 1386).

يادداشت : ج.9 (چاپ پنجم: 1381).

يادداشت : ج.9 (چاپ هفتم: 1389).

يادداشت : ج.10 (چاپ پنجم : 1386).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معرفت و شناخت در قرآن مجيد.- ج. 2. خداجويي و خداشناسي در قرآن.- ج.3. طرق معرفت الله در قرآن مجيد.- ج. 4. صفات جمال و جلال در قرآن مجيد.- ج. 5. معاد در قرآن مجيد (1).- ج. 6. معاد در قران مجيد (2).- ج. 7. نبوت خاصه در قرآن مجيد (1).- ج. 8. نبوت خاصه در قرآن مجيد (2).- ج. 9. امامت و ولايت در قرآن مجيد .- ج. 10. حكومت اسلامي در قرآن مجيد.

موضوع : قرآن-- تحقيق

موضوع : الهيات

رده بندي كنگره : BP65/4/م7پ9 1300ي ب

رده بندي ديويي : 297/15

شماره كتابشناسي ملي : م 77-3567

ص: 1

نكاتى پيرامون تفسير موضوعى

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

ص: 18

پيشگفتار

1- انواع مختلف تفسير

2- تفسير موضوعى چيست؟

3- چه مشكلاتى را با تفسير موضوعى مى توان حل كرد؟ (كاربرد تفسير موضوعى)

4- سابقه تفسير موضوعى

5- روش صحيح در تفسير موضوعى

6- مشكلات تفسير موضوعى

7- چرا اين بخش از تفسير قرآن نموّ كافى نكرده است!

***

* انواع مختلف تفسير

هنگامى كه سخن از تفسير قرآن به ميان مى آيد فوراً نظرها به همان تفسير معمولى (تفسير ترتيبى) جلب مى شود كه آيات قرآن را به ترتيب مورد بحث و بررسى قرار مى دهد و محتوا و حقيقت آنها را روشن مى سازد، همان كارى كه از صدر اسلام تا كنون در تفسير قرآن معمول بوده است، و دانشمندان و علماى بزرگ اسلام صدها يا هزاران كتاب به نام «تفسير قرآن مجيد» در زمينه آن تأليف كرده اند.

البتّه نوع ديگرى از تفسير نيز كم و بيش رايج بوده، كه ناظر به تفسير «مفردات قرآن» است، يعنى واژه هاى قرآنى را جداگانه، به صورت معجم، و به ترتيب الفبا مورد بحث قرار مى دهد كه نمونه روشن آن كتاب «مفردات راغب» و كتاب «وجوه القرآن» و «تفسير غريب القرآن طريحى» و در اين اواخر نيز كتاب «التحقيق فى كلمات القرآن الكريم» و «نثر طوبى يا دائرة المعارف قرآن مجيد» است.

ص: 19

در حالى كه براى قرآن انواع ديگرى از تفسير نيز وجود دارد كه از جمله «تفسير موضوعى» است كه آيات قرآن را براساس موضوعات مختلف مربوط به اصول و فروع اسلام، و مسائل اجتماعى، اقتصادى، و سياسى، و اخلاقى، مورد مطالعه و بررسى قرار مى دهد.

نوعى ديگر از تفسير كه ما نامش را «تفسير ارتباطى» يا زنجيره اى نهاده ايم آن است كه موضوعات مختلف قرآن را در ارتباط با يكديگر ببينيم.

مثلًا بعد از آن كه موضوع «ايمان» و موضوع «تقوى» و موضوع «عمل صالح» را به طور جداگانه در تفسير موضوعى مورد بررسى قرار گرفت، اين سه مطلب را در ارتباط با يكديگر توجه به آيات قرآن و اشاراتى كه در آن است تفسير مى كند و ارتباط اين سه را با يكديگر روشن مى سازد، و مسلّماً در اين صورت حقايق تازه اى از چگونگى رابطه اين موضوعات با يكديگر براى ما كشف مى شود كه بسيار ارزنده و راهگشا است.

مى دانيم طرز صحيح مطالعه عالم آفرينش و موجودات عالم هستى آن است كه آنها را در رابطه با يكديگر ببينيم، خورشيد و ماه و زمين و انسان و جوامع انسانى در حقيقت موضوعاتى جدا از هم نيستند، و در مجموع يك واحد به هم پيوسته را تشكيل مى دهند، و طرز مطالعه صحيح آنها اين است كه همه را در ارتباط با هم مورد بررسى قرار دهيم.

در كتاب «تدوين» يعنى قرآن مجيد نيز مطلب همين گونه است، و رابط دقيق و ظريفى در ميان تمام موضوعات قرآنى وجود دارد، و بايد آنها را در ارتباط با يكديگر مورد تفسير قرار داد.

نوع ديگر از تفسير، «تفسير كلى» يا «جهان بينى قرآن» است، در اينجا مفسّر تمام محتواى قرآن را در رابطه با عالم هستى در نظر مى گيرد، و به تعبير زنده تر كتاب «تكوين» و «تدوين» را به يكديگر پيوند مى دهد، و هر دو را در كنار هم مى بيند، و هر دو را در ارتباط با هم تفسير مى كند.

طبق اين حساب در مجموع پنج گونه تفسير براى قرآن تصور مى شود.

ص: 20

1- تفسير مفردات قرآن

2- تفسير ترتيبى

3- تفسير موضوعى

4- تفسير ارتباطى

5- تفسير كلى، يا جهان بينى قرآن

و از اين اقسام پنجگانه تنها قسم اوّل و دوّم در ميان ما شناخته شده است، و تا حدّ كمى قسم سوّم، يعنى تفسير موضوعى كه هنوز مراحل ابتدايى خود را طى مى كند، و اميد است با توجهى كه در اين اواخر از سوى دانشمندان و علماى اسلامى نسبت به آن شده است با كار و زحمت بيشتر تدريجاً مراحل تكاملى خود را طى كند، و در آينده محل شايسته خود را احراز نمايد.

و اما قسم سوّم و چهارم تفسير قرآن هنوز مورد توجه مفسّران واقع نشده است، و اين كارى است كه بر عهده نسل حاضر و نسل هاى آينده است كه بعد از رشد كافى تفسير موضوعى به آن بپردازند، و حق آن را تا آنجا كه ممكن است ادا كنند.

***

* تفسير موضوعى چيست؟

قبل از پاسخ اين سؤال لازم است سؤال ديگرى را مطرح كنيم، و آن اين كه: چرا قرآن به سبك موضوعى جمع آورى نشده، و شبيه كتاب هاى معمولى نيست؟

بلكه با تمام آنها تفاوت دارد.

پاسخ اين است كه: براى تهيه كتاب هاى معمولى مؤلف يا مؤلفان، موضوعات مختلفى را كه در يك قدر جامع شريكند در نظر مى گيرند، مثلًا «بيمارى هاى مختلف» كه همه آنها به مسأله «سلامت انسان» ارتباط دارد در علم طب در نظر گرفته مى شود، سپس مسائل مربوط به اين موضوعات را به فصول و ابواب مختلف تقسيم مى كنند (بيمارى هاى قلبى، بيمارى هاى عصبى، بيمارى هاى

ص: 21

گوارشى، بيمارى هاى دستگاه تنفسى، بيمارى هاى پوستى، و بيمارى هاى ديگر،) بعد از آن هر فصل و هر باب را با توجه به مقدمات و نتايج آن مورد بررسى قرار مى دهند، و به اين ترتيب كتاب بنام كتاب «طب» تدوين مى شود.

ولى قرآن هرگز چنين نيست، كتابى است كه در طول 23 سال با توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون، و مراحل مختلف تربيتى نازل شده است، و همگام با حيات جامعه اسلامى پيش رفته، و در عين حال بسته به زمان و مكان خاصى نيست!

يك روز تمام بحث هاى قرآن بر محور مبارزه با بت پرستى و شرك و آموزش توحيد با تمام شاخه هايش دور مى زد، و سوره ها و آياتى كه در اين دوران نازل شد همگى بحث از مبدأ و معاد مى كرد (مانند سوره هايى كه در مكه در سيزده سال اول بعثت نازل شد).

روز ديگر بحث هاى داغ و پر حرارتى پيرامون جهاد، و مقابله با دشمنان داخلى و خارجى و منافقان مطرح بود.

يك روز ماجراى جنگ احزاب جلو آمد، سوره احزاب نازل شد، و حدّاقل تعداد 17 آيه آن، از اين جنگ حوادث آموزنده و مسائل تربيتى و پيامدهاى آن سخن گفت.

روز ديگر داستان صلح حديبيه فرا رسيد و سوره فتح نازل شد، و بعد از آن ماجراى فتح مكه و غزوه حنين پيش آمد، و آيات سوره «اذا جاء نصراللَّه» و آيات ديگر نازل گرديد.

خلاصه هم زمان با شكوفايى اسلام و حركت عمومى جامعه اسلامى آيات مناسبى از قرآن نازل و دستورات لازم داده مى شد و اين برنامه دقيق انسانى را تكميل مى كرد

با توجه به آنچه در بالا گفته شد.

منظور از تفسير موضوعى روشن مى شود، و آن اين كه آيات مختلفى كه درباره يك موضوع در سرتاسر قرآن مجيد در حوادث و فرصت هاى مختلف آمده

ص: 22

است جمع آورى و جمع بندى گردد، و از مجموع آن نظر قرآن درباره آن موضوع و ابعاد آن روشن شود.

مثلًا آيات مربوط به دلايل خداشناسى از قبيل فطرت، برهان نظم، برهان وجوب و امكان، و ساير براهين در كنار هم چيده شود، و از آنجا كه «القرآن يفسر بعضه بعضا؛ آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند» ابعاد اين موضوع روشن مى گردد.(1)

همچنين آيات مربوط به بهشت يا دوزخ، صراط، نامه اعمال آيات مربوط به مسائل اخلاقى، تقوى، حسن خلق، شجاعت و ... آيات مربوط به احكام: نماز، روزه، زكات و خمس و انفاق، آيات مربوط به عدالت اجتماعى و جهاد با دشمن و جهاد با نفس و ...

مسلّماً هرگاه اين آيات كه در قرآن مجيد به مناسبت هاى گوناگون نازل شده است هر گروه جداگانه اى جمع آورى، و در كنار هم چيده شود، و تفسير گردد حقايق تازه اى از آن كشف خواهد شد و از اين جا ضرورت تفسير موضوعى روشن مى شود كه شرح آن در بحث آينده به خواست خدا مى آيد.

***

* چه مشكلاتى را با تفسير موضوعى مى توان حل كرد؟

پاسخ اين سؤال با توجه به آنچه در بالا ذكر شد به خوبى روشن است، ولى براى


1- جمله« الْقرآنُ يْفَسِرُ بَعْضه بَعْضاً» از ابن عباس نقل شده و بعيد نيست با توجه به ارتباط شديد او در مسائل قرآنى با شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امير مؤمنان على عليه السلام از آن بزرگواران گرفته باشد، محتواى آن نيز در نهج البلاغه آمده است آن جا كه مى فرمايد:« وَ ذَكَرَ انَّ الكِتابَ يُصَدِّقُ بَعْضُه بَعْضاً؛ خداوند به پيامبرش فرموده كه قسمت هاى مختلف قرآن يكديگر را تصديق مى كند و هماهنگ است»( نهج البلاغه خطبه 18) بعضى از علما در آثار خود جمله« القرآن يفسر بعضه بعضا» را به عنوان حديث آورده اند، چنانكه در« تنزيه التنزيل» مرحوم شهرستانى صفحه 106 اين جمله به عنوان روايت آمده بدون اين كه مأخذى براى آن ذكر شده باشد، در نهج البلاغه اشاره ديگرى نيز به اين مطلب ديده مى شود، آن جا كه درباره قرآن مجيد مى فرمايد:« و ينطق بعضه ببعض و يشهد بعضه على بعض؛ بعضى از اين آيات از بعضى ديگر سخن مى گويد و بعضى گواه بر بعض ديگر است»( نهج البلاغه خطبه 133).

ص: 23

توضيح بيشتر بايد به اين امر توجه كرد كه:

در بسيارى از آيات قرآن تنها يك بعد از ابعاد يك موضوع آمده است مثلًا در مورد مسأله «شفاعت» در بعضى از آيات اصل امكان شفاعت آمده است.

در بعضى ديگر شرايط «شفاعت كنندگان» (سبأ 23 و مريم 87).

در بعضى شرايط «شفاعت شوندگان» (انبيا 28، غافر 18).

در بعضى شفاعت از همه نفى شده جز از خداوند (زمر 44).

و در بعضى ديگر شفاعت براى غير خداوند اثبات شده است (مدثر 48).

در اين جا مى بينيم هاله اى از ابهام مسائل مربوط به شفاعت را در برگرفته، از حقيقت شفاعت گرفته، تا شرايط و خصوصيات ديگر، ولى هنگامى كه آيات شفاعت را از قرآن برداريم و در كنار هم بچينيم، و آنها را در پرتو هم تفسير كنيم اين ابهام بر طرف شده و مشكل به خوبى حل مى گردد.

همچنين آيات مربوط به ابعاد جهاد، يا فلسفه احكام اسلام، يا آيات مربوط به برزخ، يا مسأله علم خدا، و همچنين موضوع علم غيب و اين كه آيا براى غير خدا آگاهى بر غيب ممكن است يا نه؟ اگر آيات هريك، يك جا مورد توجه قرار گيرد ممكن است حق مطلب ادا شود و ابهامات موجود همه از طريق تفسير موضوعى حل شود.

اصولًا آيات مربوط به «محكم» و «متشابه» كه دستور مى دهد آيات «متشابه» قرآن را در پرتو «محكمات» تفسير كنيد خود نوعى تفسير موضوعى است.

به هر حال با تفسير آيات مربوط به يك موضوع در پرتو هم، جرقه هاى تازه اى از ميان آنها جستن مى كند، جرقه هايى كه در ميان آنها معارف قرآن است و راهگشاى بسيارى از مشكلات عقيدتى و احكام اسلامى مى باشد.

آيات قرآن را از اين نظر مى توان به كلمات جداگانه اى تشبيه كرد كه هر كدام براى خود مفهومى دارد اما وقتى آنها را در كنار هم بچينند مفاهيم تازه اى مى بخشد.

يا آنها را به موارد حيات بخشى مانند «اكسيژن» و «ئيدروژن» تشبيه كرد كه وقتى

ص: 24

با هم تركيب شوند آب كه ماده حيات بخش ديگرى است به دست مى آيد.

خلاصه بسيارى از اسرار قرآن را جز از اين طريق نمى توان گشود، و به عمق آنها، جز از اين مسير نمى توان راه پيدا كرد، و فكر مى كنيم براى بيان اهميّت تفسير موضوعى همين قدر كافى باشد.

به طور خلاصه فايده تفسير موضوعى را مى توان در امور زير خلاصه كرد:

1- رفع ابهام هايى كه در بدو نظر در بعضى از آيات به چشم مى خورد، گشودن، متشابهات قرآن.

2- به دست آوردن يك تفسير جامع درباره موضوعاتى مانند «توحيد» و خداشناسى و «معاد» و «عبادت» و «جهاد» و «حكومت اسلامى» و موضوعات مهم ديگر.

3- آگاهى از شرايط، خصوصيات، علل و نتايج موضوعات و مسائل مختلفى كه در قرآن مطرح است.

4- به دست آوردن اسرار، و پيام هاى تازه قرآن از طريق انضمام آيات به يكديگر.

***

سابقه تفسير موضوعى

جوانه هاى تفسير موضوعى قبل از هر چيز در خود قرآن ديده مى شود، و چنانكه گفتيم دستور قرآن در زمينه تفسير آيات «متشابه» به وسيله آيات «محكم» نوعى از تفسير موضوعى است.

سپس در كلمات ائمه هدى عليهم السلام نيز نمونه هاى فراوانى آمده كه طرز و گردآورى آيات مربوط به يك موضوع، و جمع بندى، و سپس استفاده از آن را به ما آموخته است كه شايد چند نمونه زير براى اثبات اين مطلب كافى باشد.

1- در روايت معروفى كه بعنوان وصيّت و موعظه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به «عبداللَّه

ص: 25

بن مسعود» در «بحارالانوار» آمده،(1) و روايتى است بسيار طولانى و پر معنا، نمونه هاى زيادى از اين معنا وجود دارد، به طورى كه مى توان گفت اين روايت به طور كلى بر محور تفسير موضوعى دور مى زند، از جمله هنگامى كه در نكوهش دنيا سخن مى گويد مى فرمايد: اى ابن مسعود! احمق كسى است كه طالب دنياى زودگذر باشد سپس براى بى اعتبار بودن زرق و برق اين جهان به آيات زير استدلال مى نمايد:

«انَّما الحَيوةُ الدُنْيا لَعِبُّ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكاثُرٌ فى الامْوالِ وَالاوْلادِ ...؛ بدانيد زندگى دنيا بازى، و سرگرمى، و زينت، و وسيله تفاخر، و برترى جويى در اموال و اولاد است ...».(2)

«وَلَوَلا انْ يَكُونَ النّاسُ امَّةً واحِدةً لَجَعلْنا لِمَنْ يَكْفُرٌ بِالَّرحمنٍ لِبيُوتِهم سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَمَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَروُنَ وَلِبُيوتِهم ابواباً وَسُرُراً عَلَيْها يَتًّكِئُونَ؛

اگر بهره مندى كفار از مواهب مادى سبب نمى شد كه همه مردم امت يكپارچه «گمراه» شوند ما براى كسانى كه كافر مى شدند خانه هايى قرار مى داديم با سقف هايى از نقره و نردبان هايى كه از آن بالا روند، و براى خانه هاى آنها درها و تخت هايى (زيبا و نقره گون) قرار مى داديم كه بر آن تكيه كنند».(3)

«مَنْ كانَ يُريدُ العاجِلَةَ عَجَّلْنا لَه فيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُريدُ ثُمَّ جَعَلنا لَه جَهَنَّم يَصْلاها مَذمُوماً مَدْحوراً؛ كسى كه زندگى زودگذر دنياى مادى را مى طلبد مقدارى از آن را كه اراده كنيم به او مى دهيم سپس دوزخ را براى او قرار


1- بحارالانوار، جلد 74، صفحه 94.
2- حديد 19.
3- زخرف 33 و 34.

ص: 26

خواهيم داد كه در آتش سوزانش پيوسته مى سوزد در حالى كه مذموم و رانده درگاه خداست».(1)

در جايى ديگر پيرامون «قول به غير علم» اى ابن مسعود! بدون آگاهى درباره چيزى سخن مگوى، و تا نشنوى و نبينى حرف مزن، سپس آيات متعددى از قرآن را در زمينه همين موضوع ارائه مى فرمايد:

«وَلا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِه عِلْمٌ انَّ السَّمْعَ وَالبَصَرَ وَالفُؤادَ كُلُّ اولئِكَ كانَ عَنْه مَسْئولًا؛ از آنچه نمى دانى پيروى مكن چرا كه گوش و چشم و دل ها همه مسئولند».(2) و نيز مى فرمايد:

«سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُم وَيُسْئَلُونَ؛» به زودى گواهى آنها نوشته مى شود و از آن بازخواست خواهند شد».(3)

و نيز مى فرمايد:

«ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ الّا لَدَيهِ رَقيبٌ عَتَيدٌ؛ هيچ سخنى را انسان تلفظ نمى كند مگر آنكه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده است».(4)

و نيز فرمود:

«وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَيْه مِنْ حَبْلِ الوَريد؛ ما به انسان از رگ قلبش (يا رگ گردنش) به او نزديكتريم».(5)

و همچنين بحث هاى ديگرى پيرامون «ذكر اللَّه» و «انفاق در راه خدا» و «مكارم اخلاق» و غير آن با اتكاى به جمع بندى آيات قرآن در اين حديث شريف مطرح شده است.(6)

2- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است كه در يك جمع بندى از معنى «كفر در قرآن مجيد» مى فرمايد:

«كفر» در قرآن پنج گونه است:

نخست كفر جحود و انكار است كه آن خود بر دو گونه است: يكى انكار اصل وجود خداوند و بهشت و دوزخ و قيامت، همانگونه كه قرآن از زبان آنها نقل


1- اسراء 19.
2- اسراء 36.
3- زخرف 19.
4- ق 18.
5- ق 16.
6- بحارالانوار، جلد 74، از صفحه 92 تا 110.

ص: 27

مى كند: و ما يهلكنا الا الدهر «تنها طبيعت است كه ما را مى ميراند»(1)

شاخه ديگر: كفر به معنى «انكار توأم با معرفت و يقين است، همانگونه كه در قرآن آمده است: وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها انْفسُهُم ظُلْماً وَعُلوّاً:

آيا الهى را از روى ظلم و برترى جوئى انكار كردند در حالى كه در دل به آن يقين داشتند.(2)

سوم «كفر معصيت و ترك طاعت» است، همانگونه كه خداوند درباره گروهى از بنى اسرائيل كه بعضى از دستورات الهى را عمل مى كردند و بعضى ديگر را ترك مى گفتند، مى فرمايد: افَتُؤِمنُنَ بِبَعْضِ الكِتابِ وَتَكْفُرونَ بِبَعضٍ: «آيا به قسمتى از كتاب خدا ايمان مى آوريد و به قسمتى كافر مى شويد»؟!(3)

«قسم چهارم» كفر به معنى برائت و بيزارى است، همان گونه كه خداوند از قول ابراهيم در برابر بت پرستان نقل فرموده است: «كَفَرْنابِكُمُ» يعنى «ما از شما بيزاريم»(4) و نيز فرموده است: «يَوْمَ القيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُم بِبَعضٍ «در قيامت بعضى از شما از بعضى ديگر (به خاطر عقائد و اعمالشان) بيزار مى شوند»!(5)

و اما قسمت پنجم از كفر «كفر به معنى ناسپاسى نعمت» است، همان گونه كه خداوند فرموده: لَئِنْ شَكَرتُم لَازيَدنَّكُم وَلَئِنْ كَفَرتُم انَّ عَذابى لَشَديدٌ: «اگر شكرگزارى كنيد نعمت را بر شما افزون مى كنم، و اگر كفران كنيد عذاب من دردناك است».(6)

سپس امام عليه السلام اقسام «شرك» را كه در قرآن مجيد آمده است، جمع آورى فرموده و آنها را به عنوان «شرك اعتقادى» «شرك عملى» «شرك اطاعت» «شرك ريا» با ذكر آياتى از قرآن مجيد شرح مى دهد.(7)


1- جاثيه 24.
2- نمل 14.
3- بقره 85.
4- ممتحنه 4.
5- عنكبوت 25.
6- ابراهيم 7.
7- بحارالانوار، جلد 69، صفحه 100 تا 102( با تلخيص فراوان)

ص: 28

همان گونه كه ملاحظه مى كنيد امام عليه السلام با جمع بندى آيات «كفر» و «شرك» يك نظر كلى بر اين دو موضوع افكنده، و روشن مى سازد كه اين دو واژه، مفهوم وسيع و گسترده اى دارند، «كفر» هرگونه پوشانيدن حق را شامل مى شود، خواه در مسأله اعتقادات باشد يا در عمل يا در زمينه مواهب الهى و «شرك» هرگونه همتا قرار دادن براى خداوند را در بر مى گيرد خواه در مسائل اعتقادى باشد يا عملى يا اطاعت از قوانين، و مانند آن چهره زيباى تفسير موضوعى در كلمات امام عليه السلام از دو نمونه فوق به خوبى روشن مى شود كه چه اثرى در وسعت بينش انسان و فهم عميق آيات قرآن مى بخشد.

نمونه جالب ديگر همان چيزى است كه در حديث معروف موسى بن جعفر عليه السلام براى «هشام بن حكم» بيان شده است:

امام عليه السلام در بخشى از اين حديث، براى اثبات مقام عقل و خرد آيات مربوط به «اولو الالباب» را در قرآن جمع آورى فرموده، و به هشام مى گويد:

ببين خداوند چگونه اولوالالباب (خردمندان و صاحبان مغز) را به بهترين وجهى ياد كرده، و بر قامت آنها بهترين لباس را پوشانيده است، سپس هفت آيه از قرآن مجيد را كه از اهميّت مقام اولوالالباب سخن مى گويد در كنار هم ارائه مى دهد (آيات، بقره- 269، آل عمران- 7، آل عمران- 190، زمر- 9، ص- 29، مؤمن- 54)(1)

جمع بندى آيات فوق و ملاحظه آنها در كنار هم بينش عميقى به انسان در مورد فهم معناى «اولوالالباب» و مقام و موقعيت آنها مى دهد، و اين كارى است كه فقط از تفسير موضوعى ساخته است.

اينها نمونه هايى بود از شكوفه هاى تفسير موضوعى در كلمات پيشوايان بزرگ اسلام پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه هدى عليهم السلام و نمونه هاى متعدد ديگرى نيز وجود دارد كه براى پرهيز از طولانى شدن بحث از ذكر آنها خوددارى مى كنيم.


1- اصول كافى جلد 1، صفحه 15( كتاب العقل و الجهل).

ص: 29

* تفسير موضوعى در كلمات علما و بزرگان پيشين:

تفسير موضوعى هرچند به صورت مقطعى و بر محور موضوعات خاص در كلمات علماى گذشته نيز بسيار ديده مى شود، ولى بايد اعتراف كرد كه هيچ كدام لااقل تا آن جا كه ما سراغ داريم تفسير موضوعى را بر تمام محورها مطرح نكرده اند.

از كسانى كه در اين موضوع پيشگام بوده است مرحوم «علامه مجلسى» است كه در هريك از فصول بحارالانوار وارد مى شود آيات مربوط به آن موضوع را جمع آورى مى كند، سپس يك ديد كلى بر همه آنها مى افكند، در بعضى از موارد نظرات مفسّران را نقل مى كند و در تبيين اين آيات مى كوشد.

مثلًا در جلد 67 هنگامى كه درباره «قلب» و «سمع» و «بصر» و معناى آنها در قرآن مجيد سخن مى گويد ده ها آيه در اين زمينه از قرآن جمع آورى كرده، و بعد از ذكر روايتى از كافى به تبيين كلى معنى آنها پرداخته، و در حدود ده صفحه در اين زمينه بحث مى كند(1)

در جلد 58 در فصل حقيقت «خواب» و تعبير آن نخست بيش از ده آيه از آيات قرآن را در اين موضوع جمع آورى كرده سپس چندين صفحه به تفسير آن مى پردازد(2)

در جلد 22 در نخستين باب كه از ماجراهاى يهود و نصارا و مشركان بعد از هجرت بحث مى كند ده ها آيه از سوره هاى مختلف قرآن را در همين موضوع جمع آورى كرده، سپس به بحث و تفسير آنها پرداخته است (3) اين محقق بزرگ همين كار را در فصول ديگر اين كتاب عظيم انجام داده است.

از نمونه هاى ديگر از تفسير موضوعى در كلمات بزرگان پيشين كتاب هايى است كه تحت عنوان «آيات الاحكام» نوشته شده، در اين كتاب ها آيات مربوط


1- بحارالانوار، جلد 67، صفحه 27 تا 43.
2- بحارالانوار، جلد 58، صفحه 151 تا 158.
3- همان بحارالانوار مدرك، جلد 22، صفحه 1 تا 62.

ص: 30

به احكام فقهى مثلًا آيات مربوط به اجزاء و شرايط نماز، و اجزا و شرايط روزه و حج و نكاح و طلاق، احكام حدود وديات و قضاوت اسلامى و غير اينها به صورت موضوعى جمع آورى و در كنار هم مورد بررسى قرار گرفته است.

ظاهراً اوّلين كتابى كه در اين زمينه تأليف شده كتاب «احكام القرآن» «محمّد بن صائب كلبى» است كه از ياران امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام بوده، او كه در سال 146 وفات كرد حتى قبل از شافعى امام معروف اهل سنت (متوفاى 204) به تأليف چنين كتابى پرداخت.

بعد از او نيز گروه زيادى از بزرگان فقها و دانشمندان دست به تأليف كتاب هايى در زمينه آيات الاحكام (گاه به همين نام، و گاه به نام هاى ديگر) زدند كه مرحوم محدّث تهرانى در كتاب «الذّريعة»، بالغ بر 30 كتاب از اين سلسله را نام مى برد.(1) كه مشهورترين آنها در ميان علما و فقهاى امروز كتاب آيات الاحكام مرحوم محقق اردبيلى، موسوم به «زبدة البيان» و آيات الاحكام مرحوم فاضل مقداد موسوم به «كنز العرفان» است.

در كتاب اخير آمده است كه مشهور در ميان دانشمندان اين است كه تعداد پانصد آيه در قرآن مجيد درباره احكام فقهى وجود دارد و اين با محاسبه آيات مكرر در اين زمينه است والا عدد آن كمتر از اين مى شود.(2)

و نيز كتاب هايى هم چون «اعجاز قرآن از نظر علوم امروز» كه در آن آياتى كه مربوط به اكتشافات علمى امروز است و جزء معجزات علمى قرآن محسوب مى شود و «جامعه و تاريخ يا حقوق در قرآن مجيد» عناوينى است كه براى تلاش هاى مستمر در زمينه تفسير موضوعى ديده مى شود.

كتاب هايى در زمينه قصص قرآن نيز تأليف يافته كه داستان هاى انبيا را با گردآورى آيات قرآن تشريح مى كند.

ولى با اين همه بايد اعتراف كرد هريك از اين كتاب ها ناظر به تفسير موضوعى


1- الذريعة الى تصانيف الشيعه، جلد 1، صفحه 40- 44.
2- كنزالعرفان، جلد 1، صفحه 5.

ص: 31

در يك شاخه محدود معين است، نه يك تفسير كلى و جامع پيرامون تمام موضوعات قرآن در اين اواخر تلاش ها و كوشش هاى قابل توجهى براى تفسير موضوعى قرآن به طور گسترده صورت گرفته است كه شايان هرگونه تقدير است.

و از جمله كتاب هايى را كه در اين زمينه مى توان نام برد كتاب «مفاهيم القرآن» مى باشد كه تاكنون چندين جلد آن به فارسى و عربى انتشار يافته و كتاب با ارزشى است.

ولى با تمام اين تلاش ها و كوشش هاى شايان تقدير بايد اعتراف كرد كه هنوز مسأله تفسير قرآن به شكل «موضوعى» دوران طفوليت خود را مى گذراند، و سال ها طول خواهد كشيد تا هم چون تفسير «ترتيبى» مقام شايسته خود را پيدا كند، و اين ممكن نيست مگر با تلاش هاى پى گير دانشمندان و مفسّران كه با استفاده از تجارب گذشتگان اين موضوع را پيش برند و به كمال مطلوب برسانند.

آنچه را در كتاب حاضر نيز ملاحظه مى كنيد حلقه اى از اين زنجير است كه اميد است با ضميمه شدن به حلقه هاى ديگر سلسله قابل ملاحظه اى را تشكيل دهد.

مهم اين است كه صاحب نظران از كارهاى تكرارى در اين زمينه بپرهيزند، و هر كدام به ابداع و ابتكار تازه اى دست زنند، تا در پرتو ابداعات و اين ابتكارات اين راه طولانى طى شود.

***

* روش صحيح در تفسير موضوعى:

براى تفسير موضوعى دو روش وجود دارد:

روش اوّل كه بعضى از مفسّران براى كار خود انتخاب كرده اند كه موضوعات مختلف را اعم از موضوعات اعتقادى (توحيد و معاد و ...) يا موضوعات اخلاقى (تقوا، حسن خلق و ...) را در كلام خود مطرح مى كنند و بعد از

ص: 32

تحليل هاى فلسفى و كلامى، يا تحليل هاى اخلاقى، بعضى از آيات قرآن را كه در اين زمينه وارد شده است به عنوان شاهد ذكر مى كند.

روش دوّم اين است كه ما قبل از هر چيز به گردآورى تمام آياتى كه درباره يك موضوع در سرتاسر قرآن وارد شده است بپردازيم و بدون پيش داورى هاى قبل اين آيات را در كنار هم چيده يك و يك تفسير كنيم، و بعد در يك جمع بندى رابطه آنها را با يكديگر در نظر گرفته، و از مجموع آنها به يك ترسيم كلى دست يابيم.

در اينجا مفسّر مطلقا از خود چيزى ندارد، و هم چون سايه به دنبال آيات قرآن مى رود، همه چيز را از قرآن مى فهمد، و تمام همّت او كشف محتواى آيات است، و اگر از كلمات ديگران حتى از احاديث كمك مى گيرد در مرحله بعد و جداگانه خواهد بود.

در «پيام قرآن» اين روش را انتخاب كرده ايم، در اين كتاب همه جا آيات قرآن كه درباره يك موضوع وارد شده است در پيشانى بحث قرار گرفته، و تمام مطالب در سايه آن آيات پيش مى رود، و فكر مى كنيم اين راه بهتر ما را به حقايق قرآنى مى رساند، تا راه اوّل اتفاقاً اين دو روش در تفسير معمولى (همان تفسيرهاى «ترتيبى» كه به ترتيب آيه ها و سوره ها نوشته شده است) نيز وجود دارد گروهى آيات قرآن را بر نظرات خود تطبيق مى كنند، و گروه ديگرى نظرات خود را تابع آيات قرآن قرار مى دهند، و مسلماً راه صحيح تفسيرى راه دوّم است.

قرآن «نور و كتاب مبين» است، قرآن بيانگر همه حقايق مربوط به سعادت انسان ها است «قَدْ جائَكُم مِنَ اللَّه نُورٌ وَ كتابٌ مُبينٌ(1)؛ از سوى خدا نور و كتاب آشكارى به سراغ شما آمد».

***

* مشكلات تفسير موضوعى


1- مائده 15.

ص: 33

تفسير موضوعى حدّاقل سه مشكل عمده دارد كه بر سر راه «مفسّر» خودنمايى مى كند:

1- تفسير موضوعى اين نيست كه انسان كتاب هاى معجم قرآن مجيد را در برابر خود بگذارد و مثلًا براى تفسير موضوع جهاد، يا تقوا آياتى كه تحت همين عنوان (جهاد و تقوا) در معجم آمده است جمع آورى كند.

زيرا بسيار مى شود كه آياتى از قرآن پيرامون اين سه موضوع سخن مى گويد بى آنكه كلمه «تقوا» يا «جهاد» در آن به كار رفته باشد، و اين فراوان است،

بد نيست در اينجا از يك مثال استفاده كنيم مى دانيم خداوند، «رحمن» و «رحيم» و «ارحم الراحمين» است و اين معنا در بسيارى از آيات قرآن منعكس مى باشد، ولى آياتى در قرآن داريم كه اين حقيقت را بيان مى كند بى آن كه ماده «رحم» در آن به كار رفته باشد، از جمله آيه 61 سوره نحل است كه مى گويد: «وَلَوْ يؤاخِذُ اللَّه النّاسَ بِظُلمُهِمِ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دابَّةِ؛ اگر خداوند مردم را به خاطر ظلمشان مجازات كند جنبنده اى را روى باقى نخواهد گذارد».(1)

همين مطلب در آيه 45 فاطر با تفاوت مختصرى آمده است «وَلَوْيُؤاخِذُ اللَّه النّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلى ظَهْرِها مِنْ دابَّةٍ».

اين دو آيه نهايت لطف و رحمت الهى را نسبت به بندگانش نشان مى دهد بى آن كه در اين دو آيه اشاره اى به واژه «رحم» شده باشد.

2- مشكل ديگر تفسير موضوعى همان مشكل جمع بندى آيات و نتيجه گيرى از آنها است، كه نياز به دقت و ظرافت و ذوق و آگاهى بسيار و احاطه فراوان به آيات قرآن و تفاسير دارد، و در آنجا كه آيات مربوط به يك موضوع متعدد و هر كدام بعد خاصى دارد اين جمع بندى پيچيده تر مى شود.

بعلاوه همان گونه كه گفتيم تفسير موضوعى تفسير نوپايى است كه كوشش و كار فراوانى روى آن انجام نشده، و همين امر كار كسانى را كه در رده آغاز


1- قابل توجه اين كه در آيه نخست اشاره به« ظلم» مردم شده، و در آيه دوّم به جاى آن« اكتساب» آمده است، هنگامى كه اين دو در كنار هم گذارده شود معلوم مى گردد كه بسيارى از كارهايى كه از مردم سر مى زند خالى از نوعى از ظلم نيست!

ص: 34

گرانند مشكل و پيچيده مى سازند، و يا تفسير معمولى كه از همان آغاز نزول قرآن روى آن كار شده است تفاوت بسيار دارد.

3- مشكل بزرگ اين است كه موضوعاتى كه در قرآن مجيد اين كتاب بزرگ آسمانى مطرح شده حدّ و حسابى ندارد، از مسائل اعتقادى گرفته تا مسائل عملى، و از مسائل اخلاقى گرفته يا سياسى و اجتماعى و اقتصادى و آداب معاشرت و جنگ و صلح و تاريخ انبيا و اسرار آفرينش و ... در هريك از اين زمينه ها موضوعات فراوانى است كه قرآن از آنها بحث كرده، و بررسى همه اينها وقت و حوصله زيادى لازم دارد.

گاه يك آيه در تفسير موضوعى در چندين بحث مورد توجه واقع مى شود و هريك از ابعاد آن را در فصل خاصى بايد مطرح كرد در حالى كه در تفسير ترتيبى يكبار آن آيه تفسير مى شود و تمام.

***

* چرا اين بخش از تفسير قرآن نموّ كافى نكرده است!

ظاهراً جواب اين سؤال تا حدّ زيادى از بحث هاى گذشته روشن شد، و آن اين كه مشكلات فراوانى كه بر سر راه تفسير موضوعى بوده، همواره مانع از نموّ آن گشته است، بخصوص اين كه تفسير موضوعى نياز به معجم هاى دقيق و جامعى دارد كه بتوان هر آيه را به آسانى از آن استخراج كرد در زمان هاى گذشته وجود نداشته، و امروز بحمداللَّه در دسترس ماست.

جالب اين كه در مقدمه معجم معروف قرآن بنام «المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الكريم» مى خوانيم: «اگر پيشينيان به ساير علوم قرآن اهميّت فراوان داده اند ولى به تهيه معجم هايى كه بتواند آيات قرآن را در هر سوره دقيقاً تعيين كند اهميّت نداده اند به خاطر آن است كه غالباً حافظ قرآن بوده اند.»!

ما نمى دانيم اين قضاوت تا چه حدّ قابل قبول باشد، ولى به فرض كه انسان حافظ قرآن باشد باز وجود معجم به هر حال يكى از ابزارهاى لازم براى تفسير

ص: 35

موضوعى است (هر چند به تنهايى كافى نيست). و اين كار در گذشته صورت نگرفته مگر به شكل ناقص و گاه بسيار نارسا.

اين نكته نيز قابل توجه است كه جمعى از دانشمندان غربى و خارجى علاقه مند به قرآن مجيد جهت تهيّه معجم هايى براى اين كتاب آسمانى زحمت كشيده اند كه يكى از نمونه هاى قابل ملاحظه آن كتاب «نجوم الفرقان فى اطراف القرآن» نوشته مستشرق آلمانى «فلوگل» است و نوشته هاى ديگرى نيز از ناحيه مسلمانان مانند «مفتاح كنوز القرآن» و كتاب «فتح الرحمن» تهيه شده است.

و بنابه تصريح مقدمه «المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الكريم» هم اينها بوده است كه به مؤلف آن امكان داده است كه بتواند اين معجم غنى و جالب را تهيه و در دسترس علماى اسلام قرار دهد.

آخرين سخن در اين جا اين است كه على رغم تمام مشكلاتى كه در تفسير موضوعى وجود دارد آثار و بركات آن به همين نسبت زياد است، به خصوص براى دانشمندان و محققان، و حقايقى كه در پرتو آن كشف مى گردد ايمان و نشاط و علاقه آنها را به ادامه كار افزون مى كند، و آتش عشق را در دل شان شعله ورتر مى سازد.

زيرا آيات قرآن مجيد درباره يك موضوع هركدام جداگانه به صورت نقطه اى است كه وقتى هم آنها جمع آورى و كنار هم قرار داده شود از مجموع اين نقطه ها شكل و ترسيم تازه اى به دست مى آيد كه قبلًا وجود نداشت و اين بسيار مهم و جالب و نشاطانگيز است. و همان گونه كه گفتيم شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امامان اهل بيت عليه السلام از همان آغاز ما را به تفسير موضوعى راهنمايى كرده اند، و نمونه هاى مختلفى در كلام خودشان از اين كار ارائه داده اند كه بسيار دلپذير و زيبا است و قبلًا به بعضى از آنها اشاره شد.

***

اكنون كه اين مقدمه را به پايان مى بريم خود را در مقابل كار بسيار بزرگ و مشكلى مى بينيم كه مسلماً هرگز با اتكاى نيروى خود نمى توانيم اين بار را به

ص: 36

مقصد برسانيم مگر اينكه لطف خدا يار، و عنايت او مدد كار گردد و اين جاست كه با تمام وجود خود به او رو مى آوريم و دست به درگاهش برداشته، عرض مى كنيم:

خداوندا! در اين راه تو دستگير ما باش، و ما را به صراط مستقيم، راه كسانى كه به آنها نعمت بخشيده اى، هدايت فرما در اين مسير لغزشگاه هاى فراوانى است، تو ما را از لغزش ها و سقوط در دره گمراهى حفظ فرما و توفيق اتمام اين كار را به نحو احسن مرحمت نما.

آمين يا رب العالمين

ص: 37

همه كار به نام خدا

اشاره

قرآن در آغاز هر سوره (به جز سوره برائت) و در خلال چندين آيه ديگر به ما آموخته كه هر كار را با نام خدا آغاز كنيم، و فضاى روح و جان خويش را با نامش عطرآگين سازيم.

به نام «اللَّه» كه جامع همه صفات كماليه است.

به نام خداوندى كه «رحمن» و «رحيم» است.

به نام او كه بر هر چيز قادر و تواناست.

به نام او كه از همه چيز و از همگان با خبر و آگاه است.

اين نام مقدّس قلب را جلا، روح را صفا، و جان را نشاط مى بخشد.

يادآورى رحمت عام و خاصش دنيايى از اميد به همراه مى آورد.

و يادآورى قدرت و تواناييش به انسان در برابر انبوه مشكلات قدرت و توان مى دهد.

و بالاخره يادآورى علم و آگاهيش از همه كس و از همه چيز به ما نويد مى دهد كه ما هرگز تنها نيستيم.

مسلّماً هر كارى را با اين روحيه آغاز كنيم به انجام مى رسد، و هر جهاد و تلاشى را با اين برنامه شروع نماييم پيروز خواهيم شد.

به همين دليل بهتر است كه نخستين بحث اين كتاب را همين موضوع (آغاز هر كار به نام خدا) قرار دهيم.

نخست آيات مربوط به اين معنا مورد بررسى قرار مى گيرد. سپس ترجمه هاى آن، و بعد از آن «تفسير و جمع بندى» مورد توجه خواهد بود و در مرحله چهارم كه آخرين مرحله است بحث هايى را كه مكمل اين مطالب است تحت

ص: 38

عنوان «توضيحات» خواهيم داشت، و اين طرز ورود و خروج در بحث ها را تا آخر كتاب به همين سبك به خواست خدا ادامه مى دهيم.

آيات

1- بِسمِ اللَّه الرَّحمنِ الرَّحيم (تمام سوره هاى قرآن جز سوره برائت)

2- إِقْرَأ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّدى خَلَقَ (علق/ 1)

3- وَقالَ أركَبُوا فِيها بِسمِ اللَّه مَجراها وَمُرْساها انَّ ربّى لَغَفُورٌ رَحيم (هود 41)

4- قالَتْ يا أيُّها الْمَلأُ انِّى الْقِىَ الىَّ كِتابٌ كَريمٌ- انَّهُ مِن سُلَيمانَ وَانَّه بِسمِ اللَّه الرَّحمن الرَّحيم- الّا تَعُلُوا عَلىَّ وَأتُونى مُسلِمين (نمل/ 29 و 30 و 31)

ترجمه

1- به نام خداوند بخشنده مهربان

2- بخوان بنام پروردگارت كه آفريد

3- (نوح) گفت: به نام خدا بر آن كشتى سوار شويد، و هنگام حركت و توقف آن، ياد او كنيد كه پروردگارم آمرزنده و مهربان است.

4- (ملكه سبا) گفت: اى اشراف! نامه با ارزشى به سوى من افكنده شده!، اين نامه از سليمان است، و چنين مى باشد: به نام خداوند بخشنده مهربان، پيام من اين است كه برترى جويى نسبت به من نكنيد و به سوى من آييد در حالى كه تسليم (حق) هستيد!

***

شرح مفردات

اسم- بسيارى از علماى لغت معتقدند كه اين واژه در اصل از ماده «سمو» (بر وزن عُلّو) به معنى ارتفاع و بلندى گرفته شده، و از آنجا كه نامگذارى سبب معرفت و شناخت و علّو مقام هر چيز است واژه اسم در اين معنى به كار

ص: 39

رفته.(1)

«رحمان» و «رحيم»- اين دو واژه از ماده «رحمت» گرفته شده، و معروف اين است كه «رحمان» كسى است كه رحمتش عام است، و همگان را شامل مى شود، در حالى كه «رحيم» به كسى گفته مى شود كه رحمتش خاص است، بنابراين رحمانيت خداوند سبب شده است كه فيض نعمتش دوست و دشمن، و مؤمن و كافر را شامل شود، ولى رحيميت او ايجاب مى كند كه مؤمنان را مشمول مواهب خاصى در دنيا و آخرت قرار دهد كه دور افتادگان از خدا و بى خبران از آن محرومند.

شاهد اين تفاوت امور زير است:

1- «رحمان» صيغه مبالغه است، و رحيم صفت مشبهه، و صيغه مبالغه تأكيد بيشترى را مى رساند و دليل بر گستردگى اين نوع رحمت است، ولى بعضى هر دو را صفت مشبهه و يا هر دو را صيغه مبالغه دانسته اند، اما با اين حال تصريح كرده اند كه رحمان مبالغه بيشترى را مى رساند.(2)

2- بعضى نيز گفته اند چون «رحيم» صفت مشبهه است و دلالت بر ثبات و استمرار دارد مخصوص مؤمنان است ولى «رحمان» كه صيغه مبالغه است چنين دلالتى ندارد.

3- «رحمان» نام مخصوص خداست و به غير او اطلاق نمى شود، در حالى كه «رحيم» هم به او گفته مى شود و هم به غير او، و اين دليل بر آن است كه مفهوم «رحمان» رحمت گسترده ترى است.


1- بعضى آن را از ماده« وَسْم» به معناى« علامت» مى دانند، ولى اين صحيح به نظر نمى رسد، زيرا جمع آن كه به صورت« اسماء» و تصغير آن« سُمّى» و« سُميّة» مى آيد، دليل بر اين است كه« واو» در آغاز ريشه آن نيست، بعضى نيز آن را از كلمه« شِما» كه لغتى است آرامى و عبرى مشتق مى دانند كه به هنگام تعريب به صورت اسم و سماء درآمده است( التحقيق فى كلمات القرآن الكريم) ولى اين نيز بعيد به نظر مى رسد، و گواهى بر آن در دست نيست، شاهد ديگر بر اين كه از ماده« وسم» گرفته نشده اين است كه همزه« اسم» در درج كلام ساقط مى شود در حالى كه اگر از ماده« وسم» بود همزه به جاى واو بود و نبايد ساقط شود.
2- به تفسير مجمع البيان، روح المعانى و الميزان، جلد 1، به ترتيب صفحه 20 و 55 و 16 مراجعه شود.

ص: 40

4- اين قاعده در ادبيات عرب معروف است كه «زيادةُ المّبانى تَدُلُّ عَلى زِيادَةِ المَعانِى؛ واژه اى كه حروفش بيشتر است مفهوم آن نيز بيشتر است و چون «رحمان» پنج حرفى، و «رحيم» چهار حرفى است بنابراين مفهوم رحمان وسعت بيشترى دارد».(1)

5- اين تفاوت را بعضى، از آيات قرآن نيز استفاده كرده اند، زيرا «رحمان» در قرآن غالباً به صورت مطلق آمده، در حالى كه «رحيم» در بسيارى از موارد مقيد است، مانند «انَّ اللَّه بِالنّاسِ لَرَؤوفٌ رَحيمٌ خداوند نسبت به مردم مهربان و رحيم است» (بقره 143) «وَكانَ بِالْمُؤمِنينَ رَحيما؛ خداوند نسبت به مؤمنان رحيم است» (احزاب 43) «انَّ اللَّه كانَ بِكُمْ رَحيما؛ «خداوند نسبت به شما رحيم است» (نساء 29)

در حالى كه «رحمان» بدون اين قيود ذكر شده و دليل بر عموميت رحمت او است.

6- بعضى از روايات نيز شاهد اين تفاوت است، در حديث پر معنايى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «الرَّحمنُ اسْمٌ خاصٌ بِصِفَةٍ عامَّةٍ، وَالرَّحيمُ اسمٌ عامٌ بِصِفَةٍ خاصَّةٍ؛ «رحمن» اسم خاص است (مخصوص خداوند) اما با وصفى عام (مفهوم رحمتش دوست و دشمن را در بر مى گيرد) ولى رحيم اسم عام است به صفت خاص (اين اسم هم بر خداوند و هم غير او اطلاق مى شود، ولى مفهومش رحمتى است مخصوص مؤمنان)».(2)

اما با تمام اينها نمى توان انكار كرد كه گاهى اين دو واژه به يك معنى به كار مى رود، مانند آنچه در دعاى عرفه از امام حسين عليه السلام نقل شده است: «يا رحمنَ الدُّنيا وَالآخِرةَ وَرَحْيمَهُما؛ اى خدايى كه رحمان دنيا و آخرت و رحيم هر دويى» ولى اين ممكن است يك استثنا بوده باشد، بنابراين منافاتى با تفاوت فوق ندارد.


1- تفسير شُبر صفحه 38 و روح المعانى، جلد 1، صفحه 56.
2- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 21.

ص: 41

4 و 5- «مَجراها» وَ «مُرساها»

اين هر دو واژه اسم زمان يا اسم مكان است به معناى «موقع حركت» و «موقت توقف» يا «محل اين دو»(1)

اوّلى از ماده «جريان» و دوّمى از ماده «رسو» (بر وزن رَسم) به معنى ثبات و قرار است، و لذا به كوه ها «رواسى» (جمع راسيه) گفته مى شود، زيرا داراى ثبات و استقرار كامل هستند.

***

تفسير و جمع بندى آيات

چرا فقط با نام خدا شروع مى كنيم؟!

در آيه اوّل (بسم اللَّه الرحمن الرحيم) كه در آغاز تمام سوره هاى قرآن (جز سوره برائت) آمده، اعلام مى كنيم كه كار خود را به نام خداوند رحمن رحيم آغاز مى كنيم، و در انجام برنامه هاى خويش از او يارى مى جوييم.(2)

كار و برنامه ما هرچه باشد فانى و ناپايدار است، محدود و كوچك است، اما هنگامى كه آن را به ذات پاكى پيوند مى دهيم كه پايدار و جاويدان و نامحدود و بى انتها است، رنگ او را به خود مى گيرد، و از عظمت و جاودانگى او بهره مند مى شود.

نيروى ما هرچه باشد ضعيف است، اما هنگامى كه اين قطره هاى ناچيز به اقيانوس پر عظمت قدرت الهى ضميمه شود عظمت پيدا مى كند، و روح و


1- بعضى از مفسّران فقط آن را اسم زمان ذكر كرده اند( مانند مجمع البيان) و بعضى فقط اسم مكان( مانند الميزان) و بعضى، هم اسم زمان و هم اسم مكان( مانند تفسير شُبّر)
2- بعضى معتقدند جمله محذوف در اين جا« ابتداء»( ابتدا مى كنم) بوده، و بعضى مى گويند:« استعين»( يارى مى جويم) است، البتّه در صورتى كه اين جمله را خداوند بيان كند( مانند تمام سوره هاى قرآن جز سوره حمد) بايد به معنى اوّل باشد، ولى در خصوص سوره حمد كه از زبان بندگان است مى تواند به معناى اوّل يا دوّم و يا هر دو بوده باشد، بنابراين« با» در بسم اللَّه يا به معناى« استعانت» است يا به معناى« مصاحبت»( دقت كنيد)

ص: 42

درك و آمادگى تازه اى به ما مى بخشد، و اين است رمز بسم اللَّه در آغاز هر كار!

***

در آيه دوّم سخن از خطاب «جبرئيل امين» در آغاز بعثت به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است، آنجا كه پيامبر را در آغوش گرفت و فشرد، و گفت: «بخوان بنام پروردگارت كه جهان را آفريد».

و به اين ترتيب جبرئيل نيز نخستين برنامه رسالت خود را به هنگام بعثت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با نام خدا شروع كرد.

***

آيه سوّم از داستان نوح سخن مى گويد: هنگامى كه لحظه طوفان و مجازات هاى كوبنده الهى نسبت به قوم كافر و سركش فرا رسيد و كشتى را آماده حركت ساخت و به ياران اندك خود كه از هشتاد نفر تجاوز نمى كردند دستور داد سوار كشتى شوند، و گفت: «به نام خدا بر آن كشتى سوار شويد، هم حركت شما با نام خدا باشد، و هم توقف شما با ياد او» سپس از غفران و رحمت الهى كمك مى گيرد و مى گويد: «انَّ ربِّى لَغَفُورٌ رَحيمٌ».

***

در آخرين آيه سخن از نامه است كه «سليمان»، بعد از آن كه «هد هد» او را از قوم «سبا» و بت پرستى آنان با خبر ساخت، براى ملكه سبا نوشت.

هنگامى كه اين نامه به دست ملكه سبا رسيد اطرافيان و درباريان را جمع كرد و به آنها گفت: «اين نامه با ارزشى است كه از سليمان به من رسيده است، و مضمون آن اين است: به نام خداوند بخشنده مهربان، برترى جويى بر من نكنيد و به سوى من آييد و تسليم حق باشيد».

***

از مجموع چهار آيه فوق به خوبى استفاده مى شود كه آغاز هر كار بايد به نام خدا صورت گيرد، خواه اين كار تعليم و هدايت الهى باشد (مانند سوره هاى قرآن) يا نيايش بندگان در برابر ذات پاك او (سوره حمد) يا آغاز دعوت رسالت

ص: 43

و نخستين پيام وحى (مانند آغاز سوره علق) و يا اين كار آغاز حركت براى نجات از بحران و طوفان و آغاز توقف براى پياده شدن از كشتى و شروع برنامه جديد باشد (مانند داستان نوح) و يا آغاز نامه و دعوت به تسليم در برابر حق (مانند نامه سليمان براى ملكه سبا).

خلاصه خواه آغاز كار از سوى «خدا» باشد، يا از سوى «خلق» يا از سوى «جبرئيل» باشد، و يا پيامبرانى همچون «نوح» و «سليمان» يا افرادى عادى انسان ها همه در آغاز هر كار بدون استثنا بايد به نام او شروع كنند، و خود را به ذات پاك او مرتبط سازند و از اين درياى بيكران علم و قدت آگاهى و توانايى جويند.

و اين است معناى حديث معروف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم «كُلُّ أَمْرٍذِى بالٍ لَم يُذْكَرْفِيهِ بِسم اللَّه فَهُوَ أَبْتَرْ؛ «هر كار با اهميّتى نام خدا بر آن برده نشود بى عاقبت و نافرجام است».(1)

نكته قابل توجه اين كه اوصافى كه بعد از نام خدا در آيات فوق ذكر شده درست مناسب همان كارى است كه بسم اللَّه در آغاز آن گرفته، مثلًا در داستان نوح سخن از «غفور و رحيم» بودن خداوند به ميان آمده، كه اشاره اى است به شمول رحمت الهى نسبت به ياران نوح، و در داستان نزول اوّلين بارقه وحى سخن از خداوندى به ميان آمده كه خالق انسان و مربى و پروردگار اوست، و مى دانيم مسأله وحى نيز آغاز يك تربيت است، بنابراين «تربيت تشريعى» با «تربيت تكوينى» هماهنگ مى شود.

و به هر حال استفاده از اوصاف مناسب آموزشى است براى همه ما و همه انسان ها به هنگام ياد خدا در آغاز كارها.


1- سفينة البحار، جلد 1، ماده سما.

ص: 44

توضيحات

1- اهميّت فوق العاده «بسم اللَّه»

در روايات اسلامى به قدرى به اين آيه از قرآن مجيد اهميّت داده شده است كه آن را چيزى هم رديف «اسم اعظم الهى» معرفى مى كند، چنان كه در حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «بِسم اللَّه الرَّحمن الرَّحيم أَقْرَبُ الى اسمِ اللَّهِ الأَعَظَمِ مِنْ ناظِرِ الْعَيَنِ الى بَياضِها؛ بسم اللَّه الرحمن الرحيم به اسم اعظم خدا نزديكتر است از مردمك چشم به سفيدى آن»!(1)

و در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام آمده است: «اقرب من سواد العين الى بياضها؛ از سياهى چشم به سفيدى آن نزديكتر است».(2)

اهميّت شروع به «بسم اللَّه» تا آن حد است كه از بعض از روايات استفاده مى شود كه در صورت ترك آن ممكن است انسان مشمول مجازات هاى الهى گردد، چنانكه در حديثى مى خوانيم: عبداللَّه بن يحيى وارد مجلس اميرمؤمنان على عليه السلام شد و در برابر او تختى بود، حضرت دستور فرمود روى آن بنشيند، ناگهان تخت واژگون شد و او به زمين افتاد و سرش شكست و خون جارى شد.

امير مؤمنان عليه السلام دستور داد آب آوردند و خون را شستند سپس فرمود نزديك بيا دست مبارك را بر آن گذاشت نخست احساس درد شديد كرد، و بعد شفا يافت! سپس فرمود: «شكر خدايى را كه گناهان شيعيان ما را در دنيا با حوادث ناگوارى كه براى آنها پيش مى آيد مى شويد و پاك مى كند»!

«عبداللَّه» عرض كرد: اى اميرمؤمنان! مرا آگاه كرديد، اگر بفرماييد من چه گناهى مرتكب شده ام كه اين حادثه ناگوار برايم پيش آمد تا ديگر تكرار نكنم خوشوقت مى شوم، فرمود: هنگامى كه نشستى «بسم اللَّه الرحمن الرحيم»


1- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 41، حديث 2 و 9.
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 41، حديث 2 و 9.

ص: 45

نگفتى، مگر نمى دانى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ذات پاك پروردگار براى من چنين نقل فرموده: «هركار با اهميّتى بسم اللَّه در آن گفته نشود نافرجام و بى عاقبت است».

عبداللَّه گفت: فدايت شوم من بعد از اين هرگز آن را ترك نمى كنم.

امام فرمود: «در اين صورت بهره مند و سعادتمند خواهى شد».(1)

ولى مى دانيم «اسم اعظم» يا «بسم اللَّه» كه فوق العاده به آن نزديك است تنها الفاظى نيست كه بر زبان جارى شود، و چنين نيست كه فقط با تلفظ به آنها مشكلات حل گردد، درهاى خيرات و بركات گشوده شود، و نابسامانى ها سامان يابد، بلكه تخلّق به آنها شرط است.

يعنى بايد مفهوم «بسم اللَّه» در روح و جان انسان پياده شود، به هنگامى كه اين جمله را بر زبان جارى مى كند تمام وجود خويش را در پناه خدا ببيند، و از ذات پاكش با تمام هستى خويش مدد طلبد. اين نكته نيز قابل توجه است كه نه تنها در گفتن كه در نوشتن نيز تأكيد شده است با نام خدا شروع كنند، همان گونه كه در نامه سليمان به بلقيس آمده بود.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «لا تَدَعِ الْبَسْمَلَةَ وَ لَوْ كَتَبْتَ شِعْراً؛ بسم اللَّه را ترك مكن ولو يك شعر بنويسى» سپس افزود: قبل از اسلام نامه هاى خود را جمله «بِسمِكَ اللّهُمَّ» آغاز مى كردند، هنگامى كه آيه «إنَّهُ مِن سُلَيمان و إنَّه بسمِ اللَّه الرّحمنِ الرّحيم» نال شد، نامه هاى خود را با «بسم اللَّه» آغاز كردند.(2)

در حديث ديگرى مى خوانيم كه امام على الهادى عليه السلام به يكى از كارگزاران خود مسائل متعددى را خاطر نشان ساخت، بعد به او فرمود: حال بگو ببينم چه مى گويى؟ او نتوانست آنچه را شنيده بود تكرار كند، امام دوات را پيش كشيد و نوشت «بسم اللَّه الرحمن الرحيم ان شاء اللَّه به خاطر داشته باش كه همه كارها به دست خداست ...»


1- بحارالانوار، جلد 73، صفحه 305( با تلخيص)
2- سفينة البحار ماده سما.

ص: 46

او مى گويد: من اين ماجرا را كه ديدم تبسّم كردم، امام فرمود: چرا تبسّم كردى؟

عرض كردم خير است.

فرمود: توضيح بده

گفتم: فدايت شوم اين كار شما مرا به ياد حديثى كه يكى از اصحاب از جدّت على بن موسى الرضا عليه السلام نقل كرد انداخت، او هنگامى كه دستور براى انجام كارى مى داد مى نوشت بسم اللَّه الرحمن الرحيم به خاطر داشته باش ان شاء اللَّه ... (سپس مطالب مورد نياز را مى نوشت) لذا تبسّم كردم.

امام به من فرمود: «لَوْ قُلْتُ انَّ تارِكَ التَّسْمِيَةِ كَتارِكِ الصَّلاةِ لَكُنْتُ صادِقاً؛ اگر بگويم ترك كننده بسم اللَّه مانند ترك كننده نماز است راست گفته ام».

اهميّت «بسم اللَّه» تا آن اندازه است كه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «اذْا قالَ المُعلِّمُ لِلصَّبِىِّ بسم اللَّه الرحمن الرحيم (و قالَ الصِّبىُّ بسم اللَّه الرحمن الرحيم) كَتَبَ اللَّه بَرَائَةً لِلصَّبِىِّ وَبَرَائَةً لأَبَوَيْهِ وَ بَرائَةً لِلمُعَلِّم؛ هنگامى كه معلم به كودك بگويد: بسم اللَّه الرحمن الرحيم (و او تكرار كند) خداوند فرمان آزادى از دوزخ براى كودك و پدر و مادرش و معلّم مى نويسد».(1)

اين سخن را با گفتارى كه در ميان جمعى از مفسّران مشهور است پايان مى دهيم: معانى تمام كتب آسمانى در قرآن جمع است.

و معانى تمام قرآن در سوره حمد

و معانى تمام سوره حمد در بسم اللَّه

و معناى بسم اللَّه در همان باء جمع است!(2)

تمركز مفاهيم قرآن و كتب آسمانى در «باء بسم اللَّه» ممكن است از اين جهت باشد كه تمام مخلوقات در عالم آفرينش، و تمام تعليمات در عالم تشريع، همه با استمداد از ذات پاك خدا تحقق مى يابد چرا كه علة العلل در تمام عوالم او است، و مى دانيم «باء بسم اللَّه» براى استعانت و يارى جستن از خداست، و اين


1- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 43، حديث 32.
2- تفسير روح المعانى، جلد 1، صفحه 37.

ص: 47

مطلبى است شايان دقت و تأمل.

***

2- آيا بسم اللَّه جزء تمام سوره هاى قرآن است؟

مفسّران و علماى علوم قرآن معمولًا در شمارش آيات سوره ها «بسم اللَّه» را يكى از آيات سوره به حساب نياورده اند، جز در سوره حمد كه تقريباً به اتفاق و اجماع همه فقها بسم اللَّه جزء آن است، و لذا عدد آيات سوره «حمد» را «هفت آيه» شمرده اند كه يكى از آنها بسم اللَّه است.

و نيز يكى از نام هاى معروف اين سوره «السَّبُعُ الْمثانى» است ( «سبع» به خاطر آيات هفتگانه آن، و تعبير به «مثانى» به خاطر اين كه اين سوره به لحاظ اهميّتش دو بار بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده است).

ولى به هر حال نوشتن «بسم اللَّه» در تمام قرآن هاى قديم و جديد دليل قاطعى بر جزئيت آن نسبت به هر سوره است.

از «عبداللَّه بن عمر» نقل شده است كه وقتى نماز را آغاز مى كرد بعد از تكبير بسم اللَّه الرحمن الرحيم مى گفت ... و مى گفت اگر بسم اللَّه را نخوانيم پس چرا در قرآن نوشته شده است؟!(1)

«سيوطى» دانشمند معروف اهل سنت روايات زيادى در مورد جزء بودن بسم اللَّه در سوره حمد، در جلد اوّل تفسير «در المنثور» آورده است.

روايات متعددى نيز از طرق اهل بيت و ائمه هدى عليهم السلام در جزء بودن بسم اللَّه نسبت به سوره حمد و ساير سوره هاى قرآن وارد شده است، و لذا اجماع و اتفاق علماى شيعه بر جزئيت آن در تمام موارد است.(2)

به عنوان نمونه در حديثى از طرق اهل سنت از «جابر بن عبداللَّه» مى خوانيم كه مى گويد: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: «هنگامى كه به نماز برمى خيزى چگونه


1- سنن بيهقى، جلد 2، صفحه 43- 47.
2- به كتاب هاى خلاف شيخ طوسى، جلد 1، صفحه 102 مسأله 82، و سنن بيهقى، جلد 2، صفحه 44 و 45 و 46، و در المنثور، جلد 1، صفحه 7 و 8، و البيان فى تفسير القرآن صفحه 552 مراجعه شود.

ص: 48

قرائت نماز را مى خوانى» جابر مى گويد: عرض كردم: «مى گويم الحمد للَّه رب العالمين (و بسم اللَّه را ترك مى كنم) پيغمبر فرمود: بسم اللَّه الرحمن الرحيم را بگو».

مخصوصاً براى رفع هرگونه سوء تفاهم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اصرار داشت كه در بسيارى از نمازها «بسم اللَّه» را بلند بخواند، عايشه مى گويد: «انَّ رَسُولَ اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم كانَ يَجْهَرُ بِبِسْمِ اللَّه الرَّحمنِ الرَّحيم؛ رسول خدا همواره بسم اللَّه را بلند مى خواند»(1).

در حديث ديگرى آمده است كه يكى از ياران پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: من پشت سر آن حضرت نماز مى خواندم او بسم اللَّه را در نماز مغرب و عشا و صبح و نماز جمعه مخصوصاً بلند مى خواند.(2)

جالب توجه اين كه در روايتى كه بيهقى نقل كرده، مى خوانيم: «معاويه» با مردم مدينه نماز مى خواند، بسم اللَّه الرحمن الرحيم را در اوّل سوره حمد تلاوت كرد، ولى در سوره بعد از آن نخواند و تكبير نيز نگفت تا به ركوع رفت، هنگامى كه سلام نماز را گفت، گروهى از مهاجرين از صفوف جماعت از هر طرف به او اعتراض كردند، و گفتند: «اسَرَقْتَ الصّلَاةَ امْ نَسيت»؟؛ آيا از نماز دزديدى، يا فراموش كردى»؟! «و معاويه بعد از آن هر وقت نماز مى خواند بسم اللَّه را براى سوره بعد از حمد نيز قرائت مى كرد».(3)

ولى با اين همه جاى تعجب است كه گروهى از علماى سنت هنوز بسم اللَّه را در نماز حتى در سوره حمد ترك مى كنند و يا آن را آهسته مى خوانند!

قابل توجه اين كه «فخر رازى» در تفسير خود شانزده دليل براى اثبات اين حقيقت كه بسم اللَّه الرحمن الرحيم جزئى از سوره حمد است بيان كرده كه بسيارى از آنها رواياتى است كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد.


1- درالمنثور، جلد 1، صفحه 8.
2- همان مدرك.
3- اين روايت را« حاكم» در« مستدرك» جلد 1، صفحه 233 نقل كرده، و اعتبار سند آن را پذيرفته است، و همين مضمون با تفاوت مختصرى در« درالمنثور» جلد 1، صفحه 8 و تفسير« روح المعانى» جلد 1، صفحه 39 آمده.

ص: 49

مفسّر معروف «آلوسى» در «روح البيان» هر چند اين دلايل را زير سئوال برده ولى به هر حال تصريح مى كند كه بسم اللَّه آيه مستقلى از قرآن است هر چند جزء سوره حمد نيست!(1)

بنابراين در حقيقت او اين مطلب را پذيرفته كه بسم اللَّه جزء قرآن است ولى معلوم نيست چرا اصرار دارد كه آيه مستقلى باشد، و نه جزء سوره حمد؟

در هر صورت چيزى از اين روشن تر نيست كه «بسم اللَّه» در تمام قرآن ها در طول تاريخ اسلام، در آغاز همه سوره ها، جز سوره برائت، نوشته شده است، و اين چيزى است كه مسلماً به دستور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده، و نمى توان پذيرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داده باشد چيزى را كه جزء قرآن نيست در لابه لاى آيات قرآن وارد كنند، بنابر اين به هيچ بهانه اى نمى توانيم «بسم اللَّه» را از سوره ها جدا كنيم كه اين نوعى تحريف قرآن است.

به همين دليل امام باقر عليه السلام درباره اين گونه اشخاص مى فرمايد:

«سَرَقُوا اكْرَمَ آيَةٍ فى كِتابِ اللَّه: بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيم؛ آنها با ارزش ترين آيه قرآن «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» را سرقت كردند»!(2)

و امام صادق عليه السلام مى افزايد: «ما لَهُمْ قاتَلَهُمُ اللَّه عَمَدُوا الى اعْظَمِ آية فى كِتابِ اللَّه فَزَعَمُوا انَّها بِدْعَةٌ اذا اظْهَروُها وَ هِىَ بِسْم اللَّه الرحمن الرحيم!؛ خداوند آنها را بكشد آنها به مخالفت با بزرگترين آيه قرآن برخاستند، و گمان كردند اگر آن را آشكار بگويند بدعت است، و آن بسم اللَّه الرحمن الرحيم است».(3)

و به همين جهت ائمه اهل بيت عليه السلام اصرار داشتند كه مخصوصاً بسم اللَّه را در تمام نمازهاى شب و روز جهراً و با صداى بلند بخوانند، تا اين بدعت زشت و شوم درهم شكسته شود.

كوتاه سخن اين كه: اهميّت «بسم اللَّه» در ميان آيات قرآن از آن روشن تر است كه نياز به بحث داشته باشد، و به همين دليل بايد به آن اهميّت فراوان داد.


1- روح المعانى، جلد 1، صفحه 37.
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 42، حديث 15.
3- همان مدرك حديث 26.

ص: 50

متأسفانه بعضى از افراد بى سليقه به خاطر اين كه مبادا نوشته هاى آنها به دست افراد بى وضو برسد، و يا زير دست و پا، و يا كوچه و بازار بيفتد از نوشتن بسم اللَّه در آغاز نامه ها و نوشته ها، خوددارى مى كنند، و يا به جاى آن چند نقطه مى گذارند، غافل از اين كه اگر اين امور ايرادى داشته باشد حذف كردن بسم اللَّه و سانسور كردن اسم خدا ايرادش به مراتب بيشتر است.

ما مأموريم بنويسيم، و در حفظ و احترام آن نيز بكوشيم، و اگر ديگران احترام لازم را رعايت نكنند ما مسئول كار آنها نيستيم و ما نبايد بسم اللَّه را به اين بهانه حذف كنيم كه ضررش بيشتر است.

لذا در تواريخ آمده است. نخستين بار كه دراسلام سكه عمومى و مستقل زده شد در زمان «عبدالملك بن مروان» و به دستور امام باقر عليه السلام بود، در يك طرف آن سكه «لا الهَ الَّا اللَّه» و در طرف ديگر «مُحَمَّد رَسُول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم» نوشته شده بود، و روشن است كه اين سكه به دست هركس مى افتاد، حتى غير مسلمانانى كه در محيط اسلام زندگى داشتند، و هرگز اين ملاحظات كه مبادا هتك به اين نام هاى مقدّس شود يا بدون وضو دست بر آن بگذارند مانع از ضرب سكه يا شعارهاى زنده اسلامى نمى شد و نبايد بشود.(1)

***

3- چرا در آغاز سوره برائت بسم اللَّه نيست؟

پاسخ اين سؤال صريحاً در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام چنين نقل شده است:

«لَمْ تُنْزَلْ بسم اللَّه الرحمن الرحيم عَلى رَأسِ سُورَةِ بَراءة لِانَّ بِسم اللَّه لِلأَمانِ وَالرَّحْمَةِ، و نُزِلَتْ براءة لِرَفْعِ اْلَامانِ، وَالسَّيْف؛ بسم اللَّه الرحمن الرحيم در آغاز سوره برائت نازل نشده است، زيرا «بسم اللَّه» براى امان و رحمت است، و سوره برائت براى رفع امام (از كفار پيمان شكن) نازل شده و شمشير در آن نهفته است»!(2)


1- تاريخ تمدن اسلامى جرجى زيدان، جلد 1، صفحه 143( متن عربى).
2- مجمع البيان جلد 5، صفحه 2- همين حديث را فخر رازى از ابن عباس از على عليه السلام با كمى تفاوت نقل كرده، آن جا كه فرمود: لِانَ بسم اللَّه الرحمن الرحيم امانٌ وهذِهِ السورَةُ نُزِلَتْ يا لسَيْفِ و نَبْذِ الْعُهُود وَلَيْسَ فيها امان( جلد 15، صفحه 216).

ص: 51

جمعى عقيده دارند كه اين سوره دنباله سوره انفال است، چرا كه در سوره انفال سخن از پيمان هاست، و در اين سوره سخن پيرامون الغاى پيمانِ، پيمان شكنان است، و به همين دليل «بسم اللَّه» در ميان آن دو ذكر نشده.

اين معنى در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: «الانفال و براءة واحدة؛ سوره انفال و برائت يكى است!».(1)

اين احتمال نيز داده شده كه خداوند مخصوصاً براى تبيين اين حقيقت كه «بسم اللَّه» جزء تمام سوره هاى قرآن است آن را در آغاز اين سوره نازل نفرموده است.

جمع ميان اين سه فلسفه نيز كاملًا ممكن است.

درباره «بسم اللَّه» مخصوصاً در مورد ذبح حيوانات آيات متعددى در قرآن وجود دارد كه در جاى ديگر بايد از آن سخن گفت.

***

4- نام خدا را با نام غير او قرين نكنيد!

از آن جا كه قادر مطلق، و رحمن و رحيم واقعى، تنها ذات پاك خداست، و عالم هستى سفره احسان اوست، و هركس هرچه دارد از او دارد، بايد فقط از او استمداد جست، و به نام او آغاز كرد، آيات مربوط به «بسم اللَّه» و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده نيز همه بر همين معنا تأكيد مى كند.

بنابراين كسانى كه غير نام خدا را در كنار نام او مى نهند، مانند طاغوتيانى كه نام هاى سلاطين جبّار و خود كامه را در كنار نام او مى نهادند و بنام خدا و بنام آنها افتتاح و آغاز مى كردند، و يا كسانى كه بنام «خدا» و «خلق» برنامه هاى خود را شروع مى كنند، در حقيقت گرفتار نوعى شرك هستند، حتى نام پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را نيز در اين زمينه نمى توان در كنار نام خدا قرار داد، و گفت بنام خدا


1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 1.

ص: 52

و پيامبرش.

در حديثى در تفسير امام حسن عسكرى آمده است كه روزى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم با اميرمؤمنان على عليه السلام نشسته بود اين جمله به گوشش رسيد كه شخص مى گويد «ماشا اللَّه و شاءَ محمّد؛ آنچه خدا بخواهد و محمد بخواهد» و ديگرى مى گويد:

«ماشاء اللَّه و شاء على؛ آنچه خدا بخواهد و على بخواهد».

رسول خدا فرمود: «لا تَقّرْنوا مُحَمَّداً وَلا عَلياً باللَّه عزوجل؛ نام محمّد و على را قرين نام خداوند متعال قرار ندهيد».

سپس افزود: ولى (اگر مى خواهيد) بگوييد: «ماشاء اللَّه ثم شاء محمّد، ما شاء اللَّه ثم شاء على؛ چيزى كه خدا بخواهد، سپس چيزى كه محمد يا على اراده كند» بدانيد مشيّت خدا آن چنان مشيّت قاهر و غالبى است كه چيزى مساوى و مشابه و قرين ندارد، محمّد در دين خداوند و در برابر قدرت او همانند پرنده است كه در اين ممالك گسترده پرواز مى كند و همچنين على.(1)


1- اثبات الهداة جلد 7، صفحه 482، حديث 79( با كمى تلخيص).

ص: 53

مسأله معرفت (شناخت)

اشاره

ص: 54

اشاره:

نخستين مسأله اى كه انسان در تمام بحث هاى علمى با آن روبه رو است همين مسأله شناخت و معرفت است.

و نخستين سؤال هايى كه قبل از هر سؤال ديگر در ذهن انسان جوانه مى زند اين سؤالات است:

1- آيا در خارج از وجود ما جهانى وجود دارد، يا آنچه را مى بينيم همانند رؤياهايى است كه در حال خواب در نظر مجسم مى شود، و جهان خارجى خواب و خيالى بيش نيست؟!

2- اگر چنين جهانى وجود دارد آيا براى ما امكان راه يابى به اين دنياى خارجى و معرفت و شناخت آن هست يا نه؟!

3- اگر پاسخ دو سؤال فوق مثبت است، يعنى هم جهان در بيرون وجود ماست و هم شناخت آن امكان دارد، اين سؤال پيش مى آيد كه طرق و منابع شناخت آن كدام است؟

از طريق استدلال هاى عقلى؟

از طريق تجربه و علوم تجربى؟

از طريق وحى يا طرق ديگر؟ و كداميك از اين طرق مطمئن تر است؟

4- از همه اينها گذشته با چه ابزارى بايد اين جهان را شناخت؟

5- سپس اين مسأله مطرح مى شود كه بعد از قبول مسائل فوق چه امورى مى تواند زمينه هاى معرفت و شناخت را در انسان تقويت كند، و روح و جان را آماده معرفت سازد؟

و چه موانعى بر سر راه شناخت وجود دارد، و انسان را از معرفت واقعيت هاى عالم هستى باز مى دارد و به گمراهى مى كشاند؟

***

ص: 55

* آيا جهانى در خارج از ذهن ما وجود دارد؟

در مورد مسأله اوّل (يعنى وجود جهانى بيرون ذهن و انديشه ما) فلاسفه به دو گروه تقسيم شده اند:

1- «واقع گرايان» (رئاليست ها)

2- «پندارگرايان» (ايده آليست ها)

گروه دوّم در واقع شاخه اى از سوفسطاييان هستند كه همه حقايق را منكرند، بلكه بعضى معتقدند سوفسطاييان همان پندار گرايانند كه اصل وجود خويشتن و ذهن را قبل دارند، و بقيه را خواب و خيال مى دانند، وگرنه چگونه ممكن است انسان عاقلى همه چيز حتى وجود خود را نيز انكار كند، مگر اين كه گرفتار بيمارى روانى باشد!

به هر حال براى پى بردن به وجود خارجى اشيا بهترين راه اين است كه اين امر را موكول به وجدان كنيم، وجدان عمومى مردم جهان و تمامى عقلا و خردمندان، و حتى وجدان خود ايده آليست ها كه همه چيز را منكرند شاهد اين مدعاست.

زيرا همه انسان ها هنگامى كه تشنه مى شوند به سراغ آب مى روند، يعنى عملًا وجود تشنگى، وجود آب، و تأثير آب در رفع تشنگى را همه، حتى كودكان و حتى حيوانات قبول دارند، سوفسطاييان نيز در عمل با ديگران هيچ تفاوتى ندارند. و يا هنگامى كه انسان مى خواهد از خيابان پر رفت و آمدى عبور كند نخست در كنار خيابان مى ايستد، به طرف چپ و راست نگاه مى كند، وسايل نقليه يكى پس از ديگرى مى آيند و مى گذرند، خيابان كمى خلوت و آماده عبور مى شود، و او با احتياط از خيابان مى گذرد، مبادا تصادفى پيش آيد و او را مجروح و گرفتار كند.

اين طرز عمل در ميان واقع گرايان و پندارگرايان يكسان است، يعنى همه آنها عملًا وجود خارجى خيابان، اتومبيل ها، خطرات ناشى از تصادف و بسيارى از

ص: 56

مسائل ديگر را در اين رابطه پذيرفته اند. و با دقت و احتياط مراقب آن هستند.

يا اين كه وقتى انسان بيمار مى شود و آثار مختلف بيمارى را در خود مى بيند، به طبيب مراجعه مى كند، طبيب دستور آزمايش مى دهد. و بعد از انجام آزمايش ها، دستورات دارويى و غذايى مى نويسد، و دقيقاً همه را زمان بندى و اندازه گيرى مى كند، و بيمار نيز براى به دست آوردن سلامت از دست رفته، خود را موظّف به رعايت همه اين دستورات مى بيند.

در تمام اين امور «رئاليست ها» و «ايده آليست ها» يكسانند، يعنى همگى از طريق درك وجدانى، نسبت به بيمارى خود واكنش نشان مى دهند، و ده ها واقعيت عينى را از آثار بيمارى گرفته، تا وجود طبّ و طبيب، و آزمايش ها، و مواد دارويى و غذايى را، پذيرا مى شوند.

به همين دليل مى گوييم: «ايده آليست ها در عمل رئاليست هستند»! و پندارگرايان به هنگامى كه وارد صحنه زندگى مى شوند تمام سخنان خود را فراموش كرده، و خويش را با واقعيت هاى عينى روبه رو مى بينند، و موافق آن عكس العمل نشان مى دهند.

قرآن مجيد نيز در آيات خود به وضوح بر اين معنا صحه نهاده، و سرتاسر آيات قرآن از واقعيت هاى عينى خارجى، آسمان و زمين، انسان ها و فرشتگان، جهان طبيعت و ماوراى طبيعت دنيا و آخرت خبر مى دهد.

و به قدرى اين مطلب از ديدگاه قرآن آشكار و روشن است كه نياز بيشترى به بحث درباره آن نمى بينيم، لذا اين مسأله را همين جا پايان داده، و به سراغ مسأله دوّم امكان معرفت و شناخت مى رويم.(1)


1- در اين جا بار ديگر مؤكداً يادآور مى شويم كه هدف در تمام مباحث اين كتاب در اصل تعقيب يك ديدگاه فلسفى يا تاريخى يا ... نيست، بلكه هدف تفسير موضوعى است، يعنى تعقيب بحث ها از ديدگاه قرآن مجيد، و انعكاس اين بحث ها در آيات مختلف قرآن، و اگر ضرورتى بر بحث هاى فلسفى و غير آن احساس شود جداگانه در پايان بحث ها تحت عنوان« توضيحات» خواهد آمد.

ص: 57

قرآن و لزوم معرفت (40 نكته قرآنى درباره اهميّت علم و آگاهى)

اشاره

ص: 58

اشاره:

قرآن مجيد نه تنها مسأله شناخت و معرفت انسان را نسبت به جهان خارج يك امر ممكن مى شمرد بلكه آن را از اهم واجبات معرفى مى كند.

قرآن با انواع بيانات صريح، ظاهر، و كنايى، پيروان خود را به فراگيرى علم و دانش و شناخت رازهاى هستى و اسرار عالم آفرينش دعوت مى كند.

بررسى تعبيرات قرآن در اين زمينه افق تازه اى در برابر چشمان ما مى گشايد، و مسأله معرفت و شناخت را در سطحى بسيار بالا به عنوان يك وظيفه قطعى منعكس مى كند.

جالب اين كه: اين دعوت در زمان و مكانى صورت گرفت كه ابرهاى سياه و تاريك جهل و بى خبرى افق را پوشانده بود، و به راستى عمق و گستردگى اين تعبيرات قبل از هر چيز دليل عظمت قرآن و حقانيت آورنده آن است.

با توجه به اين نكته به سراغ تعبيرات مختلف قرآن در اين زمينه مى رويم.

اين دعوت به صورت هاى كاملًا متنوعى است كه «چهل نمونه» آن را از آيات مختلف جمع آورى كرده ايم، و هريك از اين چهل نمونه اين مسأله سرنوشت ساز را از زوايه خاصى مورد توجه قرار مى دهد.

ضمناً به تناسب اين آيات روايات ارزنده اى در پاورقى ها آمده است كه هماهنگى كامل «كتاب» و «سنت» را در اين زمينه روشن مى سازد.

***

1- لزوم فراگيرى علم

در 27 آيه از قرآن مجيد با استفاده از جمله «اعلموا» (بدانيد) دعوت صريح به فراگيرى علم شده است كه نمونه هايى از آن را ذيلًا مى خوانيم.

1- «فَاعْلَمُوا انَّ اللَّه عَزيزٌ حكيمٌ؛ بدانيد خداوند شكست ناپذير و حكيم

ص: 59

است» (بقره 209)

2- «وَاعْلَمُوا انَّ اللَّه بِكُلِ شَى ءٍ عَليمٌ؛ بدانيد خداوند بر هر چيزى آگاه است» (بقره 231)

3- «وَاعْلَمُوا انَّ اللَّه بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ؛ بدانيد خداوند به هر كارى انجام مى دهيد بينا است» (بقره 233)

4- «اعْلَمُوا انَّ اللَّه يُحْيى اْلَارْضَ بَعْدَ مَوْتِها؛ بدانيد خداوند زمين را بعد از مردنش زنده مى كند» (حديد 17)

5- «وَاعْلَمُوا أَنَكُمْ الَيْهِ تُحْشَرونَ؛ بدانيد شما به سوى خدا محشور مى شويد» (بقره 203)

6- «فَاعْلَمُوا انّما عَلى رَسُولِنا الْبَلاغُ الْمُبين؛ بدانيد بر عهده رسول ما ابلاغ آشكار است» (مائده 92)

7- «وَاعْلَمُوا انَّما غَنِمتُم مِنْ شَى ءٍ فَانَّ للَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرِّسُولِ ...؛ بدانيد هر غنيمتى نصيب شما مى شود خمس آن از آن خدا و پيغمبرش ... مى باشد» (انفال 41)

8- «اعْلَمُوا انَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ...؛ بدانيد زندگى دنيا فقط بازى و سرگرمى ... است» (حديد 20)

آيه اوّل و دوّم و سوّم توجه به «ذات» پاك خدا و صفات او اعم از «صفات ذات» و «صفات فعل» مى دهد.

و آيه چهارم سخن از آفرينش حيات به ميان مى آورد

در آيه پنجم بحث از قيامت و رستاخيز است.

در آيه ششم سخن از نبوت و وظيفه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.

آيه هفتم بحث از احكام عملى اسلام مى كند.

و آيه هشتم چهره واقعى زندگى دنيا و بى ارزش بودن آن را مجسم مى سازد، كه وسيله اى است براى دعوت به زهد و پارسايى و نجات از دنيا پرستى و گناهان ناشى از آن.

ص: 60

به اين ترتيب تمام آنچه مربوط به عقايد و اعمال و برنامه زندگى است همراه با خطاب «اعْلَمُوا» مورد توجه قرار گرفته و دعوت به آگاهى هرچه بيشتر در تمام اين زمينه ها شده است.(1)

***

2- سرزنش هاى مكررّ برترك تفكّر

گاه مى فرمايد: «افَلا تَتَفَكَّروُنَ آيا انديشه نمى كنيد» (انعام 50)

و گاه بعد از تبيين آيات مختلف الهى اعم از تكوينى و تشريعى مى فرمايد:

«لعلهم يتفكرون اينها به خاطر آن است كه شايد انديشه كنند» (بقره 219، اعراف 176)

و گاه مى گويد: «اوَلَمْ يَتَفَكرّوُا؛ «آيا آنها فكر و انديشه خود را به راه نينداختند»؟

(روم 8)

همه اين تعبيرات دعوتى است به لزوم انديشه و لزوم انديشه دليلى است بر امكان شناخت.(2)

***

3- تأكيد بر لزوم «تعليم» و «تعلّم»

در سوره توبه آمده است:

«فَلَوْلا نَفَرَمِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقّهُوا فِى الّديِنِ وَليُنْذِرُوُا قَوُمَهُمْ اذا رَجَعُوا الَيُهِمُ لَعَلَّهُمْ يَحْذَروُنَ؛


1- در روايات اسلامى نيز در اين زمينه تأكيد فراوان شده است و حديث معروف« طَلَبُ الْعِلْمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ مُسْلِمِ و مسلمة» كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده گواه روشن اين معنى است( بحارالانوار، ج 1، ص 117) و امام صادق مى فرمايد« طَلَبُ الْعِلمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ حالِ»( بحارج 2، ص 172).
2- در حديثى از پيغمبر اكرم مى خوانيم:« اعْدُ عالِماً اوْ مُتَعلَمِاً اوْ مُسْتَمِعاً اوْ مُحّباً وَلا تَكِنُ الْخامِس؛ هميشه يا دانشمند باش يا دانش طلب و يا شنوا از دانشمندان، و يا دوستدار آنان، هرگز نفر پنجمى نباش كه هلاك خواهى شد»( محجة، جلد 1، صفحه 22)

ص: 61

چرا از هر گروهى طايفه اى از آنان كوچ نمى كنند تا در دين آگاهى يابند، و به هنگام بازگشت به سوى قوم خود آنها را انذار نمايند، شايد از مخالفت فرمان الهى حذر نمايند» (توبه 122)

اين آيه نه تنها فراگيرى آيين الهى را واجب مى شمرد بلكه تعليم دادن آن را بعد از فراگيرى نيز لازم مى داند.

تعبير به «نَفْر» نشان مى دهد كه منظور كوچ كردن به سوى ميدان جهاد است، زيرا اين تعبير در آيات مختلف قرآن در همين معنا به كار رفته بنابراين مسلمانان موظف بودند كه در غير موارد ضرورت همگى به ميدان جهاد با دشمن نروند، بلكه گروهى به جهاد روند و گروهى براى جهاد با جهل در مدينه بمانند و احكام الهى را فرا گيرند و به ديگران بعد از بازگشت تعليم دهند.

تفسير ديگر آيه اين است كه مسلمانان به دو گروه تقسيم شوند: گروهى براى حفظ مدينه در آن جا بمانند و گروهى كه به ميدان جهاد رفته اند آثار عظمت الهى و امدادهاى غيبى و پيروزى هاى اعجازآميز مسلمين را با چشم خود در ميدان جهاد مشاهده كنند، و به هنگام بازگشت به ديگران بياموزند.

احتمال سوّمى در تفسير آيه نيز داده شده است كه بر مردم اطراف مدينه لازم بود گروهى در شهر و آبادى خود براى حفظ نظم زندگى عمومى بمانند، و گروهى به مدينه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آيند و احكام الهى را فرا گيرند و به ديگران برسانند.(1)

هريك از اين تفسيرهاى سه گانه مزيتى دارد كه در ديگرى نيست (2) ولى هر


1- تفسير فخر رازى، جلد 16، صفحه 225، و الميزان جلد 9، صفحه 427- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 83.
2- در تفسير اوّل مرجع ضمير« ها» در جمله« ليتفقهوا» و« لينذروا» اسم محذوفى است و درتقدير چنين است و« تبقى طائفة»، و اين مخالف ظاهر محسوب مى شود، در حالى كه« نفر» به معنى جهاد آمده، و اين نقطه قوّت آن است. در تفسير دوّم مرجع ضماير همان مذكور است( طائفة) ولى مشكل اين تفسير آن است كه ميدان جهاد مركز فراگيرى احكام دين نيست مگر با توجيهى كه در بالا ذكر شد، و در تفسير سوّم باز محذوفى در تقدير است ولى با روايات زيادى كه« نفر» را به معناى( كوچ براى تفقه در دين) تفسير مى كند هماهنگ است( در تفسير نورالثقلين 9 روايت در اين زمينه نقل شده است).

ص: 62

كدام را بپذيريم براى آنچه ما به دنبال آن هستيم تفاوتى ندارد كه هم فراگيرى علم واجب است و هم تعليم دادن به ديگران، و تأكيد بر اين دو واجب دليل روشنى بر امكان و لزوم مسأله معرفت و شناخت است.(1)

***

4- هدف آفرينش جهان علم و معرفت است

«اللَّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ وَ مِنَ اْلَارْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ اْلَامْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا انَّ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ وَانَّ اللَّه قَدْ احاطَ بِكُلِّ شَى ءٍ عِلْماً؛ خداوند كسى است كه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز همانند آن را، فرمان او پيوسته در ميان آنها نازل مى شود، اين براى آن است كه بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست و علم او به همه چيز احاطه دارد» (طلاق 12)

در اين كه منظور از آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفتگانه چيست؟ در «تفسير نمونه» بحث كافى داشته ايم (2) ولى به هر حال آيه به وضوح اين حقيقت را مى رساند كه يكى از اهداف آفرينش جهان آگاه ساختن انسان ها از علم و قدرت خداوند و معرفت ذات و صفات اوست، و اين با صراحت امكان معرفت را در سطح وسيع بازگو مى كند.(3)

5- هدف بعثت انبيا تعليم و تربيت است


1- امام صادق مى فرمايد:« لَوَدِدْتُ انَ اصْحابى ضُرِبَتْ رُؤُسُهم باسياط حَتى يَتَفَقَهُوا؛ من دوست مى دارم يارانم را با تازيانه به دنبال علم و دانش بفرستم»( كافى، جلد 1، صفحه 8)
2- درباره آسمان هاى هفتگانه به جلد 1( ذيل آيه 29، سوره بقره، صفحه 165( چاپ جديد) و در مورد زمين هاى هفتگانه به جلد 24، صفحه 261، ذيل آيه 12 سوره طلاق مراجعه فرماييد.
3- در حديثى مى خوانيم كه امام حسين بن على عليه السلام به يارانش فرمود:« ايُّها الناسُ انَّ اللَّه جَلٌ ذكرُه ما خلق الْعِبادَ الّا لِيَعْرِفُوهُ، فَاذِا عَرَفُوهُ عَبَدوُهُ، فاذا عَبَدُوُه اسْتَغْنَوْا بِعبادَتِهِ عَنْ عِبادَةِ ماسِواهُ؛ اى مردم! خداوند متعال بندگان را نيافريد مگر براى اين كه او را بشناسند، هنگامى كه او را شناختند او را عبادت مى كنند، و هنگامى كه عبادتش كردند از بندگى غير او بى نياز مى شوند»( بحار الانوار، جلد 5، صفحه 312).

ص: 63

قرآن مجيد كراراً اين مطلب را در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يادآور مى شود، از جمله در سوره بقره مى فرمايد:

«كَما ارْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِنا و يُزَكيْكُمُ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُم ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ همان گونه كه رسولى در ميان شما از خودتان فرستاديم تا آيات ما را بر شما بخواند، و شما را تزكيه كند، و كتاب و حكمت بياموزد، و آنچه را نمى دانستيد به شما تعليم دهد» (بقره 151)

همين معنا در سوره بقره 129، و آل عمران 164، و جمعه 2 آمده است.

اگر معرفت و شناخت امكان نداشت چگونه ممكن بود يكى از اهداف مهم بعثت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را تشكيل دهد؟(1)

***

6- هدف از نزول قرآن انديشه و تدبير است

«كِتابٌ انْزَلْناهُ الَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدبَرَّوُا آياتِهِ وَليَتَذَكَرَ اوُلُواْ لَا لْباب؛ اين كتابى است پر بركت كه بر تو نازل كرديم، تا در آيات آن تدبر كنند، و صاحبان مغز (و انديشه) متذكر شوند» (ص 29)

«افَلا يَتَدَبَروُنَ الْقُرآنَ امْ عَلى قلُوبٍ اقْفالُها؛ آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دلهايشان قفل نهاده شده است»؟! (محمّد 24)

«ليدبروا» از ماده «دبر» (بر وزن شتر) به معناى پشت هر چيز است، سپس به معناى تفكر و عاقبت انديشى به كار رفته، چرا كه با انديشه، عواقب و نتايج و پشت و روى مطالب روشن مى شود.

در آيه نخست هدف از نزول قرآن را تدبر بيان كرده، تا مردم تنها به خواندن آيات به عنوان يك سلسله كلمات مقدّس قناعت نكنند، و هدف نهايى را به


1- اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:« كَفى بِالْعِلْمِ شَرَفاً انْ يَدَعيه مَنْ لايُحْسِنُهُ وَ يَفرَحُ اذا نُسِب الَيْهِ وَ كَفَى بِالْجَهْلِ ذماً يبرأ منه من هو فيه؛« در شرافت علم همين بس كه افرادى كه از آن آگاه نيستند آن را ادعا مى كنند، و اگر به آنان نسبت داده شود خوشحال مى شوند، و در مذمت جهل همين بس كه حتى دارندگانش از آن تبرى مى جويند»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 185).

ص: 64

دست فراموشى نسپارند.

و در آيه دوّم ترك انديشه را دليل بر وجود قفل بر دل ها و از كار افتادن حس تشخيص مى گيرد، و در هر حال اين آيات دعوتى است عام به انديشه، دعوتى كه امكان شناخت را به وضوح مى كند.(1)

***

7- هدف از معراج پيامبر معرفت بود

«سُبْحانَ الَّذِى اسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَى الْمَسْجِدِ اْلَاقْصَا الَّذِى بَارَكُنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا انَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصير؛ پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد اقصى كه گردا گردش را پر بركت ساختيم، برد، تا آيات خود را به او نشان دهيم او شنوا و بيناست» (اسراء 1)

همين معنى در سوره نجم كه از معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخن مى گويد به تعبير ديگرى آمده است:

«لَقَدْ رَآين مِنْ آياتِ رَبّهِ الْكُبْربى او قسمت هايى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را مشاهده كرده» (نجم 18)

اين آيات حدّاقل يكى از اهداف مهم معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مسأله مشاهده آيات بزرگ حق معرفى مى كند، مشاهده اى كه يكى از منابع مهم معرفت است.(2)

***

8- دعوت اسلام با دعوت به علم آغاز شد.


1- امام موسى بن جعفر عليه السلام به هشام بن حكم فرمود:« ما بَعَثَ انبيائَه الى عِبادِهِ الّا لِيعْقِلُوا عن اللَّهِ فَأَحْسَنُهُمْ إسْتِجابَةً أحْسَنَهمْ مَعْرِفةً؛ خداوند پيامبران و رسولانش را براى اين به سوى بندگانش فرستاد كه خدا را بشناسند كسى از همه بهتر دعوت آنها را اجابت كرده كه معرفتش بيشتر باشد»( اصول كافى، جلد 1، صفحه 16).
2- شرح بيشتر در اين باره را در تفسير نمونه، جلد 12، صفحه 16 مطالعه فرماييد.

ص: 65

«اقْرَاْ بِاسْمِ رَبّكَ الَّذى خَلَقَ- خَلَقَ اْلِانْسانَ مِنْ عَلَقٍ- اقْرَأْ وَ رَبُكَ اْلَاكْرَمُ- الَّذى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ- عَلَّمَ اْلِانْسانَ ما لَمْ يَعْلَم؛ بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد- همان كس كه انسان را از خون بسته اى خلق كرد- بخوان كه پروردگارت از همه گرامى تر است- همان كسى كه به وسيله قلم تعليم داد، و به انسان آنچه را نمى دانست آموخت» (علق 1- 5)

اين آيات كه از نخستين جرقه هاى وحى بر قلب پاك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جبل النور، و در كنار غار «حرا» حكايت مى كند با مسأله معرفت شروع و با معرفت پايان مى گيرد.

نخست از قرائت كه يكى از ابزار شناخت است، سخن مى گويد، و در آخر نيز از معلم بزرگ عالم هستى يعنى خداوند كه انسان شاگرد كوچك دبستان او است بحث مى كند.

آيا اينها دليل روشنى بر امكان و لزوم شناخت نيست؟

***

9- علم، نور و روشنايى است

«قُلْ هَلْ يَسْتَوِى اْلَاعْمى وَ الْبَصير امْ هَلْ تَسْتَوِى الظُلُماتُ وَالنُّورُ؟؛ بگو آيا نابينا و بينا يكسانند؟ يا ظلمات و نور مساويند؟» (رعد 16).

«وَما يَسْتَوِى اْلَاعْمى وَالبْصَيرُ- وَلَا الظُلُماتُ وَلَاالنُورُ- وَلَا الّظِلُّ وَلَا الْحَروُرُ؛

هرگز نابينا و بينا مساوى نيستند، و نه ظلمت ها و روشنائى، و نه سايه آرام بخش و بادهاى داغ و سوزان» (فاطر 19- 21).

در اين آيات ظلمت را هم رديف نابينايى، و نور را هم رديف بصيرت و بينايى قرار داده، اشاره به اين كه علم و معرفت، نور و روشنايى است، جهل و ناآگاهى مساوى با كورى است، و اين از زيباترين تعبيرات براى تشويق به معرفت و

ص: 66

شناخت است.(1)

***

10- درك اسرار هستى ويژه عالمان است

«وَمِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَ اْلَارْضِ وَ اخْتِلافِ الْسِنَتِكُمْ وَالْوانِكُمْ انَّ فِى ذلِكَ لآياتٍ لِلْعالَمِينَ؛ از نشانه هاى او آفرينش آسمان ها و زمين، و تفاوت زبان ها و رنگ هاى شما است، در اين نشانه هايى است براى عالمان» (روم 22)

«وَتِلْكَ اْلأَ مثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَمايَعْقِلُها الَّا الْعالِمُونَ؛ اينها مثال هايى است كه براى مردم مى زنيم و جز عالمان آن را درك نمى كنند» (عنكبوت 43)

در آيه اوّل فهم اسرار كتاب تكوين را ويژه عالمان مى شمرد، و در آيه دوّم درك رازهاى كتاب تدوين يعنى قرآن را مخصوص آنها.

و اينها از يك سو تشويقى است براى علم و معرفت و از سوى ديگر دليلى است بر مسأله شناخت.

***

11- خداوند نخستين معلّم است

«وَعَلَّمَ آدَمَ اْلَاسْماءَ كُلَّها؛ خداوند علم اسما (علم اسرار آفرينش) را همگى به آدم تعليم داد» (بقره 31)

«الْرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآنَ خَلَقَ اْلِانْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ؛ خداوند رحمان قرآن را تعليم داد، انسان را آفريد، و سخن گفتن را به او آموخت» (الرحمن 1- 4)

«عَلَّمَ اْلِانْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ؛ آنچه را انسان نمى دانست به او آموخت» (علق 5)


1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:« العلمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّه فى قَلْبِ مَنْ يُريدُ انْ يَهْدِيَهُ؛ علم نورى است كه خداوند در قلب هركسى كه بخواهد او را هدايت كند مى افكند»( وافى، ج 1، ص 7).

ص: 67

«الَّذِى عَلَّمَ يا لْقَلَمِ؛ آنكس كه به وسيله قلم تعليم داد» (علق 4)

اين معلم بزرگ عالم هستى گاه به «آدم» تمامى علم اسما را مى آموزد، و گاه به نوع انسان آنچه را كه نمى داند و به آن نياز دارد (از طريق تكوين و تشريع) تعليم مى دهد.

گاه قلم به دست او مى دهد، نوشتن را مى آموزد، و گاه يك حرف و دو حرف بر زبانش مى نهد و شيوه سخن گفتن را به او تعليم مى دهد، و اينها همه حاكى از آن است كه يكى از بزرگترين اوصاف او تعليم دادن بندگان است، تعليمى كه وسيله شناخت و معرفت آنها مى شود.

***

12- امتياز انسان بر ساير موجودات به علم است

«قالَ يا آدَمُ انْبِئهم بِاسْمائِهِمْ فَلَمّا انْبَأَهُمْ بِاسْمائِهِم قالَ الَمْ اقُلْ لَكُمْ انّى اعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَاْلَارْضِ وَاعْلَمُ ما تُبْدوُنَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ: فرمود: اى آدم! آنها را از اسامى و اسرار موجودات آگاه كن، و هنگامى كه آدم آنها را آگاه ساخت، فرمود: نگفتم من غيب آسمان ها و زمين را مى دانم، و نيز آنچه را شما (فرشتگان) آشكار مى كنيد يا پنهان مى داشتيد» (بقره 33)

اين سخن بعد از آن گفته شد كه خداوند به فرشتگان دستور داد هنگامى كه خليفه و نماينده خودم «آدم» را آفريدم، همه در برابر او سجده و خضوع كنيد، و از اين طريق برترى او را آشكار سازيد، فرشتگان هنگامى كه آمادگى و استعداد آدم را براى علم و معرفت در بالاترين حدّ يافتند پى به اين حقيقت بردند كه چرا او خليفة اللَّه و گل سر سبد عالم هستى است و از گفتگويى كه قبلًا در اين زمينه كرده بودند نادم و پشيمان گشتند.(1)

***

13- درجات قُرب به خدا متناسب با درجات معرفت است


1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:« اكْثَرُ النّاسِ قَيمةً اكْثَرُهُمْ علماً وَاقَلُ النّاسِ قَيمةً اقُلُهُمْ عِلْماً؛« آن كس كه علمش از همه افزون تر باشد قيمتش از همه بيشتر است، و آن كس كه علمش از همه كمتر باشد قيمتش از همه كمتر»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 164).

ص: 68

«... يَرْفَعِ اللَّهُ الذَّينَ امَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذينَ اوُتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ؛ (اگر به دستورات الهى عمل كنيد) خداوند كسانى را كه از ميان شما ايمان آورده اند، و آنها كه از علم بهره دارند به درجات عظيمى بالا مى برد» (مجادله 11)

در آغاز اين آيه سخن از چند دستور اخلاقى درباره آداب مجلس است، و به دنبال آن درجات عالمان و مؤمنان را در پيشگاه خداوند به عنوان نتيجه و پاداش كسانى كه به اين دستورات عمل كنند ذكر مى كند.

«درجات» جمع «درجه» به معناى پله هايى است كه به طرف بالا مى رود، در مقابل «دركات» جمع «دركه» كه به معناى پله هايى است كه رو به پايين مى رود (مانند پله هاى سرداب)

تعبير «درجات» به صورت «نكره» اشاره اى است به عظمت اين درجات، و جمع بودن آن شايد اشاره اى است به تفاوت ميان عالمان در اين درجات.

و به هر حال منظور از بالا بردن درجات مسلماً بالا بردن مكانى نيست، بلكه بالا بردن از نظر مقام قرّب در درگاه خداوند است.

در تفسير «الميزان» آمده است كه از اين آيه استفاده مى شود كه مؤمنان دو گروهند: «مؤمنان عالم» و «مؤمنان غير عالم» و مؤمنان عالم برترند، سپس به آيه شريفه «هَلْ يَسْتَوِى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذينَ لا يَعْلَمُونَ؛ آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند» (زمر 9) استدلال مى كند.(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه رابطه ايمان و علم را بيان مى كند، و بعداً به خواست خدا مشروحاً به اين معنا اشاره مى شود.(2)

***

14- انبيا خواهان علم بيشترند


1- الميزان، جلد 19، صفحه 216.
2- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود« انَّ الثَّوابَ بِقَدْرِ الْعَقْلِ؛ پاداش هركس به اندازه عقل( و دانش) اوست»( بحارالانوار، ج 1، صفحه 84).

ص: 69

«وَقُلْ رَبِّ زِدْنى عِلْماً؛ بگو پروردگارا علم مرا زيادتر كن»! (طه 114)

اين آيه كه مخاطب در آن شخص پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است مى گويد حتى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با آن مقام علم عظيم باز مأمور بود علم بيشترى را طلب كند، و اين نشان مى دهد كه انسان در هيچ مرحله از عمر «فارغ التحصيل» نمى شود، و مسير علم و دانش و معرفت نقطه پايانى ندارد.

«قالَ لَهُ مُوسى هَلْ اتَّبِعُكَ عَلى انْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً؛ موسى به آن مرد عالم الهى (خضر) گفت: آيا من از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و هدايت است به من بياموزى»؟ (كهف 66)

و به اين ترتيب موسى آن پيامبر اولوالعزم عليه السلام با آن شرح صدرى كه به مقتضاى «رَبّ اشْرَحْ لى صَدْرى؛ پروردگارا سينه مرا گشاده دار» (طه 25) و به مقتضاى ولَمّا بَلغَ اشُدَهُ وَاسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً؛ هنگامى كه او نيرومند و كامل شد حكمت و دانش به او بخشيديم» (قصص 14) مقام علمى بلندى داشت باز مأمور مى شود كه در برابر «خضر» زانو زند، و هم چون يك شاگرد از او درس بياموزد.

به هر حال اين آيات دليل روشنى بر مسأله امكان و لزوم معرفت و تلاش مستمر و توقف ناپذير در مسير فراگيرى علم و شناخت است.(1)

***

15- كليد نجات انسان معرفت است

«قُلْ انَّما اعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ انْ تَقُومُوا للَّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَرُوا؛ بگو: من تنها شما را به يك چيز موعظه مى كنم و آن اين كه دو نفر دو نفر، يا يك نفر يك نفر (گروهى يا انفرادى) براى خدا بپا خيزد سپس تفكر و انديشه كنيد» (سبا 46)

اين سخن را پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به دانشمندان لجوج و سرسختى مى گويد كه


1- اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:« الْعِلُمُ ميراثُ اْلَانَبْياءِ وَالْمالُ ميراثُ الْفَراعِنَةِ؛ علم ميراث پيغمبران، و مال ميراث فراعنه است»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 185).

ص: 70

آلوده كفر و شرك و همه گونه فساد اخلاق بودند، و به اين ترتيب كليد نجات آنها را از اين گرداب هاى خطرناك در تفكر و انديشه كه طريق و مسير معرفت است، معرفى مى كند.

و درست به همين دليل ريشه هر انقلاب و هرگونه تحول اساسى در اجتماعات بشرى را بايد در انقلاب فكرى و فرهنگى جستجو كرد.

اگر معرفت امكان نداشت، انديشه براى چه بود؟ به خصوص اين كه با تعبير به «انّما» كه براى حصر است روشن مى سازد كه كليد اصلى نجات همين است و بس!

ولى اين تفكر خواه گروهى باشد يا انفرادى، بايد جدى باشد و توأم با قيام الهى باشد و براى خدا، لذا مى گويد: «انْ تَقومُوا للَّه» و دور از تعصب ها و لجاجت ها و هوا و هوس ها كه شرح آن در موانع شناخت به خواست خدا خواهد آمد.

يوسف پيامبر عليه السلام نيز بر اين موضوع تأكيد كرده، به هنگام تكيه بر تخت حكومت مصر عرضه مى دارد:

«رَبِ قَدْ اتَيْتَنى مِنَ اْلمُلْكِ وَعَلَمْتَنى مِنْ تأويل اْلَاحاديثِ فاطِرَ السّمواتِ وَاْلَارْضِ انْتَ وَليّى فِى الدُنْيا وَاْلآخِرِةِ تَوَفَنى مُسْلِماً وَالْحِقْنى بِالصالِحينَ؛

پروردگارا! بخش (عظيمى) از حكومت به من بخشيدى، و مرا از علم تعبير خواب ها آگاه ساختى، تويى آفريننده آسمان ها و زمين، و تويى سرپرست من در دنيا و آخرت، مرا مسلمان بميران و به صالحان ملحق كن» (يوسف 101)

جالب اين كه علم تعبير خواب از علوم بسيار كم اهميّت است، ولى با اين همه داستان يوسف در قرآن مجيد به خوبى نشان مى دهد كه آگاهى اين پيغمبر بزرگ از اين علم سبب شد كه هم خودش از زندان عزيز مصر رهايى يابد، و به مقام حكومت رسد، و هم اين كشور پهناور را از قحطى خطرناكى رهايى يابد، و به مقام حكومت رسد، و هم اين كشور پهناور را از قحطى خطرناكى رهايى بخشد زيرا در آن هنگام كه يوسف در زندان بود سلطان مصر خواب عجيبى

ص: 71

مى بيند كه معبّران در تعبير آن عاجز مى مانند، يكى از زندانيان كه پس از تعبير خوابش به وسيله يوسف از زندان آزاد شده بود، و در دربار مصر حضور داشت، گفت: من كسى را سراغ دارم كه به خوبى از تعبير خواب آگاه است، و هنگامى كه يوسف آن خواب را كه ارتباط با مسائل اقتصادى مصر در طول هفت سال آينده داشت تعبير كرد، هم خودش از زندان آزاد شد و مقدمات حكومتش فراهم گشت، و هم برنامه ريزى دقيقى براى نجات مردم مصر در برابر سال هاى قحطى آينده انجام داد.

آيه فوق كه بعد از مسأله نائل شدن يوسف به حكومت سخن از علم تعبير خواب او مى گويد ممكن است اشاره به رابطه اين دو با يكديگر باشد.

و به هر حال اين آيه نشان مى دهد كليد نجات در علم و معرفت است، حتى ساده ترين علوم ممكن است مايه نجات كشورى گردد.(1)

***

16- علم در تمام اشكال افتخار است

«وَلَقْدَ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالا الْحَمْدُللَّهِ الذَّى فَضَّلَنا عَلى كَثِير مِنْ عِبادِهِ الْمُومنينَ- وَوَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَ قالَ يا ايُّها النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَيْرِ وَاوتِينا مِنْ كُلِ شَى ءٍ انّ هَذا لَهُو الْفَضْلُ الْمُبينُ؛

ما به داوود و سليمان علم و دانش فراوانى بخشيديم، و آنها گفتند: سپاس خداوندى را كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيده- سليمان وارث داود شد، و گفت: اى مردم! سخن گفتن پرندگان به ما تعليم داده شده است، و از هر چيز به ما عطا گرديده، اين فضيلت آشكارى است» (نمل 15 و 16)

با اين كه ملك و حشمت «سليمان» و «داوود» در جهان شبيه و نظيرى نداشت، و


1- على عليه السلام به كميل فرمود:« يا كُميل ما مِنْ حَرَكَةٍ الا وَانْتَ مُحْتاجُ فيها الى مَعْرِفَةٍ؛ اى كميل هيچ حركتى نيست مگر اين كه تو در آن نيازمند به معرفت و شناخت هستى»!( تحف العقول، صفحه 119).

ص: 72

حتى به گونه اى كه از آيه 35 سوره ص «وَهَبْ لى مُلْكاً لا يَنْبَغى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدى» احتمالًا استفاده مى شود در آينده جهان نيز چنين حكومت گسترده اى تحقق نخواهد يافت به خصوص اين كه ابعاد حكومت سليمان و داوود از انسان ها گذشته و جن و حيوانات و حتى نيروهاى طبيعت را مانند باد شامل مى شد، باز هنگامى كه خداوند نعمت و موهبت خودش را بر اين پدر و فرزند مى شمرد نخست از نعمت علم و معرفت سخن مى گويد، و آنها نيز به همين دليل خدا را سپاس گفتند كه خداوند آنها را بر بسيارى از بندگانش برترى بخشيده (شايد اين تعبير به خاطر آن است كه افرادى كه از آن دو در جهان علم بيشترى داشته باشند از آنها برترند) و نيز قابل توجه اين كه سليمان با آن حشمت عظيم كه «هركس كه شك نمايد» «بر عقل و فكرت او خندند مرغ و ماهى» به علم كم اهميّتى مانند آشنايى به سخن گفتن پرندگان افتخار مى كند، قبل از آن كه به حكومت عظيم و ساير مواهبش افتخار كند!

اين تعبيرات لطيف همه حاكى از عظمت مقام علم در تمامى ابعاد آن است، و خود دليل روشنى است بر امكان و لزوم شناخت و معرفت.(1)

***

17- شرط اصلى مديريت و رهبرى شناخت است

«يوسف» هنگامى كه پيشنهاد مقام مهمى در حكومت مصر به او شد چنين گفت «اجْعَلِنى عَلى خَزائِنِ اْلَارْضِ انّى حَفيظٌ عَليمٌ؛ مرا سر پرست خزاين اين سرزمين قرار ده، چرا كه من حفظ كننده آگاهى هستم»! (يوسف 55)

در داستان بنى اسرائيل نيز مى خوانيم هنگامى كه آمادگى خود را براى پيكار با پادشاه ظالمى به نام «جالوت» كه آنها را در به در ساخته بود به پيامبر عصر خود اعلام كردند، و تقاضا نمودند رهبر و فرماندهى براى آنان برگزيند، تا تحت


1- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است:« الْعِلْمُ كُلُ حالِ سنىّ و مُنْتَهى كُل مَنْزَلَةِ رَفيعَة؛ علم ريشه هر حالت با ارزش، و آخرين مرتبه هر مقام بلند است»( محجة البيضاء، جلد 1، صفحه 68).

ص: 73

فرمان او با «جالوت» ستمگر پيكار كنند پيامبرشان به آنها چنين گفت: «انَ اللَّه قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ احَقُ بِالْمُلكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤُتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ انَّ اللَّه اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادهُ بَسُطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسمِ وَ اللَّه يُؤتِى مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَاللَّه واسِعٌ عَليمٌ؛ خداوند طالوت را براى زمامدارى شما مبعوث كرده، آنها گفتند:

چگونه او بر ما حكومت كند با اين كه ما از او شايسته تريم، و او ثروت زيادى ندارد؟! گفت: خداوند او را بر شما برگزيده و علم و قدرت جسمى او را وسعت بخشيده، و خداوند ملكش را به هركس بخواهد (و لايق بداند) مى بخشد و خداوند احسانش وسيع و (از شايستگى هاى افراد) آگاه است» (بقره 247)

بل توجه اين كه «طالوت» كه به زمامدارى بنى اسرائيل براى رسالت مهمى يعنى پيكار با يك پادشاه مقتدر ظالم برگزيده شد يك نفر روستايى زاده بود كه در يكى از دهكده ها در ساحل رودخانه اى به صورت گمنام مى زيست، و چار پايان پدر را به چرا مى برد و كشاورزى مى كرد!

اما قلبى آگاه، و جسمى نيرومند داشت، و شناخت و معرفت او نسبت به مسائل بسيار دقيق و عميق بود، به همين جهت هنگامى كه چشم «اشموئيل» پيامبر بنى اسرائيل بر او افتاد او را به عنوان زمامدارى بنى اسرائيل برگزيد، و هر قدر سران بنى اسرائيل كه معيار ارزش و گزينش را موهوماتى همچون فزونى ثروت و يا اسم و رسم پدر و مادر و فاميل مى دانستند به اشموئيل اعتراض كردند كه با وجود ما افراد ثروتمند سرشناس بنى اسرائيل، طالوت شايستگى اين مقام را ندارد، او اعتنا نكرد، و گفت: اين يك انتخاب الهى است و همه شما بايد در برابر آن تسليم باشيد.

اين دو آيه به خوبى نشان مى دهد كه علم و آگاهى و معرفت از اساسى ترين عناصر رهبرى و زمامدارى و مديريت است، و تأكيدى است با آنچه تا كنون در زمينه شناخت گفتيم.(1)


1- امام صادق عليه السلام مى فرمايد:« الْمُلُكُ حُكامُ عَلىَ النّاسِ وَالْعُلماءُ حُكامٌ عَلىَ الْمُلوك؛ زمامداران بر مردم حكومت مى كنند و دانشمندان بر زمامداران»!( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 183)

ص: 74

***

18- علم سرچشمه ايمان است.

«وَيَرَى الذَّينَ اوُتُوا الْعِلْمَ الَذى انْزِلَ الَيْكَ مِنْ رَبِكَ هُوَ الْحَقُّ وَ يَهْدى الى صِراطِ الْعَزيزٍ الْحَميد؛ آنها كه داراى علمند آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده حق و هادى راه خداوند عزيز و حميد مى دانند» (و از جان و دل ايمان مى آورند) (سبا 6)

«انَّ الَذينَ أُوتوا الْعِلْمَ مِنَ قَبْلِهِ اذا يُتْلى عَلَيْهِمْ يَخرُّونَ للَاذْقانِ سُجَّداً- وَ يَقُولُونَ سَبْحانَ رَبِنا انْ كانَ وَعْدُ رَبِنا لَمَفعولًا؛ آنها كه پيش از آن علم و دانش دريافت داشته اند هنگامى كه قرآن بر آنها تلاوت مى شود به خاك مى افتند و سجده مى كنند، و مى گويند: منزه است پروردگار ما كه وعده هايش قطعاً انجام شدنى است» (اسراء 107- 108)

«فَالْقِىَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنا بِرَبِّ هاروُنَ وَ مُوسى

(ساحران هنگامى كه معجزه موسى را مشاهده كردند و با علم و آگاهى كه از سحر داشتند دانستند موسى ساحر نيست) به سجده افتادند و گفتند: ما ايمان به پروردگار هارون و موسى آورديم» (طه 70)

«وَلِيَعْلَمَ الَّذينَ اوتُوالْعِلْمَ انهُ الْحَقُ مِنْ رَبِكَ فَيُؤمِنوا بِهِ فَتُخْبتَ لَهُ قُلُوبُهُمُ؛

هدف اين است كه آنها كه داراى علمند بدانند اين قرآن حقى است از سوى پروردگارت، و به آن ايمان بياورند و دل هايشان در برابر آن خاضع گردد» (حج 54)

«والراسخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌ مِنْ عِنْدِ رَبِنا وَ ما يَذَكّرُ الّا اوُلُو اْلَاْلباب؛ راسخان در علم مى گويند: ما به همه آيات الهى ايمان آورده ايم، همه از سوى پروردگار ماست و تنها صاحبان عقل متذكر مى شوند» (آل عمران 7)

ص: 75

اين آيه به خوبى رابطه علم و ايمان و پيوند محكم اين دو را روشن مى سازد و مى گويد آنها كه آگاه ترند ايمان و تسليم فزونترى دارند.(1)

اين آيات به خوبى گواهى مى دهد كه معرفت و آگاهى يكى از سرچشمه هاى مهم ايمان است، و ايمانى كه از آن بر مى خيزد بسيار عميق و ريشه دار خواهد بود، تا آن جا كه در ذيل داستان ساحران عصر فرعون مى خوانيم: هنگامى كه فرعون مشاهده كرد ساحران به خاطر آگاهى از فن سحر دريافتند كه آنچه را موسى نشان داده معجزه است، و به او ايمان آوردند، به شدت آنها را تهديد كرد و گفت: پيش از آن كه من به شما اجازه دهم چگونه به او ايمان مى آوريد؟! (طاغوت ها انتظار دارند حتى انديشه و فهم ايمان قلبى مردم هم به اجازه آنها باشد!) اكنون كه چنين كردى من دست و پاى شما را به طور مختلف قطع مى كنم و بر فراز شاخه هاى نخل به دار مى آويزم ولى آنها به اندازه اى ثابت قدم بودند كه در پاسخ او گفتند: هر كارى از دست تو ساخته است انجام ده، به خدايى كه ما را آفريده ما هرگز تو را بر «دلايل روشنى» كه سراغ ما آمده است مقدم نخواهيم داشت

فرعون سرانجام تهديد خود را عملى كرد، و آنها را شهيد نمود، آنان نيز در اين راه عاشقانه ايستادگى كردند و شربت شهادت را با ميل و رغبت نوشيدند.

مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى درباره آنها مى گويد: «كانُوا اوَّلَ النَّهارِ كُفّاراً سَحَرةً، و آخِرَ النَّهارِ شُهَداءَ بَررَة؛ در آغاز آن روز، كافر و ساحر بودند، اما در پايان همان روز شهيدان ابرار»؟

به اين ترتيب علم نه تنها ايمان آفرين است بلكه استقامت و پايمردى نيز از ثمرات آن مى باشد.(2) و(3)


1- آنچه در بالا گفته شد حقيقتى است كه از اين آيه استفاده مى شود خواه« والراسخون» فى العلم را معطوف بر« اللَّه» بدانيم، و يا مبتدا براى جمله بعد، زيرا به هر حال ضمير در« يقولون» به« الراسخون فى العلم» بر مى گردد و رابطه علم و ايمان را مشخص مى سازد.
2- بعضى بر اين باورند كه« علم» و« ايمان» يكى است؛ يعنى اگر ما يقين داشته باشيم كه در اين جهان خداوند عالم و قادرى است اين علم و يقين ما همان ايمان ما خواهد بود، ولى محققان را عقيده بر اين است كه اين دو از هم جداست، ايمان ممكن است ثمره علم باشد( البتّه نه ثمره الزامى و هميشگى) ولى به هر حال عين علم نيست، و ايمان تسليم قلبى و به رسميت شناختن و پذيرش و قبول است، بسيار مى شود كه انسان چيزى را مى داند ولى در مقابل آن تسليم نيست، همان گونه كه قرآن درباره گروهى مى گويد و« وجحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا؛ آنها( قوم فرعون) آيات الهى را به خاطر ظلم و سركشى انكار كردند در حالى كه در دل به آن يقين داشتند»( نمل 14)
3- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:« الْعِلْمُ حَياةُ اْلِاسْلامِ وَعِمادُ اْلايمانِ؛ علم مايه حيات اسلام و ستون ايمان است»( كنز العمال، جلد 10، صفحه 181).

ص: 76

***

19- علم سرچشمه تقوى و خشيت است.

«انَّما يَخْشى اللَّه مِنْ عِبادِه الْعُلَماءُ؛

از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او خشيت دارند» (فاطر 28)

خشيت» به گفته راغب در مفردات «خوف و ترسى است كه آميخته با تعظيم باشد، و غالباً از علم سرچشمه مى گيرد»!

* «وَاتَقُونِ يا اولىِ اْلَالْبابِ؛ پرهيزگارى را پيشه كنيد اى صاحبان عقل و فكر» (آل عمران 197)

اگر رابطه اى در ميان «علم» و «تقوا» وجود نداشت، خداوند در اين دستور «اولوالالباب» را مخاطب نمى ساخت، اين خطاب نشانه اى از اين پيوند مبارك است.

«فَاتَقُوا اللَّه يا اولىِ اْلَالْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ؛ پرهيزگارى پيشه كنيد اى صاحبان عقل تا رستگار شويد» (مائده 100)

«كَذلِكَ يُبَيِّن اللَّه آياتِهِ لِلناسِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ؛ خداوند اين گونه آياتش را براى مردم تبيين مى كند تا پرهيزگارى پيشه كنند»

(بقره 187)

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه تبيين آيات مقدمه اى براى آگاهى است، و آگاهى وسيله اى براى تقوا.

ص: 77

مسلماً هرجا علم است الزاماً تقوا نيست، چرا كه عالم بى عمل نيز پيدا مى شود، ولى بدون شك علم مقدمه اى و زمينه اى است براى تقوا و از سرچشمه هاى اصلى آن محسوب مى شود. علم غالباً تقوا را همراه مى آورد، علمى كه سرچشمه ايمان است، سرچشمه تقوا نيز خواهد بود، و به عكس جهل غالباً عامل بى تقوايى و نا پرهيزگارى است.(1)

***

20- علم سرچشمه زهد است

«وَ قالَ الَّذين اوتوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللَّه خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً وَلايُلَقّاها الّا الصابِروُنَ؛

آنها كه از علم و دانش بهره داشتند گفتند: واى بر شما! پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند بهتر است، اما جز صابران آن را دريافت نمى دارند» (قصص 80)

اين آيه كه در اواخر سوره قصص در داستان قارون آمده، نصيحت علماى بنى اسرائيل را به توده مردم نقل مى كند، همان مردمى كه وقتى نمايش ثروت قارون آن ثروتمند خودخواه را ديدند آرزو كردند كه اى كاش آنها به جاى قارون بودند!

هنگامى كه عالمان وارسته بنى اسرائيل اين صحنه را كه بيانگر دنياپرستى شديد آن گروه بود تماشا كردند بر آنان بانك زدند كه اى واى بر شما دنيا پرستان! فريب اين زرق و برق را نخوريد، اگر ايمان و عمل صالح داشته باشيد پاداش هاى الهى در هر دو جهان از همه اينها بهتر و برتر است، ولى براى رسيدن به اين پاداش ها صبر و شكيبايى و عدم تسليم در برابر زر و زور لازم است.


1- اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:« اعْظَمُ النّاسِ عِلْماً اشَدُهُمُ خَوُفاً مِنَ اللَّه؛ آن كس كه علمش از همه بيشتر است خدا ترسيش از همه شديدتر مى باشد»( غرر الحكم، حكمت 326).

ص: 78

جمله «اوتوا العلم» (علم به آنها داده شده بود) به خوبى نشان مى دهد كه رابطه اى ميان «زهد و وارستگى» و «علم و آگاهى» وجود دارد، و به راستى كسانى كه از ناپايدارى دنيا و جاودانگى آخرت، و حقارت سرمايه هاى مادى در برابر عظمت پاداش الهى آگاه باشند هرگز فريب زرق و برق جهان مادى را نمى خورند، و هيچ گاه آرزوى ثروت قارون نمى كنند.(1)

***

21- علم سرچشمه پيشرفت هاى مادى است

«قالَ انَما اوتيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدى؛

قارون گفت اين ثروت را به وسيله دانشى كه نزد من است به دست آورده ام» (قصص 78)

اين سخن را قارون ثروتمند مغرور و خودخواه بنى اسرائيل زمانى گفت كه آگاهان قوم موسى او را نصيحت كردند كه از ثروتت براى منفعت جامعه استفاده كن، و نصيب خويش را از دنيا فراموش منما، و همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده است به بندگان خدا نيكى كن، و اين ثروت را مايه فساد در زمين قرار مده.

ولى او در پاسخ گفت: «من اين ثروت را با قدرت علم و دانشم اندوخته ام»

قابل توجه اين كه قرآن اين ادعاى او را نفى نمى كند، بلكه بلافاصله مى گويد:

«اوَلَمْ يَعْلَمْ انَّ اللَّه قَدْ اهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُروُنِ مَنْ هُوَ اشَدُ مِنْهُ قُوِّةً وَ اكْثَرُ جَمْعاً؛

آيا او نمى دانست خداوند اقوامى را پيش از او هلاك كرد كه از او نيرومندتر و ثروتمندتر بودند» (قصص 78)

اين تأييد ضمنى نشان مى دهد كه قارون علم و دانشى داشت كه توانست ثروت عظيمى به آن وسيله به دست آورد (خواه اين علم، علم كيميا باشد كه بعضى از


1- امام صادق عليه السلام مى فرمايد: از جمله سخنانى كه خداوند به موسى بن عمران فرمود اين بود:« انَّ عبادى الصالحين زهدوا فيها بقدر علمهم بى؛ بندگان صالح من به اندازه علمشان نسبت به من زهد در دنيا را پيشه كردند»( بحار، جلد 18، صفحه 339).

ص: 79

مفسران گفته اند يا آگاهى به اصول تجارت و فوت و فن كسب و كار).

ولى مسلماً اين ادعاى قارون مانع از آن نبود كه ثروت خويش را در طريق منافع مردم به كار گيرد، زيرا يك انسان هر قدر آگاه و با استعداد باشد باز به تنهايى نمى تواند ثروت زيادى به دست آورد، حتماً اين كار را با استفاده از نيروى ديگران انجام مى دهد، و به همين دليل مديون جامعه و همكارى مردم است.

به هر حال اين آيه نشان مى دهد كه رابطه اى ميان «علم مادى» و «پيشرفت مادى» وجود دارد اين حقيقتى است كه در جهان امروز به خوبى ديده مى شود كه اقوامى در پرتو علوم و صنايع به پيشرفت هاى عظيمى در تمدن مادى نايل شده اند.(1)

***

22- علم سرچشمه قدرت است (و دانايى توانايى است)

«قالَ الَّذى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ انَا آتيكَ بِه قَبْلَ انْ يَرْتَدَّ الَيْكَ طَرْفُكَ فَلَما رَآهُ مُسْتَقَراً عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَصْلِ رَبّى؛ كسى كه دانشى از كتاب نزد او بود گفت:

من آن (تخت ملكه سبا، بلقيس) را پيش از آنكه چشم برهم زنى نزد تو (سليمان) مى آورم!، و هنگامى كه آن را نزد خود مستقر ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است»! (نمل 40)

اين آيه مربوط به داستان سليمان و ملكه سباست، هنگامى كه مى خواست تخت او را نزد خود آورد، نخست يكى از سران زورمند جنّ پيشنهاد كرد كه من پيش از آن كه از اين مجلس برخيزى آن را براى تو مى آورم، ولى آن مرد كه علم كتاب داشت (وزير سليمان آصف بن برخيا) و اين علم و آگاهى به او امكان مى داد كه دست به كارهاى خارق عادت زند گفت من تخت او را پيش از


1- امام صادق عليه السلام فرمود:« لاغِنى أَخْصَبْ مِنْ العَقْلِ وَلا فَتْرَأَ حْط مِنْ الحُمْقِ؛ هيچ غنايى پر بارتر از، عقل نيست و هيچ فقرى بدتر از حماقت نيست»( اصول كافى، جلد 1، صفحه 29).

ص: 80

آن كه چشم برهم زنى نزد تو خواهم آورد، و سرانجام چنين كرد، و سليمان سپاس خدا گفت كه چنين دوستان و ياورانى دارد.

اين آيه هرچند در مورد خاصى وارد شده ولى اجمالًا رابطه علم و قدرت را به خوبى آشكار مى سازد و تشويق و ترغيبى است براى كسب علم بيشتر(1)

***

23- علم سرچشمه تزكيه است

«رَبَّنا وَابْعَثْ فيهِمُ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ يُزَكيهِمْ انّكَ انْتَ الْعَزيزُ الْحَكيم؛ پروردگارا در ميان آنها (دودمان من) پيامبرى از خودشان مبعوث كن تا آيات تو را بر آنها بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد، و تزكيه و تربيت كند، زيرا تو توانا و حكيمى» (بقره 129)

اين سخن را «ابراهيم» و «اسماعيل» بعد از انجام بناى خانه كعبه ضمن دعاهاى ديگرى به پيشگاه خدا عرضه داشتند، سخنى كه رابطه «علم و حكمت» و «تزكيه و تربيت» را آشكار مى سازد، در اين جا علم بر تزكيه مقدّم داشته شده.

ولى در دو آيه ديگر از قرآن مجيد به هنگام شرح برنامه پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم موضوع «تزكيه» بر «علم» مقدّم شده است، آن جا كه مى فرمايد:

«لَقَدْ منَّ اللَّه عَلَى الْمُؤْمِنينَ اذْبَعَثَ فيهِمْ رَسُولًا مِنْ انْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ و يُزَكيّهِمْ و يُعَلِمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَانْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ؛

خداوند بر مؤمنان منّت گذارد (و نعمت بزرگى بخشيد) هنگامى كه در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيخت، تا آيات او را بر آنها بخواند، و آنها را تزكيه و تربيت كند، و كتاب و حكمت بياموزد، هرچند پيش از آن در گمراهى آشكار بودند» (آل عمران 164)

شبيه همين مضمون در آغاز سوره جمعه آيه 2 نيز آمده است.


1- امام صادق عليه السلام فرمود« العالم بزمانه لاتهجم عليه اللوابس؛« آن كس كه به زمان خود آگاه باشد امور پيچيده به او حمله ور نمى شود»( كافى جلد 1، صفحه 27).

ص: 81

اين تفاوت تعبير كه گاهى تعليم بر تربيت مقدّم است و گاه تربيت بر تعليم ظاهراً به خاطر آن است كه اين دو در يكديگر تأثير متقابل دارند. علم سرچشمه تربيت و رشد اخلاقى است، و رشد و تربيت نيز در مراحلى مى تواند سرچشمه فراگيرى علم بيشتر باشد.

بنابراين هركدام زمينه ساز ديگرى در يك مرحله هستند، و اين است معناى تأثير متقابل آنها در يكديگر (شرح اين موضوع به خواست خدا در بحث زمينه هاى شناخت خواهد آمد).(1)

***

24- علم سرچشمه صبر و شكيبايى است

«وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلى مالَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً؛ تو چگونه مى توانى در برابر چيزى كه از آن آگاه نيستى شكيبا باشى؟!» (كهف 68)

اين سخن را آن مرد عالم الهى (خضر) به موسى بن عمران گفت، در آن هنگام كه موسى به سراغ او آمد و از او تقاضا كرد كه از علومش به وى تعليم دهد، و خضر به او گفت تو نمى توانى با من شكيبايى كنى، چرا كه اسرار و رموز كارهاى مرا نمى دانى، و همين عدم آگاهى مايه عدم شكيبايى تو است!

اين تعبير به خوبى مى رساند كه آگاهى سرچشمه شكيبايى است، و ناآگاهى موجب بى صبرى و ناشكيبايى خواهد بود.

البته صبر و شكيبايى نيز به نوبه خود مى تواند سرچشمه علم و آگاهى بيشتر گردد و به اين ترتيب اين دو نيز در يكديگر تأثير متقابل دارند، چنان كه قرآن در چند آيه مى گويد:

«انَّ فى ذلِكَ لآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوُرٍ؛ در اينها آيات و نشانه هايى است براى هر صبر كننده شكرگزار» (ابراهيم 5، لقمان 31، سبا 19، شورا 33)


1- در حديثى از اميرمؤمنان مى خوانيم كه درباره علم فرمود:« و من ثمراته التقوى، و اجتناب الهوى و مجانبة الذنوب؛ از ثمرات علم تقوى و دورى از هوا پرستى و كناره گيرى از گناه است»( بحارالانوار، جلد 78، صفحه 6).

ص: 82

ناگفته پيداست راه علم و معرفت راه پر پيچ و خم، و پر فراز و نشيبى است كه بدون استقامت و پايمردى و صبر و حوصله كسى به جايى نمى رسد، هميشه دانشمندان بزرگ و مخترعان و مكتشفان در سايه شكيبايى خود به جايى رسيدند.

***

25- علم و معرفت خير كثير است

«يُؤْتِى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِىَ خَيْراً كَثيرا؛ خداوند دانش و حكمت را به هركس بخواهد (و لايق ببيند) عطا مى كند، و به هركس حكمت عطا شده است خير فراوان عطا شده»! (بقره 269)

«حكمت» از ماده «حَكْم» (بر وزن خَتْم) به معنى جلوگيرى به قصد اصلاح است، و افسار حيوان را نيز به همين جهت «حكمه» (بر وزن شجره) مى گويند، و از آن جا كه علم و دانش انسان را از كارهاى خلاف باز مى دارد به آن «حكمت» گفته شده است همان گونه كه «عقل» در اصل به معنى «امساك و نگهدارى» است، و لذا به طنابى كه بر پاى شتر مى بندند تا از حركت باز ماند «عقال» گفته مى شود، و «خرد» را از اين رو «عقل» مى گويند كه انسان را از خلاف كارى باز مى دارد.

به هر حال تعبيرى از اين جالب تر نيست كه قرآن درباره علم و حكمت گفته چرا كه خير كثيرش ناميده است، تعبيرى كه تمام مواهب و نعمت هاى الهى اعم از معنوى و مادى در آن جمع است.

از مجموع آنچه تا كنون تحت عناوين بيست و پنجگانه فوق گفته شد اين حقيقت به وضوح به چشم مى خورد كه قرآن با استفاده از انواع عبارات و لطايف البيان انسان را به سوى معرفت و دانش سوق مى دهد، و علم و آگاهى را برترين موهبت و افتخار، و كارسازترين نعمت هاى الهى مى شمرد، اين تصريحات و كنايات به دلالت التزامى نشان مى دهد كه راه معرفت و شناخت به

ص: 83

روى همگان باز است، و چيزى از آن مفيدتر نيست، و اين همان چيزى است كه ما درصدد آن هستيم.(1)

***

اكنون به سراغ عناوين ديگرى كه بر محور آثار «جهل» دور مى زند، مى رويم، تا با توجه به آثار منفى و مرگبار جهل، راه خود را به سوى علم و معرفت و آثار مثبت و حيات بخش آن بگشاييم.

***

26- دوزخيان جاهلانند

«وَلَقَدْ ذَرَأنا لِجَهَنَمَ كَثيراً مِنَ الْجِنِ وَاْلِانْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمُ اعْيُنٌ لا يُبْصِروُنَ بها وَلَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها اولِئكَ كَاْلَانْعامِ بَلْ هُمْ اضَلُ اولِئكَ هُمُ الْغافِلُونَ؛ ما بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم آنها دل هايى (عقل هايى) دارند كه با آن انديشه نمى كنند و نمى فهمند، و چشمانى كه با آن نمى بينند، و گوش هايى كه با آن نمى شنوند، آنها همچون چار پايانند، بلكه گمراهتر! آنها همان غافلانند» (اعراف 179)

«ذَرَأ» از ماده «ذراْ (بر وزن زَرْع) به معنى خلقت و ايجاد و آفرينش است، ولى به طورى كه از «مقاييس اللغة» برمى آيد ريشه آن به معنى «بذر افشاندن» مى باشد، و شايد به همين دليل «راغب» در «مفردات» معنى اصلى آن را «اظهار و آشكار ساختن» ذكر كرده، و بعضى مانند «التحقيق فى كلمات القرآن الكريم» معناى اصلى آن را «بسط و گسترش» مى دانند.

و در آيه مورد بحث اگر منظور «خلقت و آفرينش» باشد معناى آيه اين است كه اين گونه افراد كه از مواهب خداداد كه منابع و ابزار معرفت و شناخت است مانند قلب و گوش و چشم بهره نمى گيرند سرنوشتى جز دوزخ ندارند، گويى


1- على عليه السلام فرمود:« لاكنز انفع من العلم؛ هيچ گنجى سودمندتر از گنج علم نيست»( بحارالانوار جلد 1، صفحه 183).

ص: 84

براى آن آفريده شده اند، و اگر به معناى بسط و گسترش باشد باز اشاره به اين است كه اين گونه افراد به صورت گسترده در دوزخ پخش مى شوند.

و به هر حال بيانگر اين واقعيت است كه سرانجام جهل و از كار انداختن وسايل و ابزار شناخت چيزى جز آتش جهنم نخواهد بود.

«وَقالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ اوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِى اصْحابِ السَّعيرِ- فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهم فُسُحْقاً لِاصْحابِ السَّعير؛

آنها مى گويند: ما اگر گوش شنوا داشتيم يا انديشه مى كرديم جزء دوزخيان نبوديم، اين- جاست كه به گناه خود اعتراف مى كنند، دور باشند دوزخيان از رحمت خدا» (ملك 10 و 11)

آرى گناه بزرگ آنها همين است كه عقل خود را به كار نينداختند و به سخنان حق گوش فرا ندادند، و به اين ترتيب درهاى معرفت و دانش را به روى خود بستند و درهاى دوزخ را گشودند.

لحن آيه دوّم كه گناه را نسبت به دوزخيان مى دهد و آنها اعتراف مى كنند كه اگر عقل خود را به كار انداخته بودند جاى آنان در دوزخ نبود اعترافى كه حاكى از ندامت و پشيمانى است، دليل بر آن است كه آنها اين راه را با اختيار خود برگزيدند، و اگر به زعم بعضى هم چون فخر رازى آيه اوّل را دليل بر جبر گرفته اند آيه دوّم مى تواند مفسّر آن باشد چرا كه «الْقُرآنُ يُفَسِّرْ بَعْضُه بعضاً».

به هر حال رابطه ميان «دوزخ» و «جهل» از ديدگاه قرآن مسلّم است و بحث هاى آينده آن را آشكارتر مى سازد.(1)

***

27- جهل مايه سقوط آدمى است

«انَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَ اللَّه الصُّمُّ الْبُكُمُ لا يَعْقِلُونَ؛ بدترين جنبندگان نزد خداوند افراد كر


1- در حديثى از پيغمبر اكرم آمده است كه فرمود خداوند به من چنين وحى كرد:« انَّه مَنْ سَلَك مَسْلَكاً يَطُلُبْ فيهِ العِلم سَهَلْتُ له طريقاً الى الجنة؛ هركس در طريقى گام بگذارد كه علم و دانش طلبد راهى به سوى بهشت براى او مى گشايم»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 173).

ص: 85

و لالى هستند كه تعقل نمى كنند (انفال- 22)

اين آيه صريحاً، و آيه قبل تلويحاً اين مطلب را بيان مى كند كه هرگاه انسان از اسباب و ابزار شناخت كه خدا در اختيارش قرار داده، استفاده نكند، چنان سقوط مى كند كه از تمام جنبندگان روى زمين پست تر مى شود، چرا چنين نباشد كه او مى توانست به اوج قلّه افتخار و اعْلى عِليينْ و جوار قرب حق پرواز كند، و به جايى رسد كه «جز خدا نبيند» ولى چون به همه اين امكانات پشت پا زند به اسْفَلُ السّافِلين سقوط مى كند.

بعلاوه انسان هنگامى كه در طريق خير و هدايت قرار نگيرد آن مواهب بزرگ و استعدادهاى خدا داد را در طريق شرّ به كار مى گيرد، دست به جنايات هولناك و اختراع اسباب و وسايل وحشتناكى مى زند كه مسلّماً هيچ حيوان درنده اى به پاى او نمى رسد، همان گونه كه نمونه هاى آن را در عصر خود، در ميان انسان هاى دور افتاده از خدا و خلق مشاهده مى كنيم.(1)

***

28- جهل نابينايى است!

«افَمَنْ يَعْلَمُ انَّما انْزِلَ الْيكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ اعْمى انَّما يَتَذَكَّرُ اولُوا اْلَالْبابِ؛

آيا كسى كه مى داند آنچه از سوى پروردگارت بر تو نازل شده حقل است همانند كسى است كه نابيناست، تنها صاحبان عقل متذكر مى شوند» (رعد- 19)

در اين جا در يك طرف عالمان و آگاهان قرار گرفته اند و در نقطه مقابل آنها نابينايان!

اين تقابل نشان مى دهد كه جهل با نابينايى يكسان است.


1- اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: الجَهْلُ مَطِّية شُموس مَن رَكَبها زَلّ، وَمَن صَحبها ضّل؛ جهل مركب سركشى است، هركس بر آن سوار شود زمين مى خورد، و هركس با آن همراه گردد گمراه مى شود»( غررالحكم، جلد 1، صفحه 85).

ص: 86

همين معنا به تعبير ديگر در آيات ديگر قرآن آمده است:

«ما يَسْتَوِى اْلَاعْمى وَالْبَصيرُ- وَ لَا الظلُّماتُ وَلَا النُّورُ- وَلا الضِّلُّ وَلَا اْلحَروُرُ- وَما يَسْتَوِى اْلَاحْياءُ وَلَا اْلأمْواتُ؛ نابينا و بينا هرگز مساوى نيستند، و نه ظلمات و روشنايى و نه سايه آرام بخش و باد داغ و سوزان (همان گونه كه) مردگان و زندگان هرگز يكسان نيستند» (فاطر 19- 22).(1)

***

29- زندگى با جهل ارذل العمر است

«وَمِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ الى ارْذَلِ الْعُمرِ لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً:

و بعضى آن قدر عمر مى كنند كه به بدترين مرحله زندگى و پيرى مى رسند آن چنان كه چيزى از علوم خود را به خاطر نخواهند داشت» (حج- 5)

همين معنا با تفاوت بسيار كمى در سوره نحل آيه 70 نيز آمده است

«ارذل» از ماده «رذل» به طورى كه از بسيارى از منابع لغت مانند «مقاييس» و «صحاح اللغة» و «مفردات» و غير آنها استفاده مى شود به معناى موجود پست است، يا به تعبير ديگر موجودى كه قابل اعتنا نيست و ارزشى ندارد، بنابراين منظور از «ارذل العمر» بى ارزش ترين روزهاى عمر انسانى است، قرآن روزهاى نهايت پيرى را كه غالباً توأم با فراموش و از دست دادن علوم و دانش هاى گذشته است. «ارذل العمر» شمرده، بنابراين بهترين روزها و ساعات عمر انسان ساعات علم و آگاهى و معرفت است.(2)


1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:« من لم يصَبر عَلى ذُلّ التعلم ساعة بقى فى ذُل الجهل ابداً؛ كسى كه ساعتى تن به زحمت تعلم ندهد تا ابد در ذلت و زحمت جهل باقى مى ماند»!( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 177).
2- على عليه السلام فرمود:« الْجَهُل فى الانسان اضَرَّمِنت اْلآ كلة فى اْلابدان؛« جهل در انسان زيانش از خوره بيشتر است»( غرر الحكم)

ص: 87

30- جهل سرچشمه كفر است

«وَجاوَزْنابِبَنى اسْرائيلَ اْلَبْحرَ فَأَتوْا عَلى قَومٍ يَعْكُفُونَ عَلى اصْنامٍ لَهُمْ قالُوا يا مُوسىَ اجْعَلْ لناالهاً كَما لَهُم آلِهَةٌ قالَ انَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ؛

ما بنى اسرائيل را (سالم) از دريا عبور داديم در مسير خود به جمعيتى رسيدند كه اطراف بت هايشان گرد آمده و عبادت و خضوع مى كردند، آنها (بنى اسرائيل) به موسى گفتند تو نيز براى ما معبودى قرار ده، همان گونه كه آنها معبودانى دارند (موسى) گفت: شما جمعيتى جاهل هستيد» (اعراف 138)

حيرت آور است جمعيتى كه اعجاز الهى را در غرق فرعونيان، و نجات خودشان از امواج نيل، تازه مشاهده كرده، و عظمت خداوند را به رأى العين ديده اند، پيشنهاد بت سازى و بت پرستى به موسى مى كنند.

ولى موسى در پاسخ مى گويد اين جهل و نادانى شما است كه شما را به بت پرستى دعوت مى كند، و در واقع سرچشمه بت پرستى هميشه و در هر زمان چيزى جز جهل نيست، وگرنه چگونه ممكن است انسان آگاه، مصنوع خود را بپرستد؟ و از موجود بيجانى هم چون يك قطع چوب و فلز حل مشكلات بزرگ خويش را بطلبد؟!

تاريخچه بت پرستى نيز نشان مى دهد كه هميشه اين كار زشت در سايه خرافات و موهومات پيش رفته، و هر قدر علم و دانش اقوام افزون گشته بت پرستى و شرك عقب نشينى كرده، و انوار توحيد فروزان گشته است.

پيامبر بزرگ خدا «هود» نيز به قوم «عاد» همين سخن را مى گويد، وقتى اصرار آنها را در بت پرستى و تقاضاى عذاب الهى مشاهده كرد، گفت:

«انَّما الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّه وَأبَلِّغُكُم ما ارْسِلْتُ بِهِ وَلكِنّى اراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ؛

علم و آگاهى تنها نزد خداست (او مى داند در چه زمانى و با چه شرايطى مشركان و گناهكاران را عذاب كند) وظيفه من اين است كه آنچه را به آن فرستاده شده ام به شما ابلاغ كنم، ولى من شما را جمعيتى مى بينم كه پيوسته

ص: 88

جهل مى ورزيد» (احقاف 23)

تعبير به «تَجْهَلُون» به صورت فعل مضارع كه معمولًا دليل بر استمرار است نشان مى دهد كه «جهل مستمر» سرچشمه شرك و بت پرستى بوده است، و در حقيقت سه نوع جهل دست به دست هم مى دهد و اين پديده را به وجود مى آورد: جهل نسبت به خداوند و اين كه هيچ گونه همتا و شبيه مانند نمى تواند داشته باشد، و جهل انسان نسبت به مقام خودش، انسانى كه برتر از همه مخلوقات الهى و گل سرسبد آفرينش است، و جهل نسبت به جهان طبيعت و بى ارزش بودن جمادات در برابر موجودى هم چون انسان.

راستى چگونه ممكن است انسان قطعه سنگى را از كوه جدا كند قسمتى از آن را پله هاى منزل خود كند، و دائماً زير پاى او باشد، و قسمت ديگرى را به صورت بت بتراشد كه در مقابل آن به خاك بيفتد و حل مشكلات بزرگ را از او بخواهد، اين جهل نيست؟!(1)

***

31- جهل عامل اصلى شكست است

«يا ايُّهَا النَّبِىُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنينَ عَلاى لْقِتالِ انْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِأَتَيْنِ وَ إِن يَكُنْ مِنُكُمْ مأَةٌ يَغْلِبُوا الْفاً مِنَ الذَّينَ كَفَروا بِانَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُون؛

اى پيغمبر! مؤمنان را به جنگ با دشمن تحريص كن، اگر بيست نفر با استقامت از شما باشند بر دويست نفر غلبه مى كنند، و اگر صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافرند غالب مى گردند! چرا كه آنها گروهى هستند جاهل و نادان» (انفال 65)


1- اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:« الجاهِل لا يَرتْدَعُ، وبِالْمُواعظِ لا يَنْتَفَغ؛ جاهل را از راهى كه مى رود بازگشتى نيست و از موعظه ها بهره نمى گيرد»( غرر الحكم، جلد 1، صفحه 68)- امام صادق عليه السلام فرمود« لَيْسَ بَين الايمان والْكُفْر اّلاقلّة العَقْل؛ ميان ايمان و كفر فاصله اى جز جهل و كم عقلى نيست»!( اصول كافى، جلد 1، صفحه 28).

ص: 89

اين آيه كه ظاهراً در مورد جنگ «بدر» نازل شده و ناظر به نابرابرى تعداد مسلمانان با مشركان مكه است افسانه موازنه قوا را درهم مى شكند، و به عنوان يك دستور اسلامى فرمان مى دهد كه حتى اگر تعداد سپاهيان اسلام يك دهم سپاهيان دشمن باشد از ميان جنگ عقب نشينى نكنند!، اما آنچه اين نابرابرى صورى و ظاهرى را جبران مى كند- طبق صريح خود آيه- دو چيز است:

نخست صبر و استقامت و پايمردى در مؤمنان، و دوّم جهل و نادانى و بى خبرى در دشمنان، و اين به خوبى نشان مى دهد كه استقامت و صبر سرچشمه پيروزى، و جهل و نادانى عامل شكست است.

جهل به استعدادها و نيروهاى خداداد وجود خويش.

جهل به قدرت و توانايى پروردگار

جهل به فنون و اصول جنگى و جهل هاى ديگر(1)

***

32- جهل سرچشمه اشاعه فساد است

«أَئِنَّكُمْ لَتَاتونَ الّرِجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّسآءِ بَلْ انْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ؛ آيا شما به جاى زنان، از روى شهوت، به سراغ مردان مى رويد؟ بلكه شما جمعيتى هستيد كه پيوسته جهل مى ورزيد» (نمل 55)

جهل به خداوند و هدف آفرينش و قوانين خلقت او و جهل به آثار شوم اين گناه ننگين (همجنس گرايى).

اين سخن كه از زبان حضرت «لوط» پيغمبر بزرگ خداست نشان مى دهد كه گرايش آن قوم منحرف به عمل زشت و شنيع همجنس گرايى از جهل و بى خبرى آنها سرچشمه مى گرفت.

يوسف پيامبر عليه السلام نيز همين معنى را به صورت ديگرى بازگو مى كند:


1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:« مَن عَمل عَلَى غَير عِلْم كانَ ما يُفْسدُ اكْثَر مِمّا يُصْلحِ؛ هركس بدون آگاهى عمل كند خرابكاريش بيش از اصلاحات اوست»!( مُشكاة الانوار، صفحه 135).

ص: 90

«قالَ رَبِّ السِّجْنُ احَبُّ الىَّ مِمَّا يَدْعُونَنى الَيْهِ وَالَّا تَصْرِفْ عَنّى كَيْدَهُنَّ اصْبُ الَيْهِنَّ و أكُن مِنَ الْجاهِلينَ؛ او گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند، و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من بازنگردانى به آنها متمايل مى شوم، و از جاهلان خواهم بود» (يوسف 33)

تعبيرى كه در اين آيه آمده (زنان به صورت جمع ذكر شده) نشان مى دهد نه تنها همسر عزيز (زليخا) كه زنان ديگر مصر نيز يوسف را دعوت به بيرون رفتن از جاده عفاف و پاكدامنى مى كردند، ولى او آماده شد با آغوش باز از زندان استقبال كند و روح و جانش در زندان هوس هاى زنان مصر گرفتار نشود.

آخرين جمله آيه فوق نيز نشان مى دهد كه عشق هاى گناه آلود و انحرافات جنسى (حدّاقل در بسيارى از موارد) از جهل و نادانى سرچشمه مى گيرد، جهل به ارزش هاى وجودى انسان، جهل به آثار ارزنده پاكدامنى و عفت، و جهل به عواقب گناه و در آخر جهل به اوامر و نواهى الهى

باز در همين داستان يوسف به روشنى مى بينيم كه عامل اصلى جنايات برادرانش جهل و نادانى آنها بود.

«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسف وَاخِيهِ اذْ انْتُمْ جاهِلُونَ؛ يوسف (در آن زمان كه عزيز مصر شده، و بر تخت قدرت نشسته بود، و به طور ناشناس در برابر برادرانش كه براى گرفتن مقدارى گندم از «كنعان» به «مصر» آمده بودند ظاهر گشت) و چنين گفت: آيا شما مى دانيد چه با يوسف و برادرش (بنيامين) كرديد هنگامى كه جاهل بوديد»؟! (يوسف 89)

آرى شما بوديد كه برادر خويش را از روى نادانى نخست شكنجه كرديد و سپس در چاه افكنديد!

به پدر پير دروغ گفتيد، قلب او را در فراق فرزند دلبندش آتش زديد، و سرانجام برادرتان را به صورت برده اى به چند درهم بى ارزش فروختيد، نسبت به برادر ديگر «بنيامين» نيز بى وفايى كرديد، هنگامى كه او را متهم به دزدى كردند تنهايش گذارديد، و عهد و پيمانى را كه با پدر درباره حفظ او بسته

ص: 91

بوديد به فراموشى سپرديد.

و سرچشمه همه اينها جهل و نادانى شما بود!(1)

***

33- جهل مايه تعصب و لجاجت است

«اذْ جَعَلَ الَّذينَ كَفَرُوا فى قُلُوبِهِمُ الحَميَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِليَّةِ فَانْزَلَ اللَّهُ سَكينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمنينَ؛

به خاطر بياوريد هنگامى را كه كافران در دل هاى خود تعصب و خشم جاهليت پروراندند، در اين هنگام خداوند سكينه و آرامش خود را بر پيامبرش و بر مؤمنان نازل فرمود: (تا آرامش خويش را در مقابل آنها حفظ كنند)» (فتح 26)

«حمية» از ماده «حَمْى» (بر وزن حَمْد) به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معنى حرارتى است كه از اشيايى هم چون آتش و خورشيد و نيروى درونى بدن توليد مى شود (حرارت درون ذاتى اشيا) و به همين جهت به حالت تب «حُمّى» (بر وزن كبرى) مى گويند، و از آن جا كه تعصب و خشم، حرارت سوزانى در درون وجود انسان ايجاد مى كند به اين حالت «حميّت» گفته مى شود در كتاب «التحقيق فى كلمات القرآن الحكيم» نيز آمده است «حميت» به معنى شدت حرارت، و علاقه و تعصب در دفاع از خود، و تكبر و خود برتر بينى است.(2)

اين آيه از آياتى است كه در جريان صلح حديبية نازل شد، توضيح اين كه: در سال ششم هجرت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به قصد مراسم عمره آماده زيارت خانه خدا گرديد. مشركان مكه مانع ورود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان به مكه شدند، و تعصب جاهليت به آنان اجازه نداد كه حتى قوانين مسلّم خود را، دائر به آزادى زيارت


1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم:« فَقيْه وَاحِد اشَدُّ عَلى ابْليسْ مِنْ الْف عابِدْ؛ يك دانشمند براى ابليس زحمتش از هزار عابد بيشتر است»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 177).
2- « هَى شِدَةُ الحَرارَة وَالعَلاقة وَالتَعصَب فى ادَّفاع عَنْ نَفْسِه وَالتَّعَنُّفْ والَترَّفُّع»( ماده حمى).

ص: 92

خانه خدا براى همگان، محترم بشمرند آنها با اين عمل خود هم احترام خانه خدا و حرم امن او را شكستند، و هم قوانين و سنت هاى خويش را زير پا نهادند، بعلاوه پرده ضخيمى ميان خود و حقايق كشيدند.

اضافه «حميت» به «جاهليت» از قبيل اضافه «سبب» به «مسبب» است، زيرا هميشه تعصب ها و لجاجت ها و خشم هاى آتشين از جهل برمى خيزد، چرا كه جهل به انسان اجازه نمى دهد پايان و عواقب كار را ببيند، و نيز اجازه نمى دهد كه اين معنا را بپذيرد كه ممكن است او در تشخيص خود اشتباه كرده باشد، و دانشى بالاتر از دانش او باشد، به همين دليل هميشه شدت تعصب و لجاجت در ميان اقوام جاهل و نادان بيش از ديگران است.

و نيز به همين دليل هنگامى كه پيامبران الهى با در دست داشتن كتب آسمانى و مشعل انوار هدايت به سراغ آنها مى آمدند سخت در برابر آنان مقاومت مى كردند، و با انواع تهمت ها به مبارزه با آنان برمى خاستند، نمونه آن را قرآن در سوره «ص» آورده است:

«آنها تعجب كردند كه چرا پيامبر انذار كننده اى از ميان آنها برخاسته، و كافران گفتند: اين ساحر دروغگويى است! آيا او به جاى اين همه خدايان خداى واحدى قرار داده؟ اين راستى چيز عجيبى است! و سران آنها گفتند: برويد و خدايانتان را محكم بچسبيد كه اين مرد مى خواهد ما را به بدبختى كشاند، ما هرگز چنين چيزى را از پدران خود نشنيده ام، اين فقط يك دروغ بزرگ است»! (سوره ص 4 تا 7)

آثار لجاجت از تمام اين سخنان مى بارد، لجاجتى ناشى از جهل و غرور.(1)

***

34- جهل سرچشمه بهانه جويى است


1- اميرمؤمنان مى فرمايد:« الْعِلْم اصْلُ كلِ خَيْرِ ... وَالْجَهلُ اصْلُ كلِ شَرٍ؛ علم ريشه هر خير، و جهل ريشه هر شرى است»( غرر الحكم، صفحه 20 و 12).

ص: 93

«وَقالَ الَّذين لا يَعْلَمُونَ لَوْلا يُكَلِّمُنا اللَّه اوْتَاتْينا آيَةٌ كَذلِكَ قالَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِّثْلَ قَوْلِهِمَ تَشابَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا اْلآياتِ لِقَوْمٍ يُؤُقِنُونَ؛

افراد جاهل و ناآگاه گفتند: چرا خدا با ما سخن نمى گويد؟! چرا آيه و نشانه هاى برخود ما نازل نمى كند؟ پيشينيان آنها نيز همين گونه سخن مى گفتند، دل ها (و افكارشان) مشابه است، ولى ما (به اندازه كافى) آيات و نشانه هاى خود را براى اهل يقين روشن ساختيم» (بقره 118)

در تاريخ انبيا كراراً به اين نكته برخورد مى كنيم كه افراد جاهل و نادان با انواع بهانه جويى ها از ايمان آوردن طفره مى رفتند، و در برابر دلايل روشن و كتب آسمانى و معجزات صريح آنها، بهانه هاى رنگارنگ عنوان مى كردند:

گاه مى گفتند: چرا تو انسانى؟ چرا فرشته اى به جاى تو نيامد؟!

گاه مى گفتند: چرا نامه اى از خدا بر ما نازل نمى شود؟!

گاه مى گفتند: تا خدا و فرشتگان را در برابر ما رويارو نياورى ما ايمان نمى آوريم!

و گاه مى گفتند تا سرزمين بى آب و علف ما را تبديل به يك باغستان با نهرهاى آب جارى، و انواع درختان و گل ها و ميوه ها نكنى، ما به تو ايمان نخواهيم آورد! (نمونه روشن اين معنا در سوره اسرى آيه 90 تا 93 آمده است، و در آيات ديگر قرآن نيز نمونه هاى متعددى دارد).

در حقيقت افراد آگاه براى رسيدن به يك حقيقت به يك دليل منطقى بسنده مى كنند، و اگر دلايل متعدد شود راسخ تر خواهند شد، ولى متعصبان لجوج و جاهل چون حاضر نيستند دست از عقايد خرافى خود بردارند براى طفره رفتن از حقيقت هر روز به بهانه اى متوسل مى شوند، حتى اگر به بهانه هاى آنها نيز عمل شود آن را رها كرده، سراغ بهانه ديگرى مى روند، چرا كه هدف پى جويى حقيقت نيست، بلكه طفره رفتن از حقيقت است.(1)


1- اميرمؤمنان فرمود:« الْجاهِلُ صَغْيرٌ وَانْ كانَ شَيْخاً وَالْعالِم كَبير و انْ كانَ حَدَثاً؛ جاهل كودك است هرچند پير باشد، و عالم بزرگ است هر چند كم سن و سال باشد»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 183).

ص: 94

***

35- جهل عامل تقليد كوركورانه است

«اذْ قالَ لِابيهِ وَقَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثيلُ الَّتى انْتُمْ لَها عا كِفُونَ قالُوا وَجَدْنا آبائَنا لَها عابِدينَ- قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ انْتُمْ وَآبائُكُمْ فى ضَلالٍ مُبينٍ؛ (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه ابراهيم به پدرش (عمويش آزر) و قوم او گفت: اين مجسمه هاى بى روحى را كه شما پيوسته پرستش مى كنيد چيست؟

گفتند: ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى كنند.

گفت: مسلماً شما و پدرانتان در گمراهى آشكارى بوده ايد»؟ (انبياء 52- 54)

«تماثيل» جمع «تمثال» به معنى موجودى است كه صورتى دارد، و به مجسمه و عكس هاى نقاشى شده هر دو گفته مى شود.

«عاكفون» از ماده «عكوف» به معناى توجه مستمر آميخته به تعظيم است و واژه «اعتكاف» براى عبادت مخصوصى كه در مسجد انجام مى شود نيز از همين ريشه مشتق شده است.

آرى در حقيقت بت پرستان هيچ دليل منطقى بر اين عمل زشت خود نداشتند، و غالباً به تقليد كوركورانه از نياكان قناعت مى كردند، و به همين دليل ابراهيم عليه السلام آنها را در ضلال مبين و گمراهى آشكار مى شمرد.

و لذا ابراهيم عليه السلام در ادامه همين آيات كه بيانگر محاكمه تاريخيش در برابر بت پرستان بابل است مى گويد: «آيا شما جز خدا موجوداتى را مى پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارند، و نه زيانى مى رسانند»؟! و بعد مى افزايد: «افٍّ لَكُمْ وَلِما تَعْبُدوُنَ مِنْ دُونِ اللَّه افَلا تَعْقِلُونَ؛ اف بر شما و بر آنچه پرستش مى كنيد آيا انديشه نمى كنيد و عقل نداريد»؟! (انبياء 67)

يعنى اين تقليد كوركورانه از عدم تعقل و تفكر سرچشمه مى گيرد و مولود جهل است. دليل آن نيز روشن است افراد عالم و آگاه داراى استقلال فكرى هستند، و استقلال فكرى به آنها اجازه تقليد كوكورانه نمى دهد، اين جاهلانند

ص: 95

كه همواره وابسته به اين و آن مى شوند و كوركورانه دنبال هر برنامه اى مى افتد.

***

36- جهل موجب پراكندگى و اختلاف است

«لايُقاتِلُونَكُمْ جَميعاً الّا فى قُرىً مُحَصَّنَةٍ اوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍبَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَديدٌ تَحْسَبُهُمْ جَميعاً وَقُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِانَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ؛

آنها هرگز با شما به صورت دست جمعى نمى جنگند، جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها، پيكارشان در ميان خودشان شديد است (اما در برابر شما ناتوانند) آنها را متحد گمان مى كنى، در حالى كه دل هاى آنان پراكنده است، اين به خاطر آن است كه قومى بى تعقل و جاهلند» (حشر 14)

«قرى» جمع «قريه» به معنى آبادى است، اعم از شهر و روستا، و گاه به گروهى از انسان ها كه در يك محل جمعند نيز گفته مى شود. و «قرى محصنة» به آبادى هايى گفته مى شود كه به وسيله برج و بارو يا خندق و موانع ديگر از هجوم دشمن در امان است.

اين آيه كه پيرامون طايفه «بنى نضير» (يكى از طوايف سه گانه يهود در مدينه) سخن مى گويد از ترس و وحشت درونى و اختلاف پراكندگى باطن آنها پرده بر مى دارد، مى گويد: به ظاهر پرهياهو و متحد آنها نگاه نكن، آنها در واقع جمعيتى پراكنده اند، و اين به دليل جهل و نادانى آنها است.

هميشه اختلافات از جهل، و اتحاد و اتفاق از آگاهى سرچشمه مى گيرد، افراد جاهل نه تنها خطرات عظيم پراكندگى را نمى بينند، و از بركات اتحاد بى خبرند، بلكه از اصول هم زيستى سالم و طرز همكارى و شرايط فعاليت دست جمعى صحيح نيز اطلاعى ندارند، و همين امر آنها را به پراكندگى مى كشاند.

هرگز افراد متعصب و لجوج و خودخواه و خود محور و كينه توز بى گذشت نمى توانند از اتحاد و اتفاق برخوردار باشند چرا كه هريك از اين امور مانع بزرگى در راه وحدت است و مى دانيم اين پديده ها همه از جهل ناشى

ص: 96

مى شود.(1)

***

37- جهل عامل سوء ظن و بدبينى است

* ثُمَّ انْزَلَ عَلَيْكُمْ مِن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يغْشى طائِفَةً مِنْكُمْ وَطائِفَةٌ قَدْ اهَمَتْهُمْ انْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّه غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ ألجاهِلِيَّةِ:

سپس به دنبال اين غم و اندوه آرامش بر شما فرستاد، اين آرامش به صورت خواب سبكى بود كه جمعى از شما را فرا گرفت، اما جمع ديگرى در فكر جان خويش بودند (و خواب به چشمانشان نمى رفت!) آنها گمان هاى نادرستى درباره خدا هم چون گمان هاى دوران جاهليت داشتند» (آل عمران 154)

اين آيه به ماجراى شب بعد از جنگ احد كه شب دردناك و پر اضطرابى بود اشاره مى كند، زيرا گروهى از مسلمانان بعد از تحمل آن ضربه سنگين دشمن احتمال مى دادند سربازان فاتح قريش بار ديگر به مدينه باز گردند و آخرين مقاومت هاى مسلمانان را كه بر اثر حوادث ميدان احد در حال ضعف بودند در هم بشكنند.

در اين هنگام خداوند خوابى آرام بخش بر آنان مسلط ساخت و اضطرابشان فرو نشست، ولى افراد ضعيف الايمان در ميان انبوهى از افكار وحشتناك تمام شب را بيدار ماندند، گاه با خود سخن مى گفتند، گاه پيش خود فكر مى كردند آيا وعده هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم واقعاً راست بوده؟ آيا ممكن است با اين وضع دلخراش كه در احد پيش آمد سرانجام ما پيروز شويم؟ آيا جان سالم از اين مهلكه بِدَر خواهيم برد؟ و يا همه آنچه به ما گفته شده است، دروغ است؟

و امثال اين وسوسه هاى شيطانى، و سوء ظن هاى جاهلى.


1- على عليه السلام فرمود:« لَوسَكَتَ الجاهِلُ ما اخْتَلَف النّاس؛ اگر جاهل سكوت اختيار كند اختلافى در ميان مردم پيدا نمى شود»!( بحارالانوار، جلد 78، صفحه 81).

ص: 97

ولى حوادث آينده نشان داد كه آنها سخت در اشتباه بودند، وعده هاى الهى همه راست بوده، اما چون آنها هنوز پيوندهايشان را از دوران جاهليت نبريده بودند اين گونه درباره خدا و رسولش بدگمان بودند.

اين تعبير نشان مى دهد كه يكى از سرچشمه هاى سوء ظن، جهل و نادانى و عدم توانايى بر تجزيه و تحليل صحيح حوادث است كه اگر انسان در پرتو آگاهى قدرت كافى براى تحليل حوادث داشته باشد اين چنين گرفتار سوء ظن و بدگمانى نمى شود.

***

38- جهل سرچشمه بى ادبى است

«انَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الحُجراتِ اكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُون؛

كسانى كه از پشت حجره ها تو را بلند صدا مى زنند اكثرشان نمى فهمند» (حجرات 4)

گروهى از اعراب بودند كه وقت و بى وقت پشت در خانه پيامبر مى آمدند و بلند صدا مى زدند: «يا محمّد! يا محمّد! اخرُجُ الَيْنا؛ «اى محمّد، اى محمّد، بيرون بيا»! (با تو كار داريم) و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بى ادبى و مزاحمت هاى آنها سخت آزرده مى شد، ولى بر اثر حجب ذاتى سكوت مى كرد، تا اين كه آيات سوره حجرات نازل شد و آداب سخن گفتن و مخاطبه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شرح داد.

تعبير به اكثرهم لايعقلون (غالب آنها نمى فهمند) اشاره لطيفى است به اين كه بى ادبى افراد جسور و مزاحم غالباً از جهل سرچشمه مى گيرد، خلاصه هرجا علم درآيد ادب همراه آن وارد مى شود، و هر جا جهل حلول كند بى ادبى همراه آن.

«وَاذْقالَ مُوسى لِقُوْمِهِ انَّ اللَّه يَأْمرُكُم انْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قالُوا أتتخِذنا هُزُواً قالَ اعُوذُ بِاللَّهِ انْ اكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ؛

و (به خاطر بياور) هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت: خداوند به شما

ص: 98

دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح كنيد، گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى؟

موسى گفت: به خدا پناه مى برم از اين كه از جاهلان باشم»! (بقره 67)

اين آيه مربوط به ماجراى قتلى است كه در بنى اسرائيل اتفاق افتاد، و چون قاتل شناخته نشد، و مى رفت كه منشأ درگيرى هاى عظيمى ميان قبائل بنى اسرائيل گردد، دستورى از سوى خداوند رسيد كه ماده گاوى را ذبح كنند، و قسمتى از بدن آن را به بدن مقتول زنند تا به سخن آيد، و قاتل خود را معرفى كند.

از آن جا كه اين امر بسيار عجيب و اعجازآميزى بود بنى اسرائيل در آغاز با تعجب از موسى پرسيدند: آيا تو ما را مسخره مى كنى؟!

موسى عليه السلام در پاسخ گفت: من پناه به خدا مى برم از اين كه از جاهلان باشم، يعنى استهزا نشانه جهل و نادانى است و دليل بر خود برتربينى و كبر و غرور است، اين گونه افراد براى تحقير ديگران آنها را مسخره مى كنند و مى دانيم تكبر و خود برتربينى نيز از جهل و نادانى سرچشمه مى گيرد حتى گاهى بسيارى از جاهلان، دانايان را به باد استهزا مى گيرند.(1)

***

39- جهل عامل مصايب اجتماعى و ندامت ها است

* يا ايُها الَّذينَ امَنُوا انْ جائَكُمْ فاسِقٌ بنباً فَتَبَيَّنوا انْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلتُمْ نادِمينَ:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر شخص فاسقى براى شما خبرى بياوريد درباره آن تحقيق كنيد، مبادا به سبب نادانى آسيب و مصيبتى به قومى برسانيد و از كرده خود نادم شويد» (حجرات 6)

اين آيه به عنوان يك اصل اساسى به مسلمانان دستور مى دهد كه در قبول اخبار به وثاقت را وى توجه كنند، و اگر خبرى از شخص فاسق و غير قابل اعتمادى


1- اميرمؤمنان عليه السلام فرمود:« الْعُلماءُ غُرباءٌ لِكِثره الْجهالَ بَينهم؛ دانشمندان غريبند چون جاهلان در ميان آنها فراوانند»( بحارالانوار، جلد 78، صفحه 81).

ص: 99

به آنها رسيد پيرامون آن تحقيق نمايند، و پيش از تحقيق دست به هيچ اقدامى نزنند كه ممكن است مايه انواع مصايب و موجب ندامت گردد.

بديهى است شخص جاهل نمى تواند موضع گيرى صحيحى در برابر حوادث مختلف داشته باشد، و ندانم كارى او سرچشمه انواع زيان ها و مصيبت ها مى شود، كارى كه نتيجه اى جز پشيمانى و ندامت ندارد.

***

40- جهل و دگرگون شدن ارزش ها

«كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ و عَسى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسى انْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرُّ لَكُمْ وَاللَّه يَعْلَمُ و انتُمُ لا تَعْلَمُونَ؛

جهاد (در راه خدا) بر شما فرض شده، در حالى كه از آن اكراه داريد، و چه بسا از چيزى اكراه داشته باشيد در حالى كه خير شما در آن است، و يا چيزى را دوست داشته باشيد، در حالى كه شر شما در آن است، و خدا مى داند و شما نمى دانيد» (بقره 216)

حركت انسان هميشه متوجه ارزش هايى است كه او در نظر دارد، و تشيخص ارزش ها هميشه در جهت گيرى حركات انسان نقش اساى را دارد، جهل و نادانى سبب مى شود كه انسان در تشيخص «ارزش» از «ضد ارزش» گرفتار اشتباه شود، آنچه مايه پيشرفت و خير و بركت است شر يا ضدّ ارزش بداند و به عكس آنچه مايه بدبختى او است عامل خوشبختى بشمرد.

آيه فوق مى گويد جهاد در راه خدا يك ارزش است (مايه عزت و آبرو، افتخار و موفقيت است) اما شما بر اثر نادانى از آن اكراه داريد، چرا كه از آثار و بركاتش بى خبريد، و به عكس سكوت و خاموشى و ترك جهاد را مايه سلامت و سعادت و يك ارزش مى پنداريد در حالى كه مايه بدبختى شماست.

به اين ترتيب جهل سرچشمه اشتباه در تشخيص ارزش هاست، و آن نيز به نوبه خود عامل موضع گيرى هاى نادرست و غلط در برابر مسائل مختلف، و

ص: 100

حوادث گوناگون زندگى و انواع افراط و تفريطهاست.(1)

***

جمع بندى و نتيجه

از بحث هاى قرآنى كه تحت عناوين چهل گانه فوق پيرامون تشويق به علم و معرفت و شناخت بيان شد (و هرگز ادعا نمى كنيم منحصر به اين چهل عنوان باشد) اهتمام فوق العاده قرآن و اسلام را به اين مسأله در تمام زمينى مى توان به دست آورد، اعم از معرفت ذات پاك پروردگار و صفات او، و شناخت جهان آفرينش، آسمان و زمين و ساير كائنات، و آگاهى از اسرار موجودات زمين و آسمانى، طبيعى و ماوراء طبيعى، و شناختن خويشتن و احاطه بر علوم و دانش هاى مختلف.

از بررسى مجموع اين آيات امور زير به خوبى روشن مى شود:

1- راه شناخت به روى همه انسان ها باز است، و هركس به فراخور استعداد و تلاش و كوشش خود مى تواند اين راه را بپيمايد، وگرنه دعوت به سوى آن با اين همه تأكيد و اهميّت معنا و مفهومى نداشت.

2- ارزش انسان ها رابطه مستقيمى با ميزان معرفت و شناخت آنها از خدا و اسرار جهان هستى و خويش دارد.

3- على رغم ضعف هاى جسمانى انسان بزرگترين افتخار و موهبت او همين آمادگى براى شناخت هرچه بيشتر است.

4- راه وصول به پيروزى ها و غلبه بر انواع مشكلات و تزكيه و ساختن خويشتن، راه علم و معرفت است.

5- براى مبارزه با انواع مفاسد و بدبختى ها و ناكامى ها قبل از هر چيز بايد به سراغ شناخت و معرفت رفت.


1- اميرمؤمنان على عليه السلام فرمود:« لاتَرى الْجاهِلْ الّا مُفْرِطاً اوْ مُفَرِّطاً؛« جاهل هميشه يا در طريق افراط است يا تفريط»( نهج البلاغه كلمات قصار جمله 70).

ص: 101

تكرار مى كنيم اين بحث هاى قرآنى در زمان و در محيطى نازل شد كه ابرهاى تيره و تار جهل و نادانى افق منطقه بلكه جهان را تاريك كرده بود، آفتاب علم و دانش غروب نموده، و مردم در امواج جهل غوطه ور بودند.

و اين راستى عجيب است كه از چنان محيطى چنين تعليماتى برخيزد، و اينها دليل زنده اى است بر اصالت و حقانيت قرآن كه انسان درس نخوانده اى در چنان شرايطى پيام آور چنين مكتبى باشد.

قابل توجه اين كه بعضى از محققان كه آيات قرآن را در زمينه علم و معرفت و زمينه ها و منابع آن بررسى كرده اند به بيش از هفتصد آيه در اين زمينه دست يافته اند كه با مقايسه آنها با آيات احكام قرآن كه حدود پانصد آيه است چنين معلوم مى شود كه قرآن براى علم و معرفت ارزشى بيش از مجموعه احكام دين قائل شده است!

***

ص: 102

توضيحات

1- امكان شناخت از ديدگاه «فلسفه»

اشاره

همان گونه كه در آغاز بحث نيز گفتيم وجود جهانى در خارج از دستگاه فكر و ادراك ما مطلبى نيست كه قابل بحث و گفتگو باشد، حتى «سوفسطائيان» يا «ايده آليست ها» (ذهن گرايان) كه منكر واقعيت هاى عينى و خارجى هستند نيز در عمل به آن معترفند.

ولى سخن در اين است كه آيا ما راهى براى شناخت اين واقعيت ها داريم يا نه؟

و اگر جواب اين سئوال مثبت است طرق و ابزار اين شناخت چيست؟

و سرانجام براى وصول به آن چه شرايطى لازم است؟

يا به تعبير ديگر آيا ما مى توانيم «واقعيت» عينى خارجى را تبديل به «حقيقت» يعنى انعكاسى در ذهن ما كه مطابق با خارج باشد بنماييم، يا نه؟ تمام تعريف شناخت و دعوايى كه بر سر اين مسأله است بازگشت به همين مطلب مى كند.(1)

و از سوى ديگر ريشه اصلى تمام علوم و دانش هاى بشرى در پاسخ به اين سئوال نهفته است.

گرچه فلسفه اعم از الهى و مادى غالباً طرفدار امكان شناخت واقعيت هاى عينى هستند، ولى انكار نمى توان كرد كه از ميان آنها گروهى منكر اين مطلبند منكران شناخت دلايلى براى اثبات مقصود خود آورده اند كه عمدتاً چهار دليل زير است:

1- مهمترين ابزار شناخت ما، حواس ماست، و از ميان تمام حواس حس بينايى در درجه اوّل اهميّت است، ولى ما مى دانيم همين چشم چه خطاهايى كه از او


1- بنابراين تعريف شناخت عبارت است از: تبديل واقعيت هاى خارجى به حقيقت هاى ذهنى و انعكاس آنها- چنانكه هست- در آيينه فكر.

ص: 103

سر نمى زند؟

شهاب شعله ورى كه در آسمان به صورت يك خط آتشين ممتد در چشم ما منعكس مى شود و در واقع يك نقطه نورانى بيش نيست!

اگر در يك خيابان مستقيم و طولانى كه دو طرف آن را درخت فرا گرفته بايستيم، به نظر مى رسد كه درخت ها هرچه از ما دورتر مى شوند به يكديگر نزديك مى گردند، و در نقطه هاى بسيار دور اين دو خط موازى را به هم متصل مى بينيم، و تصور مى كنيم زاويه اى تشكيل داده اند! در حالى كه فاصله ميان دو طرف خيابان در تمام طول مسير دقيقاً يكسان است.

اگر يك دست ما گرم و دست ديگر سرد باشد و هر دو را در آن واحد در آب ولرمى وارد كنيم با آن دستى كه سرد بوده احساس گرمى مى كنيم، و با آن دستى كه گرم بوده احساس سردى، يعنى دو احساس كاملًا متضاد در آن واحد از شى ء واحد در فكر ما ترسيم مى شود!

و از اين قبيل مثال ها درباره حس بينايى و ساير حواس اعم از لامسه و غير آن فراوان داريم، با اين حال، چه اعتمادى مى توان بر حواس كرد؟! اصلًا شايد عالم خارجى خواب و خيالى بيش نباشد، مگر آنچه را ما در خواب مى بينيم و در همان لحظه عينيّت براى آن قايليم واقعيت دارد؟!

2- در ميان متفكران و دانشمندان و فلاسفه جهان دو نفر را نمى توان يافت كه در تمام مسائل هم عقيده باشند، آيا اين همه تضاد و اختلاف در ميان آنها دليل بر اين نيست كه ما راهى به سوى شناخت حقايق نداريم، و آنچه را من واقعيت مى پندارم ممكن است در نظر ديگرى خيالى بيش نباشد، و بالعكس.

حتى يك انسان در حالات و شرايط مختلف ممكن است عقايد مختلفى داشته باشد، و اين امر ضربه اى است بر پايه هاى مسأله شناخت.

3- مى دانيم همه موجودات جهان در حال حركتند، و در اين حركت عمومى همه اشيا دگرگون مى شوند حتى افكار و علوم و معارف و دانش هاى ما.

با اين حال چگونه مى توان پذيرفت كه ما درباره موجودات عالم هستى و

ص: 104

روابط آنها، شناخت صحيحى داشته باشيم؟ در حالى كه براى شناخت لازم است يك موضوع ثابت را در نظر بگيريم.

4- مى دانيم جهان هستى يك واحد به هم پيوسته است، بنابراين شناخت يك جزء از شناخت كل نمى تواند جدا باشد بنابراين اگر ما حتى يك حلقه از اين سلسله را نشناسيم نمى توانيم شناختى درباره هيچ قسمت پيدا كنيم.

از سوى ديگر مى دانيم هنوز فراوان است واقعيت هايى كه درك آن براى بشر غير ممكن است، و هنوز آمار مجهولات قابل مقايسه با آمار اندك معلومات نيست.

با اين حال چگونه ما مى توانيم شناخت جهان را ممكن بدانيم؟ پس بايد قبول كرد آنچه به ذهن ما مى آيد تصوراتى است كه فقط ارزش علمى دارد، نه ارزش واقعى!

***

پاسخ

اين استدلالات را از سه راه مى توان پاسخ گفت:

1- تمام كسانى كه سخن از عدم امكان شناخت مى گويند در همان حال كه در برابر مخالفان مشغول به استدلال هستند يا قلم به دست گرفته دلايل خويش را در مؤلفات خود مى نويسند، صدها واقعيت خارجى را شناخته اند، و با شناخت آنها، و بهره گيرى از آنها، به جنگ مسأله شناخت رفته اند، قلم، كاغذ، خطوط، كلمات، جمله بندى ها، دستگاه چاپ، نشر، كتاب، كتابخانه ها، تك تك مخالفان، امواج صوتى، مخارج حروف، نور و روشنايى، تأثيرگذارى در افكار ديگران، همه و همه را به عنوان واقعيت هاى عينى قبول دارند.

آرى اينها با شناخت اين واقعيت ها به جنگ شناخت مى روند، و با استمداد از اين معارف درصدد نفى معرفتند، و چه اشتباه عجيبى؟! (دقت كنيد).

2- اشتباه بزرگ آنها اين است كه محدود بودن علم و شناخت انسان را با «اصل

ص: 105

مسأله شناخت» اشتباه كرده اند، استدلالات آنها هرگز امكان شناخت را نفى نمى كند، بلكه در نهايت ثابت مى كند معارف انسان محدود و گاهى آلوده به پاره اى از خطاهاست.

آنها نمى توانند انكار كنند كه «شهاب» وجود خارجى دارد، بلكه مى گويند يك نقطه نورانى بيش نيست كه بر اثر خطاى باصره به صورت يك خط ممتد آتشين در نظر ما مجسم مى شود پس خطا در اصل وجود شهاب نيست، بلكه در اين خط ممتد آتشين است.

همچنين خطا در اصل وجود خيابان و درختان در دو طرف آنها نيست، خطا در اين است كه هرچه درخت ها از ما دورتر مى شود آنها را به يكديگر نزديك تر مى بينيم، همچنين در اصل وجود آب، و درجه معينى از حرارت، مرتكب خطايى نشده ايم، بلكه خطا در تشخيص كميّت اين حرارت است.

ولى همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم ما هرگز مدعى نيستيم كه همه حقايق جهان را درك مى كنيم، و يا همه آنچه را درك مى كنيم خالى از هرگونه خطاست، هدف اثبات امكان معرفت و شناخت به صورت قضيه جزئيه است، و تمام اشتباه آنها در همين جاست.

جالب اين است كه دليلى را كه طرفداران عدم امكان شناخت آورده اند به خوبى مى تواند دليلى بر ضد آنها بوده باشد، زيرا وقتى آنها پاى خطاى حواسّ را به ميان مى كشند، مفهومش اين است كه ما واقعيت را با حواس ديگرمان يا طريق عقلى كشف كرده ايم، و از آن پى مى بريم كه حسّ ما در فلان مورد خطا كرده است، اين عين اعتراف به درستى قسمتى از شناخت هاست.

مثلًا هنگامى كه مى گوييم اين خط ممتد آتشينى را كه به هنگام ظهور شهاب در آسمان مى بينيم خطاست، به خاطر آن است كه ما از طرق ديگر به اين واقعيت پى برده ايم كه شهاب قطعه سنگى است كه وقتى وارد جو زمين مى شود بر اثر حركت سريع و برخورد با قشرهاى هوا، داغ و سوزان و مشتعل مى شود و به صورت يك نقطه نورانى در مى آيد و چون اين نقطه نورانى فوق العاده سريع

ص: 106

حركت مى كند چشم ما خطا كرده، آن را به صورت يك خط مستقيم با منحنى مى بيند.

بنابراين در كنار يك خطا چندين واقعيت شناخته شده وجود دارد كه ما از آنها آگاهيم، و همان ها را وسيله اى براى اصلاح خطاهاى خود قرار مى داده ايم.

همچنين در مورد خطاى چشم در ديدن دو خط موازى به صورت يك زاويه نيز مسأله همين است ما قبلًا موازى بودن خط دو طرف خيابان و درختان آن را از نزديك با چشم ديده ايم، و اندازه گيرى نموده ايم، هنگامى كه از دور آن را به صورت دو خط متقاطع مى بينيم با معلوماتى كه قبلًا از نزديك به دست آورده ايم مقايسه كرده، به اين خطا پى مى بريم.

پس بايد گفت هر حكم به وجود خطا دليل بر شناخت بسيارى از واقعيت ها است (دقت كنيد)

3- آنها در حقيقت مرز ميان «بديهيات» و «نظريات» و «امور مطلق» و «نسبى» و «معرفت اجمالى» و «تفصيلى» را نشناخته اند، و بر اثر عدم شناخت دقيق اين سه موضوع ره افسانه مى زنند.

توضيح اين كه:

ما يك سلسله حقايق داريم كه هيچ كس جز سوفسطائيان كه از موضوع بحث ما خارجند در آن ترديد ندارد، (حتى به گونه اى كه قبلًا گفته ايم سوفسطائيان اگر چه با زبان منكرند ولى قلباً آنها نيز قبول دارند) حقايقى كه نياز به تفكر و انديشه ندارد، مثلًا هركس مى داند كه دو به اضافه دو مساوى با چهار است، هركس مى داند در زمان واحد و مكان واحد ممكن نيست هم شب باشد هم روز، هم تابستان باشد هم زمستان، و يا يك شخص معين در آن واحد هم در مكّه باشد و هم در مدينه، حتى كسانى كه اجتماع ضدين يا نقيضين را ممكن مى شمرند در مفهوم اين الفاظ تصرف مى كنند، و گفتار آنها بيشتر بازى با لفظ است وگرنه اصل مطلب را قبول دارند، مثلًا براى «اجتماع ضدين» مى گويند

ص: 107

ممكن است يك ساعت باران بيايد و ساعت بعد آفتابى باشد، پس اجتماع ضدين ممكن است اما اگر بپرسيم در جاى معين و ساعت معين آيا اين دو جمع مى شوند؟ مى گويد نه.

و در مقابل اين معلومات بديهى يك سلسله «معلومات نظرى» است كه خطا و اشتباه در آن راه دارد، و تمام آنچه را اين آقايان درباره عدم امكان شناخت گفته اند مربوط به بخش معلومات نظرى انسان است.

هم چنين ما يك سلسله واقعيت ها را مى شناسيم كه مطلق است، و هيچ گونه نسبيت در آن راه ندارد، مانند مثال هايى كه در بالا زديم (رابطه هاى رياضى ميان اعداد، عدم امكان جمع ضدين يا جمع نقيضين)

ولى انكار نمى توان كرد كه يك سلسله مفاهيم نسبى نيز وجود دارد كه با دگرگون شدن شرايط دگرگون مى شود، مثلًا سردى و گرمى به يك معنا يك امر نسبى است، هر چيز كه حرارت آن بيشتر از حرارت بدن انسان باشد مى گوييم گرم است، و هر چيز كه حرارت آن كمتر از بدن ماست مى گوييم سرد است، بنابراين اگر درجه حرارت بدن ما دگرگون شود مفهوم گرمى و سردى نيز براى ما دگرگون خواهد شد، و لذا گاه دو نفر در يك اتاق نشسته اند يكى احساس گرما مى كند و مى گويد درها را باز كنيد، و ديگرى احساس سرما و مى گويد بخارى بياوريد!

البتّه در تمام اين موارد يك واقعيت وجود دارد و آن درجه حرارت اتاق است، و يك واقعيت ديگر كه درجه حرارت بدن ماست، منتها برداشت گرمى و سردى امر دگرگونى است كه از مقايسه آن دو به دست مى آيد و قضاوت ها درباره آن متفاوت است.

هم چنين در جهان يك سلسله واقعيت هاى ثابت داريم، و يك سلسله واقعيت هاى متغير، مثال هايى كه در بالا گفتيم و هر چه مانند آن است جزء واقعيت هاى ثابت است، حتى ماركسيست ها كه همه چيز را متغير مى دانند باز اصل تغيير و تحول را به عنوان يك اصل ثابت استثنا مى كنند، و مى گويند: همه

ص: 108

جهان در حال تغيير است جز قانون تغيير و تحول كه همواره ثابت است (البتّه در كنار اين اصل يك سلسله اصول ديگرى نيز وجود دارد كه آنها را نيز ثابت مى دانند).

از اينها كه بگذريم ما دو رقم معرفت داريم «معرفت اجمالى» و «معرفت تفصيلى» واقعيت هايى وجود دارد كه درباره آنها فقط معرفت اجمالى داريم، اما از خصوصيات و روابط آن با اشيا ديگر جهان بى خبريم، ولى عدم شناخت تفصيلى هرگز دليل بر عدم شناخت اجمالى نمى شود.

چشم ما جزيى از بدن ماست، و مسلّماً تا تمام بدن را به خوبى نشناسيم شناختن چشم با تمام روابطش با ساير اعضا ممكن نيست.

ولى اين عدم شناخت تفصيلى مانع از آن نيست كه بدانيم چشم در قسمت سر و زير پيشانى قرار دارد، داراى هفت طبقه است، و هر كدام از طبقات هفتگانه آن وظيفه معينى دارد، و فايده آن ديدن مناظر و صحنه هاى مختلف است.

با توجه به اين توضيحات روشن مى شود كه دلايل منكران شناخت در حقيقت به خاطر عدم دقت در اين تقسيم بندى ها صورت گرفته، مثلًا وقتى مى گويند عالم هستى يك واحد بيش نيست، و اگر ما يك حلقه از آن را نشناسيم هيچ قسمت آن را نمى توان شناخت در واقع معرفت اجمالى و تفصيلى را با هم اشتباه كرده اند، زيرا اگر ما بخواهيم يك جزء از اين عالم را به طور كامل و دقيق با تمام روابطش با اجزاء ديگر جهان بشناسيم بايد همه جهان را بشناسيم ولى هرگز معرفت اجمالى نياز به اين مطلب ندارد، همين گونه است معرفت ما درباره زمين و آسمان و افراد بشر و موجوداتى كه در اطراف ما وجود دارد.(1)

در اين باره توضيحات بيشترى به خواست خدا در فصل آينده خواهد آمد.


1- گاه گفته مى شود كه منكران شناخت نيز آن را به طور كامل نفى نمى كنند بنابراين جنگ آنها با طرفداران شناخت يك نزاع لفظى است و داستان« عنب» و« انگور» را تداعى مى كند.

ص: 109

«دانش محدود بشرى»

1- وَيَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ امْرِ رَبّىِ وَما اوتيتُمْ مِنَ العِلْمِ الّا قَليلًا (اسراء/ 85)

2- وَما تَدْرِى نَفْسٌ ماذَا تَكْسِبُ غَداً وَما تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ (لقمان/ 34)

3- وَانْ مِنْ شَىْ ءٍ الّا يُسَبِحُّ بِحَمْدِهِ وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تسْبيحَهُمْ (اسراء- 44)

4- وَعَسى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسى انْ تُحبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّه يَعْلَمُ وَانْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (بقره/ 216)

5- لَخَلْقُ السَّمواتِ وَالارْضِ اكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النّاسِ وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ (غافر/ 57)

6- لا تَدْرى لَعَلّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ امْراً (طلاق/ 1)

7- قُل لَّا امْلِكُ لِنَفْسِى نَفْعاً وَلا ضَرّاً الّا ماشآءَ اللَّهُ وَلَوْ كُنتُ اعْلَمُ الْغَيْبَ لَا اسْتَكْثَرتُ مِنَ الْخَيْرِ وَما مَسَّنِىَ السُّوءُ (اعراف/ 188)

8- آبائُكُمْ وَابْنائُكُمْ لا تَدْرُونَ ايُّهُمْ اقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً (نساء/ 11)

9- وَلَوْ انَّما فى اْلَارْضِ مِنْ شَجَرَةٍ اقْلامٌ وَالْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةَ ابْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّه انَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ (لقمان- 27)

ترجمه:

1- از تو درباره «روح» سؤال مى كنند، بگو «روح» از فرمان پروردگار من است، و از دانش جز اندكى به شما داده نشده است.

2- هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند؟ و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟!

3- هر موجودى تسبيح و حمد او مى گويد، ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد

4- چه بسا از چيزى اكراه داريد كه «خير» شما در آن است، و يا چيزى را دوست داردى كه «شرّ» شما در آن است، خدا مى داند و شما نمى دانيد!

ص: 110

5- آفرينش آسمان ها و زمين، از آفرينش انسان ها مهم تر است، ولى اكثر مردم نمى دانند

6- تو نمى دانى شايد خداوند بعد از اين، وضع تازه (وسيله اصلاحى براى زنان مطلّقه) فراهم كند.

7- بگو من مالك سود و زيان خويش نيستم، مگر آنچه را خدا بخواهد (و از غيب و اسرار نهان نيز با خبر نيستم مگر آنچه را خدا بخواهد) و اگر از غيب با خبر بودم، منافع فراوانى براى خود فراهم مى ساختيم و هيچ بدى (و زيانى) به من نمى رسيد.

8- شما نمى دانيد پدران و مادران و فرزندانتان كدام يك براى شما سودمند ترند؟

9- اگر آنچه روى زمين از درختان است قلم شوند، و دريا مركب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، اينها همه تمام مى شوند امّا كلمات خدا پايان نمى گيرد، خداوند عزيز و حكيم است.

***

شرح مفردات

«رُوح» به طورى كه در «مقاييس اللغة» آمده است در اصل از ماده «ريح» به معناى «باد» است، و به «تنفس» و «دميدن» نيز اطلاق شده، و از آن جا كه رابطه نزديكى ميان نفس كشيدن و بقاى حيات و جان انسان است روح به معناى جان و حيات، و سپس به حقيقت مجردى كه بقاى حيات با آن است اطلاق نشده.

«روح» (بر وزن لوح) به معناى نسيم خنك و همچنين مهربانى و رحمت آمده، و «رائحه» به معناى بو و «مروحه» به معناى بادزن همه از اين ريشه است.

«تفهون» از ماده «فقه» به طورى كه در «لسان العرب» آمده به معناى آگاهى بر چيزى و فهميدن آن است، ولى به طور خاص به علم دين (يا علم احكام) اطلاق مى شود، و اين به خاطر اهمّيت و شرافت آن است «راغب» در «مفردات»

ص: 111

مى گويد: «فقه به معناى آگاهى بر چيزى پنهان به وسيله آگاهى از امر ظاهر و آشكار است» بنابراين مفهوم آن اخص از مفهوم علم است.

«غَيْب» به طورى كه «ابن منظور» در «لسان العرب» آورده در اصل به معنى «شك» است و به هر چيزى كه از انسان پنهان باشد نيز اطلاق مى شود (شايد به خاطر اين كه اشيا پنهان بيشترمورد شك واقع مى شوند) «راغب» در تفسير «يُومنون بالغيب» مى گويد: غيب چيزى است كه از دايره حس بيرون است و از دسترس عقل ابتدايى نيز خارج مى باشد، و به وسيله اخبار انبيا شناخته مى شود.

«نفدت» از ماده «نَفَد» (بر وزن حسد) و «نفاد» به طورى كه از لسان العرب و مفردات استفاده مى شود به معناى فنا و نابودى است، و «منافِد» به كسى گفته مى شود كه در استدلال فوق العاده قوى است به طورى كه طرف را كاملًا محكوم مى كند. «انفاد» به معناى خشك شدن آب چاه نيز آمده است.

***

تفسير و جمع بندى

جمعى از مشركان يا اهل كتاب پيوسته از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره «روح» سؤال مى كردند طبقه «آيه نخست» پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مأمور مى شود كه به آنها بگويد «روح» از فرمان پروردگار من است، و سپس اضافه كند كه بهره شما از علم بسيار كم است، لذا توانايى درك حقيقت «روح» را نداريد.(1)

اين اشاره روشنى به محدوديت علم بشر مى باشد، چرا كه روح (بنابر اين كه منظور از آن در آيه فوق روح انسانى باشد) از همه چيز به انسان نزديك تر است، هنگامى كه انسان نتواند گوهر روح خويش را بشناسد و تنها اطلاعش از آن يك اطلاع سطحى و اجمالى باشد، چه انتظارى درباره ساير واقعيت هاى جهان مى تواند داشته باشد.


1- جمله« ما اوْ تَيِتُمْ مِنَ الْعِلْم الّا قَليلًا» را غالب مفسّران به معناى« قليلًا من العلم» تفسير كرده اند، ولى بعضى گفته اند: منظور از آن« قَليلا منكم» است، اما اين تفسير با ظاهر آيه كه مخاطب در آن سؤال كنندگان از مسأله روحند سازگار نيست( دقت كنيد).

ص: 112

***

دوّمين آيه كه آخرين آيه سوره لقمان است، از علومى كه خاصّ خداوند مى باشد پرده بر مى دارد، و در آن، اشاره به پنج علم شده: قيام قيامت، نزول باران، جنين هايى كه در رحم مادرانند، حوادث آينده مربوط به اعمال آدمى، و سرزمين مرگ هركس. كه در بعضى از روايات اسلامى نيز به عنوان «مفاتيح خمسه غيب» كه جز خدا كسى نمى داند، از آنها ياد شده است.(1)

ممكن است انسان از روى قرائن، كلياتى درباره اين امور بداند، ولى جزئيات هيچ يك از اين امور پنجگانه، بر احدى روشن نيست، مثلًا هيچ كس نمى داند جنينى كه در شكم مادر است داراى چه استعدادهاى جسمانى، و كيفيات روحى و زشتى و زيبايى، و انواع بيمارى ها و يا سلامت كامل است، حتّى هيچ كس از جنسيت آن (مذكر و مؤنث بودن) در بسيارى از مراحل با خبر نيست.

قرآن در اين آيه مى گويد: اى انسان تو حتى خبر از فرداى خود، و سرزمينى كه عمرت در آن پايان مى گيرد، ندارى، چگونه مى توانى انتظار داشته باشى از تمام عالم هستى، آگاه گردى؟! به همين دليل علم تو محدود است.

***

در آيه سوّم، سخن از تسبيح و حمد عمومى موجودات است كه همگى با زبان حال و با نظم شگرف و عجيبى كه بر آنها حكمفرماست، حمد و ثناى حق مى گويند و به پاكى او از هر عيب و نقصان گواهى مى دهند، و با زبان بى زبانى، عالم را از غلغله تسبيح خود پر كرده اند، و يا اين كه زبان قالى دارند، علاوه بر زبان حال، و هر ذرّه اى از موجودات اين جهان بدون استثنا به سهم خود، داراى عقل و عرفان و شعورى است، و آگاهانه «حمد» و «تسبيح» خدا مى گويد، كه شرح اين دو نظر را در تفسير نمونه داده ايم.(2)


1- مجمع البيان، جلد 8، ذيل آيه 34 سوره لقمان.
2- به جلد 12، صفحه 133، ذيل آيه 44 سوره اسراء مراجعه فرماييد.

ص: 113

ولى به هر حال ما نه توانايى داريم كه زبان حال آنها را بفهميم، چون از همه اسرار جهان و نظامات حاكم بر موجودات عالم با خبر نيستيم، و نه زبان قال آنها را كه تكليفش روشن است.

به اين ترتيب جهان پر از غلغله و شور و نواست و ما از آن بى خبرع و اين خود دليل روشنى است بر محدوديت علم و دانش ما.

***

چهارمين آيه، سخن از «جهاد» مى گويد، براى كسانى كه از آن «اكراه» داشتند، مى گويد شما حتّى «خير» و «شرّ» خود را به خوبى درك نمى كنيد، به همين دليل گاهى با منافع خود در ستيزيد، و گاه به سوى زيان هاى خود با عشق و علاقه مى دويد، اين دليل روشنى بر محدوديت علم شماست كه حتى گاهى سود و زيان خود را تشخيص نمى دهيد، ولى خداوند بزرگ از آن آگاه است و از طريق وحى كه يكى از منابع مهمّ شناخت است، تمام امورى را كه با سود و زيان شما در ارتباط مى باشد براى شما روشن ساخته است.

***

در آيه پنجم ضمن اشاره به عظمت آفرينش آسمان ها و زمين، و بيان اين واقعيت كه آفرينش آنها از آفرينش انسان نيز بزرگ تر و پر اهميّت تر است، به عدم آگاهى اكثريت مردم از اين مسأله اشاره مى كند، و اين در زمانى بود كه معلومات انسان ها عموماً، و محيط جزيره عربستان خصوصاً، درباره آفرينش آسمان ها بسيار محدود بود، و شايد ستارگان را ميخ هاى نقره اى بر سقف آسمان مى پنداشتند و امروز نيز با تمام اطلاعاتى كه ما درباره خلقت آسمان ها داريم باز معلومات ما در اين زمينه محدود است.

***

و در آيه ششم بعد از آن كه به مسأله طلاق و عدّه، و لزوم باقيماندن زنان مطلّقه در مدت عده رجعى در خانه شوهرانشان مى فرمايد: «تو نمى دانى» شايد

ص: 114

خداوند بعد از اين وضع تازه اى براى آنها فراهم سازد، و گذراندن دوران عده، مخصوصاً در كنار شوهران سابق، سبب تجديد نظر و آشتى كردن و بازگشت به دوران زناشويى گردد.

جالب اين كه مخاطب در اين خطاب شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است، وقتى او مخاطب به چنين خطابى باشد حال بقيّه پيداست، و دليلى است بر محدوديت علم بشر تا آن جا كه مسائل مربوط به زندگى فرداى خود را نيز نمى تواند پيش بينى كند.

***

در هفتمين آيه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد كه بگويد: من مالك سود و زيانى از خود نسيتم، و اعتراف كند كه من علم غيب ندارم (جز آنچه خدا به من بياموزد) كه اگر علم غيب مى داشتم هيچ مشكلى در زندگى براى من پيش نمى آمد.

اين سخن را هنگامى فرمود كه اهل مكه گفتند تو اگر با خدا ارتباط دارى چرا از گرانى و ارزانى اجناس در آينده با خبر نمى شوى، يا از خشكسالى و پر آبى مناطق مختلف، تا از اين طريق بتوانى سود فراوان ببرى؟! او در جواب فرمود عالم الغيب خداست، اوست كه عملش بى پايان و ذاتى است.

هنگامى كه پيامبر با آن علم عظيمش كه خداوند درباره او مى فرمايد: «وَعَلَّمَكَ مالَمْ تَكُنْ تَعْلَمْ» (نساء- 113) چنين اعترافى كند و بگويد من از غيب (آنچه از دايره حسّ بيرون است) چيزى نمى دانم (جز آنچه را خدا به من بياموزد) وضع دانش ديگران روشن مى شود.

***

و در آيه هشتم بعد از آن كه دستوراتى در زمينه ارث اولاد، و پدر و مادر در شرايط مختلف بيان مى كند، مى گويد: حتى شما نمى دانيد كه پدران و مادران و فرزندانتان كدام يك براى شما مفيدترند؟ و كدام يك استحقاق بيشترى در اموال شما دارند؟ تا سهم بيشترى براى آنها قايل شويد.

ص: 115

آرى شما از مصالح خويش به خوبى آگاه نيستيد، و به همين دليل نمى توانيد قوانين دقيق و شايسته در زمينه ارث و غير آن براى خود تنظيم كنيد، قانونگذار شما بايد خدايى باشد كه از اسرار تمام هستى شما آگاه است. آرى محدوديت علم انسان تا اين حدّ است حتى قادر نيست قوانينى كه دقيقاً حافظ منافع او است براى خود وضع كند، و لذا قانون هاى بشرى- به خاطر كمبودهايى كه در عمل از آنها ظاهر مى شود- پيوسته در حال تغيير است، وقتى علم انسان درباره سرنوشت خودش چنين باشد نسبت به ساير موجودات عالم معلوم است چگونه خواهد بود؟

***

و بالاخره نهمين و آخرين آيه مورد بحث از علم بى پايان خدا سخن مى گويد و مسأله بى نهايت را كه تصورش براى بزرگترين دانشمندان نيز مشكل است با بيان زيبا و شيرينى چنان ترسيم مى كند كه حتى افراد كم سواد و بى سواد هم به عمق آن مى رسند، مى گويد: اگر همه درختان روى زمين در تمامى باغ ها و جنگل ها كه بالغ بر ميلياردها درخت مى شود قلم گردد (و گاه از هر درختى ميليون ها يا ميلياردها قلم مى توان تهيه كرد) و اگر تمام درياها و اقيانوس ها مركب و جوهر براى نوشتن باشند (با توجه به اين كه يك استخر كوچك ميليون ها دوات را پر مى كند) و بعد تمام نويسندگان جهان اعم از فرشتگان و لشكر جنّ و انس بخواهند با آن قلم ها و اين مركب ها كلمات و علوم الهى را بنويسند قادر نخواهند بود، همه اين قلم ها فرسوده و تمام مى شود، و مركب ها پايان مى گيرد اما هنوز علوم الهى و كلمات او نوشته نشده و آغاز دفتر است.

اين از يك سو، از سوى ديگر: مى دانيم كه منظور از «كلمات خداوند» همين موجودات عالم هستى است، بنابراين آيه فوق دليل روشنى بر وسعت بى حساب جهان و محدوديت علم و دانش بشر در برابر آن است.

***

ص: 116

نتيجه بحث

از مجموع آيات به خوبى نتيجه گيرى مى شود كه معرفت و شناخت انسان هرچند در حد ذات خود زياد باشد، و علوم و دانش هاى بشر روز به روز گسترده تر شود، دنيا پر از مدرسه و دانشگاه و كتابخانه و مراكز تحقيقات گردد، باز حجم اين معلومات نسبت به مجهولات قطره اى در برابر درياست.

جايى كه انسان خير و شر خود را نمى داند، و از سود و زيان خود آگاه نيست، جايى كه جوهر روح خويش را كه از همه چيز به او نزديكتر است هنوز نشناخته، جايى كه از حوادث فردا و لحظه مگر خود بى خبر است، چگونه مى توان انتظار داشت كه از حوادثى كه در كهكشان هاى دور دست و اين عالم گسترده بى انتها مى گذرد آگاه باشد.

بدون شك اينها به خاطر آن نيست كه انسان از معرفت و شناخت عاجز است، بلكه به خاطر وسعت عالم هستى است، و شايد بسيارى از كسانى كه منكر شناخت شده اند اين محدوديت علم بشر و آلودگى بعضى از علومش را با خطاها با اصل مسأله شناخت اشتباه كرده اند.

به هر حال قرآن مجيد همان گونه كه راه معرفت را به روى همگان باز مى شمرد و با تأكيد هرچه بيشتر انسان ها را به آن دعوت مى كند، علم بشر را محدود مى خواند، محدوديتى كه او را وادار به اعتراف به عظمت اين جهان و خداى آن و نياز به پيغمبران و صاحبان وحى مى كند.

اين سخن را به جمله پرمحتوايى از دعاى معروف امام حسين عليه السلام در روز عرفه پايان مى دهيم، آن جا كه عرض مى كند: «الهى انا الفقير غناى، فكيف لا اكْونُ فقيراً فى فقرى، الهى انا الجاهِلُ فى عِلمى، فَكْيفَ لا اكونُ جهولًا فى جهلى؛

خداوندا! من در عين بى نيازيم سرتا پا فقر و نيازم، پس چگونه در حالت فقر فقير نباشم؟! خداوندا! من در عين علم و دانش جاهلم پس چگونه در جهلم جاهل و نادان نباشم؟!»

ص: 117

گواهى فلاسفه و دانشمندان بر محدوديت علم بشر

دليل بر محدود بودن علم بشر روشن است، و نياز به بحث زيادى ندارد، ولى با توجه به نكات زير روشن تر مى شود.

1- قدرت حواس انسان محدود است، چشم كه مهمترين ابزار معرفت در امور حسى است توانايى ديد محدودى دارد، و گاه از چند كيلومتر كه بگذرد چيزى را نمى بيند، بعلاوه رنگ هايى كه انسان مى تواند مشاهده كند بسيار محدود است، زيرا بالاتر از رنگ بنفش، و مادون قرمز، رنگ هاى فراوانى وجود دارد كه چشم هيچ انسانى قادر بر درك آن نيست.

همچنين گوش انسان هر صدايى را نمى شنود، و تنها امواج محدودى است كه براى او قابل درك است، و ارتعاشاتى كه شدت نوسان آنها بالاتر يا كمتر از آن باشد مطلقاً غير مسموع است، و به همين ترتيب حواس ديگر.

ما با چشم غير مسلح تنها چند هزار ستاره را در آسمان تمام كره زمين مى توانيم ببينيم، در حالى كه مى دانيم ميلياردها ستاره در آسمان وجود دارد.

درست است كه ابزارهاى علمى قدرت حواس انسان را افزايش داده است، ولى قدرت ديد و درك اين ابزارها نيز محدود است.

2- ادراك و تفكر ما نيز قدرت محدودى دارد، و ماوراى آن از نظر ما در تاريكى مطلق فرو رفته، و حتى ژرف انديش ترين دانشمندان هرگز نمى توانند از آن فراتر روند.

3- از سوى سوم عالم هستى بقدرى پهناور است كه وسعت آن در انديشه هاى ما نمى گنجد، همين اندازه مى توانيم بگوييم هر قدر دامنه علم و دانش بشرى وسيع تر مى شود عظمت اين جهان در نظر او بيشتر مى گردد.

براى پى بردن به عظمت اين عالَم (البتّه تا آن جا كه امروز فكر ما مى رسد) كافى است كه بدانيم منظومه شمسى ما و تمام ستارگانى كه در آسمان به چشم مى خورد جزيى از يك كهكشان است كه بنام كهكشان راه شيرى معروف است،

ص: 118

(كهكشان يا شهرهاى ستارگان، مجموعه عظيمى از ستاره هاست كه براى خود عالمى را تشكيل مى دهد) در اين كهكشان طبق محاسبه دانشمندان بيش از يك صد ميليارد!! ستاره وجود دارد كه خورشيد ما با آن همه عظمت و نورانيتش يكى از ستارگان متوسط اين كهكشان است!

و باز همين دانشمندان به ما مى گويند تا آن جا كه توانسته اند وسيله تلسكوپ ها و با استفاده از كامپيوترها محاسبه كنند حدّاقل حدود يك ميليارد كهكشان در اين عالم موجود است!(1)

راستى گفتن اين اعداد و ارقام با زبان چه آسان است، و تصور آن چه مشكل؟!

ولى فراموش نكنيد كه از اين همه كهكشان هاى عظيم و اين همه ستارگان بى شمار معلومات ما غالباً بر محور همين كره خاكى دور مى زند كه تازه همه آن را نيز نشناخته ايم!

4- از سوى چهارم عالمى كه ما در آن زندگى مى كنيم گذشته و آينده اى دارد، هيچ كس نمى داند چند ميليارد سال از عمر آن گذشته، همان گونه كه هيچ كس از آينده آن نيز آگاه نيست، همچون رشته زنجير مانندى است كه از ازل كشيده شده، و در اعماق ابد پيش مى رود، و تمام آگاهى ما فقط مربوط به يك حلقه از اين زنجير است كه در آن زندگى مى كنيم، و از آينده و گذشته جز شبحى مبهم چيزى در نظر ما مجسم نيست.

درست است كه انسان بر اثر نداى فطرت و انگيزه درونى از روزى كه خود را شناخته است با تلاش پى گير و مستمر، و كوشش هاى خستگى ناپذير، عاشقانه دنبال شناخت بيشتر از خود و اين جهان بوده است، و در طول هزاران سال تلاش پيگير معلوماتى فراهم ساخته كه هم اكنون در گنجينه كتابخانه هاى بزرگ و كوچك جهان ذخيره شده است.


1- در كتاب« آيا؟ چگونه؟ چرا؟» آمده است امروز اخترشناسان معتقدند كهكشان هاى زيادى در كنار كهكشان ما قرار دارد كه بعضى كوچك تر، و بعضى بزرگتر است تلسكوپ هاى قوى، و ماشين هاى شمارشگر ستارگان نشان داده اند كه تقريباً يك ميليارد كهكشان در جهان وجود داشته باشد.

ص: 119

و درست است كه بعضى از اين كتابخانه ها به اندازه اى عظيم است كه طول مجموع قفسه هاى آن (مانند كتابخانه موزه انگلستان) يكصد كيلومتر است!، و تعداد كتاب هاى بعضى مانند (كتابخانه ملى پارسى) شش ميليون و بعضى ديگر (مانند كتابخانه معروف آمريكا) را بيست و پنج ميليون جلد نوشته اند، و بعضى از آنها به قدرى وسيع است كه تنها فهرستش، خود كتابخانه نسبتاً بزرگى تشكيل مى دهد، و مجموع كتابخانه براى خود تقريباً مانند شهركى كه ميان بخش هاى آن با وسيله نقليه بايد رفت و آمد كرد!

ولى با اين همه مجموع اين يافته هاى بشرى در زمينه شناخت جهان، رازها و اسرار عالم آفرينش، قطره بسيار كوچكى از يك اقيانوس فوق العاده عظيم.

***

بد نيست در اين جا به بعضى از گواهى هاى صريح دانشمندان در اين زمينه اشاره كنيم تا معلوم شود اين سخن «قولى است كه جملگى برآنند».

1- «كرسى موريسن» طبيب و روانشناس معروف در كتاب خود بنام «راز آفرينش انسان» چنين مى نويسد:

«وقتى درباره فضاى نامتناهى، يا زمان بى آغاز و انجام، يا نيروى شگرفى كه درون هسته اتم ذخيره شده، يا به عوالم نا محدود كه منظومه هاى بى شمار و سيارات و ثوابت بى حساب در آن شناورند، يا به قدرت تشعشع سيارات، يا به قوه جاذبه زمين، و قوانين ديگرى كه نظام عالم بسته به وجود آن است، مى انديشيم، آن وقت به حقارت وجود خود و نقصان دانش خويش پى مى بريم».(1)

2- دكتر «الكسيس كارل» در كتاب خود «انسان موجود ناشناخته» مى نويسد:

«به خوبى واضح است كه مساعى تمام علومى كه انسان را مورد مطالعه قرار داده است، تا كنون به جايى نرسيده، و شناسايى ما از خود هنوز نقايص زيادى


1- راز آفرينش انسان، صفحه 87.

ص: 120

در بر دارد»(1)

جالب اين است كه او به همين دليل نام «انسان موجود ناشناخته» را براى كتاب با ارزش خود انتخاب كرده است، وقتى شناخت انسان از خودش تا اين حدّ محدود باشد وضع دانش او درباره ساير جهان هستى روشن است.

3- «ويليام جيمس» عالم معروف مى گويد:

«علم ما همچون قطره اى است ولى جهل ما همچون يك درياى عظيم!»

4- «فلا ماريون» عالم معروف فلكى مى نويسد:

«من مى توانم ده سال از مجهولات سؤال كنم كه شما هيچ يك از آنها را نتوانيد جواب دهيد!»(2)

5- او در كلام ديگرى مى افزايد:

«ما فكر مى كنيم، اما همين فكر چيست؟ و راه مى رويم، اما اين عمل عضلانى چيست؟ هيچ كس آن را نمى داند!».

من اراده خود را يك قوه غير مادى مى بينيم، اما هر وقت اراده مى كنم دستم را بلند كنم مى بينم اراده غير مادى من دست مرا كه عضو مادى است حركت مى دهد، اين مطلوب چطور صورت مى گيرد، و آن واسطه كه قواى عقلى من نتيجه مادى مى دهد چيست؟ كسى پيدا نمى شود كه جوابى از اين سؤال بدهد».(3)

وقتى معلومات ما درباره روشن ترين مسائل روزمرّه چنين باشد تكليف مسائل پيچيده، يا دور دست مكانى و زمانى ناگفته پيداست.

6- «انشتين» رياضى دان معروف مبدع نظريه «نسبيت و بعد چهارم» در يكى


1- انسان موجود ناشناخته، صفحه 5.
2- على الطلال المذهب المادى، صفحه 138.
3- همان مدرك.

ص: 121

از كتاب هاى خود مى گويد:

«آنچه تا كنون از كتاب طبيعت خوانده ايم بسيار چيزها به ما آموخته است و ما به اصول زبان طبيعت آشنا شده ايم ... ولى با اين همه مى دانيم كه درباره مجلداتى كه خوانده و فهميده شده هنوز از حل و كشف كامل اسرار طبيعت دوريم».(1)

و بر اين گواهى ها بايد اين جمله را بيفزاييم.

عجب اين است كه هر كشف تازه اى مى شود بر حجم مجهولات انسان افزوده مى گردد، يا به تعبير ديگر كشف هاى جديد دانشمندان در زمينه هاى مختلف مانند كشف كتابخانه هاى تازه، يا كشف گنج هاى گرانبهايى در نقاط مختلف روى زمين است.

بديهى است اگر ما از وجود كتابخانه اى در يكى از شهرها، و يا گنج مهمى در يكى از ويرانه ها آگاه شويم يك مجهول را كشف كرده ايم، ولى هزاران مجهول در اطراف آن خودنمايى مى كند، تعداد كتاب ها، محتواى آنها، نويسندگان اين كتاب ها، و مشخصات آنها، و امور ديگرى از اين قبيل، و همچنين مشخصات محتويات آن گنج ها.

راه دور نمى رويم، آن روز كه جهان جاندارن ذره بينى (ميكروب ها و باكترى ها و ويروس ها) هنوز كشف نشده بود اين مطلب بر انسان كاملًا مجهول بود، اما همين كه «پاستور» نخستين گام در اين زمينه برداشت، عالم بزرگى با هزاران هزار مجهول در برابر او خودنمايى كرد.

كشف سياره «اورانوس» و «نپتون» و «پلوتون» در منظومه شمسى، و كشف كهكشان هاى جديد همه از اين قبيل است اينجاست كه بايد با نهايت خضوع اعتراف كنيم كه تمام علوم و دانش هاى بشرى همانند نور يك شمع است، و حقايق اين جهان همچون نور آفتاب و از آن عظيم تر!

و اينجاست كه بايد بگوييم: سُبْحانَكَ اللّهُمَّ لا عِلْمَ لَنا الَّا ما عَلّمتَنا

اين سخن را با كلام عظيمى از يك گوينده اى عظيم يعنى سخنى از خطبه اشباح اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم آنجا كه مى فرمايد:

«وَاْعْلَمْ انْ الّراسخينَ فى الْعِلمِ هُمُ الّذينَ اغناهُمْ عَنِ اقتحامِ السُّدَدِ الْمَضْروَبِة


1- خلاصه فلسفه نسبيت.

ص: 122

دُونَ الغُيُوبِ، الاقرارُ بِجُمْلَةِ ما جَهِلُوا تفسيرَهُ مِنَ الغيب المَحجُوب، فَمَدح اللَّه تَعالى- اعترافَهُمْ بالعَجزِ عَنْ تناوُلِ مالَم يُحيطُوا بِه عِلْماً، وَسَمّى تَرْكِهِمْ التَعَمُقِّ فِيما لَمْ يُكَلِّفُهُم الْبَحثَ عَنْ كنهه رُسُوخاً، فاقتصر عَلَى ذلِك وَلاتُقَدّر عَظَمَةَ اللَّه سُبحانَهُ على قَدْرِ عَقْلِكَ فَتَكُونَ مِنَ الهالكينَ!؛

آگاه باش راسخان در علم آنها هستند كه خداوند آن را با اقرار اجمالى به تمام آنچه از آنها پوشيده است، از فرو رفتن در اسرار نهانى بى نياز ساخته، و خدا آنان را از اين جهت كه در برابر آنچه از تفسير آن بى خبرند به عجز و ناتوانى خويش اعتراف دارند، ستوده است، و ترك بحث و تعمق در آنچه خداوند بر عهده آنان نگذاشته است رسوخ در علم ناميده (و آنان را «راسخان در علم» خوانده) به همين مقدار اكتفا كن و عظمت خداوند سبحان را با مقياس عقل خود اندازه مگير كه هلاك خواهى شد».(1)

***

يادآورى

توجه به محدوديت علم بشر، آثار مثبت و نتايج سازنده زير را همراه دارد:

1- جلوگيرى از غرور علمى- مى دانيم بشر بر اثر غرور علمى مصايب زيادى را متحمل شده است كه نمونه آن در حدود قرن هجدهم ميلادى در اروپا ظاهر گشت، هنگامى كه جهشى در علوم طبيعى به وجود آمد، بعضى از دانشمندان چنان گرفتار غرور شدند كه گمان كردند تمام رازها و اسرار جهان هستى را گشوده اند، به همين دليل ماوراى معلومات خود را انكار كرده، و حتّى گاه آن را به باد سخريّه مى گرفتند، تا آنجا كه بعضى گفتند: ما تا روح را زير چاقوى جراحى در سالن تشريح مشاهده نكنيم باور نمى كنيم! و نيز چون «خدا» به وسيله حواس ما قابل درك نيست مى گوييم وجود ندارد!

اين غرور علمى مشكلات و گرفتارى هاى فراوانى به وجود آورده، و تنها


1- نهج البلاغه، خطبه 91.

ص: 123

چيزى كه مى تواند آن را در هم بشكند توجه به ناچيز بودن دانش هاى بشرى در برابر مجهولات است، به دلايلى كه در بالا ذكر شد.

توجه به اين واقعيت است كه دانشمند ژرف بين را وادار به اين اعتراف مى كند كه «دانش من به جايى رسيده كه مى دانم نادانم» و معلومات خود را صفر و مجهولات را در برابر آن بى نهايت مى بيند.

2- حركت علمى سريعتر- توجه به اين واقعيت انسان را به تلاش و كوشش بيشتر و جهاد مخلصانه تر براى گشودن رازهاى عالم هستى وادار مى كند، به خصوص اين كه درهاى معرفت و شناخت را به روى خود گشوده مى بيند، و هرگز از درك بيشتر مأيوس نيست.

روشن است تا انسان احساس نقص نكند به سوى كمال نمى رود، و تا درد را حس نكند به دنبال درمان نمى شتابد، و اين است كه مى گويند احساس درد يكى از نعمت هاى بزرگ خداست، و بدترين بيمارى ها آن بيمارى است كه با درد همراه نباشد! زيرا هنگامى انسان با خبر مى شود كه او را از پاى در آورده است.

توجه به ناچيز بودن دانش هاى بشرى اين واكنش مثبت را در وجود انسان دارد كه او را به دنبال تحقيق بيشترى مى فرستد و شايد تأكيدهاى قرآن روى نقصان علم بشر يكى از اهدافش باشد.

3- توجه به مبدأ والاتر- تأثير مثبت ديگرى كه احساس كمبود علمى و محدوديت دانش بشر روى هر انسانى مى گذارد اين است كه خواه ناخواه خود را نيازمند به مبدأ والاترى مى بيند كه همه اسرار و رازهاى جهان نزد او روشن است، اين مسأله زمينه را براى پذيرش دعوت انبيا آماده مى سازد، و راه توجه به منابع و طرق فوق بشرى را به روى او مى گشايد.

به هر حال توجه به محدوديت علم بشر قطع نظر از اين كه يك واقعيت است آثار تربيتى مثبت فراوانى نيز دارد.

ص: 124

2- منابع و طرق معرفت (راه هاى ششگانه شناخت)

اشاره

* احساس و تجربه

* عقل و تحليل هاى منطقى

* تاريخ مدوّن و غير مدوّن

* فطرت و وجدان

* وحى و پيام هاى الهى

* كشف و شهود

ص: 125

اشاره

اكنون كه امكان شناخت و وصول به معرفت اجمالًا ثابت شد، بايد به دنبال طرق شناخت، يا به تعبير ديگر منابعى كه مى تواند ما را از واقعيت هاى موجود اين جهان با خبر سازد برويم، و براى تبديل «واقعيت» به «حقيقت» از اين معلمان بهره گيرى كامل كنيم، چرا كه هريك از طرق و منابع معرفت معلمى است كه قسمتى از پرده ها را از روى رازهاى جهان هستى بر مى دارد.

قبل از هر چيز بايد ببينيم قرآن در اين زمينه چه مى گويد، چرا كه محور اصلى بحث ما همان تفسير موضوعى و تحقيق روى تعليمات قرآن است.

با يك بررسى دقيق روى آيات مختلف قرآن مجيد كه در سراسر اين كتاب آسمانى پخش است به اين واقعيت مى رسيم كه طرق و منابع معرفت از نظر قرآن در شش چيز خلاصه مى شود:

1- احساس و تجربه (يا طبيعت)

2- عقل و تحليل هاى منطقى

3- تاريخ مدوّن و غير مدوّن

4- فطرت و وجدان

5- وحى و پيام الهى

6- كشف و شهود

ص: 126

اولين منبع معرفت: «احساس و تجربه»

اشاره

نخست به آيات زير گوش فرا مى دهيم:

1- افَلَمْ يَنْظُرُوا الى السَمَاءِ فَوقَهُم كَيْفَ بَنينها وَزَيَّنَّاها و مَالَهَا مِنْ فُرُوجٍ (ق/)

2- اوَلَمْ يَنْظُروا فى مَلَكُوتِ السَّمواتِ وَالارْضِ وَما خَلَقَ اللَّهُ مِن شَىٍ ء (اعراف/ 185)

3- افَلا يَنْظُرونَ الَى الابلِ كَيْفَ خُلِقَتْ- وَ الى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ وَ الىَ الجبال كيف نُصِبَتْ وَالِى الارْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ (غاشيه 17 تا 20)

4- فَانْظُر الى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيىِ الارْضَ بَعْدَ مَوتِها (روم/ 50)

5- فَلْيَنْظُرِ اْلِانسانُ مِمَّ خُلِقَ- خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافقٍ (طارق/ 5 و 6)

6- فَلْيَنْظُرِ اْلِانسانُ الى طَغامِهِ- انَّا صَبَبْنَا المَاءَ صَبّاً- ثُمَّ شَقَقْنا الارضَ شَقّاً- فَأَنْبَتنا فيها حَبّاً- وَ عِنَباً وَ قضْباً (عبس/ 24 و 28)

7- اوَلَمْ يَروا الىَ الارْضِ كَمْ انْبتَنا فِيَها مِنْ كُلِّ زَوجٍ كَرِيمٍ (شعرا/ 7)

8- اوَلَمْ يَرَوا انَّا نَسُوقُ المَاءَ الىَ الارْضِ الجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تأكُلُ مِنهُ انعامُهُم وَ انْفُسُهُمْ افَلا يُبْصِروُنَ (الم سجده/ 27)

9- سَنُرِيِهم آيَاتِنا فى الآفاقِ وَ فِى انْفُسِهِم حَتَّى يَتَبيّنَ لَهُمْ انَّهُ الحَقُ (فصلت/ 53)

10- اوَلَمْ يَرَوا الَى الطَّيرِ فَوْقَهُم صَافَّاتٍ وَيَقْبِضْنَ مايُمْسِكُهُنَّ الّا الرَّحَمنُ انَّه بِكُلِّ شَى ءِ بَصيرٌ (ملك/ 19)

11- وَ فِى الارْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقنِيْنَ- وَفِى انْفُسِكُمْ أَفَلا تُبِصروُنَ (ذاريات/ 20 و 21)

12- وَاللَّهُ اخْرَجَكُم مِنْ بُطُونِ امَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شيئاً وَجَعَلَ لَكُمُ الْسَمْعَ

ص: 127

وَالابصَارَ وَالأَفئِدةَ لَعَلَّكُمْ تَشكُروُنَ (نحل/ 78)

(البتّه آيات در اين زمينه در قرآن مجيد بسيار فراوان است، و آنچه در بالا ذكر شد نمونه هاى روشنى در زمينه هاى گوناگون است).(1)

ترجمه:

1- آيا آنها به آسمانى كه بالاى سرشان است نگاه نكردند كه چگونه ما آن را بنا كرده ايم؟ و چگونه به وسيله ستارگان زينت بخشيده ايم! و هيچ شكاف و ناموزونى در آن نيست!

2- آيا آنها در ملكوت آسمان ها و زمين و آنچه را خدا آفريده است (از روى دقت و عبرت) نظر نيفكندند؟

3- آيا آنها به شتر نمى نگرند چگونه آفريده شده؟ و به آسمان نگاه نمى كنند كه چگونه برپا شده؟ و به كوه ها كه چگونه در جاى خود نصب گرديده؟ و به زمين كه چگونه مسطح گشته است؟

4- به آثار رحمت الهى بنگر كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مى كند.

5- انسان بايد نگاه كند كه از چه چيز آفريده شده؟!- از يك آب جهنده آفريده شده است.

6- انسان بايد به غذاى خويش بنگرد- ما آب فراوانى از آسمان فرو ريختيم- سپس زمين را از هم شكافتيم- و در آن دانه هاى فراوانى رويانديم- و انگور و سبزى بسيار!

7- آيا آنها به زمين نگاه نكردند، چه اندازه در آن انواع گياهان آفريديم؟

8- آيا نديدند كه ما آب را به سوى زمين هاى خشك مى رانيم، و به وسيله آن زراعت هايى را مى رويانيم كه هم چار پايانشان از آن مى خورند، و هم خودشان تغذيه مى كنند، آيا نمى بينند؟!


1- به آيات اعراف 185- يوسف 109- روم 9- غافر 6- نحل 79- شعرا 7- احقاف 33 مُلك 19- يس 77- انعام 6- نحل 78- مؤمنون 78- ق 37- احقاف 26- هود 24- غافر 21- محمّد 10- مراجعه شود.

ص: 128

9- به زودى نشانه هاى خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آنها نشان مى دهيم تا آشكار گردد كه او حق است.

10- آيا به پرندگانى كه بالاى سرشان گاه بال هاى خود را گسترده، و گاه جمع مى كنند، نگاه نكردند؟ جز خداوند رحمان كسى آنها را بر فراز آسمان نگه نمى دارد، چرا كه او به هر چيز بينا است.

11- و در زمين آياتى براى طالبان يقين است، و در وجود خود شما (نيز آياتى است) آيا نمى بينيد؟!

12- و خداوند شما را از شكم مادران خارج نمود در حالى كه هيچ نمى دانستيد امّا براى شما گوش و چشم و عقل قرارداد تا شكر نعمت او را به جا آوريد.

***

شرح مفردات:

«ملكوت» به گفته «راغب» در «مفردات» مصدر «مَلَكَ» مى باشد كه «تا» به آن اضافه شده است، و تنها در مورد «مالكيت خداوند» به كار مى رود، و در «مجمع البحرين» و «لسان العرب» آمده است كه «ملكوت» به معناى «عزت و سلطان» است. بعضى نيز گفته اند: از ريشه «ملك» (بر وزن حكم) به معناى «حكومت و مالكيت است، و اضافه «واو» و «تا» به آن براى تأكيد و مبالغه مى باشد.

«قَضْب» (بر وزن جَذْب) به گفته «لسان العرب» در اصل به معنى «قطع» است و به طورى كه جمعى مفسّرين گفته اند به معنى سبزى هايى است كه آنها را در نوبت هاى مختلف مى چينند.(1)


1- الميزان جلد 20، صفحه 316 و مجمع البيان جلد 10، صفحه 440- و از ابن عباس نقل شده كه منظور از« قضب» در آيه فوق« رُطَب» است كه از درخت مى چينند، ولى با توجه به اين كه در آيه بعد جداگانه به آن اشاره شده است اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، بعضى نيز احتمال داده اند كه منظور از« قضب» ميوه هاى بوته اى مى باشد، مانند خيار و هندوانه، و يا ريشه هاى گياهى مانند هويج و كلم.

ص: 129

«جُرُز» (بر وزن شتر) به معناى سرزمينى است فاقد گياه، و يا سرزمين كه هيچ گياهى از آن نمى رويد، و «جَزَر» (بر وزن مَرَض) به معناى بريدن و قطع كردن است، در «لسان العرب» از بعضى از ارباب لغت نقل شده كه زمين «جرز» به زمينى مى گويند كه گياه از آن قطع شده، و يا باران.

«افئده» جمع «فؤاد» به گفته «راغب» به معناى «قلب» است با اين تفاوت كه اين واژه به قلبى گفته مى شود كه حالت روشنايى و «توقد» پيدا كرده است، و اين قابل توجه است كه خداوند قلبى را به عنوان موهبت خويش مى شمرد كه هم روشن است و هم روشنگر، قابل توجه اين كه كه «لسان العرب» اين واژه را از ريشه «فأد» (بر وزن وعد) به معناى بريان شدن مى داند، و بنابراين «فؤاد» اشاره به عقل هايى است كه داراى افكار پخته است!

***

تفسير و جمع بندى

در آيه نخست توجه انسان ها را به آسمان و زيبايى هاى آن و چگونگى ساختمان كرات آسمانى و مخصوصاً توجه آنها را به عدم وجود ناموزونى ها در آن جلب مى كند كه هم زيباست، هم محكم، هم منظم، و خالى از عيب و نقص.

و در آيه دوّم براى بيدارى دل ها و پيمودن راه توحيد و خداشناسى همه انسان ها را دعوت به مشاهده نظام آسمان ها و زمين و مخلوقات پروردگار كرده است و در سوميّن آيه از آسمان به زمين مى پردازد، و توجه انسان ها را به دو چيز: يكى آفرينش «شتر» با آن عجايب فراوانى كه دارد (مخصوصاً براى مردمى كه در محيط نزول قرآن زندگى مى كردند) و ديگر تسطيح كره زمين به طورى كه قابل زندگى براى انسان ها باشد، جلب مى كند، و مشاهده را در تمام اين مراحل به عنوان يك منبع مؤثر معرفت مى نمايد.

در چهارمين آيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب قرار داده، و او را به مسأله نزول

ص: 130

باران ها و زنده شدن زمينه هاى مرده توجه مى دهد و مى گويد آثار رحمت الهى را بنگر كه چگونه زمين مرده را زنده مى كند.

در پنجمين آيه، به سراغ انسان مى رود و مخصوصاً روى مبدأ آفرينش او انگشت مى گذارد، و مى گويد هر انسانى بايد بنگرد از چه چيز آفريده شده است، از آن آب جهنده بى ارزش؟! و باز در اين جا حس و مشاهده به عنوان وسيله معرفت ذكر شده.

در ششمين آيه به انسان دستور مى دهد چشم بگشا و غذا و طعام خودت را ببين، و چگونگى پرورش آن را از طريق نزول باران، و شكافتن زمين، و سر بر آوردن گياهان و دانه هاى غذايى، ميوه ها، و سبزى هاى خوراكى كه اگر هر ورقى از آن را درست بنگرى كتاب و دفترى بزرگ از معرفت پروردگار در آن مى بينى.

***

آيات ششگانه فوق دعوت به «نظر» مى كند در حالى كه پنج آيه بعد از آن دعوت به «رؤيت» مى كند، گرچه اين دو واژه در بسيارى از موارد به يك معنا به كار مى رود، ولى به طورى كه از بعضى منابع معروف لغت استفاده مى شود «نظر» به معناى گردش چشم و كنجكاوى و دقت براى مشاهده چيزى است، در حالى كه «رؤيت» به خود مشاهده گفته مى شود.(1) و البتّه هريك از اين دو واژه گاهى در معناى مشاهده حسى به كار مى رود، و گاه در مشاهده فكرى و ذهنى، اما بايد توجه داشت كه معناى اصلى آن همان مشاهده حسى است.

به هر حال در هفتمين آيه مشركان را به مشاهده انواع مختلف گياهان كه به صورت «زوج» «زوج» در هر گوشه و كنار زمين مى رويد فرا مى خواند.

و در آيه هشتم آنها را به تماشاى چگونگى حركت آب درياها در لابه لاى ذرات ابر، و فرو ريختن آنها بر سرزمين هاى خشك و بى گياه، و روييدن


1- به مفردات راغب و لسان العرب ماده نظر مراجعه شود.

ص: 131

گياهانى كه هم انسان از آن استفاده مى كند و هم چار پايان فرا مى خواند.

در نهمين آيه به تمام آيات «آفاقى» و «انفسى» يعنى نشانه هاى خدا در عالم بزرگ، و در جهان كوچك يعنى وجود انسان، اشاره كرده، مى گويد: ما اين آيات را پيوسته و به طور مستمر يكى بعد از ديگرى به انسان ها نشان مى دهيم تا به وجود خدا پى برند و حق بر آنها آشكار شود.

در دهمين آيه سخن از «مشاهده» پرندگان است كه چگونه بالاى سرما پرواز مى كنند گاه بال ها را مى گشايند و گاه مى بندند، و اين گشودن و بستن آنها را به سرعت بر فراز آسمان به حركت در مى آورد، و برخلاف قانون جاذبه به راحتى خود را در ميان زمين و آسمان نگه مى دارند، گاه بال ها را گشوده و در عين حال به سرعت حركت مى كنند، گويى نيروى مرموزى آنها را به پيش مى راند و گاه بال ها را بسته و به سرعت پيش مى روند، هركدام براى خود راه و رسم و ساختمان و شكل مخصوصى دارند و هركدام وسايل و ابزار لازم براى زندگى و برنامه خود.

در آيه يازدهم بار ديگر به آفرينش زمين، و سپس به آفرينش وجود خود انسان كه در عين كوچكى دنياى عظيم و پرغوغايى است توجه مى دهد و با جمله «افلا تبصرون» كسانى را كه چشم باز دارند و اين واقعيات را نمى بينند مورد سرزنش قرار مى دهد.

(بايد توجه داشت «بصيرت» از ماده «بصر» به معناى «چشم» يا «ديد چشم» گرفته شده، و در عين اين كه به معنى «نظر» و «رؤيت» به كار مى رود با آن متفاوت است، چرا كه بيشتر تكيه روى عضو بينايى و نيروى آن دارد، ولى مانند آن دو واژه گاه به معنى مشاهده درونى و تفكر نيز استعمال مى شود).

و بالاخره آخرين آيه مورد بحث روى مسأله گوش و چشم و دل به عنوان سه وسيله اصلى شناخت و معرفت تكيه مى كند كه دليل روشنى است بر اعتبار مشاهده و حسّ به عنوان يك منبع اصلى شناخت.

***

ص: 132

نتيجه:

آيات فوق كه بيشتر پيرامون مسأله توحيد و خداشناسى سخن مى گويد براى پيمودن اين راه و رسيدن به مقصد به انسان ها دستور مى دهد كه درست چشم هاى خود را بگشايند، و نام «اللَّه» را بر پيشانى يك يك موجودات جهان بنگرند، عجايب و شگفتى هاى آنها را ببينند، نظامات دقيق حاكم بر آنها را تماشا كنند، و بعد از طريق برهان نظم نه تنها بر ذات خدا كه صفات و توحيد و تدبير و قدرت و علم بى پايانش را نيز دريابند.

با توجه به اين كه مهم ترين مسأله در اسلام مسأله توحيد و خداشناسى است، و مهم ترين دليل آن در قرآن برهان نظم، و مهم ترين منبع برهان نظم جهان طبيعت و آفرينش است، اهميّت حسّ و مشاهده و تجربه از نظر قرآن روشن مى شود.

نه تنها در مسأله خداشناسى كه در مسأله معاد كه دوّمين مسأله مهم است قرآن نيز از اين «مشاهدات حسّى» بهره فراوان مى گيرد، و صحنه هاى معاد را در آيات فراوانى در همين جهان طبيعت در مقابل چشم انسان مجسم مى كند، به عنوان نمونه در سوره ق مى خوانيم: «وَنَزَّلْنا مِنْ السَمَآءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنّاتٍ وَحَبَّ الحَصِيدِ- وَاحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذَلكَ الخُروُجُ؛ ما از آسمان آب پر بركتى فرستاديم و به وسيله آن باغ ها و دانه هاى غذايى را رويانديم، و زمين هاى مرده را با آن زنده كرديم، زنده شدن مردگان در قيامت نيز همين گونه است»! (ق 9 و 11)

همچنين براى روشن ساختن سرانجام ظلم و ستم و عاقبت كار بد كاران مردم را به مشاهده آثار باقيمانده از آنان، و ويرانه هاى شهرهاى در هم كوبيده شده آنها، دعوت مى كند.

اينها همه تأكيدى است از سوى قرآن بر لزوم استفاده از «حسّ و مشاهده» به عنوان يك منبع «معرفت» و شناخت (دقت كنيد)

***

ص: 133

توضيحات:

فلاسفه و منبع حس:

در اين كه آگاهى ما از دنياى خارج چه مراحلى را طى مى كند، و از كدام گذرگاه ها وارد درون ما مى شود؟ در ميان فلاسفه اختلاف نظر بسيار است، ولى اكثر فلاسفه جهان «حس و تجربه حسى» را به عنوان يكى از طرق و منابع شناخت مى شناسند، هرچند در برابر آنها دو گروه ديگر از فلاسفه در دو قطب افراط و تفريط ظاهر شده اند.

1- گروهى كه از آنها به عنوان «حسيّون» ياد مى كنند حس را يگانه راه شناخت مى دانند، و هرگونه منبع ديگرى را از عقل و خرد و غير آن را مورد انكار قرار مى دهند.

آنها كه از قرن هفدهم به بعد پديد آمدند ارزش برهان قياس عقلى را به كلى انكار كرده، و اسلوب تجربى را تنها اسلوب صحيح و قابل اعتماد دانستند، به عقيده اين گروه، فلسفه نظرى و تعقلى كه مستقل از علم (علوم تجربى) باشد، پايه و اساسى ندارد، و علم هم محصول حواس است، و حواس جز به ظواهر و عوارض طبيعت تعلق نمى گيرد، پس مسائل فلسفه اولى كه صرفاً نظرى و تعقلى است، و مربوط به امور غير محسوس است بى اعتبار مى باشد، و اين گونه مسائل براى بشر نفياً و اثباتاً درك نشدنى است.(1)

ماديين (ماترياليست ها) و از جمله پيروان مكتب «دياليك تيك» نيز از طرفداران محكم اين نظريه اند آنها مى گويند:

«اگر تمام كانال هاى تأثير اشيا خارجى بر حس ما قطع شود، يعنى هيچ يك از آنها كار نكند، ما هيچ اطلاعى به دست نخواهيم آورد و مغز از هرگونه فعاليتى عاجز مى ماند، و با اين حال شناخت واقعيت ها خارجى غير ممكن است،


1- اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد 1، صفحه 6( با كمى تلخيص).

ص: 134

بنابراين احساس منشأ شناخت و مبناى قضاوت ما در هر چيزى است، و بنابراين بايد گفت احساس سرچشمه شناخت و يگانه سرچشمه آن است».(1)

2- گروه ديگرى كه در مقابل آنها قرار گرفته، حس و تجربه را به كلّى از كار انداخته اند و كمترين بهايى براى آن در معرفت قايل نيستند.

«دكارت» مى گويد: «مفهوماتى كه از خارج به وسيله حواس پنجگانه وارد ذهن مى شوند نمى توانيم مطمئن باشيم كه مصداق حقيقتى در خارج دارند، و اگر هم داشته باشند يقين نيست كه صورت موجود در ذهن با امر خارجى مطابقت دارد».(2)

نويسنده «سير حكمت» در اين جا مى افزايد: «دكارت» معتقد بود كه محسوسات انسان با واقع مطابق نيست، فقط وسيله ارتباط بدن با عالم جسمانى است، و تصويرى از عالم براى ما مى سازد كه حقيقت ندارد ... او معتقد است فقط مفهومات نظرى اساس علم واقعى است.(3)

خلاصه عقيده اين گروه بر اين است كه تنها معقولات ارزشى يقينى و معرفتى دارند، اما محسوسات تنها ارزش علم دارند نه ارزش يقينى.(4)

گروه اوّل روى خطاهاى عقل نظرى و اختلاف عميقى كه ميان دانشمندان در مسائل عقلى وجود دارد تكيه مى كنند در حالى كه گروه دوّم روى خطاهاى حواس، تا آن جا كه تنها بر حس باصره (بينايى) كه مهمترين و گسترده ترين حس انسان است انواع بيشمارى از خطا ذكر كرده اند.

ولى بى شك هر دو گروه در اشتباهند و در توضيح فشرده اى درباره منشأ خطاى آنها چنين مى توان گفت:

اما در مورد حسيون مهم ترين اشكال كارشان چند نكته است:

1- همه ما در برخورد با موجودات خارجى پيوسته با يك سلسله حوادث


1- ماترياليسم دياليك تيك( نيك آيين) صفحه 302( با كمى تلخيص).
2- سير حكمت در اروپا، جلد 1، صفحه 172( با تلخيص)
3- سير حكمت در اروپا، جلد 1، صفحه 172( با تلخيص)
4- اصول فلسفه مقاله چهارم( ارزش معلومات).

ص: 135

جزئى روبه رو هستيم كه به هيچ وجه قابل استفاده براى استدلال نيست، زيرا هر استدلالى بايد متكى به يك قضيه كلى باشد.

اينجاست كه ناچار پاى عقل در ميان مى آيد، و از جزئيات يك كلى مى سازد، مثلًا ما در شرايط مختلف مى بينيم كه سنگ شيشه معمولى را مى شكند، اين حوادث جزئى كه از طريق حس به دست آمده به عقل منتقل مى شود، و از آن يك قاعده كلى در مورد اين مسأله مى سازد، يا اين كه تجربيات مختلف در شرايط و زمان ها و مكان هاى متفاوت نشان مى دهد كه نور با خط مستقيم منتشر مى شود، عقل ما از اين حوادث جزئى، يك قانون كلّى مى سازد كه هرگز در خارج وجود ندارد، آنچه در خارج است مصداق هاى آن است.

بنابراين دريافت هاى حسى همچون مواد خامى است كه در آزمايشگاه هاى عقل گاهى «تجزيه» و گاه «تركيب» مى شود، و از تجزيه و تركيب آنها مفاهيم كلى عقلى به دست مى آيد كه در منطق و استدلال از آنها استفاده مى شود.

2- بدون شك حس خطاهاى زيادى دارد كه براى اصلاح آنها بايد از عقل استفاده كرد، وقتى مى گوييم حسّ ما درختان موازى دو طرف خيابان را به صورت متقاطع مى بيند كه در دور دست به هم مى رسند و اين يك خطاست معيار ما در تشخيص اين خطا همان عقل است.

درست است كه ما در تشخيص اين خطا بر حسّ خود نيز تكيه مى كنيم و مى گوييم ما بارها اين خيابان را پيموده ايم و فاصله درختان را همه جا از نزديك يكسان ديده ايم ولى اين استدلال هنگامى قدرت پيدا مى كند كه ما مسأله اجتماع نقيضين را باطل بشمريم، و بگوييم محال است اين درخت ها هم موازى باشند، هم نباشند، و اين كه از نزديك ديده ايم موازى هستند، دليل بر اين مى شود كه اگر آنها را از دو متقاطع مى بينيم خطاست.

اصولًا مسأله محال بودن اجتماع نقيضين كه تنها از طريق خرد و عقل قابل درك است، پايه اى است براى همه استدلال ها، بنابراين هيچ دليل حسى نيز بدون آن قابل قبول نيست.

ص: 136

3- از همه اينها گذشته حسّ ما تنها سطح اشيا را درك مى كند، و از يك جسم تنها سطوح آن را ما مى بينيم، بنابراين اگر ادراكات عقلى در اين جا پا در ميانى نكنند پى بردن به حقيقت جسم هم امكان پذير نيست.

ممكن است گفته شود درست است كه حواس به تنهايى كارآيى ندارند، و بايد از ادراكات عقلى حتى در علوم تجربى كمك گرفت، ولى اين واقعيت را نيز بايد پذيرفت كه تمام ادراكات عقلى از طريق حسّ پيدا مى شود، و به گفته «ژان لاك» فيلسوف معروف انگليسى در عقل چيزى نيست كه قبل از آن در حس وجود نداشته باشد!

اين جمله كه به صورت ضرب المثلى از او به يادگار مانده نشان مى دهد كه ذهن در ابتدا به منزله لوح سفيد و بى نقشى است كه از طريق حواس، نقش هايى را به خود مى پذيرد، و كار عقل چيزى جز «تجريد» و «تعميم» يا «تجزيه» و «تركيب» آنچه را از راه حواس دريافته، نيست.

ولى اين سخن نيز اشتباه بزرگى است، چرا كه علم ما به وجود خودمان (كه يك علم حضورى است) هرگز از طريق حواس حاصل نشده است، هم چنين علم ما به وجود حواس و مسائل فطرى، مانند محال بودن اجتماع نقيضين، نيز از طريق حس نيست، ما اگر هيچ حسى نمى داشتيم، مى توانستيم بفهميم ممكن نيست هم موجود باشيم و هم نباشيم، و به دنبال اين قضيه قضاياى ديگرى را نيز مى توان دريافت كه نيازى به حس ندارد.

در اين زمينه بحث هاى فراوانى است كه ورود در آنها ما را از هدف اين كتاب دور مى سازد هدف اين بود كه روشن شود نظريه «حسيون» و «تعقليون» كه منبع ادراك را منحصر در يك بعد مى كنند هيچ كدام قابل قبول نيست، و هريك از «حس» و «عقل» يكى از منابع ادراك را تشكيل مى دهد، همان گونه كه در آيات قرآن مجيد به خوبى منعكس است.

ص: 137

دوّمين منبع معرفت: عقل و خرد

اشاره

ص: 138

اشاره

در قرآن تعبيرات فراوانى از اين منبع ديده مى شود و آيات بسيارى از قرآن مجيد همه انسان ها را براى «شناخت و معرفت» به «تفكر و انديشه» دعوت مى كند.

تعبيراتى كه در قرآن براى اين منبع هم معرفت به كار رفته است بسيار از جمله:

1- عقل

2- لبّ (كه جمع آن الباب است)

3- فؤاد

4- قلب

5- نهى (بر وزن شما)

6- صدر

7- روح

8- نفس

علاوه بر اين تعبيرات، تعبيرات ديگرى درباره «كار عقل» نيز در قرآن وجود دارد مانند:

9- ذكر

10- فكر

11- فقه

12- شعور

13- بصيرت

14- درايت

اكنون بايد نمونه هايى از هريك از عناوين فوق را از آيات قرآن مورد توجه و بررسى قرار دهيم.(1)


1- علاوه بر اين، واژه هاى متعددى در قرآن مجيد درباره مراتب ادراك آمده است، مانند: ظن، زعم، حسبان، يقين، عين اليقين، حق اليقين كه از مرحله پندارهاى خام وسست شروع مى شود و تا آخرين مرحله يقين كه برتر از آن تصور نمى شود ادامه مى يابد.

ص: 139

نخست به آيات زير گوش فرا مى دهيم:

1- كَذلِكَ يُبَيّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (بقره/ 242)

2- انَّ فى خَلْق السَموَاتِ وَالارْضِ وَاْختِلافِ الَّيْلِ وَالنَّهارِ لآياتٍ لِاوُلِى الأَلْبَابِ (آل عمران/ 190)

3- وَاللَّهُ اخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ امَّهاتِكُم لاتَعْلَمُونَ شَيئاً وَجَعَلَ لَكُمْ الْسَّمْعَ وَالابصَارَ وَالأَفْئِدةَ لَعَلَّكُم تَّشكُرُونَ (نحل- 78)

4- وَكَمْ اهْلَكنَا قَبْلَهُم مِنْ قَرْنْ هُمْ اشَدُّ مِنْهُم بَطْشاً فَنَقَّبوُا فى البِلادِ هَلِ مِنْ محيصٍ- انَّ فِى ذلِكِ لَذِكرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ اوْ القَى السَّمعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ (ق/ 36 و 37)

5- كُلُوا وَارْعَوا انْعامَكُمْ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لُاوُلِى النُّهى (طه/ 54)

6- بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فى صُدُورِ الَّذينَ اوتُوا الْعِلْمَ وَما يَجحَد بآياتنا اّلا الظّالِمُونَ (عنكبوت/ 49)

7- فَاذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيه مِنْ رُّوحِى فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ (حجر/ 29 و ص/ 72)

8- وَنَفْسٍ وَما سَوَّاها- فَأَلْهَمَا فُجُورَها وَتَقْواها (شمس/ 8 و 7)

9- وَيُبَّيِنُ آياتِهِ لِلّناسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَروّن (بقره/ 221)

10- قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الاعْمَى وَالْبَصِيرُ افَلا تَتَفَكَّروُن (انعام/ 50)

11- انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْايَاتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ (انعام/ 65)

12- وَلَا تُقولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبيلِ اللَّهِ امواتٌ بَلْ احياءٌ وَلكِن لّا تَشْعُروُنَ (بقره/ 154)

13- انَّ الّذينَ اتَّقَوا اذَا مَسَّهُم طائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإُذا هُمّ مُّبْصِرونَ (اعراف/ 201)

14- وَما تَدْرِى نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدَاً وَمَا تَدْرِى نَفْسٌ بأىِّ ارْضٍ تَمُوتُ (لقمان/ 34)

ص: 140

ترجمه:

1- اين گونه خداوند آياتش را براى شما تعيين مى كند تا عقل خود را به كار گيريد و انديشه كنيد.

2- در آفرينش آسمان ها و زمين و آمد و شد شب و روز نشانه هايى است (از عظمت و قدرت و علم پروردگار) براى صاحبان مغز.

3- خداوند شما را از شكم مادران بيرون آورد در حالى كه هيچ نمى دانستيد و براى شما گوش و چشم و عقل قرارداد (تا علم و آگاهى يابيد) شايد شكر نعمت هاى او را بجا آوريد.

4- چه بسيار اقوامى را كه قبل از آنها هلاك كرديم اقوامى كه از آنان قوى تر بودند و شهرها (و كشورها) را گشودند، آيا راه فرارى وجود داشت؟ در اين تذكرى است براى آن كس كه عقل دارد يا گوش فرا مى دهد و حضور مى يابد.

5- از اين ميوه ها و گياهان كه خدا با نزول باران از زمين رويانيده بخوريد، و چار پايان خود را نيز به چرا بريد كه در اين نشانه هايى است (از عظمت او) براى صاحبان خرد.

6- (اين قرآن زاييده فكر بشر نيست) بلكه آيات روشنى است كه در سينه هاى صاحبان علم جاى دارد»

7- هنگامى كه آفرينش آدم را موزون ساختيم و از روحم در او دميدم براى او سجده كنيد».

8- سوگند به روح و جان آدمى، و آن كسى را كه آن را موزون ساخت و سپس گناه و تقوايش (راه هاى خير و شر) را به او الهام كرد.

9- خداوند آياتش را براى مردم تبيين مى كند تا متذكر شوند (انديشه كنند و به راه آيند).

10- بگو آيا نابينا و بينا (نادان و دانا) يكسانند آيا فكر نمى كنيد؟!

ص: 141

11- بنگر چگونه آيات را براى آنها با تعبيرات گوناگون بيان مى كنيم شايد بفهمند.

12- «و به آنها كه در راه خدا كشته مى شوند مرده مگوييد بلكه آنها زندگانند ولى شما نمى فهميد.

13- پرهيزكاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان مى شوند به ياد (خدا) مى افتند و بينا مى گردند.

14- و هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند؟ و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟ (فقط خداوند عالم و آگاه است).

***

شرح مفردات

* «عقل» به گفته «لسان العرب» و «مفردات راغب» در اصل از «عقال» به معناى طنابى است كه بر پاى شتر مى بندند تا حركت نكند، و از آن جا كه نيروى خرد، انسان را از كارهاى ناهنجار باز مى دارد اين واژه بر آن اطلاق شده است، بعضى ديگر از كتب لغت مانند «صحاح» «عقل» را به معناى «حَجْر» و «مَنع» تفسير كرده اند، و بعضى مانند «قاموس» به معناى «علم به صفات اشيا از حسن و قبح و كمال و نقصان» و در «مجمع البحرين» در تفسير عاقل مى گويد: «او كسى است كه مى تواند نفس خويش را كنترل كند، و از هوى و هوس باز دارد».

به نظر مى رسد كه ريشه اصلى همان منع و باز داشتن است، و لذا هنگامى كه زبان كسى بند مى آيد عرب مى گويد: «اعتقل لسانه» و به «ديه» نيز «عقل» مى گويند چرا كه جلوى خونريزى بيشتر را مى گيرد، و «عقيله» به زنى گفته مى شود كه داراى عِفت و حجاب و پاكدامنى است.

به گفته «خليل بن احمد» در كتاب «العين» «عقل» به قلعه و دژ نيز گفته مى شود.

و همان گونه كه ملاحظه مى كنيم مفهوم منع و بازدارى در همه اين معانى نهفته

ص: 142

است پس ريشه اصلى همان منع است.

* «لب» و «لبا» به گفته بسيارى از ارباب لغت به معناى خالص و برگزيده هر چيزى است، و لذا به مرحله عالى خرد و عقل نيز «لب» اطلاق مى شود، و به همين دليل هر لبى عقل است، اما هر عقلى، لب نخواهد بود، چرا كه لب عقل در مراحل عالى و خلوص آن است، لذا در قرآن مجيد مسائلى به «اولواالالباب» نسبت داده شده كه جز با عقل در مراحل عالى قابل درك نيست، و به مغز بسيارى از ميوه ها نيز لب گفته مى شود چرا كه خالص از پوست است.(1)

* «فؤاد» چنان كه قبلًا نيز اشاره كرده ايم از ماده «فأد» (بر وزن وَعْد) در اصل به معناى گذاردن نان بر خاكستر يا ريگ داغ است تا اين كه خوب پخته شود، و همچنين به پختن و بريان كردن گوشت گفته مى شود.(2)

بنابراين هنگامى كه عقل به مراحل پختگى برسد به آن «فؤاد» مى گويند، و جمع آن «افئده» است.

راغب در مفردات مى افزايد: «فؤاد» به معناى قلب است با اين اضافه كه مفهوم درخشندگى و برافروختگى نيز در آن وجود دارد.

* «قلب» چنان كه در «قاموس» و «مفردات» و «العين» و «لسان العرب» آمده است در اصل به معناى دگرگون ساختن چيزى است، و معمولًا به دو معنا استعمال مى شود: گاه به آن عضوى كه وسيله رسانيدن خون به تمام بدن است، و گاه به روح و عقل و علم و فهم و شعور اطلاق مى گردد، و اين به خاطر آن است كه هم قلب جسمانى و هم قلب روحانى دائماً در دگرگونى و حركت و تغيير است، چنان كه بعضى از ارباب لغت گفته اند:

ماسمى القلب الامن تقلبه والرأى يصرف بالانسان اطوارا!

«قلب» را به اين خاطر قلب ناميده اند كه دائماً دگرگون مى شود و عقيده و رأى انسان را به اشكال مختلف در مى آورد».


1- لسان العرب، مفردات و مجمع البحرين.
2- لسان العرب و تاج العروس و مفردات راغب.

ص: 143

ضمناً «قلب» به مركز، و مغز هر چيزى نيز گفته مى شود، مانند قلب لشكر، زيرا قلب انسان مركز جسم و جان اوست، و در قاموس نيز آمده كه خالص هر چيزى را قلب آن مى گويند.

* «نهى (بر وزن هُما) به معناى «عقل» از ماده «نهى» (بر وزن سعى) به معناى بازداشتن از چيزى گرفته شده، و بسيارى از ارباب لغت (مانند مفردات راغب و مجمع البحرين و لسان العرب و شرح قاموس) تصريح كرده اند به اين كه اين نامگذارى به خاطر آن است كه عقل انسان را از كارهاى زشت و ناپسند باز مى دارد و نهى مى كند.

* «صدر» در اصل به معناى سينه و سپس به آغاز و قسمت اعلا و مقدّم بر چيزى اطلاق شده است، مثلًا صدر مجلس به بالاى مجلس، و صدر كلام به آغاز سخن، و صدر نهار به اوّل روز گفته مى شود (قاموس و مفردات و لسان العرب).

ولى از بعضى از لغات استفاده مى شود كه معناى اصلى همان مقدّم و آغاز هر چيزى است، امّا به هر حال از آن جا كه عقل انسانى قسمت مهم و اعلاى وجود او را تشكيل مى دهد به آن صدر گفته مى شود، به خصوص اين كه قلب جسمانى نيز در وسط سينه قرار دارد، و بعداً خواهيم گفت كه رابطه بسيار نزديكى ميان دگرگونى هاى عقلى و روحى با دگرگونى هاى همين قلب جسمانى وجود دارد.

«روح» در اصل به معناى «تنفس» است، و از آن جا كه ارتباط نزديكى ميان تنفس و بقاى حيات وجود دارد روح به معناى جان و مركز عقل و فهم انسان نيز اطلاق شده است.

بعضى تصريح كرده اند كه «روح» و «ريح» (به معناى باد) هر دو از يك معنا مشتق است، و اگر روح انسان كه گوهر مستقل و مجردى است به اين نام ناميده شده، به خاطر آن است كه از نظر تحرك و ايجاد حيات و ناپيدا بودن همچون باد و تنفس است.

* «نفس» به گفته «راغب» و «لسان العرب» و «قاموس» و «كتاب العين» و ديگران

ص: 144

به معناى «روح» است كه مركز ادراكات انسان مى باشد، منتها در قرآن مجيد مراحلى براى نفس ذكر شده: نفس اماره، همان روح سركشى كه انسان را به كارهاى زشت و گناه ترغيب مى كند، و «نفس لوامة» كه بعد از آلودگى به گناه پشيمان مى گردد و در مقام سرزنش و ملامت خود بر مى آيد كه در اين مرحله در فارسى امروز به آن وجدان مى گوييم، و «نفس مطمئنه» همان روحى كه كاملًا بر شهوات مسلّط است و به مرحله اطمينان و آرامش رسيده است.

***

از مجموع آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه قرآن مجيد تعبيرهاى بسيار متنوعى از عقل و خرد دارد كه هر كدام به يكى از ابعاد اين گوهر نفسانى اشاره مى كند، و به تعبير ديگر هر كدام از اين واژه ها به يكى از ابعاد عقل و خرد آدمى مربوط است.

از آن جا كه اين قوه مرموز الهى انسان را از زشتى ها باز مى دارد به آن عقل و نهى گفته مى شود.

و از آن جا كه دائماً در دگرگونى است به آن «قلب»، و از آن جا كه قسمت اعلاى وجود انسان به آن «صدر» گفته اند.

و از آن جا كه رابطه نزديكى با حيات دارد «روح» و «نفس» و هنگامى كه به مرحله خلوص برسد و خالص گردد به آن «لب» مى گويند و سرانجام هنگامى كه پخته شود به آن «فؤاد» اطلاق مى شود.

و از اين بيان نتيجه مى گيريم كه به كار بردن اين واژه هاى گوناگون و متنوع بى حساب نيست، و كاملًا هماهنگ با مطلبى است كه در هر آيه تعقيب مى شود، و اين از شگفتى هاى قرآن مجيد است كه انسان در بررسى هاى تفسير موضوعى به آن واقف مى گردد.

***

ص: 145

افعال عقل

* «ذكر» نقطه مقابل نسيان است، و به گفته راغب در مفردات حالتى است كه به انسان امكان مى دهد معارفى را كه دريافته است حفظ و نگهدارى كند، و به هنگام نياز آن را در ذهن حاضر سازد، و اين معنا گاهى با «قلب» و گاهى با زبان انجام مى گيرد.

* «فكر» به معناى انديشيدن و فعاليت عقل است، و به گفته راغب، نيرويى است كه «علم» را به سوى «معلوم» مى برد و به عقيده جمعى از فلاسفه حقيقت تفكر و انديشيدن مركب از دو حركت است: حركتى به سوى مقدمات هر مطلب، سپس حركتى از آن مقدمات به سوى نتيجه، مجموعه اين دو حركت كه سبب شناخت و معرفت اشيا است «فكر» نام دارد.

* «فقه» گاهى به معناى «فهم» به طور مطلق تفسير شده همان گونه كه در لسان العرب آمده است، اما به گفته «مفردات» «فقه» عبارت است از آگاهى بر مطلب پنهان به كمك مطلب حاضر و موجود، بنابراين «فقه» علمى است كه از روى ادله به دست آيد (البتّه فقه به معناى اصطلاحى علم به احكام اسلامى است).

* «شعور» بطورى كه جمعى از اهل لغت مانند صاحب «قاموس» و «لسان العرب» و «مقاييس اللغة» و غير آنها گفته اند به معناى علم و آگاهى است، ولى راغب در مفردات آن را به معناى «احساس» ذكر كرده، و اگر منظور احساس درونى باشد با تفسيرى كه ديگران گفته اند چندان تفاوتى نخواهد داشت، در بسيارى از آيات قرآن مجيد نيز به همين معنا (علم) به كار رفته هر چند در بعضى ديگر از آيات به معناى احساس خارجى است.

* «بصيرت» از «بصر» گرفته شده است كه به گفته راغب به سه معنا آمده: به معناى «چشم» و «نيروى چشم» و «قوه ادراك و علم».

بعضى گفته اند: معناى اصلى آن علم است خواه از طريق مشاهده حسى حاصل شود، يا از طريق علم و عقل.(1)

واژه «بصيرت» بالخصوص در «ادراك قلبى و علم» به كار مى رود، و لذا در لسان


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم ماده« بصر».

ص: 146

العرب آمده كه «بصيرت» به معناى اعتقاد قلبى است، و بعضى آن را به معناى ذكاوت و هوش تفسير كرده اند.

در آيات قرآن نيز اين واژه در اين معنا به كار رفته است مانند: «قُلْ هَذِهِ سَبِيلِى ادْعُوا الَى اللَّهِ عَلَى بَصِيَرةٍ؛ بگو اين راه من است كه به سوى خدا دعوت مى كنم با آگاهى» (يوسف 108)(1)

* «درايت» به معناى علم و آگاهى بطور مطلق، يا علم و آگاهى در مسائل مخفى پنهان است، و به معناى «هوشيارى» نيز آمده است، از «مقاييس اللغة» استفاده مى شود كه در اصل به معناى «توجه» به چيزى است، و سپس به معناى «آگاهى» نسبت به چيزى آمده، در قرآن مجيد نيز بطور مكرر در مفهوم «علم» استعمال شده است از آنچه در اين بخش گفتيم نيز به خوبى استفاده مى شود كه الفاظى كه در قرآن مجيد براى «كار عقل و خرد» استعمال شده و مفهوم علم و ادراك را مى رساند نيز الفاظ متنوعى است كه هر كدام از آنها به يكى از ابعاد علم اشاره مى كند و در هر مورد متناسب با آن بكار رفته!

آن جا كه سخن از آگاهى توأم با موشكافى است واژه «درايت» و آن جا كه سخن از تجزيه و تحليل است كلمه «فكر» و آن جا كه منظور آگاهى از يك امر پنهانى به كمك يك امر محسوس است واژه «فقه» استعمال شده، و آن جا كه هدف آگاهى توأم با حفظ و يادآورى است كلمه «ذكر» و به همين ترتيب هر واژه جايى دارد و هر لفظ مقامى دارد.

اين نكته نيز قابل توجه است: تعبيراتى كه در قرآن مجيد در زمينه «كار عقل» آمده سلسله مراتبى دارد كه از «شعور» به معناى درك ساده، شروع مى شود سپس به مرحله «فقه» مى رسد كه درك مسائل نظرى از مسائل آشكار است و بعد از آن مرحله «فكر» است كه ناظر به تجزيه و تحليل حقايق مى باشد، مرحله بعد مرحله «ذكر» يعنى حفظ و يادآورى است، و از آن بالاتر مرحله «نُهى


1- از جمله آيات ديگرى كه اين معنا در آن به كار رفته 14 قيامت، انعام، 203 اعراف و 102 اسراء است.

ص: 147

يعنى درك عميق حقايق، و از آن نيز فراتر مرحله «بصيرت» يعنى بينش عميق است.

و اين است معناى فصاحت و بلاغت!

***

تفسير و جمع بندى آيات

1- ارزش خرد در ميزان قرآن

نخستين آيه مورد بحث، هدف از نزول آيات الهى را تعقل و انديشه مردم ذكر مى كند و با تعبير به «لعلّ» كه در اين گونه موارد براى بيان هدف است اين حقيقت را آشكار مى سازد.

بعضى ديگر از آيات قرآن، مطلب را از اين فراتر برده و با لحن سرزنش بارى مردم را به خاطر عدم تفكر و تعقّل، مورد مؤاخذه قرار داده، مى گويد: «افلا تَعقلونَ».(1)

و در آيات ديگرى، همين معنا را به صورت جمله شرطيه ذكر كرده، مى فرمايد:

«قَدْ بَيَّنَا لَكُمُ الآيَاتِ إِنْ كُنْتُم تَعْقِلُونَ؛ ما آيات را براى شما تبيين كرديم اگر تعقل كنيد».(2)

اين سه تعبير مختلف (لعلكم تعقلون- افلا تعقلون- انْ كُنتم تعقلون) به وضوح اين حقيقت را روشن مى سازد، كه خداوند، نيروى تعقل را در اختيار انسان نهاده كه براى درك واقعيت ها از آن استفاده كند، و اگر نكند در خور ملامت و توبيخ است.


1- آل عمران، 65، انعام 32، يونس 16، هود 51، يوسف 109، انبيا 10 و 67، مؤمنون 80، قصص 60، صافات 138.
2- آل عمران، 118.

ص: 148

در دوّمين آيه، با اشاره به نشانه هاى خدا، در آفرينش آسمان ها و زمين و آمد و شد شب و روز مى گويد: درك اين آيات، براى «اولواالالباب» ميّسر است، و چنان كه در تفسير مفردات آيه گفتيم «اولوالالباب» انديشمندانى هستند كه فكر و عقلشان به مرحله خلوص رسيده و از شوائب اوهام پاك شده، آنها هستند كه از دقايق نظام آفرينش آگاه مى شوند، و در ماوراى آن، جمال دل آراى خدا را مى بينند، و اين خود اهميّت عقل و خرد را در طريق شناخت حق روشن مى سازد.

***

در سوّمين آيه پس از اشاره به خارج شدن انسان از شكم مادر، در حالى كه هيچ نمى دانست، ابزار شناخت و معرفت را، شرح مى دهد، نخست سمع (نيروى شنوايى) كه با آن «علوم نقلى» و تجارب ديگران را مى شنود، سپس نيروى «بينايى» كه با آن «امور حسّى» و قابل مشاهده را در پهنه جهان درك مى كند و سپس «افئده» (دل ها و خردها) كه با آن واقعيات ماوراى حس را ادراك مى نمايد، و چنان كه گفتيم «فؤاد» عقل بر افروخته و پخته است، و مفهومى والاتر از «عقل» دارد.

***

در آيه چهارم، پس از اشاره به سرنوشت اقوام نيرومندى كه قبل از اين در كره خاكى زندگى داشتند و بر اثر طغيانگرى و فساد نابود شدند، و راهى براى فرار پيدا نكردند، مى فرمايد: «سرنوشت آنها باعث تذكّر و بيدارى است، براى آنها كه قلب (عقل) دارند و گوش شنوا»!

***

در پنجمين آيه، پس از اشاره به زنده شدن زمين هاى مرده و روييدن گياهانى كه غذاى انسان ها و چارپايان را كه در اختيار انسان است تشكيل مى دهد مى فرمايد: «در اينها نشانه هاى خدا براى صاحبان «نُهى» است و چنان كه گفتيم

ص: 149

«نُهى» (بر وزن شما) به عقل گفته مى شود، از اين نظر كه انسان را از زشتى ها و قبايح باز مى دارد.

در ششمين آيه، پس از اشاره به آيات با عظمت و روشنگر قرآن، مى گويد: اينها در سينه هاى كسانى است كه علم و دانش به آنها عطا شده، و چنان كه گفتيم، «صدر» (سينه) در اصل به معناى بخش مقدّم و اعلاى هر چيز است، و نشان مى دهد گوهر عقل كه از منابع مهّم شناخت است، برترين بخش وجود انسان را تشكيل مى دهد.

***

در آيه هفتم، ضمن اشاره به آفرينش آدم از خاك مى فرمايد: «هنگامى كه خلقت او موزون شد، و از روح خودم در آن دميدم، شما اى فرشتگان براى عظمت او سجده كنيد».

اين «روح الهى» همان «گوهر عقل» است كه به خاطر اهميّتش، به خداوند اضافه شده (اين اضافه را اضافه تشريفى مى نامند) وگرنه خداوند نه روح دارد و نه جسم، و درست به خاطر همين روح الهى بود كه تمام ملائكه مقربين و فرشتگان با عظمت بارگاه حق مى بايست براى آدم سجده كنند، والّا خاك و گل هرگز چنين ارزشى را نداشت و اين تأكيد مهمى است بر ارزش عقل و خرد.

***

در هشتمين آيه، به آفرينش «نفس» (روح و عقل) انسان، و آفريدگار نفس قسم ياد مى كند، و سپس مى افزايد: بعد از آن كه خداوند، اين روح را آفريد و موزون ساخت، طرق فجور و تقوا (راه هاى كجى و راستى) را به او الهام كرد، كه اين خود اشاره لطيفى است به ادراكات فطرى انسان، كه از روز نخست در درون جان او از طريق تعليم الهى، نهاده شده است.

اين بود مجموعه هشت عنوان مختلفى كه در قرآن مجيد، براى اشاره به گوهر عقل و خرد از آنها استفاده شده، و اهميّت اين منبع شناخت را در ابعاد مختلفش روشن مى سازد.

ص: 150

***

آنچه در بالا گفته شد و نمونه هايى از آيات آن ذكر گرديد در مورد اصل گوهر عقل بود، و اما در مورد كار و فعاليت آن نيز، تعبيرات متعددى در قرآن مجيد آمده است كه هريك از اين تعبيرات يكى از ابعاد و زواياى آن را روشن مى سازد به اين ترتيب كه:

در نهمين آيه مورد بحث سخن از «تذكر» است مى فرمايد: خدا به اين منظور آياتش راى براى مردم تبيين مى كند كه متذكر شوند، تذكر به معناى حفظ و يادآورى مطالب يكى از كارهاى مهم عقل است كه اگر نبود انسان از علوم خود هيچ بهره اى نمى برد.

باز در اين جا به تعبيرات مختلفى در قرآن برخورد مى كنيم: گاه مطلب را مانند آيه فوق با جمله «لعل» كه در اين گونه موارد براى بيان هدف است مطرح مى كند، و گاه به صورت توبيخ و سرزنش «أفَلا تَتَذَكَّروُن».(1)

و گاه به عنوان سرزنش از افرادى كه انديشه خود را به كار نمى اندازند و حقايق را حفظ و يادآورى نمى كنند «قَلِيْلًا ما تَذَكَّروُن»(2)

***

در دهمين آيه سخن از «تفكر» است، و بعد از آن كه در يك استفهام انكارى مى پرسد آيا «نابينا» و «بينا» يكسان است؟ با لحن سرزنش آميزى مى گويد: «آيا فكر نمى كنيد» و همان گونه كه اشاره كرديم «فكر» در واقع به معناى «تجزيه و تحليل» مسائل مختلف براى راهيابى به عمق آنهاست، و طريقى است براى فهم بهتر و بيشتر.

باز در اين جا تعبيرات متنوع است گاه مى گويد: لَعَلَّكُمْ تَتَفكَّروُن؛ شايد شما انديشه كنيد» (بقره 219) گاه مى گويد: «لَقْومٍ يَتَفَكَّروُن؛ براى جمعيتى كه تفكر مى كنند» (يونس 24، رعد 3، نحل 11) و گاه مى فرمايد: «أَوْلَمْ يَتَفَكَّروُا فى أنْفُسِهِمْ؛ آيا آنها در


1- انعام 80، هود 24، نحل 90، مؤمنون، 85، صافات 155.
2- نمل 62.

ص: 151

دل خود نينديشيدند؟» (روم 8)

***

در يازدهمين آيه سخن از «فقه» به معناى فهم و درك عميق است، مى گويد:

«ببين ما چگونه آيات خود را براى آنها با انواع بيان ذكر مى كنيم شايد آنها بفهمند و درك كنند».

در اين جا نيز گاه «لَعَلَّهُم يَفْقَهُون» آمده (مانند آيه فوق) و گاه «لِقَومٍ يَفْقَهُونَ؛ براى گروهى كه مى فهمند» (انعام 98)

و در جاى ديگر «لَوْ كانُوا يَفْقَهُون اگر آنها مى فهميدند» (توبه 81)

و در موارد ديگر «بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ الّا قَليْلا؛ آنها جز كمى نمى فهمند» (فتح 15) كه همه بيانگر اهميّت فوق العاده مسأله تفقه و ادراكات عقلى است.

و همان گونه كه اشاره شد «فقه» به معناى «درك مسائل پنهانى از طريق مشاهده مسائل اشكار» است كه اين يكى از ابعاد درك عقلى است.

***

در دوازدهمين آيه بحث از «شعور» است كه پس از نهى مؤمنان از اين كه شهيدان راه خدا را مرده نگويند، مى فرمايد: «آنها زندگانند ولى شما درك نمى كنيد»

البتّه «شعور» گاه به معناى احساس ظاهرى مى آيد، و گاه به معناى احساس درونى كه همان درك عقلى است، و در قرآن مجيد در هر دو معنا به كار رفته است.

قرآن در آيات زيادى گروهى را كه «شعور» خود را به كار نمى گيرند با تعبيراتى مختلفى مورد مذمت قرار داده.(1)

***

در سيزدهمين آيه گفتگو از «بصيرت» است، ضمن اشاره به يكى از آثار تقوا مى فرمايد: «افراد متقّى هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان شوند ناگهان به


1- شعرا 113، حجرات 2، بقره 9، آل عمران 69، انعام 26، انعام 123، مؤمنون 56.

ص: 152

ياد خدا مى افتند و بصيرت مى يابند و حقيقت را درك مى كنند و از دام وسوسه هاى شياطين رهايى مى يابند».

«بصيرت» و «ابصار» كه به معناى بينايى است گاه با چشم ظاهر صورت مى گيرد و جنبه حسى دارد، و گاه با چشم درون و عقل خرد و به معناى ادراكات عقلى است، و آيه مورد بحث از آياتى است كه اين واژه در آن به معناى دوّم به كار رفته است.

قرآن مجيد گاه مى گويد: «انسان نسبت به خويشتن بصيرت و آگاهى دارد؛ بَلِ الأَنسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيْرُةٌ» (قيامت 14) و گاه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: «به مردم بگو: اين راه من است كه من و پيروانم با بصيرت كامل همگان را به سوى خدا دعوت مى كنيم؛ قُلْ هذِهِ سَبِيْلىِ أَدُعُوْا إلَى اللَّهِ عَلى بَصِيَرةٍ أَنا وَمَنِ اتَّبَعنَى» (يوسف 108).

مسلّماً در تمام اين موارد بصيرت به معناى آگاهى هايى است كه از طريق خرد براى انسان پيدا مى شود.

***

و سرانجام در چهاردهمين و آخرين آيه سخن از «دِرايَت» است، درايت به معناى هوشيارى و آگاهى بر مسائل پنهان يا غير محسوس، مى فرمايد:

«هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند؟ و هيچ كس نمى داند در كدام سرزمين از دنيا مى رود؟»

قابل توجه اين كه ماده «درايت» در قرآن مجيد همواره به صورت منفى به كار رفته، يعنى در مواردى كه صحبت از عدم درايت انسان است و اين نشان مى دهد كه درايت مفهوم عميقى از درك و فهم دارد كه براى همه كس حاصل نمى شود.

***

از مجموع آيات چهاردهگانه بالا نتايج زير به دست مى آيد:

1- قرآن «عقل و خرد» انسان را به عنوان يكى از منابع اصيل، معرفت شناخته، و

ص: 153

اهميّت فوق العاده اى براى آن قائل شده است.

2- قرآن همگان را به تعقل و تفكّر بيشتر در همه مسائل دعوت مى كند.

3- قرآن به ابعاد گوناگون روح آدمى، توجه خاصى كرده و روى هريك از آنها تأكيد مى كند.

4- قرآن فعاليت هاى روح را در زمينه ادراك واقعيات با تعبيرات مختلفى ذكر كرده و روى هريك در جاى خود تكيه مى كند.

ولى با اين حال قرآن موانع متعددى براى ادراك صحيح عقلى بر شمرده كه در بحث «موانع معرفت» به خواست خدا مطرح خواهد شد.

***

توضيحات:

1- ادراكات عقلى از ديدگاه فلسفه.

با اينكه ادراكات عقلى از نظر غالب فلاسفه به عنوان يك منبع مهم معرفت شناخته شده، «فلاسفه حسى» چنان كه قبلًا نيز اشاره كرديم با اين امر به مخالفت برخاسته، و ادراكات عقلى را به كلى از درجه اعتبار ساقط دانسته، و راه شناخت واقعيت ها را منحصر به تجربه هاى حسى مى دانند.

بيشترين بهانه آنها در اين زمينه چند امر است:

1- اختلاف ميان فلاسفه در مسائل عقلى با اين كه هر كدام براى اثبات عقيده خود دلايلى ظاهراً منطقى ذكر مى كنند.

2- وقوع خطا در اعتقادات بسيارى از دانشمندان به گونه اى كه در موارد فراوانى خودشان اعتراف به اشتباه خود نموده، و در مقام اصلاح بر آمده اند.

3- اين موضوع را نيز بايد بر دو امر سابق اضافه كرد كه جهش و پيشرفت سريعى كه در علوم طبيعى در قرون اخير رخ داده و بسيارى از رازهاى جهان طبيعت از طريق تجربه هاى حسى گشوده شده، اين فكر را تقويت كرده كه تنها مى توان بر همين منبع حسّ تكيه كرد، و بر هر چه غير آن است بايد قلم بطلان

ص: 154

كشيد.

در «تاريخ فلسفه» مى خوانيم: بهانه هايى شبيه همين موضوعات سبب شد كه در يونان قديم افكار سوفسطايى كه همه واقعيات را اعم از حسى و غير حسى انكار مى كرد قوت گيرد: از يك سو اختلاف فلاسفه را ديدند، و از سوى ديگر در دعاوى زيادى كه در دادگاه ها مطرح مى شد وكلاى زبردستى به دفاع از موكل خود بر مى خاستند كه هركس از افراد عادى استدلال آنها را مى شنيد حق را به موكل آنها مى داد، آن چنانكه گاه شنوندگان هر دو طرف را با اين كه در دو جهت مخالف قرار داشتند صاحب حق مى شمردند! و اين فكر قوت گرفت كه ممكن است اصلًا واقعيتى وجود نداشته باشد!

ولى براى رفع همه اين اشتباهات بايد در بررسى مسأله ادراكات عقلى اولًا «ادراكات بديهى» را از «نظرى» جدا كرد، چرا كه خطاها مربوط به قسمت بديهى نيست، هيچ كس در اين كه عدد 2 نصف 4 است، و يا اين كه شى ء واحد در آن واحد و مكان واحد نمى تواند هم موجود و هم معدوم بوده باشد، خطا نمى كند، و اگر بعضى در اين گونه موارد نيز اظهار ترديد يا اظهار اعتقاد خلاف كرده اند در واقع با الفاظ بازى مى كنند، و مثلًا «ضدين» و «نقيضين» را طور ديگرى تفسير مى نمايند، وگرنه در اصل مطلب هيچ اختلافى نيست.

ثانياً در امور استدلالى نيز اگر ميزان دقيقى به كار رود خطا رخ نمى دهد، خطا از آن جا سر مى زند كه ميزان ها نمى تواند دقيق باشد، و لذا در مسائل رياضى كه ميزان دقيقى براى سنجش در دست است اختلافى ميان رياضيدان ها نيست، و نتيجه ها قطعى است، چرا كه معيارهاى روشن براى امتحان صحيح و باطل بودن نتيجه هر مسأله اى در دست است.

ثالثاً اين كه ما مى گوييم در ادراكات عقلى خطا وجود دارد اين خود دليلى بر قبول ادراكات عقلى است نه بر نفى آنها، چرا كه وقتى سخن از خطا مى گوييم مفهومش اين است كه واقعيت هايى را پذيرفته ايم كه با توجه به آنها مى توان پى برد كه فلان عقيده خطاست.

ص: 155

مثلًا همين كه مى گوييم چون ميان فلاسفه اختلاف است معلوم مى شود گروهى بر خطا هستند به خاطر آن است كه پذيرفته ايم محال است دو اعتقاد متضاد هر دو صحيح باشد، اين خود يك ادراك عقلى بديهى است و لذا شبيه همين نكته را در مورد كسانى كه مى گويند: «چون حس خطا مى كند پس از درجه اعتبار ساقط است» ذكر كرديم و گفتيم وقتى مى گوييم: حسّ بينايى گرفتار خطا مى شود، زيرا مثلًا يك نقطه نورانى اگر به سرعت حركت كند آن را به صورت يك خط آتشين ممتد مى بيند، مفهومش اين است كه به عنوان يك واقعيت، وجود نقطه نورانى و حركت آن درك كرده ايم، و چون «نقطه» و «خط» متضادند پس آنچه را به صورت خط آتشين مى بينيم خطاست، اينها همه اعتراف ضمنى به وجود واقعيت ها و امكان درك آنهاست.

آخرين سخن اين كه تمام كسانى كه به مخالفت با «ادراكات عقلى» برخاسته اند در حقيقت با كمك همين ادراكات عقلى مى خواهند مدعاى خود را اثبات كنند، يعنى عملًا ادعاى خود را نقض كرده، و با ادراكات عقلى به جنگ ادراكات عقلى رفته اند.

***

2- مقام عقل در روايات اسلامى

در روايات اسلامى بيش از آنچه تصور شود به گوهر عقل و خرد بها داده شده، و به عنوان اساس دين، بزرگترين غنا، برترين سرمايه، راهوارترين مركب، بهترين دوست، و بالاخره معيار و ميزان براى تَقَّرِب الى اللَّه و كسب پاداش معرفى گرديده است.

از ميان ده ها يا صدها روايت پر ارزش كه در منابع مختلف در اين زمينه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه هدى عليه السلام رسيده است تنها به ذكر دوازده روايت نمونه قناعت مى كنيم.

1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «قِوامُ الْمَرءِ عَقْلُهُ، وَلادِيْنَ لِمنْ لا عَقْلَ لَهُ؛ اساس

ص: 156

موجوديت انسان عقل اوست، و آن كس كه عقل ندارد دين ندارد»!(1)

2- اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد: «لا غِنى كَالْعَقْلِ وَلا فَقْرَ كَالْجَهْلِ؛ «هيچ بى نيازى همچون عقل نيست، و هيچ فقرى همچون جهل»!(2)

3- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان عليه السلام مى خوانيم: «ان اللَّه تبارَكَ وَ تَعالى يُحاسِبُ الناسَ علين قَدرِ ما آتاهُمْ مِنَ العُقولِ فى دارِ الدُّنيا؛ «خداوند متعال مردم را به مقدار عقلى كه در دنيا به آنها داده است محاسبه مى كند».(3)

4- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است: «انَّ الثَّوابَ عَلى قَدَرِ الْعَقْلِ؛ ثواب و پاداش عمل به نسبت عقل است».(4)

5- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «ما قَسَّمَ اللَّه لِلعِبادِ شَيئاً أَفْضَلَ مِنَ الْعَقْلِ ... وَما أَدّى الْعَبْدُ فَرائضَ اللَّه حَتى عَقَلَ عَنُه، وَلا بَلَغَ جَمْيعُ الْعايِنَ فى فَضْلِ عِبادَتِهِمْ ما بَلَغَ العاقِلُ؛ خدا در ميان بندگانش نعمتى برتر از عقل تقسيم نكرده، و بندگان فرايض الهى را بجا نمى آورند تا آنها را با عقل خود دريابند، و تمام عابدان در فضيلت عبادتشان به پايه عاقل نمى رسند».(5)

6- در حديثى مى خوانيم كه امام موسى بن جعفر عليه السلام به «هشام بن حكم» فرمود:

«يا هِشام! ما بَعَثَ اللَّه أَنْبِيائَه وَرُسُلَه عِبادِهِ الّا لِيَعْقِلُوا عَنِ اللَّه، فَأحْسَنُهُمْ إسْتِجابَةً أَحْسَنُهُمْ مَعْرِفَةً، وأَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّه أحْسَنُهْم عَقَلًا، وَأكْمَلُهُم عَقْلًا أَرفَعُهم دَرَجَةً فى الدُّنيا وَالآخِرَة؛ خداوند پيامبران و رسولانش را به سوى بندگانش نفرستاد مگر به اين منظور كه درباره خداوند عاقل تر شوند، بنابراين بهترين بندگانى كه دعوت آنها را اجابت كردند كسانى هستند كه معرفت بهتر داشته باشند، و آنها كه از كار خدا آگاهترند عاقل ترند، و آنها كه عقلشان كامل تر است مقامشان در دنيا و آخرت برتر است».(6)


1- بحارالانوار، جلد 1 صفحه 94، حديث 19.
2- نهج البلاغه، كلمات قصار، جمله 54.
3- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 106، حديث 2.
4- اصول كافى، جلد 1، صفحه 12، حديث 8،( كتاب العقل و الجهل).
5- اصول كافى، جلد 1، صفحه 12، حديث 11.
6- كافى، جلد 1، صفحه 16.

ص: 157

7- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود: «لِكُلِّ شَى ءٍ آلَةٌ وعُدَّةٌ، وآلَةُ المُؤْمِنِ وَعُدَّته العَقلُ ولِكُلِّ شَى ءٍ مَطِيَّةُ الْمَرءِ الْعَقُلُ، وَلِكُلِّ شَى ءٍ غَايةٌ وَغايَةُ العِبادَةِ الْعَقْلُ ...؛ براى هر چيز ابزار و وسايلى است، و ابزار و وسايل مؤمن عقل است، و براى هر چيز مركبى است و مركب راهوار انسان عقل است، و براى هر چيز هدفى و هدف از عبادت عقل است»!(1)

8- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است: «اذا أَرادَ اللَّه أنْ يُزِيْلَ مِنَ عَبْدٍ نِعْمَةً كانَ اوَّلُ ما يُغَيِّرُ مِنْهُ عَقْلُهُ؛ هنگامى كه خداوند بخواهند نعمتى را از بنده اش (به خاطر ناسپاسى) بگيرد اوّلين چيزى را كه از او دگرگون مى سازد عقل اوست»(2).

9- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان عليه السلام آمده است: «العَقْلُ صاحِبُ جَيْشِ الرَّحْمنِ، وَالهَوى قَائدُ جَيْشِ الشَّيْطانِ والنَّفْسُ مُتَجاذَبَةٌ بَيْنَهما، فَايُّهما غَلَبَ كانَ فى حَيِّزِهِ؛ «عقل فرمانده لشكر خداى رحمان است، و هوا پرستى فرمانده لشكر شيطان، و نفس انسانى در ميان اين دو در كشمكش است، هر كدام غالب شوند انسان در قلمرو او قرار مى گيرد»!(3)

10- در حديث ديگرى از على عليه السلام آمده است: «الْعُقُولُ ائمَةُ الأَفْكارِ، واْلأَفْكارُ أئَمةُ الْقُلُوبِ، وَالقُلُوبُ أئَمةُ الحَوَاسِّ، وَالحَوَاسُّ ائمَةُ الاعضاءِ؛ عقل ها پيشوايان افكارند، و افكار پيشوايان عواطفند، و عواطف پيشوايان حواسند، و حواس پيشوايان اعضايند»(4) (به اين ترتيب اعضاى انسان بر حواس او تكيه مى كنند، و حواس او از عواطف او كمك مى گيرند و عواطف بر افكار تكيه مى كنند، و افكار بر عقل ها!).

11- در حديثى از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: «إنَّ الرَّجُلَ لَيَكُونَ مِنْ أَهْلِ الجِهاد، وَ مِنْ


1- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 95، حديث 34.
2- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 94، حديث 20.
3- غرر الحكم.
4- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 96، حديث 40.

ص: 158

أَهْلِ الصَّلاةِ وَ الصِّيامِ، وَمِمَّنُ يَاْمُرُ بِالْمَعرُوفِ وَ يْنهى عَنِ المُنكَرِ، وَلا يُجْزى يَومُ الْقِيامَةِ الّا عَلى قَدْرِ عَقْله؛ انسان ممكن است اهل جهاد و اهل نماز و روزه و از امر كنندگان به معروف و نهى كنندگان از منكر باشد، اما روز قيامت تنها به اندازه عقلش به او پاداش داده مى شود»!(1)

12- و در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «لا مُصِيْبَةَ كَعَدَمِ الْعَقْلِ؛ هيچ مصيبتى مانند بى عقلى نيست»!(2)

***

3- مخالفان حاكميت عقل

با تمام اوصافى كه درباره «عقل» گفته شد، و با تمام موقعيتى كه اين گوهر گرانبهاى انسانى در آيات و روايات دارد با كمال تعجب افرادى را در گوشه و كنار مى بينيم كه زبان به مذمت عقل گشوده، و از اين كه عاقلند ناليده اند؟ و از اين سخن عجيب تر دلايلى است- يا صحيح تر بهانه هايى است- كه براى آن ذكر مى كنند.

گاه مى گويند «عقل» انسان را محدود مى كند، و خوب و بد و حلال و حرام و درست و نادرست بر سر راه انسان مى گذارد، و آزادى انسان را تا حد زيادى سلب مى كند! چه خوب كه اين عقل نبود و ما از هر نظر آزاد بوديم، آزاد! ...

و گاه مى گويند اين عقل درد آفرين است، انسان هوشيار و حساس آسايشى ندارد، ولى آدم كم عقل و بى عقل شاد و خرم و خندان است، و به گفته شاعر آنها:

دشمن جان من است، عقل من و هوش من كاش گشاده نبود چشم من و گوش من!

يا به گفته ديگرى:

عاقل مباش تا غم ديوانگان خورى ديوانه باش تا غم تو عاقلان خورند!

يا به گفته ديگرى:


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 324.
2- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 165.

ص: 159

خوش عالمى است عالم ديوانگى اگرموى دماغ ما نشود شخص عاقلى!

ولى روشن است كه اينها جز يك مشت سفسطه يا مزاح يا كنايه براى مفاهيم ديگرى نيست، و گويندگان اشعار فوق نيز بسيار بعيد به نظر مى رسد كه منظوشان مذمت عقل باشد، بلكه بطور كنايه مى خواهند اين واقعيت را تفهيم كنند كه در اطراف خود مسائل دردناكى را مى بينند كه مردم از آن غافلند.

يا اين كه منظورشان از اين ديوانگى نوعى مفهوم عرفانى آن است يعنى عاشق بى قرار حق بودن، و همه چيز دنياى مادى را در پاى او قربانى كردن.

به هر حال، درست است كه عقل انسان را محدود مى كند، ولى اين محدوديت افتخار انسان و مايه تكامل او است اين درست به اين مى ماند كه كسى بگويد:

آگاهى بر علم طب، انسان را در انتخاب نوع غذا، و مسائل ديگر زندگى، تا حد زيادى محدود مى كند، آيا اين محدوديت عيب است؟ يا سبب سلامت انسان و نجات او از بيمارى ها و گاه مسموميت هاى كشنده است.

و اما اين كه عقل هميشه بارى از غم بر دل انسان مى گذارد اين غم نيز افتخار است، و نشانه كمال، آيا انسان اگر طبق مثل معروف سقراطى باشد؟ «ضعيف و لاغر بهتر است، يا خوكى باشد فربه و چاق»؟!

بله اگر ما مسأله تكامل انسان را به كلى ناديده بگيريم، و اصل را بر لذت مادى زودگذر بگذاريم، آن چنان كه گروهى از ماديين كه طرفدار اصالت لذتند مى گويند، ممكن است بعضى از اين سخنان درست باشد، ولى با ديدگاه يك انسان موحد كه براى بشر حركت و رسالت و هدف و تكامل قائل است اين حرف ها مسخره و چندش آور است.

تازه ماديين طرفدار اصل لذت نيز مجبورند براى همان حفظ لذت محدوديت هاى زيادى را از طريق قوانين اجتماعى بپذيرند، و غم و اندوه هايى را از اين رهگذر برخود هموار كنند، و اينجاست كه مى فهميم اگر انسان از سرچشمه وحى و تعليمات انبيا دور بيفتد در چه پرتگاه هايى سقوط خواهد كرد؟!

مسائل مربوط به دوّمين منبع شناخت يعنى «عقل و خرد» را در اين جا پايان داده به سراغ سوّمين منبع مى رويم، هر چند مسائل گفتنى هنوز در اين جا بسيار است.

ص: 160

سوّمين منبع معرفت: «تاريخ و آثار تاريخى»

اشاره

ص: 161

اشاره

در قرآن مسائل تاريخى به دو صورت مطرح شده است:

1- به صورت مدون، يعنى قرآن مجيد قسمت هاى زيادى از تاريخ اقوام پيشين را براى مسلمانان با الفاظ و عبارات ظريف و دقيقى بازگو مى كند، و نقاط تاريك و روشن زندگانى آنها با ذكر پيامدهاى آنها نشان مى دهد، تا سبب آگاهى و بيدارى و معرفت نسبت به مسائل مختلف گردد، و انسان ها حقايق زندگى خويش را در آيينه تاريخ پيشينيان ببينند.

2- به صورت تكوين، يعنى ارائه آثار تاريخى بازمانده از اقوام پيشين، آثارى كه خاموش است اما يك دنيا غوغا دارد، آثارى كه مى تواند تاريخ گذشته را به روشنى ترسيم كند، و آيينه اى مى گردد پيشاپيش روى انسان تا چهره زندگى خود و آينده خويش را در آن ببيند.

نخست سراغ نمونه هايى از هر دو بخش مى رويم:

1- لَقَدْ كانَ فِى قِصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاوْلىِ الأَلبابِ (يوسف/ 111).

2- فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعلّهُم يَتَفكَّروُن (اعراف/ 176).

3- ذلِكَ مِنْ أنباءِ الْقُرى نَقُصُّه عَلَيكَ مِنها قائمٌ وَحصِيدٌ (هود- 100)

4- نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيكَ احَسنَ القَصَصِ بَما أَوْحَيْنا الَيْكَ هَذا الْقُرآنَ وَ إنْ كُنْتَ مِنْ قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلين (يوسف/ 3)

5- فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَكالَ الآخِرَةِ وَ الاولى إنَّ فى ذلِك لَعِبْرَةً لِمنْ يَخْشَى (نازعات/ 25 و 26)

6- أَفَلَمْ يَسِيُروا فِى الأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُم قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بها أَو آذانٌ يَسَمَعَونَ بِها (حج/ 46)

ص: 162

7- افَلَمْ يَسِيرُوا فِى الأَرِضِ فَيَنْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّدِيْنَ مِن قَبْلِهْم دَمَّرَ اللَّهُ عَلَيِهم وَللِكافِرينَ أَمْثالُها (محمّد/ 10)

8- قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سَنَنٌ فَسِيرُوا فِى الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (آل عمران/ 137)

9- قَلْ سِيرُوا فى الأَرْضِ فَأنْظُروا كَيْفَ بَدَءَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِى ءُ الْنَّشْأَةَ الأَخِرةَ انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديْرٌ (عنكبوت/ 20)

10- الَمْ تَرَ الى الَّذِى حَاجَّ إبراهيْمَ فى رَبِّهِ أَنْ اتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ (بقره- 258)

11- أَلَمْ تَرَكَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ- إرَمَ ذاتِ الْعِمَادِ (فجر/ 6 و 7)

12- الَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الفِيْل (فيل/ 1)

ترجمه

1- در سرگذشت هاى آنها درس عبرتى براى صاحبان انديشه است.

2- اين داستان ها را (براى آنها بازگو كن شايد بينديشند (و بيدار شوند).

3- اين از خبرهاى شهرها و آبادى هاست كه ما براى تو بازگو مى كنيم، كه بعضى (هنوز) برپا هستند و بعضى از ميان رفته اند.

4- ما بهترين سرگذشت ها را از طريق وحى كردن اين قرآن براى تو بازگو مى كنيم، هرچند پيش از آن از غافلان بودى.

5- خداوند او را به عذاب آخرت و دنيا گرفتار ساخت- و در آن عبرتى است براى آنها كه (از خدا) مى ترسند.

***

6- آيا آنها سير در زمين نكردند تا دل هايى داشته باشند كه با آن حقيقت را درك كنند، يا گوش هاى شنوايى كه نداى حق را بشنوند.

7- آيا در زمين سير نكردند تا ببينند عاقبت كار كسانى كه قبل از آنها بودند به كجا رسيد؟ خداوند آنها را هلاك كرد، و براى كافران امثال اين مجازات ها خواهد بود!

ص: 163

8- بيش از شما سنت هايى وجود داشت (و هر قوم طبق اعمال و صفات خود سرنوشت هايى داشتند) پس روى زمين گردش كنيد و ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان (آيات خدا) چگونه بود؟!

9- بگو: در زمين سير كنيد و بنگريد خداوند چگونه آفرينش را آغاز كرد؟

سپس خداوند (به همين گونه) جهان آخرت را ايجاد مى كند، خداوند بر هر چيز قادر است.

10- آيا نديدى كسى را كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجّه و گفتگو كرد.

11- آيا نديدى پروردگارت با عاد آن شهر پر قدرت چه كرد؟

12- آيا نديدى پروردگارت با اصحاب فيل (لشكر ابرهه) چه كرد؟

***

شرح مفردات:

«قصص» (بر وزن قفس) به معناى جستجو كردن و از آثار چيزى است(1) و «قصّه» را از اين جهت «قصّه» گويند كه در آن پى گيرى از اخبار و حوادث گوناگون مى شود، بنابراين «قصّه» تنها به معناى داستان نيست، بلكه از نظر ريشه لغت به معناى جستجو از اشيا است.

و به هر چيزى كه پشت سر هم قرار مى گيرد، نيز «قصص» گفته مى شود.

و به قيچى از اين نظر «مِقَصّ» گفته مى شود كه موها را پشت سر هم مى چيند، و «قُصّه» (بر وزن غصّه) به معناى مجموعه موهاى پيش سر است.(2)

«عبرت» در اصل از ماده «عبور» و «عبر» (بر وزن ابر) به معناى انتقال از حالتى به حالت ديگر است، و «عبور» در اصل در لغت عرب به معناى گذشتن از آب است، بوسيله شنا كردن، يا كشتى، يا پل و مانند آن، ولى بعداً در معناى


1- بايد توجّه داشت كه« قصص» هم معناى مصدرى دارد، و هم جمع« قصّه» است، و در آيه 3 و 111 سوره يوسف كه در بالا آورديم، معناى جمعى دارد.
2- لسان العرب، مفردات راغب، مجمع البحرين.

ص: 164

گسترده ترى به كار رفته است و به معناى انتقال از حالتى به حالت ديگر استعمال شده. سخن را از اين جهت «عبارت» گويند كه گذراست، و از زبان گوينده به گوش شنونده مى رسد.

اما «عبرت» به معناى كيفيّت قابل مشاهده اى است كه انسان بوسيله آن منتقل به چيزى كه قابل مشاهده نيست مى شود.(1)

بعضى نيز گفته اند: «عبرت» به معناى دلالتى است كه انسان را به مقصود مى رساند(2) اين واژه به معناى تعجب نيز آمده است (3) (شايد از اين جهت كه بسيارى از حوادثى را كه انسان از طريق حوادث مهم و آشكار كشف مى كند تعجب آميز است).

«سَيْر» به معناى حركت روى زمين است، بنابراين وقتى گفته شود «سير فى الارض» جنبه تأكيد پيدا مى كند، راغب در مفردات مى گويد: براى سير در ارض دو معنا ذكر كرده اند: يكى حركت جسمانى در روى زمين (و مشاهده موجودات و آثار مختلف آنها) و ديگر حركت فكرى و مطالعه درباره اين موجودات جهان، بعضى نيز گفته اند سير به معناى عبور ممتد در يك جهت است.(4)

«سيره» به معناى «روش» يا به معناى تاريخ زندگى افراد نيز از همين معنا گرفته شده است.

«رؤيت» در لغت به دو معنا آمده است به معناى مشاهده با چشم، و به معناى علم و آگاهى و مشاهده باطنى(5) و در قرآن مجيد در بسيارى از موارد به معناى دوّم يعنى علم و آگاهى به كار رفته است و «رأى» نيز به معناى اعتقاد قلبى و نظريه است خواه اعتقاد قطعى بوده باشد يا اعتقاد ظنّى، و «رويه» و


1- مفردات راغب.
2- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 271.
3- لسان العرب.
4- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 268.
5- اوّلى متعدى به يك مفعول و دوّمى به دو مفعول( لسان العرب و مفردات).

ص: 165

«تروى» به معناى تفكر و يا تلاش و جستجو براى به دست آوردن يك نظريه است.

«نظر» نظر در اصل به معناى گردش چشم، و يا گردش فكر براى پى بُردن به چيزى، يا مشاهده آن است، و گاه به معناى جستجو و تفحص آمده، و گاه به معرفتى كه بعد از فحص حاصل مى شود.(1)

در مجمع البحرين سه معنا براى «نظر» ذكر شده است: مشاهده چيزى، و دقت در چيزى با چشم، و تفكر براى به دست آوردن علم يا گمان.

«لسان العرب» نخست نظر را به «احساس چشم» معنا مى كند، و سپس آن را به دو شاخه «نگاه كردن با چشم» و نگاه كردن با قلب، تفسير كرده، و جالب توجه اين است بعداً به حديث پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: «النَّظَرُ عَلى وَجْهِ عَلىٍّ عليه السلام عِبادَةٌ» اشاره كرده، و در تفسير آن از «ابن اثير» نقل مى كند كه گفته اند: معناى حديث اين است كه وقتى چشم مردم به على عليه السلام مى افتاد مى گفتند:

«لا الهَ الّا اللَّه ما أَشْرَفَ هَذا الْفَتى لااله الا اللَّه ما أعَلَمَ هذا الفتى ...؛ لا اله الّا اللَّه، چقدر اين جوان شريف است؟ لا اله الا اللَّه چقدر اين جوان عالم و آگاه است) و به اين ترتيب مشاهده على 7 آنها را به عبادت و كلمه توحيد دعوت مى كرد.(2)

***

تفسير و جمع بندى آيات

در نخستين آيه مورد بحث بعد از اشاره به سرنوشت دردناك گروهى از اقوام پيشين مى فرمايد: پى گيرى آثار آنها و دقت در سرگذشت و سرنوشت اين اقوام مايه عبرت براى صاحبان مغز و انديشه است، آنها مى تواند از اين طريق به عوامل بدبختى و خوشبختى خويش پى ببرند، و راه نجات و هلاكت را از يكديگر باز شناسند


1- مفردات راغب ماده نظر.
2- لسان العرب، جلد 5، ماده نظر.

ص: 166

***

و در دوّمين آيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب قرار داده، مى گويد: براى اين كه انديشه آنها را زنده كنى و به تفكر وادارشان نمايى سرگذشت اقوام پيشين و داستان هاى آنها را بر شمار و اين خود مى رساند كه بيان صحيح تاريخ گذشتگان موجب بيدارى افكار و منبع معرفت است.

***

و در سوّمين آيه بعد از بيان سرگذشت گروهى از اقوام پيشين مانند قوم نوح و قوم شعيب و قوم فرعون و لوط و عاد و ثمود مى فرمايد: اين از خبرهاى شهرها و آبادى هايى است كه ما براى تو بازگو مى كنيم كه بعضى هنوز برپا هستند و بعضى در هم كوبيده و نابود شده اند. ما به آنها ستم نكرديم، آنها خودشان بر خويش ستم روا داشتند، و در آخر مى افزايد: در اينها نشانه اى است براى كسانى كه از عذاب آخرت مى ترسد.

و در چهارمين آيه كه در آغاز سوره يوسف آمده براى آماده ساختن شنوندگان مى فرمايد: ما بهترين داستان ها و سرگذشت ها را در اين وحى آسمانى قرآن براى تو بيان مى كنيم و از حقايقى با خبر مى شوى كه قبلًا آگاه نبودى، و از اين طريق معرفت بيشتر مى اندوزى.

در اين چهار آيه روى موضوع «قصه» يا «قصص» كه به معناى پى گيرى و جستجو و تحليل اخبار و حوادث پيشين است به عنوان يك وسيله معرفت تكيه شده.

***

در پنجمين آيه بعد از اشاره به عذاب دردناك فرعون مى فرمايد: خداوند او را به عذاب آخرت و دنيا مجازات كرد و در اين ماجرا عبرتى است كه براى صاحبان خشيت و خدا ترسان.

در اين آيه روى عنوان «عبرت» كه به معناى انتقال و عبور از حالت قابل مشاهده به حقايقى كه قابل مشاهده نيست تكيه شده است

ص: 167

***

در ششمين و هفتمين و هشتمين و نهمين آيات روى مسأله «سير در ارض» تكيه شده، در يك جا مى گويد: اگر آنها در روى زمين به گردش مى پرداختند و آثار باقيمانده پيشينيان را تماشا مى كردند قلب و عقل آنها بيدار مى شد و گوش هاى شنوايى براى درك حق پيدا مى كردند.

در جاى ديگر كافران را مورد سرزنش قرار مى دهد كه چرا جهانگردى و سير در ارض نكردند تا عاقبت اقوامى را كه به عذاب الهى گرفتار شدند، با چشم خود ببينند، و بدانند امثال آن در انتظار آنهاست.

و در جاى ديگر همه مردم، يا همه مسلمان ها را مخاطب ساخته، مى گويد: پيش از شما سنت هايى وجود داشت و اقوامى با اعمال و كردارهاى مختلف روى كار آمدند، برخيزند و آثار آنها را در نقاط مختلف جهان ببينيد، تا بدانيد عاقبت كار كسانى كه دعوت انبياى الهى را تكذيب كردند به كجا منتهى شد؟

و در يك جا نيز، مردم را به سير در ارض براى جستجوى آغاز آفرينش و پى بردن از آن به مسأله معاد دعوت مى كند.

***

آيات دهم و يازدهم و دوازدهم تكيه روى مسأله مشاهده و «رؤيت» مى كند، اما نه با چشم ظاهر كه با چشم دل.

و در هر سه آيه ظاهراً روى سخن به شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است، ولى منظور همه مؤمنان بلكه همه انسان ها مى باشد، به عنوان استفهام تقريرى او را مخاطب ساخته، گاه مى گويد: آيا تاريخ اين مردى را كه بر اثر غرور سلطنت به محاجّه درباره خدا با ابراهيم عليه السلام برخاسته بود، نديدى كه عاقبت كارش به كجا رسيد؟ همان «نمرود» گردنكش و مغرور و طغيانگر

و گاه مى گويد: آيا نديدى خدا به قوم عاد و شهرهاى آباد آنها چه كرد؟!

و آيا نديدى بر سر اصحاب فيل چه آمد، همان ها كه به قصد درهم كوبيدن خانه كعبه با لشكر انبوه فراوان از سرزمين «يمن» به راه افتادند، و خداوند آن لشكر

ص: 168

عظيم قدرتمند را با سنگريزه هاى كوچكى كه به وسيله پرندگان ضعيف و ناچيزى پرتاب مى شد در هم كوبيد؟

مسلّماً نه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نه مسلمانان، ابراهيم و نمرود و محاجّه آنها را با چشم نديده بودند، و هم چنين قوم عاد و شهرهاى آبادشان را، شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در همان سالى كه داستان فيل واقع شد طبق روايت مشهور متولّد شد، و طبعاً اين ماجرا را نديده و اكثريت مسلمانان نيز چنين بودند. بنابراين منظور از رؤيت دقت در تاريخ آنها و سرگذشت آنان است.

نكته قابل توجه اين كه در پنج آيه اوّل تكيه بر تاريخ مدوّن يعنى آنچه در صفحات كتب تاريخى آمده است شده، و در چهار آيه بعد تكيه بر تاريخ زنده تكوينى، يعنى آثارى كه از اقوام پيشين در نقاط مختلف جهان باقى مانده.

سه آيه اخير نيز ممكن است اشاره به تاريخ مدوّن باشد يا تاريخ زنده خارجى و يا هر دو، و از مجموع اين آيات (و نظاير آن در قرآن مجيد) ارزشى را كه قرآن براى هر دو قسم تاريخ به عنوان منبع معرفت و آگاهى قائل است روشن مى شود.

در يك جا مردم را بسيج مى كند كه شخصاً بروند و قصرهاى فراعنه، ويرانه هاى شهرهاى عاد و ثمود، كاخ هاى نمروديان، و سرزمين زير و رو شده قوم لوط را با چشم خويش ببينند، و معرفت بيندوزند.

و در جاى ديگر قرآن خودش اين سرگذشت ها را با دقت و موشكافى شرح مى دهد و نكات عبرت آموز آنها را يك به يك بازگو مى كند، و عاقبت «مكذبان» و «كافران» و «ظالمان» و «هوسبازان» را در لابه لاى اين بحث هاى تاريخى روشن مى سازد.

در حقيقت گاه مردم را به «مصر» مى برد، و آثار باستان را به آنان نشان مى دهد، و خفتگان در دل خاك را در برابر آنها مجسم مى كند، و تخت هاى رفته بر تاراج را در برابر ديدگان آنها قرار مى دهد و گاه بخت هاى واژگون شده از تخت ها را،

ص: 169

خلاصه آنچه گذشته در دل آينده پنهان داشته بر عيان نشان مى دهد.(1)

و گاه دست آنها را مى گيرد و به شهرهاى ويران شده «سدوم» مركز زندگانى قوم لوط مى برد، و از آن جا به بهشت شدّاد، و از آن جا به سرزمين بابل، مركز فرمانروايى نمرود، و از آن جا به مناطق ديگر.

ايوان مدائن را آيينه عبرت مى كند و از كنگره هر قصرى پندى نو مى دهد، خلاصه قرآن در مسأله تعليم و تربيت و آگاهى و معرفت تكيه فراوانى بر تاريخ و سرگذشت پيشينيان در كتاب ها و در صفحه زمين دارد، و اين مسأله در خور دقت فراوان است.

***

توضيحات

1- آيينه جهان نماى تاريخ!

مهمترين محصول عمر انسان «تَجارِب» اوست تجاربى كه مى تواند براى زندگى بهتر، و جهاد بيشتر، و تكامل فزونتر راهگشا باشد.

ولى يك انسان مگر چقدر مى تواند در عمر كوتاه خود تجربه كند؟ بيست سال؟


1- تعبيرات فوق اشاره به شعر معروف« سرمد» است كه مى گويد: به مصر رفتم و آثار باستان ديدم به چشم آنچه شنيدم زداستان، ديديم! بسى چنين و چنان خوانده بودم از تاريخ چنين فتاد نصيبم كه آن چنان ديدم گذشته در دل آينده هر چه پنهان داشت به بصر از تو چه پنهان كه بر عيان ديدم تو تخت ديدى و من بخت واژگون از تخت تو نقش ظاهر و من نقش ناتوان ديدم! تو تاج ديدى و من تخت رفته بر تاراج تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم تو چشم ديدى و من ديده حريصان بازهنوز در طمع ملك جاودان ديدم؟ 144- نهج البلاغه، خطبه 157.

ص: 170

پنجاه سال؟ هشتاد سال؟

تازه اگر در كوران هاى شديدى كه ميدان تجربه است قرار گيرد، و عمر او به صورت يكنواخت نگذرد.

حال فكر كنيد اگر بتوانيم تجربيات همه انسان ها را كه در يك عصر زندگى مى كنند يك جا جمع كنيم، و از آن بالاتر تجارب همه انسان ها را در تمام قرون و اعصار، راستى چه حجم زيادى را تشكيل مى دهد؟ و مسلّماً مبدأ معرفت و آگاهى بسيار عظيمى است.

تاريخ- به شرط اين كه به صورت كامل و صحيحى تنظيم شود- مجموعه تجارب همه انسان ها را در تمام قرون و اعصار پيش روى مطالعه كنندگان مى گذارد؛ حتى اگر ناقص هم باشد به نسبت در برگيرنده تجارب ادوار پيشين است.

اهميّت تاريخ از اين نظر روشن تر مى شود كه بدانيم كمتر حادثه اى در زندگى امروز مى توان يافت كه نمونه، يا نمونه هايى از آن در گذشت واقع نشده باشد. و اين كه مى گويند: «تاريخ پيوسته تكرار مى شود» يك واقعيت است، البتّه ممكن است موارد استثنايى داشته باشد ولى اكثريت قريب به اتفاق حوادث در اين قانون كلى جمع است.

اميرمؤمنان على عليه السلام در سخنان گرانبهايش به وضوح به اين مطلب اشاره كرده، مى فرمايد: «عِبادَ اللَّه انَّ الدَّهْرَيَجْرى بِالباقينَ كَجَرِيهِ بِالْماضينَ؛ اى بندگان خدا! روزگار در مورد بازماندگان همان گونه جريان مى كند كه درباره گذشتگان جريان داشت»!(144)

و در حديث معروفى آمده است كه آنچه در اين امت اسلامى واقع مى شود نمونه اى از آن در بنى اسرائيل تحقق يافته است.

اين جاست كه اهميّت و موقعيت تاريخ و مقام آن در عرصه معرفت و شناخت كاملًا روشن مى شود.

ص: 171

به جرأت مى توان گفت كه با تحليل و بررسى دقيق تاريخ بشر عوامل شكست ها و ناكامى ها پيروزى ها و كاميابى ها شكوفايى تمدن ها سقوط و انقراض حكومت ها. سرانجام ظلم و بيدادگرى. عاقبت عدل و داد. آثار اتحاد كلمه و حركت و تلاش و كوشش. نقش علم و آگاهى:

و عواقب دردناك جهل و سستى و تنبلى، همه در آيينه جهان نماى تاريخ منعكس است.

اگر آن شاعر دانشمند از خدا عمر دوباره مى خواست و مى گفت:

مرد خردمند پسنديده راعمر دو بايست در اين روزگار

تا به يكى تجربه اندوختن با دگرى تجربه بستن به كار

بايد به او گفت: اگر تاريخ را دقيقاً بررسى كند عمر دوباره كه سهل است عمر صد باره، و هزار باره به تو داده مى شود!

و چه زيبا فرمود اميرمؤمنان على عليه السلام به فرزند گراميش امام حسن مجتبى عليه السلام:

«اى بُنَىْ! إنِّى وَإنْ لَمْ اكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ كانَ قَبْلِى، فَقَدْ نَظَرتُ فى أعمالِهِمْ، وَفَكَّرتُ فى أَخبارِهِمْ، وَسِرْتُ فى آثارِهِمْ، حَتّى عُدْتُ كَاحَدِهِمْ، بَلْ كَأنِّى بِما إنْتَهى الىَّ مِنْ امُورِهِم قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ اوَّلِهِمْ الى آخِرِهِم؛

فرزندم! من اگر چه تمام عمر پيشينيان را نداشته ام، ولى در اعمال آنها نظر افكنده ام، و در اخبارشان انديشه نمودم، و در آثارشان سير كردم آن چنان كه گويى يكى از آنان شده ام، بلكه گويى به خاطر آنچه از تاريخ زندگى آنها به دست من رسيده، با همه آنها از آغاز تا آن جا من عمر كرده ام».(1)

با توجه به آنچه گفته شد به خوبى روشن مى شود كه «تأسف» آن شاعر نكته سنج كه مى گويد:

افسوس كه سوداى من سوخته خام است تا پخته شود خامى من عمر تمام است

يا ديگرى كه مى گويد:


1- نهج البلاغه، وصيت به امام حسن مجتبى عليه السلام.

ص: 172

تا توانستم ندانستم چه سودچون كه دانستم توانستم نبود!

چندان موجّه به نظر نمى رسد، چرا كه تاريخ بشريت مى تواند بسيارى از اين مشكلات را حل كند، و بسيارى از اين كمبودها را جبران نمايد.

البته ما منكر ضعف ها و نارسايى هاى تاريخ موجود كنونى نيستيم، ولى با همه موجود كنونى نيستيم، ولى با همه اشكالاتى كه در تاريخ وجود دارد (و به زودى به آن اشاره خواهيم كرد) باز منبع غنى و پر فيضى است براى آگاهى و معرفت.

***

2- جاذبه هاى تاريخ

چرا تاريخ آموزنده است؟ پاسخ اين سؤال چندان مشكل نيست، زيرا تاريخ را مى توان به آزمايشگاه بزرگى تشبيه كرد كه مسائل مختلف زندگى انسان در اين آزمايشگاه به آزمون سپرده مى شود.

بنابراين همان گونه كه علوم آزمايشگاهى بسيارى از مسائل را در محدوده خود حل كرده، و براهين و دلايل زنده اى از طريق آزمون براى اثبات بسيارى از واقعيات ارائه داده است، تاريخ اين آزمايشگاه بزرگ نيز مسائل مختلفى را در بوته خود آزمايش مى كند، و «سياه سيم زراندود» را از «طلاى ناب» جدا مى سازد، و پندارها را از ميان مى برد.

اگر در آزمايشگاه فيزيك و شيمى ظواهر يا تركيب اجسام مورد بررسى قرار مى گيرد در آزمايشگاه تاريخ، رمز پيروزى ها و شكست اقوام، دليل پيشرفت و سقوط تمدن ها، و عكس العمل و واكنش صفات و روحيات مختلف اقوام و اشخاص، و نحوه عملكردها، به محك آزمايش زده مى شود، آن هم با شيرينى و جاذبه بسيار.

به اين ترتيب تاريخ وسيله خوبى است براى بررسى عوامل خوشبختى و بدبختى بشر.

ص: 173

و اگر مى بينيم قرآن مجيد اين همه بروى تاريخ پيشينيان تكيه مى كند، و بسيارى از سوره هاى قرآن ناظر به مباحث تاريخى است، و حتى گاهى اكثريت قريب به اتفاق آيات يك سوره را تاريخ پيشينيان تشكيل مى دهد، ناشى از همين نكته است.

افراد لجوج و عنود ممكن است بسيارى از مسائل نظرى را منكر شوند اما واقعيات مسلّم و قطعى تارخى را نمى توانند انكار كنند، به خصوص اين كه قرآن غالباً دست مردم را مى گيرد و به سراغ آثار باقيمانده اقوام پيشين مى برد و گفتنى ها را بر سر قبرهاى آنان و بر فراز ويرانه هاى شهرهايشان باز مى گويد.

تاريخ در حقيقت شاخه اى از مسائل تجربى است و از يك نظر مى توان آن را در منبع «حس و تجربه» براى معرفت ادغام كرد، با اين تفاوت كه حس و تجربه مربوط به حال است، و تاريخ مربوط به گذشته، حس و تجربه ممكن است مربوط به خود ما باشد اما تاريخ مربوط به همه انسان هاست.

ولى اهميّت فوق العاده اين شاخه از تجربه ايجاب مى كند كه به صورت يك منبع مستقل معرفت مورد بررسى قرار گيرد.

***

3- دافعه ها و ناخالصى هاى تاريخ

با اين كه تاريخ آيينه بزرگ و جالبى براى نشان دادن، بسيارى از واقعيات است، ولى با نهايت تأسف هميشه دست هاى آلوده اى براى دگرگون ساختن چهره اين آيينه شفاف مشغول فعاليت بوده است، به همين دليل تاريخ ناخالصى هاى زيادى دارد كه گاه شناخت «سره» از «ناسره» آن بسيار مشكل مى شود.

دليل آن نيز روشن است زيرا از يك سو نويسندگان تاريخ هميشه افراد بى طرف نبوده اند، بلكه با گرايش هاى شخصى يا گروهى خود تاريخ را به همان صورت كه مى خواستند نوشته اند و از سوى ديگر سلطه هاى جبّار در هر زمان تلاش و كوشش داشتند كه تاريخ نويسان را تحت نفوذ خود درآورند و آنچه را

ص: 174

مى خواهند به آنها ديكته كنند، و آنها نيز آنچه را آنها مى خواهند بنويسند.

گرچه بعد از زوال حكومت هريك از اين جبّاران و فراهم شدن جوّ آزادتر تلاش هايى براى اصلاح اشتباهات و ترميم خرابى هاى گذشته تاريخ مى شده است، ولى با اين همه گاه اين توفيق نصيب آنها نمى شد، و يا اصلاح و ترميم ها كافى نبود.

جالب اين كه گاه با رفت و آمد حكومت هاى خود كامه كه گرايش هاى متضاد داشتند چند بار مسائل تاريخى دگرگون مى شد، فى المثل «بنى اميه» تاريخ اسلام را به شكلى تحريف مى كردند و «بنى عباس» مى آمدند و آن را به شكل ديگر دگرگون مى ساختند، جانشينان «بنى عباس» نيز بار ديگر آن را به شكل جديدى در آوردند.

يك روز استالين ديكتاتور روسيه تاريخ انقلاب كمونيستى را آن چنانكه مى خواهد مى نويسد، و حتى در مدارس در سرتاسر كشور تدريس مى كند، جانشينان او كه وى را جلاد خون آشامى مى دانستند آن كتاب ها را جمع آورى كرده تاريخ انقلاب را به شكل ديگرى نوشتند، و هم چنين هر گروهى سر كار مى آمد طبق گرايش و مذاهب خود تاريخ اين كشور را بازنويسى مى كرد.

به همين دليل بعضى به قدرى به تاريخ بدبين شده اند كه اين جمله معروف را به عنوان مبالغه درباره آن گفته اند كه: «تاريخ مجموعه حوادث و سرگذشت هايى است كه هرگز واقع نشده، درباره اقوامى كه هرگز وجود نداشته اند»!!

ولى انصاف بايد داد كه با تمام اين ناخالصى ها باز هم تاريخ در جهات زيادى هنوز به عنوان يك منبع معرفت و شناخت قابل قبول است. چرا كه تاريخ نيز مانند هر خبر ديگرى داراى «متواتر» و «موثق» و «ضعيف» و «مجهول» است.

متواترات تاريخ را درباره كسانى امثال لشكر مغول و هيتلر و حوادث دردناك «اندلس» و صدها مانند آن نمى توان انكار كرد، آنچه بيشتر قابل نفى و اثبات و اشكال و ايراد است جزئيات تاريخ است كه اگر آن هم با اخبار ثقات ثابت شود قابل قبول است، البتّه اخبار ضعاف آن نيز كم نيست.

ص: 175

اين يك قضاوت عادلانه درباره تاريخ است، بنابراين نبايد چشم و گوش بسته همه آنچه را گفته اند پذيرفت، و نه خط بطلان بر همه كتب تاريخى كشيد.

از اين گذشته دو بخش از تاريخ است كه از هرگونه دستبرد محفوظ است:

تاريخى هايى كه به صورت آثار خارجى و تكوينى در جهان باقيمانده كه به سادگى نمى توان آنها را تحريف كرد، و قرآن مجيد مخصوصاً روى اين قسمت تكيه بسيار كرده، و آيات «سير در ارض» به منظور آگاهى از تاريخ گذشتگان ناظر به اين قسمت است.

و از آن بالاتر تاريخ هايى است كه از طريق «وحى» به ما مى رسد، مانند تواريخ قرآن كه از هر نظر اصيل و ناب است، اصولًا همان گونه كه بهترين قانون گذار خداست، بهترين «مورخ» نيز اوست، چرا كه بر همه جزئيات احاطه دارد و گرايش هاى شخصى و گروهى درباره او بى مفهوم است، و با وجود اين دو شرط اساسى او بهتر از هركس مى تواند تاريخ را بازگو كند.

جالب اين كه قرآن مجيد گاهى يك داستان تاريخى را چندين بار تكرار مى كند بعضى تعجب مى كنند كه چرا مثلًا داستان نوح يا موسى و فرعون، و رويارويى اين پيامبران با مستكبران و جباران اين همه تكرار شده، بى خبر از اين كه هركدام از اين آيات از يك بُعد به اين حوادث تاريخى مى نگرد، زيرا يك حادثه تاريخى گاهى چندين بعد دارد، مثلًا در مورد تاريخ بنى اسرائيل گاه از بعد مبارزه با طاغوت زمان به آن مى نگريم، و گاه از بُعد لجاجت اين قوم لجوج، گاه عواقب اختلاف كلمه را در ميان آنها مى بينيم، و گاه آثار كفران و ناسپاسى نعمت ها را، خلاصه، بسيارى از حوادث تاريخى همچون آيينه هاى چند بعدى است كه هر كدام روشنگر واقعيتى است (شرح بيشتر را به خواست خدا در فصل تواريخ قرآن خواهيد خواند).

***

ص: 176

4- فلسفه تاريخ

آنچه در تاريخ اهميّت فراوان دارد يافتن «ريشه هاى» حوادث و «نتايج» آنها است.

مثلًا اگر انقلابى در نقطه اى از جهان رخ مى دهد نخست بايد مسائلى را كه به آن انقلاب منتهى شده است دقيقاً مورد بررسى قرار داد، و تمام حوادث گذشته را از اين نظر دقيقاً مطالعه كرد.

سپس ثمرات و نتايج آن انقلاب و پيامدهاى آن را بنگريم، آنچه به تاريخ هدف مى دهد، و آن را از صورت يك سلسله حكايات سرگرم كننده بيرون آورده، و آن را به منبع قابل توجهى براى معرفت و شناخت مبدل مى سازد همين است.

ولى تاريخ نويسان متأسفانه بيشتر به ذكر وقايع تاريخى، آن همه در مرحله ظهور و بروز، قناعت كرده، و كمتر به سراغ ريشه ها و نتيجه ها رفته اند، و در تجزيه و تحليل مسايل اثر چشمگيرى از خود نشان نداده اند.

ولى جالب اين كه قرآن مجيد حوادث تاريخى را با ريشه يابى و نتيجه گيرى توأم مى كند، گاه بعد از ذكر بخشى از تاريخ گذشتگان مى گويد: «فانظُروا كيف كانَ عاقبةُ الْمُكّذِبين؛ بنگريد عاقبت كار تكذيب كنندگان به كجا رسيد»؟ (آل عمران 137).

گاه مى گويد: «وانظروا كيف كان عاقبة المفسدين؛ بنگريد عاقبت كار مفسدان و تبهكاران به كجا منتهى شد»؟ (اعراف 86)

و گاه مى فرمايد: «فانظروا كيف كانَ عاقِبةُ الْمُجرِمين؛ بنگريد عاقبت كار مجرمان به كجا رسيد»؟ (نمل 69)

و گاه مى گويد: «انَّ اللَّه لا يُغَيِّرُ مآ بَقَومٍ حَتّى يُغيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم؛ خداوند وضع هيچ قوم و ملتى را دگرگون نمى سازد مگر اينكه خودشان وضع خود را تغيير دهند»! (رعد 11)

اين نكته نيز قابل توجه است كه تاريخ شاخه هاى زيادى دارد كه مهمترين شاخه آن تاريخ انسان و جوامع انسانى، تاريخ تمدن ها، و تاريخ علوم و فنون بشرى است. تواريخى كه محور اصلى آن را انسان تشكيل مى دهد و گرداننده

ص: 177

چرخ هاى آن انسان است.

و عجب خام و ساده انديشند، آنها كه تاريخ را با تمام شاخ و برگ هايش مولود جبرى مسائل اقتصادى، و بالخصوص ابزار توليد، مى دانند، يعنى تاريخ انسان را مخلوق و محكوم بى اراده مشتى ابزار و دستگاه هاى توليدى مى پندارند كه خود انسان آن را ساخته است.

اين گروه با اين طرز تفكر نه انسان را شناخته اند و نه تاريخ را.

***

5- تاريخ «نقلى» و «علمى» و «فلسفه تاريخ»

اشاره

يكى از انديشمندان معاصر تاريخ را از يك نظر به سه شاخه تقسيم مى كند:

1- تاريخ نقلى: كه مجموعه حوادث جزئى و مشخصى است كه در گذشته واقع شده، و در حقيقت شبيه فيلمى است كه از حادثه يا حوادثى بردارند، و لذا هميشه جزئى است، نه كلى، و سخن از بودن ها مى كند، نه شدن ها، و متعلق به گذشته است نه امروز و نقلى است نه عقلى

اين شاخه از تاريخ مى تواند از طريق محاكمات، شبيه تأثير پذيرى انسان از همنشين، و عبرت آموزى از مردم زمان، مفيد و آموزنده باشد، همان گونه كه قرآن مجيد «اسوه ها» را طرح مى كند، تا مردم از آن پند گيرند.

2- تاريخ علمى: كه از قواعد و سنت هاى حاكم بر زندگى انسان ها سخن مى گويد، قواعدى كه از بررسى و تحليل حوادث گذشته، به دست مى آيد، و در حقيقت تاريخ نقلى ماده خامى است براى اين قسمت.

از ويژگى هاى اين قواعد، قابل تعميم بودن، علمى بودن، و به صورت يكى از منابع معرفت و شناخت در آمدن، و انسان را مسلط بر آينده ساختن است.

ولى با اين حال اين قسم از تاريخ نيز علم به بودن ها است، نه شدن ها، هر چند كلى و عقلى است.

3- فلسفه تاريخ: كه سخن از تحول جامعه ها، از مرحله اى به مرحله ديگر

ص: 178

مى گويد، يا به تعبير ديگر علم به شدن هاست.

اين سخن را با ذكر يك مثال مى توان روشن ساخت:

«زيست شناسى» از قواعد كلى حاكم بر زندگى موجودات زنده بحث مى كند، اما نظريه «تكامل انواع» (اگر قائل به آن باشيم) سخن از چگونگى تحول و تبديل نوع موجود زنده اى به نوع ديگر مى گويد، و در واقع موضوع بحث در اين جا چگونگى حركت و تكامل تاريخ است، اين شاخه از تاريخ جنبه كليت دارد، و عقلى است، و در عين حال ناظر به جريان تاريخ از گذشته تا آينده است.

فايده اين قسم از تاريخ نيز بر كسى پوشيده نيست (1)

اما اين نكته لازم به يادآورى است كه آنچه در بررسى و تقسيمات فوق درباره شاخه هاى سه گانه تاريخ آمده صحيح است، ولى اصطلاحات «علم» و «فلسفه» كه در آن ذكر شده، اصطلاحات جديدى است كه گوينده براى اداى مقصودش برگزيده، و با اصطلاحات معمول روزسازگار نمى باشد.

از اين گذشته بخش دوّم و سوّم را مى توان به صورتى در هم ادغام كرد چرا كه قوانين كلى حاكم بر تاريخ كه از تاريخ نقلى به دست مى آيد گاه ناظر به وضع موجود جامعه هاست و گاه ناظر به تحول و تكامل جامعه ها

آنچه در اين جا مهم است اين است كه قرآن مجيد تنها به نقل حوادث تاريخى قناعت نكرده بلكه به قوانين كلى حاكم بر جامعه ها نيز اشاره مى كند، قوانينى كه مى تواند از بودن ها و شدن ها و تغيير و تحول هاى تاريخى و پيشرفت و سقوط جامعه ها پرده بردارد.

مثلًا در يك جا قرآن مى گويد: «ذلِكَ بِانَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلَى قَوْمٍ حْتَىّ يُغَيِّروا ما بِأَنْفُسِهم؛ اين به خاطر آن است كه خداوند هيچ نعمتى را كه به گروهى داده، تغيير نمى دهد، جز آن كه آنها خودشان را تغيير دهند»! (انفال 53)

توجه داشته باشيد كه قرآن اين اصل كلى را بعد از داستان قوم فرعون و عذاب آنها به خاطر گناهانشان بيان مى كند.


1- خلاصه اى از كتاب فلسفه تاريخ نوشته مرحوم شهيد مطهرى.

ص: 179

و در جاى ديگر بعد از اشاره به تاريخ اقوام نيرومندى كه بر اثر تكذيب پيامبران و شرك و گناه و ظلم نابود شدند، مى فرمايد: «فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ ايمانُهُمْ لمَّا رَأَوابأسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِى قَدْ خَلَتْ فِى عِبادِهِ؛ آنها هنگامى كه عذاب شديد ما را مشاهده كردند اظهار ايمان نمودند، اما به حالشان سودى نداشت، اين همان سنت الهى است كه در مورد بندگان پيشين او جارى شده» (مؤمن «غافر» 85)

آرى اين يك قانون كلى است كه علاج حوادث را قبل از وقوع بايد كرد، هنگامى كه عواقب اعمال انسان دامنگيرش گردد ديگر كار از كار گذشته، و راهى براى جبران نيست.

***

پاسخ به يك اشكال

در اين جا ممكن است گفته شود كه قبول وجود قواعد كلى در تاريخ بشر ممكن است مفهوم جبر تاريخ را در نظر مجسم كند، و با آزادى اراده و اختيار بشر سازگار نيست.

ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين ايراد روشن مى شود و آن اين كه: منظور از وجود قواعد و سنت هاى كلى آن است كه اعمال افراد و جامعه هاى انسانى كه از روى اراده و اختيار آنها سر مى زند بازتاب هاى قهرى دارد، مثلًا اقوام مقاوم و آگاه و پرتلاش پيروزند، و افراد پراكنده و سست و ناآگاه محكوم به شكست.

اين يك سنت تاريخى است، آيا اين قاعده كلى مفهومش مجبور بودن انسان در چنگال حوادث تارخى است، يا تأكيدى است بر تأثير و نفوذ اراده انسان در سرنوشت او؟!

اين درست به آن مى ماند كه بگوييم اگر كسى غذاى مسمومى را بخورد بيمار يا تلف مى شود اين قاعده كلى به صورت يك اثر قهرى است هرگز منافاتى با اصل اراده و اختيار انسان ندارد.

***

ص: 180

6- تاريخ در نهج البلاغه و روايات اسلامى

از آن جا كه نهج البلاغه كتاب عظيمى است با محتواى تربيتى بسيار غنى و قوى، و تربيت بدون معرفت، و معرفت بدون منابع آن ممكن نيست، روى مسائل تاريخى تأكيد بسيار كرده است.

سخنان اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه آنچنان حوادث تاريخى را شرح مى دهد كه گويى دست آنسان ها را گرفته، و با خود به زمان هاى گذشته دور دست مى برد، و صحنه ها را به روشنى در برابر آنها مجسم مى سازد، گويى لشكر فرعون را با چشم خود مى بيند كه در تعقيب مستضعفين بنى اسرائيلند، و سپس غرق آنها را در درياى «نيل» با چشم مى نگرد!

شهرهاى قوم عاد و ثمود و قوم لوط را زير ضربات ضديد تند بادهاى سركش، صاعقه ها، زلزله ها، و بارانى از سنگ تماشا مى كنند كه در يك چشم بر هم زدن چنان در هم كوبيده و زيرو رو مى شود كه از اين اقوام سركش و طغيانگر و ستمكار و هوسباز و كاخ ها و قصرها و زندگانى آبادشان چيزى جز ويرانه هايى خاموش، و اجسادى بى جان كه سكوت مرگبارى بر آنها حاكم است ديده نمى شود. و سپس هر مسافرى را از اين صحنه ها با كوله بارى از معرفت و آگاهى باز مى گرداند. راستى كه قدرت نهج البلاغه در نشان دادن صحنه هاى تاريخى عجيب است و همچنين در بيان فلسفه تاريخ.

قبلًا گفتار پر محتواى على عليه السلام را به فرزندش امام مجتبى عليه السلام درباره تأثير تاريخ در افزايش عمر انسان، افزايشى به اندازه همه عمر انسان ها از نظر تجربه و معرفت، شرح داديم.

درباره حاكميت قوانين كلى تاريخى در كلام آن حضرت نيز تعبيرات بسيار جالبى است، مى فرمايد:

«عِبادَ اللَّه! إِنَّ الدَّهْرَ يَجْرِى بِالبَاقِيْنَ كَجَرْيِهِ بِالماضينَ، لا يَعُودُ ما قَدْ وَلّىْ مِنُه، وَلايَبْقى سَرْمَداً ما فيه، آخِرُ فَعَالِهِ كاَوَّلِهِ، مُتشابِهَةٌ امُورُه، مُتضاهِرَةٌ أعْلامُهُ؛

ص: 181

اى بندگان خدا! روزگار بر بازماندگان آن گونه مى گذرد كه بر پيشينيان گذشت، آنچه گذشته باز نمى گردد، و آنچه هم اكنون موجود است جاودان نمى ماند، آخر كارش همچون اوّل كار اوست، و اعمال و رفتارش همانند يكديگر و نشانه هايش روشن و آشكار است»!(1)

و در تفسير معناى ايمان بعد از اين كه براى آن چهار ستون قائل مى شود (صبر و يقين و عدل و جهاد) مى فرمايد:

«وَاليَقينُ منها عَلَى ارْبَعِ شُعَبٍ: عَلى تَبْصِرَةِ الفِطْنَةِ، وَتأَوَّلِ الْحِكْمَةِ، وَمَوْعِظَةِ العِبَرةِ، وَسُنَّةِ الأَوَّلينَ؛ يقين چهار شعبه دارد (بر چهار پايه استوار است): بر بينش و هوشيارى، و رسيدن به دقايق حكمت، پند گرفتن از عبرت ها، و توجه به سنت هاى پيشينيان».(2)

و در جاى ديگر مى فرمايد:

«وَاعْلَمُوا عِبادَ اللَّهِ وَما أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هذِهِ الدُّنْيا عَلى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضى قَبْلَكُم، مِمَّنْ كانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ اعْماراً، وأعْمَرَ دِيَاراً، وأَبْعَدَ آثاراً، اصْبَحَتْ أَصَواتُهُم هامِدَةً، وَرِياحُهُمْ راكِدَةً، وَأَجسادُهُمْ بالِيَةً، وَدِيارُهُمْ خالِيَةً، وَآثارُهُمْ عافِيةً، فَاسْتَبْدَلُوا بالْقُصُورِ المُشَيَّدَةِ، وَالنَّمارِقِ الْمُمَهَّدةِ، الصُّخُورَ وَلأَحجارَ المُسنَّدَةَ، وَالْقُبُورَ اللاطِئَةَ المُلْحَدَةَ، التَّى قَدْ بُنِىَ عَلَى الْخَرابِ فِنائُها وَ شُيِّدَ بالتُّراب بِنائُها؛

بدانيد اى بندگان خدا! شما و آنچه از اين دنيا داريد، به همان راهى مى رود كه پيشينيان شما رفتند، آنها كه عمرشان از شما طولانى تر، سرزمين شان آبادتر، و آثارشان بيشتر بود، ناگهان صداهايشان خاموش، و قدرتشان نابود، و اجسادشان پوسيده، و سرزمينشان خالى و آثارشان ويران گشت.

قصرهاى بلند و محكم و پشتى هاى راحت و نرم آنها، به سنگ و آجر و لحدهاى گورستان مبدل شد، همان گورهايى كه بنايش بر ويرانى است و بار


1- نهج البلاغه، خطبه 157.
2- نهج البلاغه، كلمات قصار جمله 31.

ص: 182

گل آن را محكم كرده اند».(1)

در خطبه ديگرى مى فرمايد:

«فَاْعْتَبِرُوا بِما أَصابَ الأُمَمَ المُسْتَكْبِرينَ مِنْ قَبلِكُمْ، مِنْ بأسِ اللَّه وَصَولاتِهِ، وَ وَقائِعهِ وَ مَثُلاتِهِ، واتَّعِظُوا بِمَثَاوِى خُدُودِهِم وَ مَصارِع جُنُوبِهِم؛

از آنچه برامت هاى مستكبر پيشين از عذاب الهى و كيفرها و عقوبت هاى او رسيد عبرت گيريد، و از قبرهاى آنها و آرامگاهشان در زير خاك پند پذيريد».(2)

باز در همان خطبه مى افزايد:

«فَانْظُروا كَيْفَ كانُوا، حَيْثُ كانَتِ الأَمْلاءُ مُجتَمِعةً، والأَهواءُ مُؤَتلفَةً وَالقُلوبُ مُعتَدِلةً، والأَيْدى مُتَرادِفَةً، وَالسُّيُوفُ مُتَناصِرَةً، والبَصايرُ نافِذَةً وَالْعَزَائِمُ واحِدةً، أَلَم يَكُونُوا أَرباباً فى اقْطارِ الأَرَضِينَ؟ وَمُلُوكاً عَلَى رِقَابِ العالَمِينَ؟! فَانْظُرُوا إِلَى مَاصارُوا إلَيْهِ فى آخِرِ أُمورِهِم، حِينَ وَقَعَتِ الفُرقَةُ، و تَشَتَّتِ الأُلْفَةُ، وَاخْتَلَفَتِ الكَلِمَةُ، والأَفْئِدَةُ، وَتَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ، وَتَفَرَّقُوا مَتحارِبِينَ، قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُم لِباسَ كَرامَته، و سَلَبَهُمْ غَضارَةَ نِعْمَتِه، وَ بَقِىَ قَصَصُ أَخبَارِهِمْ فِيكُم عِبَراً لِلمُعتَبِرينَ!؛

امام عليه السلام در اين بخش از سخنانش اشاره به گروهى از اقوام پيشين كرده مى فرمايد:

«بنگريد آنها چگونه بودند در آن هنگام كه جمعيت هايشان متحد، خواسته ها متفق قلب ها و انديشه معتدل، دست ها پشتيبان هم، شمشيرها يارى كننده يكديگر، ديده نافذ، عزم ها قوى، و اهدافشان يكى بود، آيا آنها مالك اقطار زمين نشدند؟ و آيا زمامدار و حكمفرما بر همه جهانيان نگشتند؟!

ولى پايان كارشان را نيز بنگريد، در آن هنگام كه پراكندگى جاى اتحاد را


1- نهج البلاغه، خطبه 226.
2- نهج البلاغه، خطبه 192،( خطبه قاصعه)

ص: 183

گرفت، الفت به تشتت گراييد، اهداف و دل ها مختلف شد، و به گروه هاى متعددى تقسيم شدند، و در عين پراكندگى به نبرد با يكديگر پرداختند، در اين هنگام خدا لباس كرامت و عزّت را از تنشان بيرون كرد، و نعمت هاى گسترده را از آنها سلب نمود، و تنها چيزى كه از آنها در ميان شما باقيمانده، داستان و سرگذشت آنهاست كه عبرتى است براى عبرت گيرندگان».(1)

در خطبه ديگرى مى فرمايد:

«وَإِنَّ لَكُمْ فِى الْقُروُنِ السالِفَةِ لَعِبْرةً، ايْنَ العَمالِقَةُ ايْنَ الفَراعِنَةُ وَ ابْناءُ اْلَفراعِنَةِ؟

ايْنَ اصْحابُ مَدائِنِ الرَّسِّ الَّدِينَ قَتَلُوا النَّبِيِّينَ، وَاطفَئُوا سُنَنَ المُرسَلِينَ، وَاحْيَوْا سُنَنَ اْلجَبّارِينَ؟ ايْنَ الَّذِينَ سارُوا بِالجُيُوشِ، و هَزَمُوا بِالأُلُوفِ، وَعَسْكَرُوا الْعَساكِرَ، وَ مَدِّنُوا اْلَمدائِنَ؟!؛

در تاريخ قرون گذشته درس هاى عبرت مهمى است، كجا هستند عمالقه و فرزندان عمالقه؟(2) كجايند فرعون ها و فرزندانشان؟ كجا هستند اصحاب شهرهاى رس؟(3) همان ها كه پيامبران را كشتند، و چراغ پر فروغ سنت هاى آنان را خاموش، و راه و رسم جباران را زنده ساختند، كجايند آنها كه با لشكرهاى گران به راه افتاده اند، و هزاران هزار نفر را شكست دادند؟

سپاهيان فراوان گرد آوردند، و شهرهاى عظيم بنا نهادند»!(4)

در ساير روايات اسلامى نيز به اين معنا توجه فراوان داده شده، و تاريخ به عنوان يك منبع الهام بخش «معرفت» معرفى گرديده است، مخصوصاً براى مسائل اخلاقى و تهذيب نفوس و توجه به واقعيات زندگى بشر.

در حديثى مى خوانيم: «اميرمؤمنان على عليه السلام هنگامى كه با لشكريان خود به


1- نهج البلاغه، خطبه 192.
2- « عمالقه» از اقوام باستانى و ساكن شمال حجاز بودند، در عهد فراعنه، مصر را گشودند، ودر آن كشور فرمانروايى مى كردند( قومى نيرومند و بسيار قوى و جبّار و ستمگر بودند).
3- بسيارى معتقدند كه« اصحاب رس» قومى بودند كه در سرزمين يمامه در جنوب عربستان مى زيستند و پيامبرى بنام حنظله داشتند در حالى كه بعضى ديگر آنها را قوم شعيب مى دانند و بعضى محل آنها را آبادى هايى ميان شام و حجاز شمرده اند( براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 15، صفحه 92، مراجعه شود).
4- نهج البلاغه، خطبه 182.

ص: 184

سوى ميدان صفين پيش مى رفت به شهر «ساباط» و از آن جا به شهر «بهرسير»(1) رسيد (مناطقى كه مركز حكومت شاهان مقتدر ساسانى بود) ناگهان يكى از يارانش نظرش به آثار كسرى (پادشاه ساسانى) افتاد و به اين شعر معروف عرب تمثّل جست:

«جَرَتِ الرِياحُ عَلى مَكانِ دِيارِهمْ فَكَأنَّهُمُ كانُوا عَلى مِيعادِ؛

بادها محل خانه ها و قصرهاى آنها وزيدگويى همه آنها ميعادى داشتند (و رفتند)».

على عليه السلام فرمود: چرا اين آيات را نخواندى: «كم تَرَكوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُيُونٍ وَزُرُوعٍ وَمَقامٍ كَرِيمٍ وَنَعْمَةٍ كانُوا فِيها فاكِهِينَ كَذلِكَ وَاورَثْناها قَوماً آخَرِينَ فَما بَكَتْ عَلَيهِمُ السَّماءُ وَاْلَارْضُ وَما كانُوا مُنَظَرِينَ؛

چه بسيار باغ ها و چشمه ها كه از خود بجاى گذاشتند و زراعت ها و قصرهاى جالب و گرانقيمت، و نعمت هاى فراوان ديگر كه در آن متنعم بودند، اين چنين بود ماجراى آنها و ما اينها را ميراث براى اقوام ديگرى قرار داديم، اما نه آسمان بر آنها گريست و نه زمين! (و به هنگامى كه فرمان مرگشان فرا رسيد) به آنها مهلتى داده نشد»!

سپس افزود: «اينها يك روز وارث ملك ديگران بودند، روز ديگر همه چيز خود را براى ديگران به ارث گذاشتند، آنها شكر نعمت را به جا نياوردند، و دنياى آنها بر اثر معصيت بر باد رفت، بپرهيز از كفران نعمت، تا نقمت ها بر تو فرود نيايد»!(2)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است: «كه حضرت «داوود» روزى از شهر بيرون آمد در حالى كه «زبور» مى خواند، و هنگامى كه زبور مى خواند هر كوه و سنگ و پرنده و حيوان وحشى با او هم صدا مى شد، او همچنان به راه خود ادامه داد، تا به كوهى رسيد كه بر فراز آن پيامبرى عابد زندگى مى كرد كه به او «حزقيل» مى گفتند، هنگامى كه صداى زمزمه كوه ها و پرندگان و درندگان را شنيد فهميد داوود آن جا آمده، داوود به او گفت آيا اجازه مى دهى من بالا


1- بعضى گفته اند اين نام از واژه فارسى« به اردشير» يا« ده اردشير» گرفته شده، و اين شهريكى از شهرهاى هفتگانه مدائن بوده است كه در غرب دجله قرار داشت( معجم البلدان، جلد 1، صفحه 515).
2- بحارالانوار، جلد 68، صفحه 327.

ص: 185

بيايم؟! گفت: نه، داوود گريه كرد، خداوند به «حزقيل» وحى كرد كه «داوود» را سرزنش مكن، و از من عافيت بخواه، «حزقيل» برخاست و دست داوود را گرفت، و به محل خود آورد.

«داوود» از او پرسيد آيا هرگز تصميم بر گناه گرفته اى؟ گفت: نه

پرسيد: آيا هرگز عجب و خودپسندى به خاطر عبادتهايت در تو پيدا شده؟

گفت: نه

گفت: هرگز تمايل به دنيا پيدا كرده اى؟ تا شهوات و لذت هاى آن را دوست داشته باشى؟ گفت: آرى، گاهى به قلب من خطور مى كند.

پرسيد در آن حال چه مى كنى؟ گفت: وارد اين درّه كه مى بينى مى شوم، و از آنچه در آن است عبرت مى گيرم.

«داوود» وارد درّه شد، در آن جا تختى از آهن ديد، كه جمجمه پوسيده، و استخوان هاى متلاشى شده، و لوحى در آنجاست كه چيزى بر آن نوشته شده، «داوود» آن را خواند و معلوم شد، اينها همه مربوط به پادشاه بسيار قدرتمندى است كه سال هاى طولانى حكومت كرده، شهرهاى بسيارى فراهم نموده، حرمسراى گسترده اى داشته، و سرانجام كارش به اين جا رسيده است ...».(1)

آخرين سخن پيرامون تاريخ معرفت ساز

آنچه پيرامون تاريخ به عنوان يك منبع معرفت و شناخت بيان شد مشروط به اين است كه:

اولًا انسان تاريخ را به صورت سرگرمى مورد بررسى قرار ندهد.

ثانياً رابطه واقعى مسائل تاريخى را با اعمال انسان ها دقيقاً مورد بررسى قرار دهد، و با توجيهات موهوم و باطلى همچون بخت و اتفاق و يا سرنوشت اجبارى و قضا و قدر (طبق تفسير نادرستى كه ناآگاهان براى آن مى كنند و آن را به معناى سلب قدرت از انسان ها تفسير مى نمايند) مسائل تاريخى را مورد


1- بحارالانوار، جلد 14، صفحه 22( با تلخيص).

ص: 186

تحليل قرار ندهد.

ثالثاً قوانين كلى تاريخ را از حوادث جزئى استنباط كند، و ريشه ها و نتيجه ها را در هر حادثه مورد بررسى قرار دهد، سپس خود را به عنوان يك مصداق مشمول اين قوانين شناخته، و از آن نتيجه گيرى كند.

رابعاً انتظار نداشته باشد كه شخصاً هر حادثه اى را كه ديگران بارها آزموده اند در زندگى خود بيازمايد تا به مصداق «مَنْ جَرَّبَ المُجَّرَبُ حَلَّتْ بِهِ النَّدامَةُ» پشيمانى دامان او را بگيرد.

خامساً در مسائل تاريخى نقّاد باشد و مسلّمات را از مشكوك ها، و افسانه ها را از واقعيت ها، و سره را از ناسره، جدا سازد.

كوتاه سخن اين كه تاريخ را به عنوان يك منبع الهام بخش معرفت و شناخت در زندگى خويش مورد بهره بردارى قرار دهد، نه به صورت انحرافى.

ص: 187

چهارمين منبع معرفت: «فطرت و وجدان و شعور باطن»

اشاره

ص: 188

اشاره:

انسان هنگامى به سن رشد مى رسد يك سلسله حقايق را بدون احتياج به معلّم و استاد مى داند.

مسائل بديهى مانند محال بودن اجتماع دو ضد، يا دو نقيض براى او روشن است.

حسن و قبح بسيارى از اشيا را درك مى كند، ظلم و بيدادگرى بد، و عدل و احسان نزد او نيكوست.

هنگامى كه خلافى از او سر بزند از درون خود آوازى مى شنود كه او را سرزنش مى كند، و به عكس اگر كار خوبى انجام دهد احساس آرامش و خشنودى دارد.

از زيبايى ها لذت مى برد، به علم و دانايى علاقه مند است.

و در درون جان احساس تعلق به يك مبدأ مقدّس مى كند و يا به تعبير ديگر در عمق جان كششى به سوى خدا دارد.

اينها نشان مى دهد كه منبع بزرگى براى معرفت- غير از آنچه تا كنون گفته شد در درون جان انسان وجود دارد كه ما آن را «فطرت» و گاه «وجدان» و گاه «شعور باطن» نام مى نهيم.

براى اين كه قلمرو عقل از قلمرو فطرت و وجدان مشخص شود به توضيح زير توجه كنيد:

روح انسان پديده عجيبى است، زواياى فراوانى دارد كه بعضى شناخته و پاره اى هنوز ناشناخته است و به موازات ابعاد و زواياى مختلفش فعاليت هاى گوناگونى دارد.

بخشى از آن را دستگاه «عقل» و «خرد» تشكيل مى دهد، و كار آن تفكر و انديشه است بخش ديگرى حافظه است كه معلومات انسانى را گردآورى، طبقه بندى و بايگانى مى كند، و به هنگام نياز به طرز معجز آسايى آنچه مورد حاجت است از لابه لاى ميليون ها ميليون مطلب و خاطره و حادثه، بيرون مى كشد.

ص: 189

بخش ديگرى مربوط به عواطف و كانون علاقه ها دوستى ها دشمنى ها و عشق و محبّت است.

بخش ديگرى به اعمال درونى همچون انتخاب و اراده و تصميم گيرى مربوط است.

خلاصه بايد گفت روح دريايى است كه ديار عجايب و شگفتى هاست، و قوانينى كه بر آن حاكم است فوق العاده متنوع و پيچيده است.

اما از يك نظر مى توان روح را به دو بخش عمده تقسيم كرد:

1- بخش مربوط به تفكر و انديشه و ادراكات نظرى يعنى آنچه را انسان از طريق استدلال به دست مى آورد.

2- بخش مربوط به ادراكات بديهى و ضرورى و وجدانى يعنى آنچه را بدون نياز به دليل و برهان در اختيار دارد.

ما هر وقت سخن از فطرت و وجدان به ميان مى آوريم اشاره به اين بخش از ادراكات انسان است.

«فطرت» يعنى آفرينش نخستين، يعنى خلقت روح و جان آميخته با يك سلسله معلومات ضرورى.

«وجدان» يعنى آنچه را انسان در خود مى يابد، و نياز به فراگيرى در مورد آن ندارد.

«شعور باطن» يعنى درك و ديدى كه در عمق جان انسان قرار دارد و از آن الهام مى گيرد. به هر حال بدون شك يكى از منابع الهام بخش معرفت و شناخت حقايق همين منبع است كه گاه از آن تعبير به «قلب» نيز مى شود و با «عقل» كه مركز تفكر تو ادراكات نظرى است تفاوت روشنى دارد هرچند همه اينها شاخه هاى يك درخت، و ثمره هاى شجره روح انسانند (دقت كنيد).

البتّه چنان نيست كه آنچه در بالا گفته شد مورد قبول همه فلاسفه باشد، منظور تنها اشاره اى بود و در آينده نيز به اين بحث به طور مستدل باز خواهيم گشت ان شاء اللَّه.

ص: 190

اكنون با توجه به اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى رويم تا ببينيم چگونه از اين منبع معرفت پرده برداشته است.

قبلًا به آيات زير، گوش فرا مى دهيم:

1- وَنَفسٍ وَما سَوَّاها فَالْهَمَها فُجُورَها وَتَقْوَاها (شمس 7 و 8)

2- فَرَجَعُوا الى انْفُسِهِم فَقَالُوا انَّكُم انْتُمُ الظّالِمُونَ (انبياء 64)

3- وَلَئِنْ سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّموَاتِ وَاْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ (لقمان 25)

4- فَاذا رَكِبُوا فِى الْفُلْكَ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُم الَى الْبَّرِ اذا هُم يُشْرِكُونَ (عنكبوت 65)

5- صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُون (بقره 138)

6- خَلَقَ اْلِانْسانَ- عَلَّمَهُ الْبَيانَ (الرحمن 3 و 4)

7- عَلَّمَ الانْسانَ مالَمْ يَعْلَمُ (علق 5)

8- فَاقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطُرَتَ اللَّهِ الَّتىِ فَطَرَ الناسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلقِ اللَّهِ ذلِكَ الِدّينُ القَّيِمُ وَلكِنَّ اكْثَرَ الناسِ لا يَعْلَمُونَ (روم 30)

ترجمه

1- سوگند به روح آدمى، و آن كس كه روح را موزون ساخت، سپس راه فجور و تقوا را به او الهام كرد.

2- (بت پرستان بابل بعد از دلايل دندان شكن ابراهيم) به وجدان خود بازگشتند و به خود گفتند شما ظالم و ستمگريد!

3- و اگر از آنها سؤال كنى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده است؟ مسلماً مى گويند: خدا!

4- هنگامى كه سوار بر كشتى مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند، اما هنگامى كه آنها را به خشكى مى رساند و نجات مى دهد، باز مشرك مى شوند.

ص: 191

5- ما رنگ خدايى را مى پذيريم (رنگ توحيد و اسلام) و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر و ما تنها او را پرستش مى كنيم.

6- خداوند انسان را آفريد و سخن گفتن را به او آموخت

7- خداوند به انسان آنچه را نمى دانست تعليم داد

8- روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن، اين فطرتى است كه خدا انسان ها را بر آن آفريده، و دگرگونى در آفرينش خدا نيست، اين است آيين محكم و جاودانى، ولى اكثر مردم نمى دانند!

***

شرح مفردات

«الهمها» از مادّه «الهام» چنان كه بزرگان اهل لغت گفته اند به معناى چيزى است كه به قلب انسان مى افتد، و به گفته راغب در مفردات، اين واژه تنها در مورد چيزى به كار مى رود كه از سوى خداوند و جهان بالا به قلب آدمى مى افتد.(1)

او سپس آيه «فالهمها فجورها و تقواها» را شاهد بر اين معنا ذكر مى كند.

در «لسان العرب» آمده است كه «ريشه اين لغت يعنى «لَهْم» (بر وزن فَهْم) به معناى بلعيدن است، و الهام به معناى تلقين الهى است، و آن نوعى از وحى است» (وحى به معناى وسيع كلمه)

با توجه به آنچه در ريشه اين كلمه گفته شده تناسب معناى موجود با آن روشن مى شود، گويى روح انسان دهان باز مى كند، و حقيقتى را از طريق تعليم الهى فرو مى بلعد.

«فطرت» از ماده فَطْر (بر وزن سطر) به عقيده بعضى در اصل به معناى شكافتن است.(2) و به عقيده بعضى ديگر به معناى شكافتن از طول است، سپس به معناى آفرينش خلقت به كار رفته، گويى پرده عدم شكافته مى شود و


1- « الْالهامُ، الْقاءُ الشَّى ء فِى الرُوعَ وَ يَخْتَصُّ ذلِكَ بِما كانَ مِنْ جَهَة اللَّه وَ جَهَة اْلملأ الأَعْلى روع بر وزن نوح) به معناى قلب است و بر وزن( شوق) به معناى ترس يا اعجاب است.
2- لسان العرب.

ص: 192

موجودات بيرون مى آيند، به شكستن روزه «افطار» گفته مى شود به خاطر اين كه گوئى روزه يك امر متصل و ممتد كه به اين وسيله از هم شكافته مى شود.

به قارچ هايى كه از زمين مى رويد «فُطر» (بر وزن قُطر) مى گويند از جهت اين كه زمين را به سرعت مى شكافد و بيرون مى آيد، و نيز به همين مناسبت به دوشيدن پستان حيوانات با سر انگشتان «فطر» (بر وزن سطر) اطلاق مى گردد.

اين واژه در مورد خمير كردن آرد نيز به كار مى رود در آن جا كه آرد را خمير كنند و به سرعت نان بپزند.(1)

به هر حال منظور از اين واژه در آيات مورد بحث همان خلقت الهى، و آفرينش نخستين، و هدايت تكوينى به سوى يك سلسله از حقايق است كه از آغاز در درون جان انسان به وديعت نهاده شده، و با خميره وجود او آميخته و عجين گرديده است.

«نفس» چنانكه قبلًا نيز اشاره كرده ايم به معناى «روح» انسان است، و گاه به ذات چيزى «نفس» نيز گفته مى شود، چنانكه در قرآن مجيد مى خوانيم: «وَيُحذَّرُكُمُ اللَّه نَفْسَه؛ خداوند شما را از خودش (از مخالفتش) بر حذر مى دارد» اين واژه به معناى «خون» و «چشم» و «شخص» نيز آمده است.(2)

گاه نيز به خصوص «نفس امّاره» و سركش نيز اطلاق مى گردد.

ولى در آيات مورد بحث به معناى «وجدان» آمده كه بخشى از روح آدمى را تشكيل مى دهد.

«صِبْغَة» از ماده «صَبَغَ» در اصل به معناى «رنگ كردن» است و به نتيجه آن «صبغة» گفته مى شود و «صِبغ» (بر وزن صدق) به معناى «نان خورش» و غذايى است كه انسان با نان مى خورد چرا كه نان با آن رنگين مى شود، و بعضى آن را به معناى روغ زيتون كه نان را به آن آغشته كرده و مى خوردند مى دانند.

به گفته راغب صبغه در آيه مورد بحث اشاره به عقل است كه خداوند در وجود


1- كتاب العين، لسان العرب، و مفردات راغب.
2- مجمع البحرين طريحى ماده نفس، و مفردات راغب.

ص: 193

انسان ها قرار داده، و از بهايم و چار پايان جدا ساخته است همانند فطرت.(1)

اين تعبير در آيه مورد بحث- همان گونه كه جمعى از ارباب لغت گفته اند- شايد به خاطر آن است كه «نصارا» هنگامى كه نوزادى پيدا مى كردند بعد از روز هفتم او را با آبى كه مادّه زرد رنگى به آن آميخته بود غسل مى دادند (منظور غسل تعميد است) و معتقد بودند كه اين رنگ او را پاك و پاكيزه مى كند، قرآن مى گويد: رنگ الهى كه همان اسلام و توحيد است از همه اينها بهتر و بالاتر است.

به اين ترتيب تعبير «صبغه» در آيه فوق تناسب زيادى با فطرت و خلقت نخستين دارد، به خصوص كه در تعدادى از روايات به «اسلام و ولايت» نيز تفسير شده است.(2)

***

تفسير و جمع بندى

در نخستين آيه بعد از سوگند به آفرينش «روح انسان» و خداوندى كه روح را با استعدادهاى فراوان نظام بخشيده، به منبع الهام بخش «وجدان اخلاقى» و آگاهى انسان از «فجور» و «تقوا» اشاره مى كند، و مى گويد: آگاهى بر اين امور به صورت يك الهام از آغاز در درون جان انسان بوده است.

نظير اين معنا در آيه ديگر بعد از اشاره به آفرينش انسان نيز آمده است: «وهديناه النجدين؛ ما او را به خير و شر هدايت كرديم».

بايد توجه داشت كه «نجد» در لغت در اصل به معناى مكان مرتفع است در مقابل «تهامه» (بر وزن علاقه) كه به معناى سرزمين پست است، و در اين جا به قرينه آيات قبل و بعد و همچنين پاره اى از روايات كه در تفسير آن وارد شده است كنايه از خير و شر و عوامل خوشبختى و بدبختى است.(3)


1- مفردات راغب ماده صيغ.
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 157 و 158.
3- تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 7155، مجمع البيان، جلد 10، صفحه 494.

ص: 194

آيا «انْا هَدَينَاه السَبِيلَ امَّا شَاكِراً وَ امَّا كَفُوراً؛ ما راه را به انسان نشان داديم خواه شاكر باشد، و يا كفران كننده» (انسان 3) نيز ممكن است اشاره به همين معنا بوده باشد، حدّاقل «هدايت فطرى» در مفهوم كلى هدايت كه در اين آيه آمده است مندرج مى گردد.

***

آيه دوم ناظر به ماجراى «بت شكنى» ابراهيم قهرمان توحيد و محاكمه او از سوى بت پرستان بابل است، هنگامى كه آنها ابراهيم را در ميان جمعيّت حاضر ساختند و از او پرسيدند: «آيا تو با خدايان ما چنين كرده اى»؟ او در پاسخ گفت:

«بلكه بزرگشان چنين كرده باشد، از آنها سؤال كنيد، اگر سخن مى گويند»!

در اين جا آيه مورد بحث مى گويد: «آنها به وجدان خود باز گشتند، و به خود گفتند: حقا كه شما ستمگريد» (هم به خويشتن ستم كرده ايد، هم به جامعه اى كه در آن زندگى مى كنيد، هم نسبت به ساحت قدّس پروردگار آفريننده خود و بخشنده همه نعمت ها».

گرچه بعضى از مفسّران احتمال داده اند كه منظور از جمله «فَرَجَعُوا الى انْفُسِهِمْ» اين است كه آنها يكديگر را ملامت و سرزنش كردند، ولى اين تفسير با ظاهر آيه موافق نيست، و معناى اوّل صحيح تر به نظر مى رسد.

آرى اين وجدان است كه حتى بت پرستان مغرور و خودخواه را زير ضربات تازيانه ملامت مى گيرد و آنها را صريحاً محكوم مى كند.

تعبير به «نفس لوامه» در آيه شريفه «وَلا اقسِمُ بالنَفسِ اللَّوامة؛ و سوگند به وجدان ملامتگر» (قيامت 2) مخصوصاً با توجه به اين كه آن را قرين روز قيامت قرار داده است، اشاره روشنى به همين دادگاه درون و وجدان فطرى است.

***

ص: 195

در سوّمين آيه بعد از اشاره به وضع مشركان عرب كه وقتى به آنها گفته مى شد:

از آيات الهى پيروى كنيد، مى گفتند: ما از نياكانمان پيروى مى كنيم، مى فرمايد:

«اگر از آنها درباره آفرينش آسمان ها و زمين سؤال كنى مى گويند: خالق همه آنها خداست» و عجب اين است كه در مقابل اين خالق بزرگ سر تعظيم فرود نمى آورند، و به جاى آن در مقابل مجسمه ها يا عكس هايى كه با دست خود ساخته يا ترسيم كرده اند سجده مى كنند زهى نادانى و بى خبرى «الْحَمْدُللَّه بلَ اكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ».

اين پاسخى است كه آنها درباره آفريننده آسمان ها و زمين مى دهند ممكن است از «فطرت» آنها برخاسته باشد، و بيانگر اين حقيقت گردد كه تجلّى اين نور الهى در سرشت همه انسان هاست، آنها اين حكم فطرى را ناديده مى گيرند، و در بيراهه ها سرگردان مى شوند.

***

در چهارمين آيه باز همين معنا تعقيب مى شود و براى روشن ساختن توحيد فطرى كه در بحرانى ترين حالات در درون جان انسان ها تجلى مى كند به سراغ مثال گويايى مى رود «حالتى را كه بر كشتى سوار شده اند، و در ميان امواج و گرداب ها و طوفان ها گرفتارند و هيچ قدرتى نمى تواند آنها را به ساحل نجات برساند» مجسم مى كند، اينجاست كه پرده هاى تقاليد و رسوم خرافى و تعليمات غلط و تربيت هاى نادرست كنار مى رود، فطرت خدا جويى نمايان و شكوفا مى گردد، و بى اختيار به ياد خدا مى افتند و او را با اخلاص كامل مى خوانند.

اما همين كه طوفان فرو نشست و به ساحل نجات رسيدند بار ديگر افكار شرك آلود به قلب آنها هجوم مى آورد و بت ها در درون وجودشان جان مى گيرند، چرا پرده ها مجدداً بر فطرت آنها فرو مى افتد.

***

در پنجمين آيه بعد از آن كه توحيد را آيين ابراهيم و انبياى بزرگ ديگرى

ص: 196

همچون اسماعيل و اسحاق و يعقوب و عيسى مى شمرد، مى گويد: «شما به بت پرستان بگوييد ما رنگ خدايى را مى پذيريم، و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر، ما فقط او را پرستش مى كنيم».

مسيحيان مشرك كه خدايان سه گانه را به جاى توحيد گذارده بودند كودكان خود را بعد از تولّد غسل تعميد مى دادند، گاه ادويه مخصوص زرد رنگى به آن اضافه مى كردند و نوزاد را به نام «اب» و «ابن» و «روح القدس» غسل داده، و مى گفتند: اين غسل باعث تطهير نوزاد از گناهان است گناهى كه از آدم به اثر برده اند!(1)

قرآن خط بطلان بر اين افكار كشيده، مى گويد: بجاى اين رنگ هاى خرافى رنگ توحيد، رنگ خدايى را بپذيريد، تا روح و جانتان را از هرگونه شرك و بت پرستى و گناه پاك سازد.

در روايات متعددى همان گونه كه در بالا گفتيم آمده است كه منظور از رنگ الهى همان اسلام و رنگ ولايت است(2) و اين تأكيدى است بر وجود الهامات فطرى در ذات انسان.

***

ششمين و هفتمين آيه بعد از اشاره به خلقت انسان سخن از تعليم بيان به وسيله پروردگار است، و تعليم آنچه را انسان نمى دانسته و لازم داشته است.

در جاى ديگر نيز معلّم انسان در نويسندگى خدا معرفى شده است «الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ» (علق 4)

به اين ترتيب او هم معلّم بيان است، و هم معلّم قلم، و هم معلّم امورى كه انسان از آن آگاهى نداشته است، اين تعليمات ممكن است اشاره به تعليمات فطرى


1- در قاموس كتاب مقدّس آمده است:« تعميد» يكى از قواعد مقدّسه دينيه است كه قبل از ظهور مسيح معروف بود، و آنچنان آن از جمله فرائض كليسا قرار دارد كه چون آب را به رسم تثليث الوحده مقدّس استعمال نمايند علامت طهارت از نجاست و ناپاكى گناه بوده ... و بسيارى از مسيحيان گمان مى برند كه تعميد اطفال مؤمنين واجب( است)( قاموس صفحه 257- 258).
2- تفسير الميزان، جلد 1، صفحه 316، و تفسير در المنثور، جلد 1، صفحه 141.

ص: 197

باشد كه به صورت خلاصه و سربسته در درون جان انسان است، و نيز ممكن است اشاره به وجود ابزار و اسباب و مقدماتى باشد كه خدا در انسان آفريده، و او را قادر بر اختراع زبان و خط و كشف ساير واقعيات جهان هستى كرده است.

در صورت اوّل گواه بحث ماست.

***

در «هشتمين» و آخرين آيات مورد بحث سخن از آيين فطرت است، به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد كه به آيين خالص پروردگار توجه كن همان آيينى كه خداوند در درون فطرت همه انسان ها به وديعه گذارده، آيينى كه هرگز دگرگون نمى شود و استوار و جاودانى است.

جالب اين كه: قرآن در اين جا نمى گويد خداشناسى فطرى است، بلكه مى گويد:

دين و آيين به طور كلى و در تمام ابعادش يك امر فطرى مى باشد.

و البتّه از نظر هماهنگى دستگاه «تكوين» و «تشريع» بايد چنين باشد يعنى آنچه در عالم تشريع به صورت مفصل و گسترده آمده است، در عالم تكوين و نهاد آدمى به صورت مجمل و خلاصه نهاده شده، و هنگامى كه نداى فطرت با نداى انبيا و شريعت هماهنگ مى شود انسان را در مسير حق رهبرى مى كند و در راه صحيح قرار مى دهد.

به خواست خدا در مباحث توحيد فطرى (در جلد بعد تفسير موضوعى) به طور مشروح در اين باره سخن خواهيم گفت.

نتيجه

به اين ترتيب قرآن مجيد «فطرت» و «وجدان» را به عنوان يك منبع غنى و سرشار براى معرفت پذيرفته، و با تعبيرات مختلف در آيات متعدد همگان را به اهميّت اين منبع متوجه ساخته است.

***

ص: 198

توضيحات:

1- شاخه هاى فطرت و وجدان

آگاهى هاى برخواسته از فطرت و وجدان شاخه هاى مختلفى دارد كه عمده آن چهار شاخه زير است، و جالب اين كه آياتى كه در بالا آمد هركدام اشاره به يكى از اين شاخه هاست:

1- درك حسن و قبح و زيبايى ها و زشتى هاى اخلاقى كه گاه از آن به «وجدان اخلاقى» تعبير مى شود، به اين معنا كه انسان بدون نياز به معلّم و استاد بسيارى از صفات را جزء صفات نيك مى شمرد، مانند «نيكوكارى» و «احسان» و «عدل و داد» و «شجاعت» و «ايثار» و «عفو» و «راستگويى» و «امانت» و مانند اينها.

و در مقابل صفاتى را با همان الهام وجدانى و درونى جزء رذايل و قبايح مى شمرد، مانند «ظلم و بيدادگرى» و «بخل» و «حسد» و «كينه توزى» و «دروغ» و «خيانت» و امثال آن.

آيه «فَالْهَمَها فُجُورَها» اشاره به اين قسمت مى كند.

2- درك بديهيات عقلى كه پايه استدلال هاى نظرى است، و بدون آن اقامه هيچ دليل و برهان براى هيچ موضوعى امكان پذير نيست.

توضيح اين كه در علم رياضى يك سلسه قضاياى بديهى است كه تمام استدلال هاى رياضى بالاخره به آن منتهى مى گردد، و جنبه وجدانى دارد، مانند اين كه كل از جزء بزرگتر است، دو شى ء مساوى با يك شى ء با يكديگر مساوى هستند، يا اگر از دو چيز مساوى مقدارى مساوى كم كنيم يا مقدارى مساوى بر هر كدام بيفزاييم نتيجه باز متساوى است و امثال اينها.

همچنين در استدلالات عقلى و فلسفى بدون استفاده از چنين اصول مسلّم و بديهى پاى همه استدلالات لنگ است، مانند محال بودن اجتماع ضدين و نقيضين و ...

قرآن گاه از همين اصول بديهى براى اثبات مسائل مهمى كمك مى گيرد، مثلًا

ص: 199

مى گويد: «قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ؛ بگو آيا كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند مساويند»؟ (زمر 9) و در جاى ديگر مى فرمايد: «قُلْ هَلْ يَسْتَوِى ألَاعْمَى وَالْبَصِيرُ امْ هَلْ تَستَوِى الظُّلُماتُ وَلنُّورُ؛ بگو آيا نابينا و بينا يكسانند؟ يا ظلمات و نور برابرند»؟! (رعد 16)

3- فطرت مذهبى يعنى او يك سلسله مسائل عقيدتى را بدون نياز به معلّم و استاد مى داند، از جمله مسأله خداشناسى و معاد، و قسمت هاى ديگرى از مفاهيم عقيدتى است كه شرح آن به خواست خدا در جلد دوّم اين كتاب خواهد آمد.

آيه «فَاذا رَكِبُوا فِى الُفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخلِصينَ لَهُ الدِّينَ» و مانند آن اشاره به همين است.

به همين دليل ايمان به يك مبدأ مقدّس در تمام دوران تاريخ بشر وجود داشته، و حتى نشانه هايى در دست است كه در دوران هايى قبل از تاريخ نيز اعتقاد به اين مبدأ در ميان انسان ها موجود بوده است، و چنانكه بعداً شرح خواهيم داد امكان ندارد چيزى بدون داشتن يك ريشه فطرى از اين گستردگى و دوام عجيب برخوردار باشد.

4- محكمه وجدان در درون وجود انسان دادگاهى عجيب مستقر است كه مى توان آن را «قيامت صغرى» ناميد، دادگاهى كه انسان را در مقابل اعمالش محاكمه مى كند، در برابر خوبى ها تشويق، و در برابر بدى ها مجازات مى نمايد، اين تشويق و مجازات را همه ما- البتّه با تفاوت هايى- در درون جان خود مى يابيم، گاه مى گوييم وجدانمان از اين كار راضى است، و گاه مى گوييم وجدان ما شديداً ناراحت است، تا آن جا كه گاهى خواب و استراحت را از انسان مى گيرد، و حتى اگر شديد باشد سر از عواقب دردناكى مانند خودكشى و انتحار و جنون و بيمارى هاى روانى در مى آورد آيه «فَرَجَعُوا الى انْفُسِهِمْ ...» اشاره به اين معنا است

***

ص: 200

2- آيا شناخت فطرى وجود دارد؟

اشاره

با اين كه هركس اجمالًا وجود چنين منبعى را در خود احساس مى كند، يعنى يك سلسله پيام هاى درونى و الهام هاى باطنى و يا به تعبير ديگر ادراكاتى كه نياز به معلّم و استاد ندارد در وجود خود مى يابد، ولى با اين حال بعضى فلاسفه (مخصوصاً ماديين) در اصل وجود چنين منبع شناختى ترديد كرده اند، و روى هم رفته سه عقيده متفاوت در اين جا اظهار شده است:

الف نظريه كسانى كه مى گويند: انسان همه معلومات را بدون استثنا در درون جان خود دارد، و آنچه را در اين دنيا ياد مى گيرد در حقيقت تذكر و يادآورى آن معلومات است، نه تعليم جديد! اين عقيده است كه از افلاطون و پيروان او نقل شده.(1)

ب- نظريه كسانى كه مى گويند: انسان هيچ گونه شناخت و معرفت فطرى ندارد، هرچند استعداد و آمادگى براى يادگيرى مسائل مختلف دارد، آنها همه ادراكات فطرى انسان را بازتاب تجربيات، نيازها، و ضرورت هاى اجتماعى او مى دانند.

«فرويد» روانكاو معروف، «وجدان اخلاقى» را مجموعه منهيات اجتماعى، و تمايلات سركوفته اى مى داند كه در ضمير مخفى انسان وجود دارد، او مى گويد. «وجدان اخلاقى» نماينده يك عمل ذاتى و عميق روح بشرى نيست، بلكه درون بينى ساده منهيات، اجتماعى مى باشد نه در تاريخ بشريت، و نه در تاريخ فرد، تصورات ابتدايى خوب و بد وجود ندارد، اين تصورات منحصراً از خارج يعنى محيط اجتماعى منشعب مى شوند!(2)


1- افلاطون مى گويد روح انسان پيش از حلول در بدن، و ورود به دنياى مجازى در عالم مجردات و معقولات بوده، و« مثل» يعنى حقايق را درك نموده، و چون به عالم كون و فساد آمد آن حقايق فراموش شد، اما به كلى محو و نابود نگرديد، اين است كه چون انسان سايه و اشباح، يعنى چيزهايى را كه از« مثل» بهره اى دارند مى بيند به اندك توجهى حقايق را به ياد مى آورد، پس كسب علم و معرفت در واقع تذكر است و اگر يكسره نادان بود و مايه علم در او موجود نبود حصول علم براى او ميسر نمى شد( سير حكمت در اروپا جلد 1، صفحه 23، نظرات افلاطون).
2- انديشه هاى فرويد، صفحه 105، و سرى چه مى دانم بيمارى هاى روحى، صفحه 64.

ص: 201

طرفداران مكتب «ماترياليسم و دياليك تيك» نيز طبق اصل مشهور خود كه «همه چيز را مولود وضع اقتصادى مى دانند» مسائل فطرى را از همين راه تفسير مى كنند.

ج- عقيده كسانى كه معتقدند: قسمتى از معلومات ما ريشه فطرى دارد در حالى كه قسمتى ديگر جنبه اكتسابى دارد، و ادراكات اكتسابى ما متكى به همان پايه هاى فطرى است، دلايل منطقى عقلى، و دلايل نقلى از آيات و روايات اسلامى اين نظر را اثبات مى كند، زيرا:

اولًا همان گونه كه اگر در رياضيات يك سلسله اصول مسلم و بديهى نداشته باشيم هيچ قضيه رياضى قابل اثبات نيست، در مسائل استدلالى ديگر نيز حتماً نياز به يك سلسله از بديهيات است كه با فطرت درك شود، و بر پايه آن استدلالات نظرى بنا گردد.

به عبارت ديگر: اگر ما اصول فطرى را به كلى منكر شويم هيچ گونه جهان بينى نمى توانيم داشته باشيم، و تمام مسائل عقلى، مشكوك مى شود، و در درّه سفسطه سقوط خواهيم كرد.

فى المثل اگر ما به وسيله حس و تجربه يا يك دليل عقلى ثابت كرديم كه فلان موضوع وجود دارد، اگر اصل «عدم اجتماع نقيضين» را كه از بديهى ترين اصل است با وجدان خود نپذيرفته باشيم ممكن است بگوييم چه مانعى دارد كه آن موضوع هم موجود باشد و هم موجود نباشد!

و اگر بخواهيم اين اصول بديهى را نيز از طريق تجربه و استدلال اثبات كنيم سر از دور و تسلسلى بيرون مى آورد كه بر كسى مخفى نيست.

ثانياً از اين گذشته ما همان گونه كه در مقابل سوفسطايى ها كه وجود همه چيز را منكرند، و ايده آليست ها كه وجود اشيا خارجى را انكار مى كنند و تنها معتقد به وجود ذهن هستند، تكيه بر وجدان مى كنيم و مى گوييم وجدان ما گواه بر بطلان اين گونه عقايد است، چون ما به روشنى هستى خويش و جهان خارج را درك

ص: 202

مى كنيم، همين ضرورت وجدانى نيز نشان مى دهد كه بسيارى از ادراكات در درون جان ما هست.

و همان گونه كه ما خواسته هاى جسمى و روحى بسيارى را در خود احساس مى كنيم (نيازهاى جسمى همچون نياز به غذا و خواب، و نيازهاى روحى همانند تمايل و علاقه به علم، نيكى و زيبايى و پرستش و قداست، كه به گفته بعضى از روانشناسان بزرگ ابعاد چهارگانه روح انسان را تشكيل مى دهد).

همين وجدان به ما مى گويد كه نيكى و عدالت خوب است، و ظلم و تعدى و تجاوزبد، و در اين گونه ادراكات خود را نيازمند به هيچ منبعى اعم از منابع اجتماعى و اقتصادى و غير آن نمى بينيم.

عذر امثال «فرويد» و «ماركس» نيز معلوم است، آنها يك اصل را با پيش داورى خود قبلًا پذيرفته اند كه مثلًا همه پديده هاى فكرى و اجتماعى به علاقه جنسى يا مسائل اقتصادى باز مى گردد، سپس اصرار دارند همه چيز را با آن توجيه كنند.

ثالثاً مطلب از نظر جهان بينى توحيدى وضوح بيشترى دارد، زيرا هنگامى كه پذيرفتيم كه انسان بر طبق يك سنت الهى براى پيمودن راه تكامل آفريده شده است، بدون شك انگيزه ها و وسايل لازم براى پيمودن اين راه در درون وجود او بايد آماده شده باشد، و آنچه انبيا و كتب آسمانى مى آورند هماهنگ با ساختار تكوينى اوست.

به اين ترتيب جهان تكوين و خلقت با جهان وحى و تشريع هماهنگ مى شود.

يا به تعبير ديگر: عصاره و خلاصه و خمير مايه اين تعليمات در درون جان انسان وجود دارد و آنچه در شرايع آسمانى آمده شرح مفصلى براى اين خلاصه است.

لذا در وجود شناخت هاى فطرى نمى توان ترديد داشت كه هم دليل عقل و هم جهان بينى توحيدى آن را تأييد مى كند.

***

ص: 203

[سؤال و پاسخ

سؤال:

در اين جا ممكن است سؤالى مطرح شود كه چرا قرآن مجيد صريحاً مى گويد:

«وَاللَّهُ اخْرَجَكُم مِن بُطُونِ امَّهاتِكُمْ لا تَعَلمُونَ شَيئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَاْلَابْصارَ وَالافِئْدَةَ؛ خداوند شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد در حالى كه هيچ نمى دانستيد، و براى شما گوش و چشم و عقل قرارداد» (نحل- 78)

آيا از اين تعبير استفاده نمى شود كه چيزى بنام معلومات فطرى وجود ندارد؟؟

پاسخ

اولًا در آن لحظه كه انسان از مادر متولّد مى شود مسلّماً چيزى نمى داند، و حتى معلومات فطرى براى او به صورت فعليت حاصل نيست، بعداً كه خود را شناخت و عقل و تميز پيدا كرد معلومات فطرى بدون نياز به معلّم و استاد و حس و تجربه در او جوانه مى زند، والّا چگونه مى توان گفت كه انسان همه چيز حتى علم به وجود خودش را از طريق آزمايش و تجربه و مانند آن مى فهمد.(1)

ثانياً مگر نمى گوييم آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند؟ آياتى كه مى گويد خداوند انسان را آفريد و نيك و بد را به او الهام كرد، يا آيين الهى را به صورت يك فطرت در درون جان انسان قرار داد، و آيات ديگرى مانند آن كه در آغاز اين بحث آمد، آيه «وَاللَّهُ اخْرَجَكُم مِنْ بُطُونِ امَّهاتِكُم ...» را تفسير مى كند، معلومات فطرى را از آن مستثنا مى داند.

سؤال ديگر:

در اين جا سؤال ديگرى عكس سؤال اوّل است، و آن اين كه قرآن در بسيارى از


1- جمله معروفى از« دكارت» نقل شده كه مى گويد:« من حتى در وجود خود شك و ترديد داشتم، بعد ديدم مى انديشم و از آن فهميدم هستم» جمله اى است پر از اشتباه، زيرا كسى كه پمى گويد من مى انديشم قبلًا به وجود« من» اعتراف كرده و بعد انديشه را شناخته نه اين كه اوّل انديشه را شناخته و بعد من را!

ص: 204

آيات در مورد علوم انسان تعبير به «تذكر» مى كند، مانند «انَّ فِى ذلِكَ لآيةً لِقُومٍ يَذَّكَّروُنَ؛ در اين نشانه اى است براى جمعيتى كه متذكر مى شوند» (نحل- 13) و نيز مى فرمايد: «وَما يَذَكَّرُ الّا اولوُا الالْبابِ؛ هيچ كس جز انديشمندان متذكر نمى شود» (آل عمران 7) و نيز مى فرمايد: «وَيُبَيِّنُ آياتِهِ لِلّناسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّذَكَّروُنَ؛ خداوند آياتش را براى مردم تبيين مى كند شايد متذكر شوند» (بقره- 221)

آيا مفهوم تذكر همان يادآورى نيست؟ و اعتقاد معروف افلاطون را كه هرگونه علم را يادآورى مى داند تداعى نمى كند؟!

پاسخ

«تذكر» از ماده «ذكر» است، و ارباب لغت معناى اصلى ذكر را «حفظ» گفته اند، چنانكه راغب در مفردات مى گويد: «ذكر گاهى به حالت و كيفيت نفسانى گفته مى شود كه انسان به كمك آن قادر بر حفظ معارف و علوم است و گاه به حضور چيز در قلب، و يا بيان»، نظير همين معنا نيز در «لسان العرب» نيز آمده است كه مى گويد: «ذكر به معناى حفظ چيزى است و نيز به معناى مطلبى است كه بر زبان جارى مى شود».

بنابراين معناى «ذكر» و «تذكر» تنها يادآورى بعد از فراموشى، و يا تجديد يك خاطره در ذهن نيست همه معلومات را شامل مى شود.

***

3- «فطرت» و «وجدان» در روايات اسلامى

وجود اين منبع شناخت در نهاد آدمى از مسائلى است كه در روايات اسلامى نيز اشارات فراوانى به آن شده است، به عنوان نمونه به احاديث زير توجه كنيد:

1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حديث معروفى مى فرمايد: «كلُّ مُولُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتى يَكُونَ ابَواهُ يُهَوِدّانِهِ وَ يُنَصِّرانِهِ؛ هر نوزادى بر فطرت (توحيد و اسلام) متولّد مى شود و اين فطرت همچنان ادامه دارد تا پدر و مادر او را به آيين ديگرى،

ص: 205

آيين يهود و نصرانيت بار آورند».(1)

اين حديث به خوبى دلالت دارد كه نه تنها توحيد بلكه اصولى اساسى اسلام در درون فطرت همه انسان ها وجود دارد.(2)

2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه شخصى از آيه «فِطَرَةَ اللَّه الَّتي فَطَرَ الناسَ عَلَيْها» سؤال كرد، امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «التوحيد فطرت همان توحيد است».(3)

3- در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ چنين سؤالى فرمود: «هى الاسلام؛ فطرت اسلام است».(4)

4- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام آمده است كه فرمود: «فَطَرَهُمْ عَلَى الْمَعْرِفَةِ به؛ خداوند مردم را با معرفت به خودش آفريد».(5)

5- در تفسير آيه «صِبْغَةَ اللَّه وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّه صِبْغَةً» نيز روايات متعددى داريم، از امام صادق عليه السلام داريم كه مى گويد: «منظور از «صِبْغَةَ اللَّه» (رنگ الهى) همان اسلام است».(6)

6- در حديث قدّسى آمده است كه خداوند مى فرمايد: «خَلَقْتُ عِبادِى حُنَفاءَ»، در «مجمع البحرين» بعد از ذكر اين حديث مى گويد: «يعنى مستعد براى قبول حق» سپس آن را با حديث «كُلُّ مُولُودٍ يُولَدْ عَلَى الْفِطْرةِ» برابر مى شمرد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه در آيات قرآن و روايات اسلامى كارهاى نيك


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 281.
2- شرح بيشتر اين سخن به خواست خدا در جلد دوّم اين تفسير خواهد آمد.
3- اصول كافى، جلد 2،« باب فطرة الخلق على التوحيد» حديث 1 و 2 و 4( روايات در زمينه فطرت فراوان است كه با مراجعه به جلد 3، بحارالانوار باب 11، از ابواب توحيد، و اصول كافى، جلد 2 باب« فَطَرَةَ الخَلَقِ عَلَى التوحيدِ» روشن مى شود).
4- اصول كافى، جلد 2،« باب فطرة الخلق على التوحيد» حديث 1 و 2 و 4( روايات در زمينه فطرت فراوان است كه با مراجعه به جلد 3، بحارالانوار باب 11، از ابواب توحيد، و اصول كافى، جلد 2 باب« فَطَرَةَ الخَلَقِ عَلَى التوحيدِ» روشن مى شود).
5- اصول كافى، جلد 2،« باب فطرة الخلق على التوحيد» حديث 1 و 2 و 4( روايات در زمينه فطرت فراوان است كه با مراجعه به جلد 3، بحارالانوار باب 11، از ابواب توحيد، و اصول كافى، جلد 2 باب« فَطَرَةَ الخَلَقِ عَلَى التوحيدِ» روشن مى شود).
6- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 280.

ص: 206

به عنوان معروف (شناخته شده) تعبير شده، لذا امر به معروف گفته مى شود، و از كارهاى زشت و قبيح به عنوان منكر (ناشناخته) تعبير شده است، اين نشان مى دهد كه مفاهيم فضائل اخلاقى چيزى است كه با روح انسان آشناست، و براى او شناخته شده است، به عكس قبايح و زشتى ها مورد تنفر و انزجار او است و براى او ناشناخته است.

ص: 207

پنجمين منبع معرفت: «وحى آسمانى»

اشاره

ص: 208

اشاره

در قرآن مجيد آيات بسيار فراوانى پيرامون اين منبع وجود دارد، نه تنها در قرآن كه در تمام كتب آسمانى اين منبع معرفت مطرح است، و اصولًا پيروان اديان آسمانى «وحى» را مهمترين منابع معرفت مى شناسد، چرا كه منبعى است كه از علم بى پايان خداوند سرچشمه مى گيرد، در حالى كه ساير منابع معرفت مربوط به انسان هاست، و در برابر آن بسيار محدود و ناچيز است.

جهان بينى الهى مى گويد: خداوند هميشه براى هدايت بندگان (هدايت به معناى ارائه طريق) آنچه را مورد نياز انسان ها در پيمودن مسير تكامل و سعادت بوده است به وسيله رجال «وحى» يعنى پيامبران بزرگ فرستاده است.

در حقيقت اگر عقل ما به منزله نورافكن نيرومندى باشد، و فطرت و وجدان و تجربه نيز به منزله نورافكن هاى ديگرى، «وحى» همچون خورشيد عالم تاب است، و قلمرو آن بسيار وسيع تر و گسترده تر.

بنابراين «وحى» از نظر خداپرستان مهمترين و غنى ترين منبع معرفت و شناخت محسوب مى شود.

اكنون با هم به آيات زيرگوش فرا مى دهيم:

1- وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ انْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ الَّا وَحْياً اوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ او يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِىَ بِإِذِنِهِ ما يَشَاءُ انَّهُ عَلِىٌ حَكِيمٌ (شورى 51)

2- وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى انْ هُوَ الَّا وَحىٌ يُوحَى (نجم 3 و 4)

3- قُلْ انَّمَا انَا بَشَرٌ مِثْلُكُمُ يُوحى الَىَ (فصلت 6)

4- ذلِكَ مِمَّا اوْحَى الَيكَ رَبُّكَ مِنَ الحِكْمَةِ (اسراء 39)

5- قُلْ مَنْ كانَ عَدُّواً لِجِبْرِيلَ فَانَّهُ نَزَّلّهُ عَلى قَلْبَكَ بِاذْنِ اللَّه (بقره 97)

6- وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَى ءٍ (نحل 89)

ص: 209

7- وَكَذلِكَ اوْحَيْنَا الَيْكَ رُوحاً مِن امْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِى مَا الكِتابُ وَلا اْلإِيمَانُ وَلكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَّهدِى بِهِ مَنْ نَّشاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إنَّكَ لَتَهْدِى الَى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (شورى 52)

8- وَمَا ارْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ الَّا رِجالًا نُوحىِ الَيْهِمْ (نحل 43)

9- لَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلَنا بِالبَيِّناتِ وَ انْزَلْنا مَعَهُمُ الكِتابَ وَالْمِيِزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ (حديد 25)

10- انَّا نَحْنُ نَزَّلّنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (حجر 9)

11- قَدْ بَيِّنَّا لَكُمُ اْلأَياتِ انْ كُنْتُمْ تَعقِلُونَ (آل عمران 118)

12- وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيماً (نساء 164)

ترجمه

1- شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد، مگر از طريق وحى، يا از پشت حجاب، يا رسولى مى فرستد و به فرمان او آنچه را بخواهد وحى مى كند، چرا كه او بلند مقام حكيم است.

2- او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، آنچه آورده چيزى جز وحى نيست.

3- بگو من فقط انسانى مثل شما هستم كه اين حقيقت بر من وحى مى شود.

4- اين احكام از حكمت هايى است كه پروردگارت به تو وحى فرستاده است.

5- (آنها مى گويند چون فرشته اى كه وحى بر تو نازل مى كند جبرئيل است و ما با جبرئيل دشمن هستيم لذا به تو ايمان نمى آوريم) بگو كسى كه دشمن جبرئيل باشد (در حقيقت دشمن خداست) چرا كه او به فرمان خدا قرآن را بر قلب تو نازل كرده است.

6- و ما اين كتاب (آسمانى) را بر تو نازل كرديم كه بيانگر همه چيز است.

7- همان گونه كه بر پيامبران پيشين، وحى فرستاديم، به تو نيز روحى را به

ص: 210

فرمان خود وحى كرديم، تو پيش از اين نمى دانستى كتاب و ايمان چيست (و از محتواى قرآن آگاه نبودى) ولى ما آن را نورى قرار داديم كه به وسيله آن هركس از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مى كنيم، و تو مسلّماً به سوى راه مستقيم، هدايت مى كنى.

8- و ما پيش از تو، جز مردانى كه به آنها وحى مى كرديم نفرستاديم.

9- ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق از باطن و قوانين عادلانه) نازل كرديم، تا مردم قيام به عدالت كنند.

10- ما قرآن را نازل كرديم و ما بطور قطع آن را پاسدارى مى كنيم.

11- ما آيات (و راه هاى پيشگيرى از شرّ آنها) را براى شما بيان كرديم اگر انديشه كنيد.

12- و خداوند با موسى عليه السلام سخن گفت.

***

شرح مفردات

«وحى» وحى در قرآن مجيد و روايات اسلامى و ادبيات عرب در معانى زيادى به كار رفته است، ولى اصل «وحى» چنانكه راغب در مفردات مى گويد به معناى «اشاره سريع» است، و به همين جهت به كارهاى سريع وحى گفته مى شود، و به سخنان رمزى و آميخته با كنايه كه با سرعت رد و بدل مى گردد نيز اين واژه اطلاق مى گردد كه گاه با اشاره و گاه با كتابت حاصل مى شود، سپس به معارف الهيّه كه به انبيا و اوليا القا مى گردد واژه وحى اطلاق شده است.

براى وحى اشكال مختلفى است گاه با مشاهده فرشته وحى، و شنيدن سخن او است، مانند وحى هايى كه وسيله جبرئيل به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد.

گاه تنها با شنيدن سخن است بدون مشاهده فرشته مانند چيزى كه موسى عليه السلام از كلام خدا مى شنيد.

ص: 211

گاه تنها از طريق افتادن مطلبى به قلب است.

و گاه از طريق الهام است آن چنانكه در داستان مادر موسى عليه السلام آمده.

و گاه از طريق تسخير است، مانند «وَاوْحى رَبُّكَ الىَ الْنَحْلِ؛ پروردگار تو به زنبور عسل وحى فرستاد».

و گاه از طريق خواب است (مانند رؤياهاى صادقانه)(1)

ولى «خليل بن احمد» در كتاب «العين» معناى اصلى وحى را «نوشتن و كتابت» گرفته است، ابن منظور در «لسان العرب» «وحى» را به معناى «اشاره» و «كتابت» و «رسالت» و «الهام» و «سخن پنهانى» و «هر چيزى كه به ديگرى القا شود» ذكر كرده.

از مجموع اين سخنان استفاده مى شود كه «وحى» در اصل همان اشاره سريع، و سخنان رمزى، و پيام هاى مخفيانه وسيله نامه يا اشاره است، و از آن جا كه تعليم معارف الهيّه پيامبران بزرگ به صورت مرموزى انجام گرفته، اين واژه در آن بكار رفته است.

زيرا مى دانيم: الفاظى كه ما از آن استفاده مى كنيم براى زندگانى روزمرّه ما وضع شده است، لذا هنگامى كه مى خواهيم مطالب و معارفى را در ماوراى زندگى و روزمرّه بيان كنيم بايد مفاهيم اين الفاظ را توسعه دهيم، و گاه تجريد كنيم، يا به مناسبت هايى در آنها به كار بريم.

مرحوم شيخ مفيد در «شرح اعتقادات» مى گويد: اصل «وحى» به معناى كلام مخفى است، سپس به هر چيزى كه مقصود از آن فهماندن مطلبى به مخاطب است به گونه اى كه از ديگران پنهان بماند اطلاق شده، و هنگامى كه وحى به خداوند نسبت داده شود منظور از آن پيام هايى است كه مخصوص رسولان و پيامبران است.(2)

«انْزال وَ تَنْزِيْل»- اين دو واژه هر دو از ماده «نزول» گرفته شده كه در اصل به


1- مفردات راغب ماده« وحى».
2- سفينة البحار، جلد 2، صفحه 638.

ص: 212

معنى آمدن از بالا به پايين (فرود آمدن) است، و چون اين دو واژه معناى متعددى دارد به معناى پايين آوردن و فرو فرستادن است.

گاه نزول يا فرو فرستادن از بالا به پايين جنبه حسى دارد، مانند: «وَانْزَلْنا مِنْ السَماءِ ماءٍ اطَهُوراً؛ ما از آسمان آب پاكيزه، پاك كننده فرستاديم» (فرقان 48).

گاه به معناى موهبتى است كه از مقام بالا به مقام پايين ترى اعطا مى شود، مانند:

«وَانْزَلَ لَكُمْ مِنَ الأَنْعامِ ثَمانيةَ ازْواجٍ؛ او براى شما هشت جفت از چار پايان نازل كرد» (بخشيد) (زمر 6)

و گاه به معناى القاى مطالب و معارف الهيّه از سوى خداوند است كه در قرآن مجيد كراراً در اين معنا به كار رفته است.

در اين كه آيا واژه «انْزال» و «تَنزِيل» به يك معنا است يا نه؟ ميان ارباب لغت گفتگو است، بعضى معتقدند كه تفاوتى ميان اين دو وجود ندارد جز اين كه تنزيل معناى كثرت و فزونى را در بر دارد.(1) در حالى كه بعضى ديگر معتقدند ميان اين دو تفاوت اساسى است «تنزيل» به معناى فرو فرستادن تدريجى است، در حالى كه «انزال» هم تدريجى را شامل مى شود و هم دفعى را، راغب در مفردات از آيه زير براى اين تفاوت استفاده كرده است:

«وَيَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا لَوْلَا نُزِلَتُ سُورَةٌ فَإِذِا انْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيها اْلقِتالُ رَأَيْتَ الَّذينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ يَنْظُرُونَ الَيكَ نَظَر الْمَغْشِىِّ عَلَيهِ مِنَ الْمُوتِ؛ مؤمنان پيوسته مى گويند: چرا سوره اى نازل نمى شود (سوره اى كه در آن فرمان جهاد باشد) اما هنگامى كه سوره محكمى نازل مى گردد كه در آن نامى از جنگ برده شده، منافقان بيمار دل را مى بينى همچون كسى كه در آستانه مرگ قرار گرفته است به تو نگاه مى كنند»! (محمد 20)

در اين آيه نخست سخن از تقاضاى نزول تدريجى آيات جهاد است، ولى بعداً اشاره به نزول اين فرمان به صورت يك حكم قاطع و جامع مى كند، و در اينجاست كه منافقان به وحشت مى افتند كه در برابر اين فرمان جهاد غافلگير


1- اين عقيده را لسان العرب از ابوالحسن نقل كرده است.

ص: 213

شده اند.

«تبيين» از ماده «بين» به معناى فاصله ميان دو چيزى است، سپس به معناى «جدايى» و «آشكار شدن» آمده، چرا كه فاصله افتادن ميان دو چيز، اين دو نتيجه را دارد، بعداً در هر كدام از اين دو معنا به طور جداگانه به كار رفته، گاه به معناى «جدايى» و گاه به معناى «ظهور» و آشكار شدن.

در «صحاح اللغة» آمده است كه «بين» به دو معناى متضاد مى آيد: گاه به معناى جدايى، و گاه به معناى اتصال است (ولى به نظر مى رسد كه معناى اصلى همان گونه كه در ديگر كتب لغت آمده است به معناى جدايى و فراق است،) منتها چون جدايى از چيزى چه بسا باعث پيوستن به امرى ديگر مى شود به لازمه آن نيز اطلاق شده است.

به هر حال اين واژه (تبيين) در بسيارى از آيات قرآن به معناى ظهور و انكشاف و وضوح آمده است، لذا «بيّنه» به چيزى گفته مى شود كه دليل روشن و آشكارى است، خواه عقلى باشد، يا محسوس، به همين دليل به دو شاهد عادل كه در امور قضايى شهادتشان مدرك است «بينه» اطلاق مى شود، به معجزات انبيا نيز «بينه» گفته شده است، و «بيان» به معناى پرده بردارى از چيزى است، خواه به وسيله نطق بوده باشد يا نوشتن يا اشاره يا شاهد حال.

تَكْليِمُ» و «تَكَلَّمُّ» از ماده «كلم» (بر وزن زخم) در اصل به گفته راغب در مفردات به معناى تأثير گذاشتن بر چيزى است، تأثيرى كه با چشم يا گوش احساس شود، آنچه با چشم احساس مى شود مانند زخم و جراحتى است كه بر بدن كسى وارد مى شود، و آنچه با گوش درك مى شود سخنى است كه از ديگرى مى شنويم.

«خليل بن احمد» در كتاب «العين» اصل آن را به معناى «مجروح ساختن» مى داند، بنابراين اطلاق اين واژه بر سخن گفتن به خاطر تأثير عميقى است كه كلام در شنونده مى گذارد، بلكه گاهى تأثير سخن از تأثير شمشير و خنجر بيشتر است، چنان كه در شعر معروف عرب آمده:

«جَراحاتُ السَّنانِ لَها الِتيامٌ وَلا يَلْتامُ ما جَرحَ اللسانُ!؛

زخم هاى نيزه التيام مى پذيردولى زخم هاى زبان التيام پذير نيست»

از بعضى تعبيرات استفاده مى شود كه «تكلم» و «تكليم» يك معنا دارد، و هر دو به معناى سخن گفتن است، و لذا يكى از اوصاف خدا را متكلم مى شمارند، با اين كه اگر بر اساس آيه «وَكلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْليماً» بخواهيم حساب كنيم بايد بگوييم خدا «مكلّم» است.

اين احتمال نيز بعيد نيست كه واژه «تكلّم» در مواردى به كار رود كه يك نفر براى ديگرى سخن بگويد، اما «تكليم» مانند «مكالمه» سخنى است كه ميان دو نفر رد و بدل شود، و سخن گفتن خداوند با موسى عليه السلام در كوه طور نيز از همين قبيل بوده است.

«علم عقايد» را از اين رو «علم كلام» گفته اند كه نخستين بحث آن در اسلام در مورد «كلام اللَّه» (قرآن) به ظهور پيوست كه جمعى معتقد بودند كلام اللَّه قديم است و ازلى، و بعضى آن را حادث مى شمردند، جرّ و بحث هاى زيادى در اين زمينه در قرون نخستين اسلام رخ داد و نزاع ها و مشاجراتى به وقوع مى پيوست.(1)

و ما امروز مى دانيم اين نزاع، نزاع بى حاصل و بى اساسى بوده است، اگر منظور از قرآن محتواى آن باشد كه مسلّماً در علم خدا از ازل بوده، و اگر منظور الفاظ و كتابت و نزول وحى بوده باشد كه بدون شك از زمان بعثت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تحقق يافت، به هر حال هدف بيان علّت نام گذارى «علم عقايد» به علم كلام است.

***

تفسير و جمع بندى


1- در دائرة المعارف قرن بيستم اين موضوع به عنوان نخستين احتمال در وجه تسميه« علم كلام» ذكر شده( دائرة المعارف فريد و جدى، جلد 8 ماده كلم).

ص: 214

آفتاب عالم تاب وحى

مسأله «وحى» در قرآن مجيد بازتاب وسيع و گسترده اى دارد.

صدها آيه در قرآن به مسأله وحى، به عنوان يك منبع عظيم معرفت و شناخت، اشاره مى كند كه گاه با همين عنوان «وحى» است، و گاه با عنوان «تنزيل» و «انزال» و بعضى تحت عنوان «تبيين آيات الهى» و بعضى با عنوان «تكلم خداوند» با پيامبران، و گاه با عناوين ديگر.

بهترين تعبير در اين زمينه اين است كه گفته شود اگر عقل از نظر قرآن مانند يك «نورافكن» پر فروغ براى نشان دادن حقايق است وحى همچون «خورشيد فروزان و عالم تاب» است.

در نخستين آيه مورد بحث به سه طريق از طرق ارتباط پيامبران با خداوند اشاره شده، مى فرمايد: هيچ انسانى نمى تواند با خداوند مواجه گردد، چرا كه او منزه از جسم و جسمانيت است، مگر از طريق وحى و الهام مرموز به قلب او، سپس مى افزايد: يا با شنيدن سخنان پروردگار از پشت حجاب (آن گونه كه خدا با موسى بن عمران در كوه طور سخن مى گفت، امواج صوتى را در فضا ايجاد مى كرد، و از اين طريق پيام خود را به موسى مى رسانيد).

و يا از طريق فرستادن رسولى كه پيام الهى را به پيامبرش ابلاغ كند، همان گونه كه فرشته وحى جبرئيل امين بر پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد.

بنابراين «الهام قلبى» و «ايجاد امواج صوتى» و «نزول فرشته وحى» سه طريق مختلف براى ارتباط پيامبران با علم ماوراى طبيعت است.

***

در آيه دوم بعد از سوگند به ستاره هنگامى كه افول كند، مى فرمايد: پيامبر اسلام هرگز گمراه نشده، و مقصدش را گم نكرده و او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، هرچه مى گويد وحى آسمانى است.

سوگند به ستارگان در حالى كه غروب كنند ممكن است اشاره به غروب نور

ص: 215

هدايت و ايمان از صحنه افكار در عصر جاهليت باشد، غروبى كه مقدمه اى براى طلوع ديگر، يعنى طلوع آفتاب وحى از زبان پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود.

به اين ترتيب اين آيه همه سخنان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را طبق يك اصل كلى مولود وحى و ارتباط با عالم غيبى مى شمرد.

***

سوّمين آيه در برابر تقاضاهاى عجيب و غريبى كه مردم از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند به او دستور مى دهد كه موقعيت خود را مشخص كند، مى گويد: بگو من نه مدعى هستم كه فرشته ام، و نه موجودى ما فوق بشر، نه فرزند خدايم و نه شريك او، من فقط انسانى مثل شما هستم با اين تفاوت كه بر من وحى نازل مى شود و با عالم ماوراى طبيعت مربوطم.

به اين ترتيب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مهمترين امتياز و تفاوت خود را با ديگران دسترسى به اين منبع مى شمرد.

***

و در چهارمين آيه بعد از ذكر شش حكم از احكام مهم اسلامى (حرمت قتل اولاد، حرمت زنا، حرمت قتل نفس، پرهيز از تجاوز به اموال يتيمان، وجوب وفاى به عهد، حرمت كم فروشى) پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته مى فرمايد: اين احكام از حكمت هايى است كه پروردگارت به تو وحى فرستاده.

طبق اين آيه نه تنها اصول عقايد كه حتى جزئيات احكام اسلام نيز از طريق وحى بر پيغمبر اكرم نازل مى شد.

***

پنجمين آيه در پاسخ گروهى از يهود كه وقتى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدند پيك وحى كه بر او نازل مى شود «جبرئيل» است گفتند: او دشمن ماست! مى فرمايد:

بگو كسى كه دشمن جبرئيل باشد (در واقع دشمن خداست) چرا كه او به فرمان الهى اين آيات قرآن و تعليمات اسلام، و دستورات آن را بر قلب تو نازل كرده

ص: 216

است.

اين تعبير نشان مى دهد كه «جبرئيل» گاه آيات قرآن را مستقيماً بر قلب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى كرد، در حالى كه از رواياتى استفاده مى شود كه گاه به صورت انسانى مجسم گشته، و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ظاهر مى شده، و پيام الهى را به او ابلاغ مى كرده است.(1)

***

ششمين آيه اين حقيقت را به وضوح بيان مى كند كه اين قرآن را كه تبيين كننده و بيانگر همه چيز است، و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى همه مسلمانان مى باشد، ما بر تو نازل كرديم، بنابراين تمام اين معارف از منبع وحى است.

بديهى است منظور از «هر چيز» تمام امورى است كه به سعادت انسان ارتباط دارد، آرى اصول همه اين امور، چه مربوط به مسائل معنوى باشد و چه مادى و دنيايى، در قرآن مجيد به صورت يك سلسله قوانين كلى آمده است.

***

هفتمين آيه با صراحت مى گويد: قرآن روحى است از جانب خدا كه بر تو نازل شده، و تو پيش از آن نه از محتواى اين كتاب آسمانى با خبر بودى، و نه از ايمان به محتواى اين كتاب اين كه قرآن را «روح» ناميده، به خاطر آن است كه مايه حيات دل ها و زندگى جان ها و حيات جامعه بشرى است، اين سخن است كه بسيارى از مفسران آن را پذيرفته اند.(2)

و اين كه مى گويد: تو قبلًا از آن آگاه نبودى، منظور عدم آگاهى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از محتواى اين آيات قبل از بعثت است، وگرنه شواهد تاريخى بسيار و روايات


1- فخر رازى در تفسير آيه اصرار دارد كه آيه را توجيه كند و بگويد:« جبرئيل» بر شخص پيغمبر نازل مى شد، و آيات الهى را بيان مى كرد نه بر قلب او، منتها چون مركز حفظ اين آيات قلب مقدّس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده تعبير« فانه نزله على قلبك» شده است( تفسير كبير فخررازى، جلد 3، صفحه 196) ولى ما لزومى براى اين توجيه و ارتكاب خلاف ظاهر نمى بينيم و همان گونه كه گفتيم ممكن است ارتباط جبرئيل با پيامبر گاه ارتباط روحانى بوده و گاه جسمانى.
2- راغب در مفردات مى گويد:« سمّى القرآن روحا ... لكون القرآن سببا للحياة الاخروية».

ص: 217

متعدد به خوبى نشان مى دهد كه آن حضرت از همان آغاز عمر در «معرفت اللَّه» ثابت قدم بود.

به هر حال اين آيه تأكيد ديگرى است بر مسأله پذيرش وحى به عنوان مهمترين منبع معرفت، چرا كه قرآن را هم «روح» ناميده، و هم «نور» و هم مايه «هدايت»

***

در هشتمين آيه از پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز فراتر رفته، و با اشاره كوتاهى به تمام انبيا پيشين مى گويد: آنها نيز مردانى بودند كه بر آنها وحى فرستاده مى شد، و اگر نمى دانيد برويد و از اهل اطلاع بپرسيد، آنها نيز همگى با اين منبع معرفت در ارتباط بودند.

***

نهمين آيه سخن از «بينات» و نزول كتب آسمانى و قوانين حق و عدالت بر رسولان الهى مى گويد كه در يك دست «معجزات» و در دست ديگر «كتاب» و «قانون» داشتند، تا مردم قيام به عدالت كنند، و ظلم و بيدادگرى برچيده شود، آرى آنها هم اين امور مهم را از منبع وحى دريافت مى داشتند.

***

دهمين آيه از تنزيل و فرو فرستادن «ذكر» يعنى آياتى كه مايه بيدارى است سخن مى گويد، و در عين حال وعده مى دهد كه خدا حفظ اين آيات را از هرگونه تحريف و اضافه و نقصان و محو نابودى بر عهده گرفته است، پس وسيله بيدارى و آگاهى مردم وحى است، و چون خداوند حافظ آن است اصالت آن به عنوان يك منبع معرفت محفوظ مى ماند.

***

در آيه يازدهم مى فرمايد: ما آيات را براى شما تبيين كرديم اگر اهل تعقل باشيد، و اين خود دليل روشنى است بر اين كه آيات الهى عقل ها را بيدار مى سازد و مايه حركت انديشه هاست.

***

ص: 218

وبالاخره در دوازدهمين آيه بحث از سخن گفتن خدا با موسى عليه السلام است سخنانى كه منبع معارف اين پيغمبر بزرگ بود و سخن گفتن او نوعى وحى است.

اينها نمونه هايى است از آيات قرآن مجيد كه با صراحت و وضوح و خالى از هرگونه ابهام مسأله وحى را به عنوان يك منبع شناخت بسيار عمده معرفى مى نمايد.

اين در حالى است كه فلاسفه مادى مطلقاً با اين منبع مخالفند، و براى وحى تفسيرهايى دارند كه در بحث هاى آينده مى شنويد.

اكنون با روشن شدن اصل اين منبع به سراغ مسائل مختلفى كه پيرامون آن ترسيم مى شود مى رويم

***

توضيحات

1- اقسام «وحى» در قرآن مجيد

از آيات قرآن به خوبى بر مى آيد كه «وحى» معانى مختلفى دارد، بعضى تكوينى است، و بعضى تشريعى، و روى هم رفته در هفت معنا زير به كار رفته است:

1- «وَحْىِ تَشريعى» كه بر پيامبران نازل مى شد، و نمونه اى از آيات آن را در آغاز اين بحث آورديم.

2- وحى به معناى «الهامهايى كه به غير انبيا مى شد» مانند آنچه درباره «مادر موسى» آمده است، «وَاوْحَيْنا الَى امِّ مُوسَى انْ ارْضِعِيْهِ ...؛ ما به مادر موسى وحى (الهام) فرستاديم كه او را شيرده، و هنگامى كه بر او ترسيدى او را در دريا بيفكن، و نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم، و او را از رسولان قرار مى دهيم» (قصص- 7)

نظير همين معنا، بلكه به صورت كاملتر در مورد «مريم» در سوره مريم آمده

ص: 219

است كه فرشته وحى در برابر او ظاهر شد و بشارت تولّد عيسى را به او داد (مريم 17- 19)

3- «وحى فرشتگان» يعنى پيام الهى به خود آنها، چنانكه در داستان غزوه بدر در سوره انفال آمده است: «اذْ يُوحِى رَبُّكَ الىَ الْمَلائِكةِ أَنّىِ مَعَكُمْ فَثَبِتُوُا الَّذِينَ آمَنوا؛ به خاطر بياور زمانى را كه پروردگارت به فرشتگان وحى كرد كه من با شما هستم، پس كسانى را كه ايمان آورده اند ثابت قدم داريد» (انفال- 12)

4- وحى به معناى «پيام با اشاره» مطلبى كه در داستان زكريا آمده است: «فَخَرَجَ عَلَى قَومِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوُحَى الَيهِم انْ سَبِّحوا بُكُرَةً وَ عَشِيّاً؛ از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد و با اشاره به آنها گفت صبح و شام (خدا را) تسبيح گوييد» (مريم- 11)

5- وحى به معناى «القائات مرموز شيطانى» مانند: «وَكَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبىٍّ عَدُوّاً شَياطِينَ اْلِانْسِ وَالْجِنِّ يُوحِى بَعضُهُمْ الَى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقولِ غُروُراً؛ اين گونه براى هرپيامبرى دشمن از شياطين انس و جن قرار داديم كه سخنان فريبنده و بى اساس را (براى اغفال مردم) به طورى سرى به يكديگر مى گفتند» (انعام- 112)

6- وحى به معناى «تقدير قوانين الهى در جهان تكوين» مانند: «وَاوْحَى فِى كُلِّ سَمَاءٍ امْرَهَا؛ خداوند در هر آسمانى تقدير و تدبير لازم را فرمود» (فصلت 12)

آنچه درباره شهادت زمين در قيامت آمده است: «يُومَئِذٍ تُحَدِّثُ اخْبارَها- بِانَّ رَبَّكَ اوْحى لَها؛ در آن روز زمين اخبارش را باز مى گويد، چرا كه پروردگارت به او وحى كرده» (زلزله 4 و 5) سوره اذا زلزلت نيز ممكن است اشاره به همين معنا باشد.

7- وحى به معناى «آفرينش غريزه ها» مانند: «وَاوْحَى رَبُّكَ الَى النَّحْلِ انِ اتَّخِذِى مِنَ الجِبَالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَمِمّا يَعْرِشُونَ؛ پروردگارت به زنبور عسل وحى (الهام غريزى) فرستاد كه از كوه ها و درختان و داربست هايى كه مردم درست مى كنند خانه هايى برگزيند» (نحل- 68)

ص: 220

اينها همه از يك سو، از سوى ديگر نزول وحى بر پيامبران نيز به صورت هاى مختلفى صورت گرفته است كه در قرآن مجيد و روايات حدّاقل به چهار صورت آن اشاره شده است:

1- گاه به صورت نزول ملك و مشاهده فرشته وحى

2- گاه به صورت شنيدن صداى فرشته بدون مشاهده او

3- گاه به صورت الهام به قلب

4- گاه به صورت خواب رؤياى صادقه، مانند آنچه در داستان ابراهيم عليه السلام درباره ذبح فرزندش اسماعيل عليه السلام آمده (صافات 102) يا آنچه در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره بشارت ورود مسلمين در نهايت امنيّت در مكّه براى زيارت خانه خدا در «سوره فتح آيه 27» ديده مى شود.

در روايتى آمده است كه يكى از اصحاب از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سؤال كرد وحى بر شما چگونه نازل مى شود؟

حضرت فرمود: «احياناً يأتِينىِ مِثْلُ صُلصِلَةُ الجَرَسَ، وَهُوَ اشّدُهُ عَلَىَّ، فَيَفُصِمُ عَنّىِ فَقَدْ وعُيَتُ ما قَالَ، و احياناً يتمثل لى الملك رجلًا فَيُكِلّمنِىُ فَاعِى ما يقول؛ گاهى وحى همانند صداى زنگ به سراغ من مى آيد، و اين از همه بر من سخت تر است، حقايق را بر من روشن مى كند، و من آنچه را مى گويد حفظ مى كنم، و گاه فرشته وحى به صورت مردى در مقابل من مجسم مى گردد و با من سخن مى گويد و من آنچه را مى گويد حفظ مى نمايم».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «انبيا و رسولان بر چهار طبقه اند:

بعضى از آنها الهام بقلب او مى شود و از خودش تجاوز نمى كند، و بعضى در خواب مى بيند و صدا را در بيدارى مى شنود، ولى او را نمى بيند، و مبعوث به هيچ كس نيست ... بعضى در خواب مى بينند و در بيدارى نيز صداى ملك را مى شنوند و او را نيز مشاهده مى كنند و تنها مأمور هدايت طايفه اى هستند كم


1- « بحارالانوار»، جلد 18، صفحه 260.

ص: 221

باشند يا زياد .... و بعضى در خواب مى بينند صدا را در بيدارى مى شنوند و فرشته را مشاهده مى كنند و امام و پيشواى (عموم مردم جهان) هستند».(1)

***

2- حقيقت وحى چيست؟

درباره حقيقت وحى سخن بسيار گفته اند، ولى ناگفته پيداست راه يافتن به عالمى كه ما را به آن راه نيست و به كلى از آن بيگانه ايم ممكن نيست، حتى اگر شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز براى ما شرح دهد، ما جز شبحى از اين جهان مرموز و اسرارآميز نخواهيم ديد.

اين به آن مى ماند كه يك فرد «بينا» بخواهد براى كسى كه «نابيناى مادرزاد» است منظره اشعه زيباى آفتاب، و امواج لرزان دريا، و بال هاى رنگارنگ طاووس، و منظره جالب گل ها و شكوفه ها را در يك باغ خرم و سرسبز توضيح دهد.

ممكن است اين الفاظ تصورات مبهمى براى او ايجاد كند، ولى قطعاً حقيقت اين مسائل را نابينا در نمى يابد.

ولى ما مى توانيم وحى را از طريق آثار و اهداف و نتايجش توضيح دهيم، و بگوييم وحى همان القاى الهى است كه به منظور تحقق نبوت و بشارت و انذار صورت مى گيرد، يا بگوييم نورى است كه خداوند به آن هركسى از بندگانش را اراده كند هدايت مى كند، يا بگوييم وسيله اى است براى ارتباط با عالم غيب و درك معارف از آن عالم.

و شايد به همين دليل است كه قرآن مجيد تنها از آثار وحى سخن گفته، نه از حقيقت آن!

و ما نبايد از اين معنا دچار شگفتى شويم، و يا عدم درك حقيقت آن را دليل بر نفى وجود آن بگيريم، و يا توجيهات مادى و جسمانى براى آن كنيم، عالم نبوت كه سهل است گاه در جهان حيوانات ما آنها را موجوداتى پست تر از خود


1- اصول كافى باب طبقات الانبياء، جلد 1.

ص: 222

مى دانيم احساسات و ادراكاتى ديده مى شود كه براى ما قابل درك نيست، همه مى دانيم، مدتى قبل از وقوع زلزله بسيارى از حيوانات بوسيله حس مرموزى كه ما از آن بى خبريم كاملًا با خبر مى شوند، حالت اضطراب به آنها دست مى دهد، گاهى دست جمعى فرياد مى كشند، و صداى دلخراشى كه حكايت از حادثه ناگوارى كه در شرف تكوين است مى كند، سر مى دهند، گاه بندها را پاره كرده، فرار مى كنند، در حالى كه حتى زلزله سنج هاى دقيق ما اثرى از آن زلزله را هنوز ثبت نكرده است!

يا اين كه پاره اى از حيوانات وضع هوا را از ماه ها قبل پيش بينى مى كنند، و خانه ها و لانه هاى خود را بر وفق آن مى سازند، و آذوقه هاى لازم را تهيه مى كنند، مثلًا اگر زمستان سخت و بسيار سردى در پيش باشد يكنوع واكنش نشان مى دهند كه موافق آن است و اگر كم باران و كم سرماست واكنش ديگر!

حركت دست جمعى پرندگان مهاجر و پيمودن مسافتى طولانى از منطقه استوايى به مناطق قطبى، يا از منطقه قطب به منطقه استوا كه گاه حتى شب ها در هواى ابرى به اين حركت ادامه مى دهند در حالى كه هيچ انسانى بدون وسايل دقيق راهيابى حتى نمى تواند يك صدم آن راه را طى كند، و حركت شب پرده ها در تاريكى كامل شب، و عبور از لابه لاى موانع زيادى، و پيدا كردن شكارهاى خود در تاريكى و ظلمت مطلق، و احياناً در زير امواج آب! و امثال آن، مطالبى است كه براى ما انسان ها باور كردنش بسيار مشكل است در حالى كه علم آنها را ثابت كرده است.

وجود اين واقعيت ها كه علم و تجربه و مشاهده از آن پرده برداشته، نشان مى دهد كه آنها درك و شعور مرموزى دارند كه ما از آن بى بهره ايم، البتّه راه يافتن به جهان اسرارآميز حواس حيوانات براى ما ممكن نيست ولى با اين حال واقعيتى است كه نمى توان آن را انكار كرد.(1)

با اين كه حواس حيوانات جنبه مادى و طبيعى دارد، نه ماوراء طبيعى ما از


1- به كتاب حواس اسرارآميز حيوانات مراجعه كنيد.

ص: 223

حقيقت آن بى اطلاعيم با اين حال چگونه ما مى توانيم به خاطر عدم درك جهان اسرارآميز وحى كه مربوط به عالم ماوراى طبيعت است آن را نفى كنيم، و يا زير سؤال بريم؟

هدف از آنچه گفته شد استدلال بر ثبوت مسأله وحى نبود، بلكه براى رفع استبعاد و پاسخ به كسانى است كه وحى را به خاطر عدم ادراك حقيقت آن انكار مى كنند.

براى اثبات مسأله وحى ما راه هاى روشنى داريم كه از جمله اين كه:

1- از يكسو مى بينيم مردانى با دعوى نبوت ظاهر شده اند و كتاب ها و تعليماتى با خود آورده اند كه مافوق قدرت و فكر بشر است، يك انسان درس نخوانده و از محيط فوق العاده عقب افتاده اى مانند محيط حجاز در عصر جاهليت چگونه ممكن است كتابى همچون قرآن با اين محتواى عظيم بياورد؟!

2- از سوى ديگر دعوى وحى از طرف انبيا همواره قرين با معجزات و خارق عاداتى بوده كه نشان مى داده آنها به عالم ماوراى طبيعت ارتباط دارند.

3- از سوى مردم جهان بينى توحيدى مى گويد خداوند ما را براى تكامل و حركت به سوى ذات پاكش كه ذاتى است بى نهايت آفريده، و مسلّماً پيمودن اين راه با تمام پيچ و خم ها، فراز و نشيب ها، و مشكلات و خطرات تنها با پاى عقل امكان پذير نيست، چرا كه عجز و ناتوانى عقل را از درك بسيارى از حقايق به خوبى مى بينيم، و اختلافات عظيم دانشمندان و متفكران را مشاهده مى كنيم، و محصول زندگى جوامعى را كه تنها با عقل خود و قوانينى كه خود وضع كرده اند مى خواهند زندگى فردى و اجتماعى را اداره كننده مشاهده مى كنيم.

بنابراين يقين داريم كه خدا نوع انسان را تنها نمى گذارد و علاوه بر نيروى عقل او را به وسيله رهبرانى كه با عالم غيب ارتباط دارند، و از درياى علم الهى سيراب مى شوند، مدد مى كند، و دستش را مى گيرد و به سوى منزل مقصود رهنمون مى گردد.

ما با اين سه قرينه به خوبى مى توانيم رابطه ميان جهان انسانيت و عالم ماوراى

ص: 224

طبيعت درك كنيم، و به پديده وحى ايمان بياوريم، هر چند ماهيت آن را نشناسيم و به تعبير ديگر علم ما در اين جا مانند بسيارى از موارد ديگر علم اجمالى است و نه علم تفصيلى.

3- وحى در ميان فلاسفه غرب و شرق

بسيارى از فلاسفه، اعم از قديم و جديد، شرقى و غربى، كوشيده اند كه به جهان اسرارآميز وحى راه يابند، و آن را طبق مبانى فلسفى خود تفسير كنند، ولى مطالعه نتايج بحث هاى آنها نشان مى دهد كه غالباً در بيراهه گرفتار شده اند، و يا اگر مسير اصلى را ادامه داده اند جز به جهانى اسرارآميز كه تنها شبحى از آن نمايان است، راه نيافته اند.

يكى از دانشمندان مى گويد: «فلاسفه غرب تا قرن شانزدهم مانند اقوام ديگر به «وحى» ايمان داشتند، چرا كه كتب آنها مملو از اخبار انبيا بود، هنگامى كه علوم جديد (علوم طبيعى و تجربى) شكوفا گشت و همه مسائل بر محور ماده دور زد، فلاسفه غرب مسأله وحى را به كلى انكار كردند، و احياناً آن را در شمار خرافات و اسطوره هاى كهن شمردند و به دنبال آن، خدا و روح و جهان ماورايطبيعت را نيز منكر شدند، و تا آن جا جسارت به خرج دادند كه خواستند وحى را با تخيلات و يا بيمارى هاى عصبى تفسير كنند!

اين امر تا اواسط قرن نوزدهم ادامه يافت، تا اين كه جهان ارواح از طرق تجربى و علمى براى آنها كشف شد، و مسأله عالم ماوراى طبيعت براى آنها در رديف مسائل تجربى قرار گرفت، و صدها يا هزاران كتاب و مقاله در اين زمينه نوشته شد.(1)

اين جا بود كه مسأله «وحى» شكل تازه اى به خود گرفت، گرچه آنها باز به حقيقت وحى آن چنانكه پيروان اديان، مخصوصاً مسلمانان به پيروى از قرآن


1- دائرة المعارف، قرن بيستم، جلد 10، صفحه 712.

ص: 225

مى گويند، نرسيده اند، ولى گام مهمى در اين زمينه به پيش برداشتند.(1)

به طور كلى براى توجيه پديده وحى دو نظريه متفاوت ميان جمعى از فلاسفه قديم و جديد وجود دارد كه هيچ كدام با حقيقت وحى، آن گونه كه از قرآن استفاده مى شود، منطبق نيست.

1- جمعى از فلاسفه قديم مى گويند: سرچشمه وحى همان «عقل فعال» است، و عقل فعال را وجودى روحانى و مستقل از وجود ما مى دانند كه خزانه و منبع تمام علوم و دانش هاست، آنها معتقدند پيامبران با «عقل فعال» رابطه نزديك داشتند، و از آن الهام مى گرفتند، و حقيقت وحى چيزى جز اين رابطه نيست، اين گروه در حقيقت دليلى بر ادعاى خود ندارند كه وحى همان ارتباط با «عقل فعال» است، و از اين گذشته دليلى بر اثبات خود عقل فعال به عنوان يك منبع مستقل علم و دانش در دست نيست، همان گونه كه در مباحث فلسفى گفته شده است.

به اين ترتيب نظريه فوق احتمالى است بر پايه يك احتمال، و فرضيه اى است متكى به فرضيه ديگر، و هيچ كدام از اين دو فرضيه به ثبوت نرسيده است، و اصولًا چه اصرارى داريم كه دست به چنين توجيهاتى بزنيم؟ همين اندازه بايد گفت: وحى ارتباطى است با جهان ماوراى طبيعت و ذات مقدّس پروردگار، اما چگونه؟ و با چه كيفيت؟ براى ما روشن نيست، ما تنها آثار آن را مى بينيم، و به وجود آن پى مى بريم، بى آن كه از ماهيت آن آگاه باشيم، و بسيارند حقايقى كه در جهان به اين صورتند.

2- عقيده جمعى از فلاسفه امروز اين است كه «وحى» همان تجلّى «شعور ناآگاه» يا رابطه مرموزى با حقايق اين جهان است كه گاه از «نبوغ باطنى» و گاه


1- دائرة المعارف، قرن بيستم، جلد 10، صفحه 712.

ص: 226

«رياضت» و تلاش و كوشش هاى ديگرى از اين قبيل حاصل مى شود، روانشناسان جديد براى انسان دو شخصيت قائلند «شخصيت ظاهر و آگاه» كه همان دستگاه ادراك و تفكر و معلومات برخاسته از حواس معمولى است، و «شخصيت نامرئى و نا آگاه» كه گاهى از آن به «وجدان مخفى» يا «ضمير باطن» يا «شعور ناآگاه» تعبير مى كنند، و آن را كليد حل بسيارى از مسائل روحى و روانشناسى مى شمرند.

آنها معتقدند: منطقه نفوذ و فعاليت شخصيت دوّم انسان به مراتب بيش از شخصيت اوّل و ظاهر اوست.

يكى از روانشناسان معروف در اين باره چنين مى نويسد:

«ما مى توانيم شعور آگاه را به قطعه يخى تشبيه كنيم كه در آب شناور است، و معمولًا يك نهم آن از آب بيرون است قسمت بيرون از آب همان بخش از شخصيت ماست كه بر وجودش واقفيم در مقابل، «شعور ناآگاه» قسمت ديگرى از فعاليت ذهنى ماست كه بر وجودش آگاهى نداريم، و اختيارش نيز در دست ما نيست، و قسمت بزرگ شخصيت انسانى را تشكيل مى دهد، و به منزله هشت نهم باقيمانده قطع يخ شناورى است كه نمى شود آن را ديد و زير آب قراردارد(1)».

كار نداريم كه شخصيت دوّم انسانى را چه كسى كشف كرد؟ «فرويد» يا غير او؟

و آيا در سخنان پيشينيان و قدما، اشاراتى به وجود آن بوده يا نه؟ آنچه براى ما مهم است اين است كه بسيارى از روانشناسان بعد از كشف شعور ناآگاه و حل بعضى از مسائل روحى و روانى به وسيله آن، سعى كرده اند مسأله وحى را نيز با آن توجيه كنند، و بگويند: وحى همان تراوشات شعور ناآگاه پيامبران است كه به صورت جهش هاى فكرى ناگهانى بر آنها ظاهر مى شده است!

نبوغ فكرى پيامبران از يك سو، و رياضت ها و تفكرات مداوم آنها از سوى ديگر نيز احياناً به اين امر كمك كرده است.

مطابق اين فرضيه، «وحى» يك رابطه خاص با جهان ماوراى طبيعت و مغاير روابط فكرى و عقلى ساير افراد انسان نيست، و به وسيله يك موجود روحانى مستقل از وجود ما بنام پيك وحى يا فرشته صورت نمى گيرد، بلكه بازتاب و


1- خودشناسى ترجمه دكتر ساعدى، صفحات 6 و 7( با كمى توضيح).

ص: 227

انعكاس ضمير مخفى خود پيامبران است، اين نظريه و يا صحيح تر اين «فرضيه» درست مانند فرضيه فلاسفه پيشين كه وحى را همان ارتباط با عقل فعال مى دانستند فاقد هرگونه دليل است، شايد آنها هم كه وحى را چنين تفسير كرده اند قصد ندارند آن را به عنوان يك حقيقت اثبات شده معرفى كنند، همين قدر خواسته اند بگويند كه پديده «وحى» با علوم جديد سازگار است، و مى توان آن را به عنوان تجلى شعور ناآگاه پيامبران تفسير كرد.

واضح تر بگوييم بسيارى از دانشمندان اصرار دارند كه تمام پديده هاى جهان را با اصولى كه از علم شناخته اند، تطبيق دهند، و به همين دليل با هر پديده تازه اى روبه رو شوند تلاش مى كنند آن را در چهارچوبه اصول شناخته شده علمى خود جاى دهند، حتى اگر دليلى براى اثبات مقصد خود نداشته باشند به بيان فرضيه ها قناعت مى كنند.

ولى اشكال ما اين است كه اينچنين برخورد با پديده هاى جهان صحيح نيست، چرا كه مفهومش اين است كه ما تمام اصول اساسى حاكم بر عالم هستى را شناخته ايم، و هيچ موضوعى نمى تواند بيرون از دايره اصول شناخته شده ما باشد!

اين ادعاى بزرگى است كه نه تنها دليلى بر آن نداريم، بلكه دليل بر ضد آن هم داريم زيرا ما مشاهده مى كنيم كه با گذشت زمان مرتباً اصول تازه اى از نظامات اين جهان كشف مى شود و قرائن موجود نشان مى دهد كه آنچه ما از اين جهان مى دانيم در برابر آنچه نمى دانيم همچون قطره در برابر درياست.

ما حتى از شناخت دقيق حواس اسرارآميز حيوانات عاجزيم و از آن بالاتر از شناخت اسرار وجود خود نيز ناتوان هستيم تنها مى توانيم ادعا كنيم قسمتى از اين اسرار را مى دانيم.

با اين حال چرا اصرار داشته باشيم همه پديده ها را در چهار چوبه اصول فكرى شناخته خود بريزيم و تفسير كنيم بايد بگوييم وحى يك واقعيت است كه آثار آن را مشاهده مى كنيم اما از اسرار آن بى خبريم.

ص: 228

***

4- فرضيه غريزى بودن وحى؟

بعضى از متفكران اسلامى تحت تأثير افكار دانشمندان غربى در زمينه وحى فرضيه ديگرى اظهار داشته اند كه از نظر اصولى با آنها يكسان است، هرچند از نظر ظاهر متفاوت مى باشد.

اين فرضيه بر اصول زير مبتنى است:

1- «وحى» در لغت به معناى «آهسته و به نجوى سخن گفتن» است، و در قرآن مفهوم گسترده اى دارد كه شامل انواع هدايت هاى مرموز، از هدايت جماد و نبات و حيوان گرفته، تا هدايت انسان به وسيله وحى مى باشد.

2- وحى چيزى از نوع «غريزه» است، و هدايت وحى چيزى جز هدايت غريزى نيست.

3- وحى هدايت انسان است از نظر جمعى، يعنى جامعه انسانى از نظر آن كه يك واحد است، و راه و مسير و قوانين و حركتى دارد، نيازمند است كه هدايت شود، «نبى» آن دستگاه گيرنده اى است كه به طور غريزى آنچه مورد نياز نوع است مى گيرد.

4- جانداران در مراحل اوّلى به وسيله غريزه هدايت مى شوند، هرچه در درجات تكامل بالا مى روند و نيروى حس و تخيل و انديشه در آنها رشد مى كند از قدرت غريزه كاسته مى شود، و در حقيقت حس و انديشه جانشين غريزه مى گردد، از اين رو حشرات بيشترين و قوى ترين غرايز را دارند و انسان كمترين آنها را.

5- جامعه انسانى از نظر اجتماعى در يك مسير تكاملى است، و همان طور كه حيوانات در مراحل ابتدايى نيازمند به غريزه بوده اند و تدريجاً كه نيروى حس و تخيل و احياناً تفكر در آنها رشد يافته، هدايت هاى حسى و فكرى جانشين هدايت غريزه شده است، جامعه انسانى نيز در مسير تكاملى خود كم كم به

ص: 229

جايى رسيده است نيروى تعقل در او رشد يافته، و به همين جهت سبب ضعف غريزه (وحى) شده است!

6- جهان بشريت دو دوره اساسى دارد: دوره هدايت وحى، و دوره هدايت تعقل و تفكر در طبيعت تاريخ.

7- پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه پيامبرى به او پايان رسيده، هم به جهان قديم تعلق دارد، و هم به جهان جديد، از جهت منبع الهامش كه وحى است، نه مطالعه تجربى طبيعت و تاريخ، به جهان قديم تعلق دارد، و از جهت روح تعليماتش كه دعوت به تفكر و تعقل و مطالعه طبيعت و تاريخ است و با تولّد اين امور كار وحى متوقف مى شود، به جهان جديد تعلق دارد»!(1)

عصاره اين فريضه اين است كه وحى نوعى معرفت ناخودآگاه شبيه غرايز، و مادون معرفت خود آگاه است كه از طريق حس و تجربه و عقل به دست مى آيد، و با تكامل تفكر و عقل دستگاه وحى ضعيف مى شود، و عقل جاى آن را مى گيرد، و خاتمه يافتن نبوت به وسيله پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز از همين جا سرچشمه مى گيرد!

اين فرضيه با اين كه از سوى يك نويسنده اسلامى اظهار شده است از جهاتى از فرضياتى كه دانشمندان و نويسندگان غربى در زمينه وحى دارند ضعيف تر و پايين تر است، هرچند از نظر فقدان دليل تفاوتى با آنها ندارد، و مى توان گفت بدترين نظريه اى است كه تاكنون درباره وحى داده شده است، زيرا:

اولًا: دانشمندان غربى وحى را مافوق درك حسى و عقلى انسان مى دانستند، در حالى كه طبق اين فرضيه، دستگاه وحى مادون حس و عقل است، و اين راستى پندار عجيبى است.

ثانياً: متفكران غربى هرگز وحى را از جنس غريزه موجود در حيوانات نمى شمردند، در حالى كه طبق اين فرضيه از همان جنس است!


1- مقدمه اى بر جهان بينى اسلامى شهيد مطهرى( مرحوم شهيد مطهرى امور هفتگانه فوق را كه منعكس كننده نظريه« اقبال لاهورى» در زمينه مسأله وحى است، از كتاب او بنام« احياى فكر دينى در اسلام» تلخيص كرده، و مورد قرار داده است.

ص: 230

ثالثاً: براى يك مسلمان كه آشنا به قرآن است اين مطلب كاملًا واضح است كه «وحى» از نظر قرآن نوعى ارتباط با علم خداوند است، و دريافت معارف فوق العاده عظيمى كه انسان هرگز نمى تواند با پاى عقل به آن برسد از اين درياى بيكران ست.

وحى از نظر قرآن يك هدايت كاملًا خود آگاه به درجات بالاتر از «هدايت عقلى» است، و همان گونه كه در يك تشبيه ساده گفتيم هدايت عقلى را اگر به منزله يك چراغ فروزان بدانيم هدايت وحى به منزله خورشيد جهان افروز است.

قرآن از يك سو انسان ها را مخاطب ساخته مى گويد: «وَما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ الّا قَليلًا؛ شما جز بهره كمى از علم و دانش نداريد» (سراء 85).

و از سوى ديگر دامنه علم خدا را آن چنان گسترده معرفى مى كند كه اگر تمام اقيانوس ها مركب شوند، و تمام درخت ها قلم، هرگز نمى توانند آن علم بى پايان را بنگارند (لقمان 27) و وحى نبوت ارتباطى است با اين علم بى پايان، و لذا قرآن با صراحت مى گويد كه معلّم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خدا است:

«وَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مالَمْ تَكُن تَعْلَمُ؛ خداوند كتاب و حكمت بر تو نازل كرد و آنچه را نمى دانستى به تو تعليم داد» (نساء 113).

عقل و دانش بشرى هر قدر هم پيش برود ضعيف تر و ناتوان تر از آن است كه بتواند مسير پر پيچ و خم سعادت را بدون هدايت وحى به انسان نشان دهد، و انحرافات عجيب و غريبى كه دامن جمعى از فلاسفه را گرفته است دليل زنده اين معنا است.

حقيقت اين است جمعى از كسانى كه به عنوان «متفكر اسلامى» معروف شده اند بيش از آنچه متفكر اسلامى هستند «متفكر غربى» مى باشند! و نظرات آنها رنگ تند و زننده اى از افكار آنها دارد، به همين دليل هميشه تلاش و كوشش آنها اين است كه براى حقايق مافوق طبيعى توجيهات طبيعى درست كنند.

ص: 231

اگر غربى ها اصرار بر اين معنا دارند دليلش آن است كه جهان ماوراى طبيعت را منكرند، ولى هيچ مسلمانى با داشتن ديدگاه اسلامى و ايمان به عالم وسيع ماوراى طبيعت نبايد از آنها دنباله روى كرده و اصرار بر توجيه طبيعى براى همه اين مسائل داشته باشند.

متأسفانه آثار سوء اين دنباله روى در بسيارى از نوشته هاى امروز كه عمدتاً متعلق به كسانى است كه تحصيلات خود را در غرب گذرانده اند و اطلاعات اسلامى آنها نسبت به آن ضعيف تر است ديده مى شود.

***

5- پيامبر چگونه يقين مى كند وحى از سوى خداست؟

از جمله سئوالاتى كه درباره وحى مطرح است سئوال فوق است كه چگونه نخستين بار كه وحى بر پيامبر نازل مى شود يقين پيدا مى كند كه از سوى خدا است، نه القائات شيطانى؟ سرچشمه اين علم و يقين كجاست؟

پاسخ اين سئوال روشن است، زيرا گذشته از اين كه پيام هاى رحمانى با القائات شيطانى از نظر محتوا و ماهيت، زمين تا آسمان فرق دارد، و محتواى هريك معرّف آن است، بايد گفت: هنگامى كه پيامبر با جهان ماوراى طبيعت يا پيك وحى تماس پيدا مى كند با شهود درونى اين حقيقت را به وضوح در مى يابد كه ارتباط او با خداست، درست همانند اين كه ما قرص خورشيد را مى بينيم، اگر كسى بگويد شما از كجا مى دانى كه الان در بيدارى قرص آفتاب را مى بينى؟

شايد خواب باشى!، مسلماً به چنين گفته اى هرگز اعتنا نمى كنيم، چون احساسى را كه داريم براى ماقطعى و غير قابل ترديد است.

به گفته مرحوم علامه طباطبايى در تفسير آيه: «فَلَمّا أَتاهَانُودىَ يا مُوسى إِنّىِ أَنَاْ رَبُّكَ» (طه/ 11 و 12) «هنگامى كه پيامبر و رسول خدا اوّلين بار با وحى و رسالت مواجه مى شود هيچ شك و ترديدى براى او باقى نمى ماند كه وحى كننده خداوند سبحان است، بى آن كه احتياج به بررسى و استدلال و اقامه حجت

ص: 232

داشته باشد، و اگر نيازى به چنين مطلبى داشت وحى غيبى و بى واسطه نبود، بلكه نوعى استدلال و استفاده از برهان عقلى بود».(1)

و از اين جا روشن مى شود بعضى از روايات كه مى گويد وقتى نخستين وحى بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد و از كوه «حرا» به خانه خديجه آمد و آنچه را ديده بود براى او تعريف كرد، اضافه فرمود: «من برخودم مى ترسم» (يعنى از اين مى ترسم كه آيه وحى الهى نباشد!) «خديجه» او را دلدارى داد و نزد «وَرَقَةِ بْنِ نَوْفِل» كه پسر عمويش بود برد، ورقه كسى بود كه در زمان جاهليت آيين مسيحيت را انتخاب كرده بود، با سواد بود، و به زبان عربى و عبرى آشنا بود، او از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خواست كه آنچه را ديده شرح دهد، وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنچه را ديده بود شرح داد، ورقه گفت: «اين همان ناموس (پيك وحى) است كه بر موسى عليه السلام نازل مى شد، و سپس گفت: كاش من زنده مى ماندم تا هنگامى كه قومت مى خواهند ترا از اين شهر بيرون كنند ياريت كنم».(2)

اين گونه احاديث بدون شك جزء مجعولات است، پيامبرى كه به وضوح با عالم غيب ارتباط مى گيرد و با تمام وجودش اين رابطه را احساس مى كند، چه نيازى به ورقة بن نوفل، كاهن نصرانى، دارد؟ و چگونه مى توان بر چنين وحيى اعتماد كرد؟ چرا موسى بن عمران كه در وادى طور نخستين وحى را دريافت داشت هرگز چنين شكى به خود راه نداد؟ با اين كه موسى تنها صدا را شنيد و فرشته وحى را نديد، آيا اينها دليل بر آن نمى شود كه دست هاى مرموز دشمنان براى سست كردن پايه هاى وحى و نبوت اسلامى چنين خرافاتى را جعل و به كتب اسلامى كشانيده است؟!

***

6- قرآن غنى ترين منبع «معرفت» در احاديث اسلامى


1- الميزان، جلد 14، صفحه 149.
2- اين مضمون را بسيارى از محدثان و مفسّران اهل سنت نقل كرده اند، از جمله در« صحيح بخارى» و« مسلم» و« تفسير فى ضلال القرآن»( در آغاز سوره علق) و دائرة المعارف قرن بيستم ماده وحى آمده است!

ص: 233

اين بحث را با اشاره به اهميّت و غناى بزرگترين مصداق وحى يعنى قرآن مجيد در كلمات پيشوايان بزرگ ادامه مى دهيم، تا هم تأكيدى باشد بر اصل مسأله، و موقعيت اين منبع عظيم معرفت، و هم پاسخى باشد به كج انديشانى كه وحى را در رديف «غرايز حيوانات» و پايين تر از ادراكات عقلى مى شمارند، و معتقدند با پيشرفت عقول انسان ها نيازى به وحى معارفى كه از آن سرچشمه مى گيرد، نخواهيم داشت!

تا معلوم شود:

صلاح كار و من خراب كجا؟ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟

1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به مسلمانان فرمود:

«اذا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْامُورُ كَقِطَعِ الَّيلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرآنِ ... مَنْ جَعَلَهُ أَمامَهُ قادَهُ الى الْجَنَّةِ، وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ ساقَهُ الى الْنّارِ، وَ هُوَ أَوضَحُ دَلْيلٍ الى خَيْرِ سَبيْل، مَنْ قالَ بِه صَدَقَ، وَمَنْ عَمِلَ بِهِ أُجِرَ، وَ مَنْ حَكَمَ بِهِ عَدَلَ؛

هنگامى كه امور بر شما مشتبه شود همچون پاره هاى شب تاريك، بر شما باد كه به سراغ قرآن رويد ... كسى كه قرآن را پيشاپيش روى خود قرار دهد او را به بهشت هدايت مى كند، و كسى كه آن را پشت سر افكند او را به دوزخ مى راند، قرآن بهترين راهنما به سوى بهترين راه هاست، هركس بر طبق آن سخن گويد راستگوست، و هركس به آن عمل كند مأجور است، و هركس مطابق آن حكم كند عادل است».(1)

2- اميرمؤمنان على عليه السلام در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايد:

«ثُمَّ أنْزَلَ عَلَيْهِ الْكِتابَ نُوراً لا تَطْفَأُ مَصابِيْحُهُ، وَسِراجاً لا يَخْبُو تَوَقُّدُهُ، وَ بَحْراً لا يُدْرَكُ قَعْرُهُ، وَ مِنهاجاً لا يُضِلُّ نَهْجُهُ، وَ شُعَاعاً لا يُظْلْمُ ضَوْئُهُ، وَ فُرْقاناً لا يُخْمَدُ بُرهانُهُ، وَتِبياناً لا تُهْدَمُ أرْكانُهُ، وَشِفاءً لا تُخْشَى أَسْقَامُهُ، و عِزَّاً لَا تُهْزَمُ انْصارُهُ، وَ حَقّاً لا تُخْذَلُ أَعْوانُهُ».


1- اين حديث را مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار از ابوسعيد خدرى ضمن يكى از خطبه هاى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده است( جلد 74، صفحه 177).

ص: 234

«فَهُوَ مَعْدِنُ الإِيمَانِ وَ بُحْبُوحَتُهُ وَيَنابِيْعُ الْعِلْمِ وَ بُحُوُرُه، وَ رِيَاضُ الْعَدْلِ وَغُدْرَانُهُ، و فِىُّ أَثا الإِسْلامِ وَ بُنْيانُهُ»:

«سپس خداوند كتابى بر او نازل فرمود، همان نورى كه خاموشى ندارد و چراغى كه فروغش زوال نمى پذيرد، دريايى كه اعماقش را نتوان يافت، و راهى كه گمراهى در آن وجود ندارد، شعاعى كه روشناييش را تيرگى نگيرد، و فرقان و جدا كننده حق از باطل كه درخشش دليلش به خاموش نگرايد، بنيانى كه اركانش منهدم نگردد، شفابخشى است كه با وجود آن بيمارى ها وحشت نياورد، قدرتى است كه ياورانش را شكست نيست، و حقى است كه مددكارانش هرگز تنها نمى مانند».

«قرآن معدن ايمان و مركز آن است، چشمه هاى دانش و درياهاى آن است، منابع عدالت و غديرهاى آن است، و نيز پايه هاى اسلام و شالوده آن است».(1)

3- امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى فرمايد: مردى از امام صادق عليه السلام پرسيد:

«ما بالُ الْقُرْآنِ لا يَزْدادُ عَلَى النَّشْرِ وَالدَّرْسِ الّا غَضاضَةً؛ چرا قرآن با افزايش نشر و مطالعه چيزى جز طراوت پيدا نمى كند»؟!

امام عليه السلام فرمود:

«لِانَّ اللَّه تَبارَكَ وَتَعالى لَمْ يَجْعَلْهُ لِزَمانٍ، وَلا لِناسٍ دُوْنَ ناسٍ، فَهُوَ فَى كُلِّ زَمانٍ جَدِيْدٌ، وَعِنْدَ كُلِّ قَوْمٍ غَضٌّ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ؛

زيرا خداوند متعال آن را براى زمان معينى قرار نداده، و نه براى قوم خاصى، و لذا در هر زمانى تازه، و نزد هر جمعيتى شاداب و با طراوت است تا روز قيامت».(2)

روايات در اين زمينه بسيار فراوان است هم در منابع شيعه و هم در منابع اهل سنت، فقط به عنوان نمونه سه حديث فوق: حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و


1- « نهج البلاغه، خطبه 198.
2- بحارالانوار، جلد 89، صفحه 15.

ص: 235

حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام و حديثى از امام صادق عليه السلام مى آورديم.

***

7- وحى غير پيامبران (وحى الهامى)

چنانكه در آغاز اين بحث گفتيم «وحى» معناى گسترده اى دارد كه يكى از شاخه هاى آن وحى نبوت و رسالت است، ولى شاخه، ديگر آن الهامى است كه به قلب غير انبيا مى افتد، و يا پيامى است كه به وسيله بعضى از فرشتگان به غير پيامبران ابلاغ مى شود.

نمونه اوّل همان است كه قرآن درباره مادر موسى مى گويد: «وَأَوْحَيْنا الى أُمِّ مُوْسى أَنْ ارْضِعِيهِ فَاذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَالْقِيهِ فِى الْيَمِّ وَلا تَخَافِى وَلا تَحْزَنِى؛ ما به قلب مادر موسى الهام كرديم كه نوزادت را شيرده، و هنگامى كه بر او (از دشمنان) ترسيدى او را در دريا (نيل) بيفكن، و نترس غمگين مباش» (قصص 7). نظير همين معنا درباره حواريون حضرت مسيح عليه السلام نيز آمده است، آن جا كه مى فرمايد: «وَ اذْ أَوْحَيْتُ الَى الْحَوَارِيِّينَ انْ آمِنُوا بِى وَبِرَسُولِى قَالُوا آمَنَّا وَاشْهَدْ بِانَّنَا مُسْلِمُون؛ و بياد آور هنگامى را كه به حواريون وحى فرستادم كه بمن و فرستاده ام ايمان آوريد، گفتند آورديم و گواه باش كه ما مسلمانيم (مائده 111).

و نيز درباره حضرت يوسف، پيش از آن كه به مقام نبوت برسد تعبير به وحى شده است، در آن هنگام كه برادران تصميم گرفتند، او را در چاه بيفكنند، قرآن مى گويد: «وَأَوْحَيْنَا الَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُون؛ ما به يوسف در اين هنگام وحى فرستاديم كه در آينده (هنگامى كه بقدرت خواهى رسيد) آنها را از اين كارشان با خبر خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمى شناسند» (يوسف 15).

اين وحى الهى به قرينه آيه 22 همين سوره، «وحى نبوت» نبوده، بلكه الهامى بود از سوى خداوند به قلب يوسف، براى اين كه بداند او تنها نيست، و خداوند او را حفظ مى كند و به قدرت مى رساند و برادران از اين عمل خود پشيمان

ص: 236

خواهند شد، و همين وحى بود كه در آن شرايط دردناك، نور اميدى بر قلب يوسف پاشيد.

«فخر رازى» ذيل آيه 38 سوره طه كه درباره وحى مادر موسى سخن مى گويد شش احتمال ذكر كرده است كه غالب آنها خلاف ظاهر است، زيرا ظاهر آن همان القا به قلب، با شنيدن صورت فرشته است كه با معناى لغوى آن نيز سازگار است.(1)

و نمونه قسم دوّمى پيامى است كه يكى از فرشتگان الهى براى مريم عليها السلام راجع به تولّد فرزندان او (حضرت مسيح) آورد، و قرآن در اوايل سوره مريم گفتگوى او را با فرشته الهى كه به صورت انسان خوش اندامى در برابرش مجسم شده بود مشروحاً بازگو مى كند.

نمونه روشن اين گونه وحى، الهامى است كه به قلب امامان معصوم عليه السلام مى شود كه در روايات كراراً به آن اشاره شده است.

هنگامى كه از امام صادق عليه السلام درباره منبع علم امامان سئوال شد، فرمود:

«مَبْلَغُ عِلْمِنا ثَلاثَهُ وُجُوْهٍ: ماضٍ، وَ غابِرٍ، وَحادِثٌ فَامّا الْماضِى فَمُسَّرٌ و امّا الْغابِرُ فَمَزْبُورٌ، وَامّا الْحادِثُ فقذف فِى الْقُلُوبِ، وَنَقْرٌفِى الْاسْماعِ وَ هُوَ أَفْضَلُ عِلْمِنا وَلانَبِىَّ بَعْدَ نبِيِّنا؛ حدود علم ما (و منبع آن) بر سه گونه است: گذشته و آينده و حادث، اما گذشته چيزى است كه (براى ما از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امامان پيشين) تفسير شده، اما آينده چيزى است كه نوشته شده (و تعليماتى است كه معصومين گذشته به يادگار مانده است) و اما حادث چيزى است كه در قلب هاى ما مى افتند (و الهام مى شود) و صداى آهسته اى است كه در گوش ما قرار مى گيرد، و اين برترين علوم ماست، امّا هيچ پيغمبرى بعد از پيامبر ما نيامده و نخواهد آمد».(2)

در حديث ديگرى، امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى فرمايد: «وَامّا النَّكْتُ فِى الْقُلُوبِ فَهُوَ الإِلْهامُ، وَأَمّا النَّقْرُ فِى الْاسْماعِ فَحَدِيْثُ الْمَلائِكَةِ، نَسْمَعُ كَلامَهُمْ وَلانَرَى أَشْخاصَهُمْ؛ و اما اشاره به دل ها، همان الهام است، و اشاره در گوش، سخن فرشتگان است، ما


1- براى توضيح بيشتر به جلد 22 تفسير كبير، صفحه 51 مراجعه شود.
2- بحارالانوار، جلد 26، صفحه 59.

ص: 237

كلامشان را مى شنويم و اشخاصشان را نمى بينيم».(1)

روى هم رفته، از روايات متعددى استفاده مى شود كه علوم امام معصوم عليه السلام از چند طريق حاصل مى شود: علومى كه به وراثت از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امامان پيشين به آنها رسيده، و يا به صورت دستور العمل هايى نوشته شده و در اختيارشان است كه گاهى در اخبار از آن به عنوان «جامعه» ياد شده است، و هرگاه مسأله اى براى آنان پيش آيد كه در اين منابع نيست، از سوى خداوند از طريق الهام به قلب يا شنيدن صداى فرشته آگاه مى شوند (همان گونه كه حضرت مريم عليها السلام آگاه شد).

ولى مسلّم است كه اين وحى، هيچ گونه ارتباطى با وحى نبوت ندارد، و از قبيل وحى حواريين مسيح عليه السلام و مانند آن است، اصولًا در اصطلاح امروز «وحى» معمولًا به «وحى نبوت» اطلاق مى شود، و اينها را «الهام» مى نامند، و به گفته مرحوم علامه طباطبايى، چه بهتر كه ما نيز اينها را الهام بناميم كه با ادب دينى مناسب تر است.(2)

براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد 26 بحارالانوار، بحث ابواب علوم ائمه عليه السلام و جلد اوّل اصول كافى باب ان الائمه عليهم السلام محدثون، مراجعه شود.

***

8- چگونگى نزول وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

همان گونه كه قبلًا گفتيم حقيقت وحى براى ما ناشناخته است، چرا كه مربوط به نوعى درك و ديد است كه از عالم احساس و عقل ما بيرون مى باشد، ما تنها آثار وحى را مى بينيم، و از اثر پى به مؤثر مى بريم، بنابراين تلاش براى راه يافتن به اين جهان مرموز بيهوده است، ولى با اين حال پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يا امامان معصوم هنگامى كه با سئوالات مربوط به كيفيت وحى رو به رو مى شدند


1- ارشاد مفيد، جلد 2، صفحه 80 بحارالانوار، جلد 26، ص 18.
2- الميزان، جلد 12، صفحه 312.

ص: 238

پاسخ هاى سربسته اى بيان مى داشتند كه شبحى از «وحى» راترسيم مى كند، فقط شبحى!

مرحوم «صدوق» در «اعتقادات» درباره نزول وحى سخنى دارد كه قاعدتاً از محتواى اخبار جمع آورى شده، و حاصل آن چنين است: «ما عقيده داريم كه پيش روى اسرافيل لوحى است هنگامى كه خداوند متعال مى خواهد وحى بفرستد لوح به پيشانى اسرافيل مى خورد، و او به آن نگاه مى كند، و آنچه را در آن است مى خواند، سپس او به ميكائيل القا مى كند، ميكائيل هم به جبرئيل، و جبرئيل آن را به انبيا القا مى كند، اما آن حالت بيهوشى كه عارض پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى شد، بدن سنگين مى گشت و عرق مى نمود مربوط به موقعى است كه خداوند مستقيماً او را مخاطب مى ساخت، اما جبرئيل براى احترام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگز بدون اجازه وارد نمى شد، و نزد حضرت بسيار مؤدب مى نشست».(1)

مضمون اين حديث اجمالًا در روايات آمده است.(2)

در حديث ديگرى مى خوانيم هنگامى كه وحى بر آن حضرت نازل مى شد صداى زمزمه آرامى نزديك صورت خود مى شنيد و باز در حديثى آمده است كه وقتى وحى بر آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد، حتى در روزى كه هوا كاملًا سرد بود، از پيشانى مباركش عرق جارى مى شد.(3)

روى هم رفته از روايات استفاده مى شود كه وحى به اشكال مختلفى بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد، و هر كدام آثارى همراه داشته است.

و نيز استفاده مى شود كه جبرئيل گاه به صورت اصلى كه خدا او را به آن صورت آفريده بود و بر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد، و اين احتمالًا در طول عمر پيامبر تنها دوبار صورت گرفت (همان گونه كه در سوره نجم بنابر بعضى از تفاسير به آن


1- اعتقادات صدوق، صفحه 100.
2- بحارالانوار جلد 18، صفحه 254، حديث 9 صفحه 256، حديث 6.
3- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 261.

ص: 239

اشاره شده)(1) و گاه فرشته وحى به صورت «دحيه كلبى» نمايان مى گشت(2) و(3).

***

9- الهامات غريزى

گفتيم «وحى» در آيات قرآن، و همچنين در كتب لغت، مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه يكى از مصداق هاى آن درك غريزى خاصى است كه در حيوانات وجود دارد، و آن را با هيچ تفسير مادى نمى توان تفسير كرد، بلكه وجود آنها دليلى است بر وجود آن منبع عظيم علم و قدرت در ماوراى عالم طبيعت.

قرآن مجيد درباره زنبور عسل اين تعبير را به كار برده، چنانكه در آيات 68 و 69 سوره نحل اشاره اى پر معنا به وضع شگفت انگيز اين حيوان مى كند.

امروز كه زندگى زنبوران عسل از سوى دانشمندان مورد بررسى دقيق قرار گرفته است به وضوح معلوم شده كه اين حشره آن چنان زندگى اجتماعى و تمدن شگرف و شگفت انگيزى دارد كه از جهاتى بر زندگى اجتماعى و تمدن انسان برترى دارد، خانه سازى زنبوران عسل با آن دقت و ظرافتى كه موازين هندسى عميقاً در آن رعايت شده، طرز جمع آورى عسل و آماده ساختن و


1- فى ضلال القرآن، جلد 7، صفحه 306.
2- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 267، حديث 29.
3- « دحية بن خليفة الكلبى» برادر رضاعى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، و از زيباترين مردم آن زمان محسوب مى شد، و هنگامى كه جبرئيل به سراغ پيامبر مى آمد در آن چهره نمايان مى گشت( مجمع البحرين ماده دحى) اواز مشاهير صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و به حسن صورت معروف بود، پيامبر اكرم او را به رسالت نزد قيصر روم« هرقل» فرستاد در سال 6 يا 7 هجرى، و تا زمان خلافت معاويه زنده بود( لغتنامه دهخدا).

ص: 240

ذخيره كردن و محفوظ نمودن از هرگونه آلودگى، طرز تربيت فرزندان، تغذيه مخصوص ملكه، بازرسى از زنبورهايى كه از گل هاى آلوده استفاده كرده اند، دفاع در مقابل دشمنان، پرورش نوزادان، طرز با خبر ساختن افراد كندو از وجود منابع گل از سوى زنبوران كاوشگر، و دادن مشخصات دقيق محل از نظر مقدار فاصله و درجه و زاويه، براى حركت دست جمعى به سوى آن، و امثال اين امور كه هر كدام بحث هاى مفصلى را در كتب مربوط به زندگى زنبوران عسل به خود تخصيص داده، امورى است كه توجيه آنها جز از طريق الهام غريزى امكان پذير نيست.

به گفته بعضى از آگاهان تا به حال 4500 نوع! زنبور عسل وحشى شناخته شده، اما شگفتى در اين است كه همه آنها يك نوع مهاجرت و كندوسازى و مكيدن و خوردن از گل ها را دارند.(1)

متأسفانه وضع بحث هاى ما ايجاب نمى كند كه از موضوع اصلى زياد كنار رويم، وگرنه درباره زنبور عسل و زندگى اسرارآميز او سخن بسيار است كه تنها يك نمونه آن مسأله ساختن خانه هاى 6 ضلعى با آن زواياى بسيار دقيق هندسى است، دانشمندان با مطالعات زياد دريافته اند كه ساختن اين حجره هاى كاملًا مساوى و مشابه به اين صورت بيشترين ظرفيت را، در عين به كار گرفتن كمترين مصالح، دارد، چرا كه از ميان اشكال هندسى تنها سه شكل است كه مى تواند خانه هايى ارائه دهد كه هيچ فاصله اى در ميان آنها نباشد (مثلث متساوى الاضلاع، چهار ضلعى و شش ضلعى) ولى مطالعات هندسى نشان داده كه ساختن حجره 6 ضلعى مصالح كمترى مى خواهد و قدرت مقاومت بيشترى دارد، و به همين دليل زنبور عسل آن را بر دو شكل ديگر ترجيح داده است.

او اين الهامات غريزى را از كجا پيدا كرده؟ و در كدام مكتب اين درس را فرا گرفته است؟

ولى اين الهام غريزى منحصر به زنبوران عسل نيست، در بسيارى از انواع حيوانات نمونه هاى شگفت آورى از آن ديده مى شود كه هريك از ديگرى جالب تر است به عنوان نمونه:


1- اوّلين دانشگاه، جلد 5، صفحه 55.

ص: 241

يكى از دانشمندان در كتاب خود بنام «دريا ديار عجائب» مى نويسد: «رفتار بعضى از ماهى ها يكى از اسرار طبيعت است كه كسى قادر به بيان علت آن نيست! ماهى قزل آلا، دريا را ترك مى كند، و به آب شيرين نهرهايى كه در آن زندگى را آغاز كرده بود باز مى گردد، در جهت مخالف جريان آب با كوشش تمام شنا مى كند، و از روى صخره ها مى جهد، و حتى از زير آبشار بالا مى پرد!، تعداد آنها گاهى آن قدر زياد است كه نهر را پر مى كنند، اين ماهى ها وقتى كه به آن محلى كه در جستجويش بودند رسيدند، تخم گذارى مى كنند، و مى ميرند!

اين كه چگونه اين ماهى ها نهر يا رودخانه مناسب را مى يابند، از كار راديو و تلويزيون هم عجيب تر است، زيرا آنها نقشه ندارند، و زير آب ديد آنها زياد نيست، و كسى هم راه را به آنها نشان نمى دهد.

وى سپس مى افزايد: «از اين عجيب تر رفتار «مار ماهى» است، مار ماهى هاى انگليس وقتى به هشت سالگى مى رسند آبگير يا نهرى را كه محل زندگى آنها است رها مى كنند، و مثل مار در شب روى علف هاى مرطوب مى خزند، تا به كنار دريا برسند، سپس (تمام عرض) اقيانوس اطلس را به شنا طى مى كنند، و به آب هاى نزديك «برمودا» مى روند! آن جا به زير آب فرو رفته، تخم مى گذارند، و مى ميرند ... بچه هاى مار ماهى به سطح آب مى آيند سپس سفر خود را به سوى وطن آغاز مى كنند، اين مسافرت دو يا سه سال طول مى كشد (تا به وطن باز گردند).

مارماهى چگونه مقصد خود را مى داند با اين كه هرگز آن مسير را طى نكرده؟

اين سئوالى است كه شما نيز مانند عاقل ترين دانشمندان مى توانيد به آن پاسخ دهيد، (جواب منفى) زيرا هيچ كس جواب آن را نمى داند»!(1)

بسيارى از پرندگان مهاجر راه هاى بسيار طولانى را طى مى كنند و گاه از «اروپا» تا «جنوب آفريقا» اين راه دور و دراز را مى پيمايند، و در مسير خود هرگز دچار اشتباه نمى شوند، تا مدتى اين موضوع كه چگونه اين پرندگان موفق مى شوند


1- دريا ديار عجائب، صفحه 116 و 117.

ص: 242

راهى به اين دشوارى را پيدا كنند؟ معلوم نبود.

بعضى از دانشمندان با آزمايش هاى مفصل و پيچيده ثابت كردند كه گروهى از آنها مسيرخود را از وضع ستارگان آسمان تشخيص مى دهند.

آزمايش ها نشان داد كه آنها به طور غريزى مجموعه هاى ستاره ها را مى شناسند، و مى دانند آنها چگونه در آسمان جا به جا مى شوند، و چگونه برحسب فصول سال محل آنها عوض مى گردد، حتى هنگامى كه چند ستاره تك تك از زير ابرهاى انبوه چشمك بزنند اين گروه از پرندگان مى توانند راه خود را پيدا كنند!

آزمايش هاى ديگر نشان داد كه شناخت آنها از آسمان و صورت هاى فلكى و حركت ستاره ها از طريق ارث به آنها منتقل شده، يعنى اگر هرگز هم آسمان را نديده باشند، در اوّلين برخورد با وضع آسمان همه چيز براى آنها معلوم است، هنوز هم دانشمندان نمى دانند چگونه تصويرهايى به اين مفصلى از محيطهاى اطراف و آسمان ممكن است به حيوان به ارث برسد؟ بخصوص اين كه شكل آسمان با گذشت قرن ها عوض مى شود (وآنگهى) نسل هاى نخستين اين اطلاعات را از كجا در يافته اند؟!(1)

ديگر از نمونه هاى روشن اين موضوع عملى است كه پرنده اى بنام «آكسيك لوپ» هنگام تخم گذارى انجام مى دهد يكى از دانشمندان فرانسه بنام «وارد» درباره اين حيوانات مى گويد:

«من در حالات اين پرنده مطالعاتى كرده ام، از خصايص او اين است كه وقتى تخم گذارى او تمام شد مى ميرد، يعنى هرگز روى نوزادان خود را نمى بيند، همچنين نوزادان هيچ گاه روى پر مهر مادران خود را نخواهند ديد، هنگام بيرون آمدن از تخم به صورت كرم هايى هستند بى بال و پر كه قدرت تحصيل آذوقه و مايحتاج زندگانى را نداشته، و حتى قدرت دفاع از خود را در مقابل حوادثى كه با حيات آنها مى جنگد، ندارند، لذا بايد تا يكسال به همين حالت در


1- حواس اسرارآميز حيوانات نوشته ويتوس دروشر ترجمه لاله زارى، صفحه 167- 171( با تلخيص).

ص: 243

يك مكان محفوظ بمانند، و غذاى آنها مرتباً در كنار آنها باشد، به همين جهت وقتى مادر احساس مى كند كه موقع تخم گذارى او فرار رسيده است، قطعه چوبى پيدا كرده و سوراخ عميقى در آن احداث مى كند، سپس مشغول جمع آورى آذوقه مى شود، و از برگ ها و شكوفه هايى كه قابل استفاده براى تغذيه نوزادان اوست به اندازه آذوقه يك سال به جهت يكى از آنها تهيه كرده و در انتهاى سوراخ مى ريزد، سپس يك تخم روى آن مى گذارد، و سقف نسبتاً محكمى از خميرهاى چوب بر بالاى آن بنا مى كند، باز مشغول جمع آورى آذوقه مى شود، و پس از تأمين احتياجات يك سال براى يك نوزاد ديگر و ريختن آن در روى طاق اتاق اوّل، تخم ديگر بالاى آن گذارده و طاق دوّم را روى آن مى سازد، به همين ترتيب چند طبقه را ساخته و پرداخته و بعد از اتمام عمل مى ميرد.(1)

اين اطلاعات وسيع و گسترده را چه كسى به اين حيوان كه هرگز مادر خود را نديده و فرزندانش را نيز نمى بيند داده است؟ هيچ كس پاسخى براى اين سئوال ندارد، جز از طريق الهامات غريزى از ناحيه خداوند بزرگ.


1- فيلسوف نماها، صفحه 229.

ص: 244

منبع ششم: «كشف و شهود»

اشاره

ص: 245

* اشاره

ششمين و آخرين منبع معرفت مسأله «شهود قلبى و مكاشفه» است.

قبل از هر چيز لازم است تعريفى براى اين منبع كه براى بسيارى ناشناخته است بشود، تا هم تفاوت آن با مسأله «وحى» و «الهام» و «فطرت» و «ادراكات عقلى» روشن گردد، و هم ناآگاهان آن را به «پندار گرايى» حمل نكنند.

و از سوى ديگر راه براى سوء استفاده هايى كه از اين عنوان شده، و جمعى را بر اين داشته كه با ديده ترديد و بدبينى به آن نگاه كنند ببندد.

اصولًا موجودات جهان بر دو دسته اند:

1- موجوداتى كه با حس قابل دركند و آن را «عالم حس» مى نامند.

2- موجوداتى كه از حس ما پنهانند و آن را «عالم غيب» مى نامند.

ولى گاه مى شود كه انسان درك و ديد تازه اى پيدا مى كند كه مى تواند با ديده خود به جهان غيب راه يابد و قسمتى از اين جهان را (به مقدار توانايى و قدرت خويش) مشاهده كند، و به تعبير ديگرى پرده ها كنار مى رود، و بعضى از حقايق جهان غيب بر او كشف مى گردد به همان روشنى كه انسان با چشم خود محسوسات را مى بيند، بلكه به مراتب از آن روشن تر و اطمينان بخش تر.

اين حالت را «مكاشفه» يا «شهود باطن» مى گويند.

اين همان مطلبى است كه در قرآن مجيد در آيه 5 و 6 سوره تكاثر منعكس است «كَلّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِيْنِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيْمَ اينگونه نيست كه شما مى پندارديد، اگر علم اليقين داشته باشيد دوزخ را با چشم خود مى بينيد»!

و در مورد «مجرمان» و «مؤمنان» در منابع مختلف اسلامى وارد شده است كه در آستانه مرگ حالت شهودى به آنها دست مى دهد، و فرشتگان يا ارواح مقدّس اولياى خدا را مشاهده مى كنند در حالى كه اطرافيان آنها از درك چنين مطلبى عاجزند.

اين همان مطلبى است كه در غزوه خندق براى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دست داد و

ص: 246

فرمود در ميان جرقه اى كه از اصابت كلنگ به قطعه سنگى برخاست: قصرهاى كسرى يا قيصر روم يا كاخ هاى ملوك يمن را ديدم (چنانكه شرح آن خواهد آمد).(1)

و همان است كه در آن حديث معروف در مورد «آمنه» مادر گرامى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه در دوران حمل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: «نورى را ديدم كه از من خارج شد و قصرهاى سرزمين «بصرى» در شام را با آن مشاهده كردم» و نمونه هاى فراوانى كه از آيات و روايات بعداً به خواست خدا به همه آنها اشاره مى شود، اينها نه وحى است، و نه الهام قلبى، بلكه نوعى مشاهده و درك و ديد است كه با مشاهده حسى فرق بسيار دارد.

اين همان است كه آن سخن سنج معروف مى گويد: «گر تو را چشمى از غيب باز شود، ذرات اين جهان با تو همراز مى گردد، آن گاه است كه نطق آب و گل را مى شنوى، و با شنيدن غلغله تسبيح موجودات جهان وسوسه تأويل ها از تو زدوده مى شود، گوش نامحرمان اين حقايق را نمى شنوند اما انسانى كه محرم راز گردد لايق شنيدن اين آوازها و رازهاست».(2)

بنابراين «كشف و شهود» را در يك عبارت كوتاه چنين مى توان تعريف كرد: راه يافتن به عالم ماوراى حس، و مشاهده حقايق آن عالم با چشم درون، درست مانند مشاهده حسى، بلكه قوى تر، يا شنيدن آن زمزمه ها با گوش جان.

البتّه نه هركس چنين ادعايى را كند مى توان از او پذيرفت، و نه به سخنان هر مدعى مى توان گوش فرا داد، ولى به هر حال سخن از اصل وجود چنين منبع معرفتى است، و بعد در چگونگى وصول آن و سپس طرق شناختن مدعيان راستين از دروغين. اكنون با توجه به آنچه در اشاره بالا گفته شد به سراغ آيات مى رويم:


1- كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 179.
2- تلخيص از اشعار معروف.

ص: 247

نخست با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَكَذلِكَ نُرِى إِبْراهِيْمَ مَلَكُوتَ السَّمَوْاتِ وَالأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوْقِنِينَ» (انعام/ 75).

2- «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ الَى عالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبَئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُوْنَ» (توبه/ 105).

3- «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ فَيُنَبِّئُكُمْ مَارَأَى أفَتُمَارُونَهُ عَلَى ما يَرَى وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى (نجم/ 11 تا 14).

4- «كَلّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِيْنِ- لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ» (تكاثر/ 5 و 6)

5- «يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائكَةَ لا بُشْرَى يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِيْنَ وَ يَقُولُوْنَ حِجْراً مَحْجُوراً» (فرقان/ 22).

6- «واذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمَالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَومَ مِنَ النّاسِ وَانِّى جارٌلَّكُمْ فَلَمَّا تَرَائَتِ الْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قَالَ انِّى بَرِىٌ مِنْكُمْ انِّى أَرَى مَا لا تَرَوْنَ انِّى أَخافُ اللَّهَ وَاللَّهُ شَديْدُ الْعِقابِ» (انفال/ 48).

7- «وَلَمّا فَصَلَتِ الْعِيْرُ قالَ أَبُوهُمْ انِّى لَاَجِدُ رِيْحَ يُوْسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُوْنِ» (يوسف/ 94).

8- «فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنَا الَيْها رُوْحَنَا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيّاً» (مريم/ 17).

ترجمه:

1- اين چنين ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا اهل يقين گردد.

2- بگو: عمل كنيد خداوند، و فرستاده او، و مؤمنان، اعمال شما را مى بينند، و به زودى به سوى كسى باز مى گردند كه پنهان و آشكارا مى داند و شما را به آنچه عمل مى كرديد خبر مى دهد.

3- قلب او (پيامبر) در آنچه ديد هرگز دروغ نمى گفت، آيا با او درباره آنچه ديده مجادله مى كنيد، و بار ديگر او را مشاهده كرد، نزد سدرة المنتهى.

ص: 248

4- چنين نيست كه شما مى پنداريد، اگر علم اليقين داشته باشيد دوزخ را با چشم خود مى بينيد.

5- روزى كه فرشتگان را مى بينند روز بشارت مجرمان نخواهد بود (بلكه روز مجازات و كيفر آنان است) و مى گويند ما را امان دهيد، ما را معاف داريد.

6- و (به يادآور روز جنگ بدر را) هنگامى كه شيطان اعمال آنها (مشركان) را در نظرشان جلوه داد، و گفت: امروز هيچ كس از مردم بر شما پيروز نمى گردد، و من در كنار شما (و پناه دهنده) شما هستم، اما هنگامى كه آن دو گروه (جنگجويان مسلمان و فرشتگان حامى مؤمنان) را ديد، به عقب بازگشت، و گفت: من از شما بيزارم، من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد، من از خدا مى ترسم و خدا شديد العقاب است.

7- هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد پدرشان (يعقوب) گفت:

من بوى يوسف را احساس مى كنم اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت دهيد!

8- و (مريم) حجابى ميان خود و آنها افكند (تا خلوتگاهش از هر نظر براى عبادت آماده باشد) در اين هنگام ما روح خود را به سوى او فرستاديم، و او در شكل انسانى بى عيب و نقص بر مريم ظاهر شد.

***

شرح مفردات

* «ملكوت» در اصل از ريشه «ملك» (بر وزن حكم) گرفته شده كه به معناى حاكميت و مالكيت است و «و» و «ت» براى تأكيد و مبالغه به آن افزوده شده است و مَلْكُوَة (بر وزن مَردْمك) به معناى «حكوت و عزت» است.

«طريحى» در «مجمع البحرين» مى گويد: ملكوت (بر وزن برهوت) به معناى عزت و سلطنت و مملكت آمده است، بعضى از ارباب لغت نيز آن را به معناى «حكومت عظيم» معنا كرده اند كه با آنچه راغب در مفردات گفته نيز موافق

ص: 249

است، در تفسير «الميزان» چنين آمده است كه «ملكوت» در عرف قرآن چنانكه از آيه (83 يس) «فَسُبْحانَ الَّذِىِ بِيَدِهِ مَلَكُوْتُ كُلِّ شَيْئىٍ؛ منزه است آن كس كه حكومت هر چيزى در دست اوست» به معناى صورت باطن اشيا است كه ارتباط با پروردگار دارد، و همواره مشاهده اين صورت باطن با ايمان يقينى همراه است.(1)

* «فُوأد» چنانكه قبلًا به طور مشروح بيان كرديم به معناى قلب و روح است هنگامى كه افروختگى و پختگى پيدا كرده باشد، از ماده فَأْد» (بر وزن ابْر) به معناى برشته كردن است.

«اجِدُ» از ماده «وجود» به معناى يافتن است، گاه اين يافتن به وسيله يكى از حواس ظاهر صورت مى گيرد، مانند ديدن با چشم، و شنيدن با گوش، يا احساس بو به وسيله شامه، و گاه به وسيله حواس درون صورت مى گيرد، مانند احساس گرسنگى يا سيرى و يا غم و اندوه و گاه به وسيله عقل صورت مى گيرد مانند يافتن خداوند از طريق دلايل مختلف.

* «تمثل» از ماده «مُثُول» (بر وزن عقول) به معناى ايستادن در برابر شخص يا چيزى است كه مُمَثَّل (بر وزن مفصل) به شخص يا چيزى مى گويند كه به شكل شخص يا چيزى ديگرى نمايان گردد. در روايات اسلامى و تواريخ موضوع تمثل مكرر آمده است، از جمله در مورد ظاهر شدن ابليس در «دارالندوه» در مقابل مشركان عرب، آن روز كه براى نابودى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقشه مى كشيدند، او در شكل پير مردى خيرانديش و خيرخواه ممثل شد!

و همچنين ممثل شدن دنيا به صورت يك زن زيبا و دلربا در برابر على عليه السلام كه قدرت نفوذ در آن حضرت را نيافت كه داستانش معروف است، و يا مجسم شدن اعمال انسان در قبر و در قيامت، هر كدام در صورت مناسبى، كه در روايات اسلامى از آن تعبير به تمثيل شده است، و مفهوم همه آنها اين است كه چيز يا شخصى صورتاً به شكل موجود ديگرى در مى آيد بى آن كه باطن و


1- الميزان، جلد 8، صفحه 364.

ص: 250

ماهيت آن تغيير يافته باشد.(1)

***

جمع بندى و تفسير

گر تو را از غيب چشمى باز شد!

* نخستين آيه مورد بحث بعد از اشاره به مبارزه ابراهيم عليه السلام، قهرمان توحيد، با شرك و بت پرستى، از مقام والاى يقين و ايمان ابراهيم و دليل آن سخن مى گويد، و شايد اين پاداشى بود كه خدا به ابراهيم عليه السلام در برابر مبارزه با بت پرستى عطا كرد كه ملكوت آسمان ها و زمين را به او نشان داد و ابراهيم اهل يقين شد يعنى به مقام عين اليقين و حق اليقين رسيد، با توجه به اين كه «السموات» به صورت «جمع» همراه با «الف و لام» ذكر شده، و مى دانيم به معناى عموم است، معلوم مى شود كه ابراهيم از ملكوت يعنى حاكميت خداوند بر تمام آسمان ها و كواكب و ستارگان ثابت و سيار و كهكشان ها و غير آنها، و همچنين حاكميت او بر تمام پهنه زمين، اعم از ظاهر و باطن، آگاه ساخت، و قرآن از اين آگاه سازى تعبير به ارائه (نشان دادن) مى كند.

و با توجه به اين كه انسان با چشم ظاهر و استدلالات عقلى نمى تواند همه اين حقايق را مشاهده كند پس معلوم مى شود كه خداوند از طريق شهود درون و كنار زدن پرده هايى كه در حال عادى در برابر چشم ما افتاده و بسيارى از حقايق را مكتوم مى دارد اين حقايق را بر ابراهيم ارائه داد.

«فخر رازى» در تفسير خود درباره اين «ارائه» دو احتمال ذكر مى كند: نخست اين كه مراد ارائه حسى است، و ديگر ارائه از طريق دلائل عقلى، سپس با «نُه دليل مختلف» احتمال دوّم را در تفسير آيه توضيح مى دهد.(2)

ولى همان گونه كه گفتيم انسان نه از طريق حس، و نه از طريق عقل نمى تواند به


1- الميزان، جلد 14، صفحه 37.
2- تفسير كبير، جلد 13، صفحه 43.

ص: 251

تمام اسرار حاكميت خداوند بر همه جهان احاطه پيدا كند، و اين موضوع درك و ديد ديگرى لازم دارد، و لذا در تفسير «فى ضلال القرآن» مى خوانيم كه منظور آگاه ساختن ابراهيم عليه السلام بر امر پنهانى آفرينش و پرده بردارى از آياتى كه در اوراق كتاب هستى نشر شده است مى باشد تا ابراهيم به درجه يقين كامل برسد.(1)

به تعبير ديگر ابراهيم عليه السلام نخست مراحل توحيد فطرى و استدلالى را از مشاهده طلوع و غروب خورشيد و ماه و ستارگان دريافت، و به مبارزه با بت پرستان شتافت،، و پيوسته مدارج توحيد را در پرتو اين جهاد بزرگ يكى پس از ديگرى پيمود تا به مرحله اى رسيد كه خداوند پرده ها را از قلبش كنار زد، و او را به مرحله شهود باطن عالم رسانيد.

لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: «كُشِطَ لِابْراهِيْمَ السَّمَواتُ السَّبْعُ حَتّى نَظَرَ مافَوْقَ الْعَرْشِ وَ كُشِطَ لَهُ الْارَضُوْنَ السَّبْعُ وَ فُعِلَ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم مِثلُ ذلِكَ ... وَالْائَمَةُ مِنْ بَعْدِهِ قَدْ فُعِلَ بِهِمْ مِثْلُ ذلِكَ؛ خداوند پرده ها را از آسمان هاى هفتگانه از برابر ديدگان ابراهيم كنار زد تا نگاه به مافوق عرض افكند، همچنين پرده ها را از زمين هاى هفتگانه براى او كنار زد، و همين كار را با محمد صلى الله عليه و آله و سلم انجام ... و با امامان بعد از او».(2)

در تفسير «برهان» احاديث متعددى در اين زمينه نقل شده است كه همگى نشان مى دهد اين درك و ديد نوع ديگرى غير از درك و ديد حسى و عقلانى است، همان گونه كه قبلًا اشاره شد در تفسيرالميزان نيز آمده است كه «ملكوت» اشاره به وجود اشيا از جهت انتساب آنها به خداوند و وابستگى آنها به ذات پاك اوست، و اين همان چيزى بود كه ابراهيم عليه السلام آن را مشاهده كرد و از آن به توحيد خالص آشنا شد.(3)

در تفسير «دارالمنثور» نيز روايتى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و روايتى از ابن عباس


1- فى ضلال القرآن، جلد 3، صفحه 291.
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 531، حديث 2( حديث 3 و 4 نيز همين معنا را مى رساند).
3- الميزان، جلد 7، صفحه 178.

ص: 252

نقل شده كه نشان مى دهد خداوند پرده ها را كنار زد، و ملكوت آسمان يعنى اسرار قدرت و حاكميت خود را بر سراسر عالم هستى به ابراهيم نشان داد.(1)

***

* در دوّمين آيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته و بعد از ذكر دستور «زكات و صدقات و توبه» مى فرمايد: «به مؤمنان بگو: عمل كنيد كه خدا و رسول او و مؤمنان اعمال شما را مى بينند».

بدون شك مراد از مشاهده اعمال از سوى خداوند مشاهده همه اعمال انسان ها است، اعم از آنچه از نيك و بد در حضور جمع انجام مى دهند و يا در پنهانى، به همين دليل بايد (به خاطر اتحاد سياق) مشاهده پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز همين گونه بوده باشد، چرا كه آيه مطلق است و هيچ گونه قيد و شرطى در آن نيست، و اما منظور از «مؤمنان» با توجه به قراين مختلف همان جانشينان معصوم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است (نه همه مؤمنان).

و با توجه به اين كه با مشاهده حسى، يا دلايل عقلى، نمى توان از همه اعمال انسان ها آگاه شد اين نيز بيانگر اين حقيقت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امامان عليهم السلام درك و ديد ديگرى دارند كه اعمال مؤمنان را از نيك و بد مشاهده مى كنند.

و اين كه «فخر رازى» در تفسير خود مى گويد: منظور همه مؤمنان است، و بعد گرفتار اين مشكل مى شود كه همه مؤمنان از اعمال نيك و بد يكديگر آگاه نمى گردند، سپس در پاسخ مى گويد: منظور اين است كه خبرش به آنها مى رسد، تكلفى است بى حاصل، و توجيهى است كاملًا برخلاف ظاهر.

به علاوه روايات فراوانى از ائمه اهل بيت عليهم السلام در ذيل اين آيه نقل شده است كه همگى نشان مى دهد اعمال بندگان هر صبحگاهان (يا بدون ذكر صبحگاهان) بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امامان معصوم عليه السلام عرضه مى شود، و آنها اين اعمال را مى بينند، اگر معصيت باشد ناراحت مى شوند (و اگر اطاعت باشد خوشحال


1- درالمنثور، جلد 3، صفحه 24.

ص: 253

مى گردند).(1)

اين آيه با اين همه روايات درس بزرگى به همه رهروان راه حق مى دهد كه بدانند مراقبين بزرگوارى همواره مراقب اعمال آنها هستند، ايمان به اين حقيقت مى تواند اثر تربيتى فوق العاده اى داشته باشد، و لذا در روايات متعددى از امام صادق عليه السلام اين مضمون نقل شده است كه درباره امام معصوم مى فرمايد:

«اذا صارَ الْامْرُ الَيْهِ جَعَلَ اللَّهُ لَهُ عَموُداً مِنْ نورٍ يُبْصِرُ بِه ما يَعْمَلُ بِه أَهْلُ كُلِّ بَلْدَةٍ؛ هنگامى كه امامت به او مى رسد خداوند ستونى از نور براى او قرار مى دهد كه به كمك آن مى تواند اعمال اهل هر شهرى را ببيند»!(2)

***

* سوّمين آيه مورد بحث طبق عقيده جمعى از مفسّران اشاره به شهود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به جبرئيل است، و او را دوبار در تمام عمرش در صورت اصلى اش مشاهده كرد، مرتبه اوّل در آغاز بعثت بود كه «جبرئيل» در افق بالا ظاهر گشت، و تمامى شرق و غرب را پوشاند، و آن چنان با عظمت بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به هيجان آمد، و مرتبه دوّم جريان معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم واقع شد كه در آيات سوره نجم هم اشاره به ديدار نخستين و هم اشاره به ديدار دوّم شده است.

تفسير ديگرى كه در زمينه اين دو مشاهده وجود دارد شهودى است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به ذات پاك خداوند پيدا كرد، شهودى نه با چشم ظاهر كه با


1- در تفسير« برهان» ذيل آيه فوق، و در بحارالانوار، جلد 23، صفحه 326 به بعد ده ها روايت در اين زمينه نقل شده است كه مى توان گفت مجموعاً به حدّ تواتر مى رسد و در جلد 2، صفحه 157 به بعد، و در جلد 1، اصول كافى« باب عرض الاعمال» به طور مشروح آمده است.
2- منهاج البراغة فى شرح نهج البلاغه، جلد 5، صفحه 200( همان گونه كه در بالا گفته شد احاديث به اين معنا متعدد است كه در همان كتاب جمع آورى شده است) و در تفسير برهان به بعضى از آنها اشاره شده است.

ص: 254

چشم باطن، و مصداق روشنى از «لقاء اللَّه» در اين جهان بود كه شرح مفصل آن در تفسير نمونه ذيل آيات سوره نجم بيان شده است.(1)

به هر حال آيه مورد بحث مى گويد آنچه را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با چشم دل ديد واقعيت داشت، و قلبش در آنچه ديده بود صادق بود و هرگز دروغ نمى گفت.

اين تعبير به هر حال شاهدى است بر مسأله كشف و شهود باطنى كه يكى از منابع معرفت انسان است، انسانى همچون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم.

در تفسير الميزان مى خوانيم تعجب ندارد كه خداوند در اين جا مشاهده را به قلب نسبت داده است، زيرا انسان داراى نوع ديگرى ادراك شهودى است كه ماوراى ادراك با حواس ظاهر و تخيل و تفكر با قواى باطن است، چنان كه با همين شهود، وجود خودمان را در مى يابيم، مى دانيم كه موجود هستيم اين آگاهى بر وجود خويش نه با چشم ظاهر است و نه از طريق تفكر، بلكه نوعى حضور و ظهور در برابر نفس است كه در قرآن مجيد از آن تعبير به «فؤاد» شده است.(2)

بعضى از مفسّران ديگر نيز صريحاً گفته اند كه منظور از رؤيت در اين آيه همان مشاهده با چشم دل است.

در حديثى از ابوالحسن امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه يكى از يارانش سؤال كرد:

«هَلْ رَأى رَسوُلُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم رَبَّهُ عَزَّوَجَلِّ؟؛ آيا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پروردگار خويش را مشاهده كرد»؟ فرمود: «نَعَمْ بِقَلْبِهِ رَآه، أما سَمِعْتَ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ: ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَاى لَمْ يَرَهُ بِالْبَصَر وَلكِنْ رأهُ بِالْفُوأدِ؛ آرى او با چشم قلب خدا را ديد آيا نمى شنوى خداوند مى گويد قلب آنچه را ديد دروغ نمى گويد، آرى پيامبر، خدا را با چشم ظاهر نديد، ولى با چشم دل مشاهده نمود»(3).

مسلّماً منظور از «مشاهده قلبى» تفكر و استدلال نيست، چرا كه اين معنا براى همه خداپرستان جهان و همه مؤمنان واقع مى شود و اختصاصى به پيغمبر


1- تفسير نمونه، جلد 22، صفحه 484 تا 494.
2- تفسير الميزان، جلد 19، صفحه 29.
3- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 153، حديث 34.

ص: 255

اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ندارد.

***

* در چهارمين آيه، مؤمنان يا همه انسان ها را مخاطب ساخته مى گويد:

«اين چنين نيست كه شما مى پنداريد اگر شما علم اليقين مى داشتيد جهنم را مشاهده مى كرديد».

سپس مى افزايد: «ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِيْنِ؛ سپس شما بعد از آن جهنم را به عين اليقين خواهيد يافت»!

در اين كه آيا اين مشاهده در دنيا روى مى دهد يا آخرت، و يا اوّلى در دنيا و دوّمى در آخرت است؟ ميان مفسّران گفتگو است، آنچه از ظاهر آيات به نظر مى رسد اين است كه آيه دوّم «ثُّمَ لَتَرونَها عَينَ الْيَقين» اشاره به مشاهده دوزخ در آخرت است، چرا كه بعد از آن مى فرمايد: «ثَّمَ لَتُسْئَلُنَّ يَومَئِذ عَنِ النَّعيمِ؛ سپس در آن روز از نعمت هاى الهى از شما سؤال مى شود» بنابراين آيه قبل يعنى (لترون الجحيم) قاعدتاً اشاره به دنياست.

در تفسير الميزان نيز آمده كه ظاهر اين آيه مشاهده دوزخ قبل از روز قيامت است، مشاهده اى با چشم دل كه از آثار ايمان و يقين مى باشد آن چنانكه در داستان ابراهيم درباره مشاهده ملكوت آسمان و زمين آمده است.

البتّه همان گونه كه گفتيم بعضى هر دو رؤيت را مربوط به قيامت مى دانند، ولى در بيان تفاوت ميان آن دو سخت به زحمت افتاده اند، چنانكه از مطالعه گفته هاى فخر رازى در تفسيرش اين مطلب به وضوح معلوم مى شود.(1)

به هر حال ظاهر آيه مورد بحث نيز تأكيدى است بر اين واقعيت كه انسان ممكن است به مرحله اى از يقين برسد كه پرده ها از مقابل چشمش كنار رود و بعضى از حقايق عالم غيب را ببيند.

***

* پنجمين آيه اشاره به تقاضاى مكرر كافران مى كند كه آنها مى گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نمى شوند؟ يا چرا خدا را نمى بينيم؟ (فرقان/ 21).


1- تفسير كبير فخررازى، جلد 32، صفحه 80.

ص: 256

قرآن در پاسخ اين سئوال مى گويد: آن روز كه فرشتگان را مى بينند ديگر كار از كار گذشته، و در چنگال عذاب و مجازات الهى گرفتار شده اند، و در آن روز بشارتى براى مجرمان نخواهد بود.

در اين كه منظور از آن روز كدام روز است؟ در ميان مفسّران دو عقيده وجود دارد: جمعى آن را اشاره به روز قيامت مى دانند كه انسان ها فرشتگان را مشاهده مى كنند، ولى بعضى ديگر با توجه به آياتى كه درباره «فرشتگان قبض ارواح» سخن مى گويد از جمله اين آيه كه مى فرمايد: «وَلَوْ تَرَى اذِ الظَّالِمُوْنَ فِى غَمَراتِ الْمَوْتِ وَالْمَلائِكَةُ بَاسِطُوا أَيْدِيْهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمْ؛ اگر ظالمان را ببينى هنگامى كه در امواج مرگ قرار گرفته اند و فرشتگان دست هاى خود را گشوده و به آنها مى گويند جان خود را بيرون كنيد» (انعام/ 93) معتقدند كه منظور مشاهده فرشتگان در لحظه جان دادن، يا بعد از مردن و قبل از روز قيامت است.

اين عقيده از ابن عباس مفسّر معروف نقل شده است.(1)

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: هنگامى كه جان به گلوى كفار مى رسد فرشتگان به صورت و پشت آنها مى زنند و مى گويند: جان هاى خود را خارج كنيد .. و اين است معناى آيه «يَوْمَ الْمَلائكَةَ لا بُشْرَى يَوْمَئذٍ لِلْمُجْرِمِيْنَ»(2)

مطابق اين تفسير، در آستانه مرگ پرده ها از مقابل چشمان انسان كنار مى رود و فرشتگان خدا را مى بيند و حالت كشف و شهودى به او دست مى دهد.

***

* ششمين آيه مربوط به جنگ «بدر» است كه شيطان در آن روز اعمال مشركان را در برابر چشمان آنها زينت مى داد، تا به كارهاى خود اميدوار و دلگرم و خوش بين باشند.

از سوى ديگر سپاه مشركان، قريش با جمعيت و نيروى كافى (در حدود چند برابر مسلمانان) در مقابل صفوف مسلمين ايستاده بودند، و شيطان پيوسته آنها


1- تفسير كبير فخر رازى، جلد 24، صفحه 70.
2- تفسير برهان، جلد 3، صفحه 158، حديث 1.

ص: 257

را وسوسه مى كرد كه با داشتن اين نيروى وسيع و مجهز هيچ كس امروز بر شما پيروز نخواهد شد، من نيز در كنار شما هستم و حمايت مى كنم.

ولى هنگامى كه آتش جنگ شعله ور شد و فرشتگان به فرمان خدا به حمايت لشكر توحيد برخاستند شيطان به عقب برگشت و صدا زد: اى مشركان! من از شما بيزارم! من چيزهايى مى بينم كه شما نمى بينيد، من نشانه هاى پيروزى مسلمين و آثار رحمت الهى و امدادهاى غيبى را مى بينم، من از مجازات دردناك خداوند مى ترسم و مى دانم كيفر خداوند شديد است!

درباره اين آيه در دو قسمت ميان مفسّران گفتگو است:

نخستين اين كه آيا واقعاً «شيطان» در شكل انسانى مجسم شد، و در برابر آنها نمايان گرديد، و به وسوسه مشركان پرداخت؟ و يا از طريق نفوذ باطنى همان گونه كه هميشه معمول اوست در دل آنها اثر گذارد.

بسيارى از مفسّران قول اوّل را اختيار كرده اند، و روايات معروفى نيز آن را تأييد مى كند كه شيطان در چهره «سُراقَةِ بنِ مالِك» كه از افراد سرشناس قبيله «بنى كنانه» بود در برابر آنها ظاهر گشت، همان گونه كه در داستان هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هنگامى كه مشركان در «دارالندوه» به شور پرداخته بودند به صورت پيرمردى از اهالى «نجد» در مجلس مشورتى آنها شركت نمود، و اين محال نيست كه شيطان چنين تجسمى پيدا كند، همان گونه كه درباره فرشتگان هم امكان دارد (چنانكه در داستان حضرت ابراهيم و مريم آمده است).

ديگر اين كه آيا شيطان واقعاً فرشتگان را ديد كه در آن صحنه نازل شده اند، يا به هنگامى كه آثار پيروزى غير منتظره را در اين ميدان مشاهده نمود يقين به نزول فرشتگان و امدادهاى غيبى كرد؟ باز در اين جا دو نظريه وجود دارد:

بسيارى از مفسّران معتقدند كه منظور همان مشاهده فرشتگان است و ظاهر آيات با توجه به آيات بعد كه صريحاً از ورود فرشتگان در ميدان بدر سخن مى گويد نيز همين است.

به اين ترتيب، «مؤمنان» و «مشركان» هيچ كدام حضور فرشتگان را در ميدان بدر

ص: 258

نمى ديدند، در حالى كه پرده ها از مقابل چشم شيطان كنار رفته بود و اين حضور را با چشم خود مى ديد.

اين نوعى كشف و شهود براى شيطان بود كه به فرمان خدا براى هدف معلومى تحقق يافت.

***

* هفتمين آيه اشاره به داستان يوسف مى كند، در آن زمان كه فرزندان يعقوب با خوشحالى تمام همراه كاروانى از مصر حركت كردند، و در حالى كه برادر خود يوسف را بر تخت قدرت مشاهده نموده بودند پيراهن او را با خود بر داشته، براى «چشم روشنى» و «روشنى چشم» پدر، به سوى كنعان مى آمدند، همين كه كاروان از مصر حركت كرد، يعقوب به اطرافيان خود گفت «من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا به نادانى نسبت ندهيد» مسلماً يعقوب راست مى گفت، و بوى پيراهن يوسف را از فاصله زياد مى شنيد، كارى كه با شامه معمولى ممكن نيست، به همين دليل هيچ يك از اطرافيان او اين امر را باور نكردند، چون اين احساس براى آنها حاصل نشده بود، تا آن جا كه پير كنعان پيغمبر بزرگ الهى را به گمراهى نسبت دادند و گفتند:

«تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِى ضَلالِك الْقَدِيْم؛ به خدا سوگند تو در همان اشتباه و گمراهى سابق خود هستى»؟ (يوسف- 95)

اما هنگامى كه برادران آمدند معلوم شد حق با پيركنعان بود.

در بعضى از روايات آمده است كه فاصله ميان «مصر» و «كنعان ده روز، و در بعضى هشت روز راه، و در بعضى هشتاد فرسخ بوده است.(1)

هيچ دليلى ندارد كه ما اين آيه را حمل بر مجاز كنيم و بگوييم شنيدن بوى پيراهن يوسف كنايه از لقاى قريب الوقوع او بوده كه به قلب پدر الهام شده بود (مثل اينكه گاه مى گوييم بوى پيروزى اسلام بر دشمنان، به مشام مى رسد) چرا كه طبق قواعد مسلم ادبيات تا الفاظ را ممكن است بر حقيقت حمل كنيم حمل


1- تفسير مجمع البيان، جلد 5، صفحه 262، تفسير فخر رازى، جلد 18، صفحه 207.

ص: 259

بر مجاز جايز نيست:

و در نهايت چنين نتيجه مى گيريم كه براى «يعقوب» مكاشفه اى واقع شد، پرده ها كنار رفت و با احساسى مافوق اين احساس ظاهرى توانست بوى پيراهن فرزند را از آن فاصله دور بشنود.

***

* در هشتمين و آخرين آيه مورد بحث به داستان تمثل و تجسم فرشته الهى در برابر «مريم» مى رسيم كه قرآن صريحاً مى گويد:

مريم از خانواده اش جدا شده، و در ناحيه شرقى (بيت المقدس) قرار گرفته بود، حجابى ميان خود و مردم افكند (اين حجاب يا براى اين بوده كه با فراغت خاطر كامل به عبادت پروردگار و راز نياز با او پردازد، و يا براى شستشو و غسل كردن) هرچه بود در اين هنگام روح الهى، آن فرشته بزرگ، به سوى او آمد، و در حالى كه در شكل انسان كامل و بى عيب و نقص و خوش قيافه اى بود بر مريم ظاهر شد، مريم نخست وحشت كرد، اما به زودى فهميد كه او رسول الهى است و براى بشارت تولّد مسيح آمده است، و با او در اين زمينه به گفتگو پرداخت، كه داستانش مشروحاً در تفسير آيات سوره مريم آمده است.(1)

بعضى گفته اند فرشته الهى در حس بينايى مريم چنين مجسم شد (و نه در خارج!) ولى اين سخنى است مخالف ظاهر آيه كه هيچ دليلى بر آن نيست.

قراين نشان مى دهد كه اين شهود فقط براى مريم واقع شد، و اگر ديگرى در آن جا حاضر بود شايد قادر بر ديدن نبود، بنابراين آيه فوق ممكن است قرينه ديگرى بر مسأله امكان شهود حتى براى غير پيامبران باشد.

***

نتيجه

از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه غير از منابعى كه تاكنون براى


1- به تفسير« نمونه»، جلد 13، صفحه 32 به بعد مراجعه فرمائيد.

ص: 260

معرفت و شناخت شمرده ايم منبع ديگرى وجود دارد كه از جهاتى براى ما مبهم و ناشناخته است، ولى از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه چنين منبعى وجود دارد، نه تنها در مورد پيغمبران و امامان كه گاه درباره بعضى از انسان هاى ديگر نيز حاصل مى شود، زيرا اگر در دلالت بعضى از آيات فوق ترديد كنيم مجموع آنها روى هم رفته براى اثبات اين مطلب كافى است.

البتّه اين به آن معنا نيست كه سخنان هر مدعى را در اين زمينه بپذيريم و راه را براى سوء استفاده كنندگان باز بگذاريم، اين موضوع نشانه هايى دارد كه بعداً به خواست خدا به آن اشاره مى شود.

***

توضيحات

1- نمونه هاى جالبى از كشف و شهود در احاديث اسلامى

رواياتى كه دلالت بر وجود اين منبع معرفت مى كند كم نيست، و به اصطلاح اهل حديث در حدّ «استفاضه» است، احاديث زير نمونه هايى از آن است:

1- در تاريخ جنگ «احزاب» چنين آمده است كه روزى در اثناى حفر خندق اطراف مدينه (به عنوان يك وسيله دفاعى در مقابل تهاجم لشكر مشركان) قطعه سنگ سخت و بزرگى پيدا شد كه جنگجويان اسلام نه قدرت حركت آن را داشتند، و نه هيچ كلنگى در آن اثر مى كرد، مسلمانان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر دادند و آن حضرت شخصاً وارد خندق شد، كلنگ را بر مغز سنگ كوبيد، قسمتى از آن متلاشى شد، و برقى از آن جستن كرد، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تكبير پيروزى گفت مسلمانان نيز همگى تكبير گفتند.

بار ديگر ضربه شديد ديگرى بر سنگ فرود آورد، بخش ديگرى از آن متلاشى شد، و برقى جستن كرد، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند.

سوّمين بار همين كار تكرار شد و باقيمانده سنگ متلاشى گشت، و باز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان تكبير گفتند:

ص: 261

«سلمان» مى گويد: از آن حضرت دليل اين تكبيرها را پرسيدم، و او فرمود:

در ميان برق اوّل سرزمين «حيره» و «قصرهاى شاهان ايران» را مشاهده كردم! و جبرئيل به من بشارت داد كه امتم آنها را فتح مى كنند، در برق دوّم «قصرهاى سرخ رنگ شام و روم» نمايان گشت، و جبرئيل به من بشارت داد كه امتم آنها را نيز فتح مى كنند، در برق سوّم «قصرهاى صنعا و يمن» را ديدم و باز جبرئيل به من خبر داد كه امتم آنها را فتح خواهند كرد، بشارت باد بر شما اى مسلمانان!(1)

البتّه منافقان آن روز نتوانستند اين حقايق را باور كنند، و از در سُخريه و استهزا درآمدند و گفتند: راستى عجيب است، او از مدينه دارد قصرهاى شاهان ايران و روم و يمن را بشارت مى دهد، در حالى كه هم اكنون در چنگال مشتى عرب گرفتار است، چه سخن بى اساسى؟!

ولى حوادث آينده ثابت كرد كه آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن شهود خاص با چشم ديد، عين واقعيت بود.

ممكن است كسانى مشاهده و رؤيت را در اين جا بر معناى مجازى آن حمل كنند، ولى دليلى ندارد كه ما مرتكب مجاز شويم در آن جا كه حمل بر معناى حقيقى ممكن است.

2- در داستان جنگ «مُوته» (جنگى كه ميان مسلمانان و لشكر روم شرقى در شمال شبه جزيره در گرفت) چنين مى خوانيم كه امام صادق عليه السلام فرمود:

(هنگامى كه مسلمانان به فرماندهى جعفر بن ابيطالب براى جنگ با سپاه روم به «موته» رفته بودند) روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد بود، ناگهان پستى ها و بلندى ها در برابر او مسطح گشت، چنانكه جعفر را (در ميدان موته) مشاهده كرد كه با كفار مشغول پيكار است، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: جعفر كشته شد!(2)


1- كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 179 در سيره ابن هشام نيز همين ماجرا با مختصر تفاوتى آمده است.
2- بحارالانوار، جلد 21، صفحه 58، حديث 9.

ص: 262

در بعضى از روايات تفصيل بيشترى در اين زمينه وارد شده است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از نماز صبح برفراز منبر آمد، و صحنه جنگ موته را دقيقاً براى آنها ترسيم كرد، و از شهادت «جعفر» و «زيد بن حارثه» و «عبداللَّه بن رواحه» به تفصيل سخن گفت، آن گونه كه نشان مى داد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صحنه پيكار را با چشم مى ديد، و جالب اين كه در تواريخ معروف آمده است كه در ضمن اين داستان مى فرمايد: اين هر سه شهيد بر تخت هايى از طلا به سوى جنت برده شدند، و من در تخت «عبداللَّه بن رواحه» مختصر كسر و كمبودى نسبت به تخت «جعفر» و «زيد» ديدم، از آن سئوال كردم، گفتند: آن دو نفر با عزم راسخ گام برداشتند، ولى اين يكى مختصر ترديدى به خود راه داد، و بعد روانه شد (تعبير ديدم در اين قسمت روايت نيز پر معنا است، و نمونه اى از شهود است).(1)

3- در حديثى در تفسير آيه «وَ انَّ مِنْ اهْلِ الْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ الَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ الَيْهِم» آمده است كه شأن نزول اين آيه «نجاشى» سلطان «حبشه» است، هنگامى كه از دنيا رفت خبر مرگ او را جبرئيل به رسول خدا رسانيد، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بيرون آييد و بر يكى از برادرانتان كه در سرزمين ديگرى از دنيا رفته است نماز بخوانيد، ياران گفتند: او كيست؟ فرمود: نجاشى است.

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به قبرستان بقيع آمد، و از مدينه، سرزمين حبشه در مقابل چشمش نمايان گشت، تابوت نجاشى را ديد و بر آن نماز خواند!(2)

4- در تاريخ زندگى مادر گرامى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمنه عليها السلام چنين آمده است كه در آن هنگام كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در رحم داشت فرشته اى به او گفت: و تو آقاى اين امت را در رحم دارى، هنگامى كه متولّد شد بگو: من او را به خداوند يگانه از شرّ هر حسودى پناه مى دهم، سپس نام او را «محمّد» بگذار، اين بانو در


1- كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 237.
2- بحارالانوار، جلد 8، صفحه 411.

ص: 263

هنگام حمل مشاهده كرد نورى از او خارج شد و به وسيله آن نور قصرهاى «بصرى» را در سرزمين شام مشاهده كرد!(1)

اين تعبير نشان مى دهد كه حالت كشف و شهود براى غير انبيا و امامان نيز امكان پذير است.

5- در حديثى معروفى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است كه مى فرمايد: «من روزى در يكى از باغات فدك بودم كه به حضرت فاطمه عليها السلام منتقل شده بود، ناگهان زن بيگانه اى را ديدم كه بى پروا وارد شد، در حالى كه من بيلى در دست داشتم و مشغول كار بودم ... گفت اى فرزند ابوطالب! حاضرى با من ازدواج كنى و تو را از اين بيل زدن بى نياز كنم، و خزائن زمين را به تو نشان دهم، تا در تمام عمر خود و بعد از آن براى فرزندانت ثروت داشته باشى؟!

گفتم: تو كيستى كه از خانواده ات خواستگاريت كنم؟!

گفت: من دنيا هستم!

به او گفتم: برگرد و همسرى غير از من انتخاب كن سپس اين اشعار را خواندم (مضمون اشعار اين است كه امام عليه السلام مردم را به شدت از فريب دنيا بر حذر مى دارد، و آگاهى خود را از ناپايدار بودن زندگى اين جهان بيان مى كند، و به او مى گويد برو ديگرى را فريب ده كه من تو را به خوبى مى شناسم).(2)

ممكن است بعضى اين روايت را بر نوعى «تشبيه» و «تمثيل» و «مجاز» حمل كنند، ولى اگر بخواهيم ظاهر روايت را حفظ كنيم مفهومش اين است كه حقيقت دنيا در عالم مكاشفه به صورت زن زيباى فريبنده اى در مقابل امام عليه السلام ظاهر گشت و حضرت جواب رد به او داد.

شبيه همين معنا با تفاوت هايى درباره حضرت مسيح و تجسم دنيا در برابر حضرت به صورت زن فريبكارى آمده است.(3)

6- در حالات امام سجاد على بن الحسين عليه السلام (در آن هنگام كه فتنه عبداللَّه بن


1- سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 166.
2- مكاسب شيخ انصارى نقل از رساله امام صادق عليه السلام به« نجاشى» والى اهواز( بحث ولايت جائز).
3- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 126،« باب حب الدنيا و ذمها»، حديث 120.

ص: 264

زبير حجاز را فرا گرفته بود و همه در فكر بودند كه پايان كار به كجا مى رسد) آمده است كه امام عليه السلام فرمود: من از خانه بيرون آمده بودم، به نزديك ديوارى رسيدم بر آن تكيه كردم (و در فكر بودم) ناگهان مردى را ديدم كه دو جامه سپيد در تن داشت و به من نگاه مى كرد و گفت: «اى على به الحسين! چرا غمگين و محزونى؟ آيا غم دنيا مى خورى كه رزق خداوند براى خوبان و بدان آماده است؟» گفتم: نه غم دنيا نمى خورم، همين گونه است كه مى گويى. گفت: غم آخرت را مى خورى كه وعده خداوند حقّ است، سلطان قاهرى (يا قادرى) در آن داورى مى كند.

گفتم: نه غم اين را نيز نمى خورم و همان گونه است كه تو مى گويى

گفت: پس از چه اندوهناكى؟

گفتم: از فتنه «عبداللَّه بن زبير» بيمناك هستم و اوضاعى كه در ميان مردم است.

او خنديد و گفت: اى على بن الحسين! آيا هرگز كسى را ديده اى كه خدا را بخواند و او جوابش ندهد؟ گفتم: نه.

گفت: هرگز كسى را ديده اى كه توكّل بر خدا كند و او مشكلش را كفايت نكند؟

گفتم: نه.

گفت: هرگز كسى را ديده اى كه از خدا تقاضايى كند، و خداوند به او عطا نكند؟

گفتم: نه.

او اين سخنان را گفت و از نظرم ناپديد گشت!(1)

7- در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام آمده است كه فرمود: «گويا مى بينم قصرها و خانه هاى زيبا در اطراف قبر حسين عليه السلام بنا شده، و گويا مى بينم كه بازارها از هر طرف، اطراف قبر او را فرا گرفته است، شب ها و روزها نمى گذرد تا اين كه از مناطق مختلف روى زمين به سراغ آن مى آيند و اين هنگامى است كه حكومت بنى مروان منقرض مى شود».(2)


1- اصول كافى، جلد 2، باب تفويض الى اللَّه، حديث 2.
2- بحارالانوار، جلد 98، صفحه 114،« كتاب المزار»، حديث 36.

ص: 265

8- در حالات «حربن يزيد رياحى» در امالى صدوق چنين آمده است كه مى گويد:

«لَمّا خَرَجْتُ مِنَ الْكُوْفَةِ نُوْدِيْتْ أَبْشِرْ يا حُرْ بِالْجَنَّةِ، فَقُلْتُ وَيْلٌ لِلْحُر يُبَشَّرُ بِالْجَنَّةِ وَ هُوَ يَسِيْرُ الى حَرْبِ ابْنِ بِنْتِ رَسَوْلِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم؛ هنگامى كه از كوفه بيرون آمدم صدايى به گوش خورد كه حُر بشارت باد بر تو به بهشت! به خودم گفتم: واى بر حُر، چگونه بشارت به بهشت داده مى شود با اين كه او به جنگ پسر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى رود؟!».(1)

9- در حديث معروف ديگرى نيز درباره گفتگوى «ام سلمه» همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با امام حسين عليه السلام آمده است كه حضرت سرزمين كربلا و محل شهادت خود را به او نشان داد.(2)

10- در حالات علماى بزرگ و افراد با تقوى و مؤمنان راستين نيز داستان هاى بسيارى در زمينه مكاشفات نقل شده است كه ذكر آنها به طول مى انجامد ولى بايد گفت آنها نيز در حدّى است كه از شكل خبر واحد بيرون است و به اصطلاح به صورت خبر مستفيض درآمده و مى تواند مؤيد خوبى در اين بحث باشد.

***

2- چگونه پرده ها كنار مى رود؟

علاوه بر احاديث فوق كه نمونه هاى علمى از مسأله كشف و شهود را نشان مى دهد تعبيراتى در روايات وارد شده كه روشن مى سازد هر قدر ايمان و يقين انسان بالا رود، و حجاب هايى كه بر اثر گناهان و روحيات و صفات زشت، اطراف دل را مى گيرد كنار زده شود، حقايق بيشترى از جهان هستى براى انسان مكشوف مى گردد، تا آن جا كه مى تواند ابراهيم وار بر ملكوت آسمان ها و زمين نظر كند.


1- امالى صدوق، صفحه 93، مجلس 30.
2- مدينة المعاجز، صفحه 244.

ص: 266

قلب و روح آدمى همچون آينه اى است كه گاه بر اثر غبار معصيت و زنگار اخلاق سوء، هيچ حقيقتى را منعكس نمى كند، ولى هنگامى كه با آب توبه اين گرد و غبار شسته شد، و زنگارها به وسيله تهذيب نفس زدوده گشت و دل صيقل يافت، حقيقت در آن پرتو افكن مى شود، و صاحب آن محرم اسرار الهى مى گردد، و پيام هايى را كه گوش نامحرمان از شنيدن آن محروم است مى شنود.

احاديث زير مى تواند گواهى بر اين معنا باشد:

1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «لَوْلا أَنَّ الشَّياطِيْنَ يَحُومُونَ الى قُلُوبِ بَنِى آدَمَ لَنَظَرُوا الى الْمَلَكُوتِ؛ اگر شياطين دل هاى فرزندان آدم را احاطه نكنند مى توانند به جهان ملكوت نظر افكنند».(1)

2- در خبر ديگرى از همان حضرت صلى الله عليه و آله و سلم آمده است:

«لَيْسَ الْعِلْمُ بِكَثْرَةِ التَّعَلّمُ، وَإنَّما الْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فى قَلْبِ مَنْ يُحِبُّ، فَيَنْفَتِحُ لَهُ، وَيُشاهِدُ الْغَيْبَ، وَ يَنْشَرِحُ صَدْرُهُ فَيَتَحَمَّلُ الْبَلا، قِيل يا رَسُوْلَ اللَّهِ وَ هَلْ لِذلِكَ مِنْ عَلامةٍ؟ قالَ صلى الله عليه و آله و سلم التَّجافِىُ عَنْ دارِ الْغُرُورِ، وَالإِنابَةُ إِلَى دارِ الْخُلُودِ، وَالْاسْتِعْدادُ لِلِمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِهِ؛

«علم (حقيقى) به كثرت تعلم نيست، بلكه نورى است كه خداوند در قلب كسانى كه دوست دارد مى افكند، و به دنبال آن درهاى قلب گشوده مى شود، و غيب را مى بيند، سينه او گشاده مى گردد، و در برابر بلا و آزمون الهى مقاوم مى شود، كسى گفت: اى رسول خدا! اين نشانه اى دارد؟ فرمود: نشانه اش بى اعتنايى به دنيا، و توجه به آخرت، و آمادگى براى مردن (با اعمال صالح) قبل از نزول آن است».(2)

3- در نهج البلاغه در توصيف كسانى كه حجت خدا بر مردم در زمينند چنين آمده است:

«هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيْقَةِ الْبَصِيْرَةِ وَباشَرُوا رُوْحَ الْيَقِيْنِ، وَاسْتَلانُوا ما


1- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 59، باب القلب و صلاحه حديث 39.
2- تفسير الصراط المستقيم، جلد 1، صفحه 267.

ص: 267

اسْتَعْوَرَهُ الْمُتْرَفُونَ، وَأَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلُونَ، وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِأَبْدانٍ أَرُواحُها مُعَلَّقةٌ بِالْمَحَلِّ الأَعْلى أُولئكَ خُلَفاءُ اللَّهِ فِى أَرْضِهِ وَالدُّعاةُ إلى دِينِهِ؛

علم و دانش با حقيقت بينايى به آنها روى آورده، و روح يقين را لمس كرده اند، و آنچه را دنيا پرستان هوسباز مشكل مى شمرند بر آنها آسان است، آنها به آنچه جاهلان از آن وحشت دارند انس گرفته اند، و در دنيا با بدن هايى زندگى مى كنند كه ارواحشان به جهان بالا پيوند دارد، آنها خلفاى الهى در زمينند و دعوت كنندگان به سوى دين خدا».(1)

4- در حديث ديگرى در نهج البلاغه در داستان معروف «ذعلب يمانى» آن مرد سخنور و هوشيار از ياران على عليه السلام آمده است كه روزى از آن حضرت اين سئوال عجيب را كرد:

«هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ يا أَمِيْرَ الْمُؤْمِنْيِنَ؛ آيا هرگز پروردگارت را ديده اى اى اميرمؤمنان»؟!

امام فرمود:

«عْبُدُ أَفَا مالا أَرَى آيا پرستش كنم چيزى را كه نمى بينم»؟

عرض كرد:

«وَكَيْفَ تَراهُ؛ چگونه او را مى بينى»؟!

امام فرمود:

«لا تُدْرِكُهُ الْعُيُونَ بِمُشاهَدَةِ الْعِيانِ، وَلكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الإِيْمانِ؛

چشم هاى ظاهر با مشاهده حسى او را درك نمى كنند، و لكن دل ها با حقايق ايمان او را درك مى كنند (و مى بينند)».

سپس افزود:

«قَرِيْبٌ مِنَ الأَشْياءِ غَيْرَ مُلابِسٍ، بَعِيْدٌ مِنْها غَيْرَ مُبايِنٍ؛

به همه چيز نزديك است اما نه آن گونه كه به آنها چسبيده باشد، و از همه چيز


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، 147.

ص: 268

دور است اما نه آن چنان كه از آنها بيگانه باشد».(1)

روشن است منظور امام عليه السلام پى بردن به وجود پاك خداوند از روى دلايل عقلى نيست، چرا كه اين مقام براى همه خداپرستان حاصل است، حتى آن پير زن با استدلال معروفش كه از چرخ نخ ريسى براى اثبات وجود خدا از چرخ عظيم آسمان ها نيز همين راه را پيمود.

پس منظور، درك و ديدى است مافوق آن و شهودى است از درون، آن چنان روشن كه گويى با چشم او را مى بيند. (دقت كنيد).

5- در حديث معروف ديگرى از امام اميرمؤمنان عليه السلام آمده است كه فرمود:

«لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ لَمَا ازْدَدْتُ يَقِيْنا؛ اگر پرده ها كنار رود ايمان من افزوده نخواهد شد»!(2)

يعنى همه حقايق را هم اكنون از پشت پرده غيب با شهود درونى مى بينم، و چشم بصيرتم پرده ها را مى شكافد و به پشت پرده هاى غيب نفوذ مى كند.

6- امام على بن الحسين عليه السلام مى فرمايد:

«أَلا إنَّ لِلْعَبْدِ أَرَبَع أَعْيُنٍ: عَيْنانِ يُبْصِرُ بهما أَمْرَ دِيْنِهِ وَ دُنْياهُ، وَ عَيْنانِ يُبْصِرُ بِهِما أَمْرَ آخِرَتِهِ، فَإذا أَرادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَتَحَ لَهُ الْعَيْنَيْنِ اللَّتَيْنِ فِى قَلْبِهِ، فَأَبْصَرَ بِهِما الْغَيْبَ وَ أَمْرَ آخِرَتِهِ؛ بدانيد براى هر بنده اى چهار چشم است: دو چشم كه با آن كار دين و دنيا را مى نگرد، و دو چشم كه با آن كار آخرتش را مى بيند، هنگامى كه خداوند بخواهد به بنده اى نيكى كند دو چشم درون قلب او را مى گشايد تا با آن غيب و امر آخرت را ببيند».(3)


1- نهج البلاغه خطبه 179.
2- در كتاب« معراج نامه» ابن سينا بنا به نقل« على بن فضل اللّه جيلانى» ضمن بحثى اين حديث آمده است، آنجا كه مى گويد: لاجرم چون با ديده بصيرت عقل مدرك اسرار گشت هه حقائق را دريافت و ديدن حكم داد، و براى اين بود كه گفت: و لو كشف الغطاء ما ازادت يقينا( بنا به نقل ترجمه و تفسير نهج البلاغه جلد 7 صفحه 149).
3- خصال صدوق، صفحه 265، حديث 90.

ص: 269

شبيه همين معنا در روايت ديگرى درباره شيعيان حقيقى وارد شده است.(1)

7- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با يكى از يارانش به نام حارثه روبه رو شد فرمود: حالت چطور است اى حارثه!

عرض كرد:

«يا رَسُولَ اللَّهِ مُؤْمِنٌ حَقّا؛ اى رسول خدا من به راستى مؤمنم»!

فرمود:

«لِكُلِّ شَىْ ءٍ حَقِيْقَةٌ وَ ما حَقِيْقَةُ قَوْلِك؟؛ هر چيزى واقعيت و نشانه اى دارد، واقعيت و نشانه اين سخن تو چيست»؟

عرض كرد: «نشانه اش اين است كه من نسبت به دنيا بى اعتنا هستم، شب بيدار مى مانم (و عبادت مى كنم) و در گرماى سخت تشنه ام (و روزه مى گيرم) گويى مى بينم عرش پروردگارم براى حساب، آماده است، و گويى اهل بهشت را مى بينم كه در بهشت با يكديگر ملاقات مى كنند، و گويى صدا و ناله فرياد اهل دوزخ را در دوزخ مى شنوم».

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَه، أَبْصَرْتَ فَاثْبُتْ؛ اين بنده اى است كه خداوند قلبش را نورانى ساخته، حقيقت را ديده اى ثابت قدم باش»!

عرض كرد:

«يا رَسُوْلَ اللَّهِ أُدْعُ اللَّهَ لْىِ أَنْ يَرْزُقَنِىَ الشَّهادَةَ مَعَكَ؛ اى رسول خدا از خدا براى من بخواه كه در طريق يارى تو شهيد شوم».

فرمود:

«اللَّهُمَ ارْزُقْ حارِثَةَ الشَّهادَةَ؛ خداوندا شهادت را روزى حارثه كن».

سپس چند روزى بيشتر نگذشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گروهى را به يكى از جنگ ها فرستاد كه «حارثه» در ميان آنها بود، و پيكار كرد و 9 يا 8 نفر از دشمنان را كشت و سپس شهيد شد!(2)

8- در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در كتب اهل سنت آمده است:


1- بحارالانوار، جلد 67، صفحه 58، حديث 35.
2- اصول كافى، جلد 2، باب حقيقة الايمان و اليقين، حديث 3.

ص: 270

«لَوْلا تَكْثِيْرٌ فى كَلامِكُمْ وَ تَمْرِيْجٌ فِى قُلُوبِكُمْ لَرأَيْتُمْ ما أَرَى وَلَسَمِعْتُمْ ما أَسْمَع؛ اگر زياده روى در سخنان شما و آزادى دل هايتان در برابر فساد نبود، آنچه را من مى بينم مشاهده مى كرديد، و آنچه را من مى شنوم شما هم مى شنيديد».(1)

اين احاديث، و احاديث ديگرى از اين قبيل، رابطه مكاشفات روحانى را با ايمان و يقين روشن مى سازد، و نشان مى دهد با تكامل معنوى انسان امكان دارد اين درك و ديد براى او حاصل شود درك و ديدى كه اطلاع زيادى از آن نداريم همين اندازه مى دانيم هست.

***

3- هفت رؤياى صادقه در قرآن مجيد
اشاره

يكى از شاخه هاى شهود و مكاشفه «رؤياهاى صادقه» است يعنى خواب هايى كه به حقيقت مى پيوندد و درست مطابق واقع مى باشد، چنين خواب هايى را نوعى مكاشفه مى نامند.

مى دانيم فلاسفه روحى- برخلاف فلاسفه مادى كه خواب و رؤيا را نتيجه مستقيم كارهاى روزانه يا نتيجه آرزوهاى برآورده نشده يا حاصل ترس و وحشت از امور مختلف معرفى مى كنند- معتقدند كه خواب و رؤيا بر چند قسم است:

1- خواب هايى كه مربوط به زندگانى گذشته و اميال آرزوهاست.

2- خواب هاى پريشان و نامفهوم كه عرب آن را «أضْغاثُ أَخلام» مى گويد، و نتيجه فعاليت قوه توهم و خيال است.

3- خواب هايى كه مربوط به آينده مى باشد و پرده از روى اسرارى بر مى دارد، و يا به تعبير ديگر شهودى است كه در حالت خواب صورت مى گيرد.

فلاسفه مادى هيچ دليلى بر نفى قسم سوّم ندارند، و به عكس مدارك زيادى در


1- تفسير الميزان، جلد 5، صفحه 292.

ص: 271

دست داريم كه نشان مى دهد اين قسم سوّم نيز واقعيت دارد، و ما چندين نمونه زنده آن را كه قابل انكار نيست در تفسير نمونه آورده ايم.(1)

جالب اين كه در قرآن مجيد نيز حدّاقل به هفت مورد از اين رؤياهاى صادقه اشاره شده است كه ذكر آنها در يك بحث تفسير موضوعى كاملًا مناسب است:

1- قرآن مجيد در سوره فتح، از يك از رؤياهاى صادقه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سخن مى گويد كه در خواب ديد به اتفاق يارانش براى انجام مناسك عمره و زيارت خانه خدا، وارد مكه شدند، اين خواب را براى ياران بيان كرد، همگى شاد گشتند، ولى در آغاز گمان مى كردند تعبير اين خواب در سال ششم هجرت كه صلح حديبيه در آن واقع شد صورت مى پذيرد، و صورت نپذيرفت، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها اطمينان داد كه اين رؤياى صادقه بوده و حتماً تحقق خواهد يافت.

قرآن در پاسخ كسانى كه در اين زمينه، ترديد به خود راه داده بودند مى گويد:

«لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الُّرْؤيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إنَ شاءَ اللَّهُ آمِنِيْنَ مُحَلِّقِيْنَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ مالَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُوْنِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيْبا؛

رؤيايى را كه خداوند به پيامبرش نشان داد، راست است، مسلّماً همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام خواهيد شد در حالى كه در امنيّت هستيد، سرهاى خود را (طبق مناسك عمره) تراشيده، و ناخن هاى خود را كوتاه كرده ايد، و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد، خداوند چيزهايى را مى دانست كه شما نمى دانستيد (و در اين تأخير، حكمتى است و قبل از آن فتح نزديكى قرار دارد (فتح دژهاى نيرومند خيبر يا صلح حديبيه كه خود يكى از فتح هاى بزرگ بود). (فتح 27).

اين خواب با تمام خصوصياتش در ذى القعده سال هفتم هجرت تحقق يافت كه در تاريخ اسلام به عنوان «عمرة القضاء» معروف شده است، زيرا مسلمانان


1- تفسير نمونه، جلد 9، صفحه 315 تا 317.

ص: 272

مى خواستند آن را در سال قبل بجا آورند و بر اثر ممانعت قريش تحقق نيافت.

و با اين كه مسلمانان بدون سلاح در مكه كه مركز قدرت دشمن بود وارد شدند چنان ابهت آنها سراسر محيط را فرا گرفت كه تعبير «آمنين» و «لاتخافون» در مورد آنها كاملًا تحقق يافت، بدون هيچ ترس و واهمه اى از دشمن، مراسم زيارت خانه خدا را انجام دادند و اين از عجايب تاريخ اسلام است، به اين ترتيب آن رؤيا با تمام خصوصياتش كه در آن شرايط به هيچ وجه قابل پيش بينى نبود، به وقوع پيوست.

2- در سوره اسراء اشاره به رؤياى ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شده است، اشاره اى بسيار كوتاه و سربسته، مى فرمايد:

«ما جَعَلْنا الرُّؤْيا الَّتِى أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرآنِ وَ نُخُوِّفُهُم فَما يَزيْدُ هُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيْرا؛

ما آن رويايى را كه به تو نشان داديم فقط براى آزمايش مردم بود، همچنين شجره ملعونه (درخت نفرين شده) را كه در قرآن ذكر كرده ايم، ما آنها را تخويف و انذار مى كنيم، اما جز بر طغيانشان افزوده نمى شود». (اسراء 60).

در حديث معروفى كه بسيارى از مفسّران شيعه و اهل سنت نقل كرده اند آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خواب ديد ميمون هايى از منبر او پايين مى آيند و بالا مى روند، او بسيار از اين مسأله غمگين شد، زيرا اين خواب خبر از حوادث ناگوارى در رهبرى مسلمين بعد از شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى داد (بسيارى اين خواب را به حكومت بنى اميه تفسير كرده اند كه يكى بعد از ديگرى بر جاى پيامبر نشستند و حكومت اسلامى و خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به فساد كشيدند، آنها افرادى فاقد شخصيت بودند و از راه و رسم جاهليت تقليد مى كردند).(1)

ولى بعضى اين رؤيا را همان رؤياى ورود در مسجد الحرام دانسته اند در حالى كه سوره اسراء در مكه نازل شده و اين رؤيا مسلّماً در مدينه و قبل از ماجراى


1- تفسير فخر رازى، جلد 20، صفحه 236.

ص: 273

حديبيه در سال ششم بود.

بعضى ديگر مانند «فخر رازى» ترجيح داده اند كه رؤيا به معناى رؤيت و مشاهده كردن در حال بيدارى باشد و آن را اشاره به مسأله معراج مى دانند.(1)

اين احتمال بسيار ضعيف است چرا كه مفهوم اصلى «رؤيا» از نظر متون لغت همان مشاهده در حال خواب است و نه بيدارى، بنابراين صحيح همان تفسير اوّل است.

در اين كه منظور از «شجره ملعونه» (درخت نفرين شده) چيست بعضى آن را به «شجره زقوم» كه درختى است كه مطابق آيه 64 سوره صافات در قعر جهنم مى رويد، و ميوه اى بسيار بد طعم ناگوار دارد و طبق آيات 46 و 47 سوره دخان خوراك گنهكاران است.

در حالى كه بعضى آن را به قوم سركش يهود تفسير كرده اند آنها همانند درختى بودند با شاخ و برگ فراوان اما مطرود درگاه خداوند.

ولى در بسيارى از كتب معروف تفسير شيعه و اهل سنت «شجره ملعونه» به «بنى اميه» تفسير شده است، و فخر رازى آن را از ابن عباس، مفسّر معروف اسلامى نقل كرده است (2) و اين تفسير با آنچه درباره رؤياى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ذكر شد كاملًا هماهنگ است.

ممكن است گفته شود كه در قرآن مجيد ذكرى از اين شجره ملعونه به ميان نيامده است، ولى با توجه به اين كه قرآن شديداً منافقان را لعن كرده (محمّد 23) و بنى اميه از سردمداران نفاق در اسلام بودند اين مشكل حل مى شود.

از اين گذشته تعبير «نُخَوِّفُهُم فَما يَزِيْدُهُمْ إلّا طُغْياناً كَبِيرا؛ ما آنها را انذار مى كنيم ولى جز بر طغيان عظيمشان افزوده نمى شود» كاملًا درباره آنها صادق است.


1- اين روايت در تفسير« قرطبى» و« مجمع البيان» و تفسير« صافى» و« فخر رازى» آمده است، و مرحوم« فيض كاشانى» مى گويد از رواياتى است كه ميان خاصه و عامه معروف است.
2- قرطبى اين روايت را از ابن عباس در تفسير خود جلد 6، صفحه 3902 و فخررازى نيزآن را از ابن عباس نقل مى كند، جلد 20، صفحه 237.

ص: 274

در روايتى آمده است كه جمعى از ياران امام صادق عليه السلام از آن حضرت (يا از پدرش امام باقر عليه السلام) درباره اين آيه سؤال كردند، فرمود: «منظور از شجره معلونه بنى اميه است».(1)

همين معنا از اميرمؤمنان على عليه السلام و در روايت ديگرى از امام باقر عليه السلام نقل شده و على بن ابراهيم نيز آن را در تفسيرش آورده است.(2)

«سيوطى» در «درالمنثور» نيز روايات متعددى در زمينه «شجره ملعونه» و «رؤياى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم» آورده كه گاه به «بنى اميه» و گاه به «بنى الحكم» و «بنى العاص» (كه همه از يك شجره خبيثه بودند) تفسير شده است.(3)

به هر حال اين رؤيا بعد از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به تحقق پيوست، و اين شجره ملعونه سرانجام بر جاى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يكى بعد از ديگرى تكيه زدند، و فتنه و بلاى عظيمى به وجود آوردند و آزمون مهمى براى مسلمانان شدند.

3- رؤياى صادقانه ديگر رؤياى ابراهيم خليل عليه السلام در مورد فرمان ذبح فرزندش اسماعيل است، او كه در يك ميدان آزمايش بزرگ به منظور رسيدن به مقام والاى امامت و رهبرى خلق گام نهاده بود مأمور ذبح فرزند بسيار عزيزش «اسماعيل» شد، و عجب اين كه اين مأموريت بزرگ و عجيب در عالم خواب به او داده شد، خوابى كه همچون وحى براى او واقعيت داشت و مسؤليت آفرين بود، چنانكه قرآن در سوره صافات مى گويد:

«فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْىَ قالَ يا بُنىَّ إنَّى أَرَى فِى الْمَنامِ أَنّى أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ماذا تَرَى قَالَ يا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِيْنَ؛

هنگامى كه (ابراهيم) با او (اسماعيل) به مقام سعى رسيد گفت فرزندم من در خواب مى بينم كه بايد ترا ذبح كنم، ببين نظر تو چيست؟ گفتم: پدرم آنچه به تو دستور داده شده اجرا كن بخواست من خدا مرا از صابران خواهى يافت».

(صافات 102).


1- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 180، حديث 278.
2- همان مدرك، صفحه 180 و 181 حديث 282 و 283 و 286.
3- تفسير الميزان، جلد 13، صفحه 157.

ص: 275

تعبير به «أرى» (مى بينم) كه فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد، نشان مى دهد كه ابراهيم اين خواب را مكرر ديد، آن چنان كه اطمينان كامل پيدا كرد كه فرمان خداست، و لذا فرزندش اسماعيل به او گفت اى پدر! آنچه به تو دستور داده شده است اجرا كن، من تسليمم و شكيبايى مى كنم.

و نيز به همين دليل در آيه 104 و 105 همين سوره آمده است «ما او را ندا داديم كه اى ابراهيم مأموريتى را كه در خواب به تو داده شده بود، انجام دادى؛ ونادَيْناهُ أَنْ يا إبْراهيِمُ- قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا».

اين ماجرا دليل روشنى است براى آنها كه مى گويند خواب مى تواند به عنوان نوعى وحى نسبت به انبيا و پيامبران تلقى شود، و در اخبار اسلامى نيز آمده است «إنَّ الرُّؤْيا الصّادِقَةُ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ جُزءً مِنَ النُّبُوَةِ؛

رؤياى صادقه جزئى از هفتاد جز از نبوت است».(1)

گرچه بعضى از اصوليون در اين دستور ترديد كرده اند كه چگونه ممكن است حكم الهى قبل از عمل نسخ گردد ولى همان گونه كه در جاى خود گفته شده اين در غير مورد «احكام امتحانى» است كه هدف از آن آزمودن شخص يا چيزى مى باشد، و تعبير به «قَدْ صدَّقْتَ الرُّؤْيا» (خوابى را كه ديده بودى تصديق كردى و تحقق بخشيدى) دليل بر اين است كه ابراهيم با آماده كردن تمام مقدمات ذبح فرزندش اسماعيل، و مهيا شدن براى اين ايثار بزرگ و بى نظير، تمام آنچه را كه وظيفه او بود، انجام داد.

4- خواب يوسف در خانه پدر يكى ديگر از رؤياهاى صادقه بود كه در آغاز سوره يوسف به آن اشاره شده است:

«إذْ قالَ يُوْسُفُ لِابِيْهِ يا أَبَتِ إِنِّى رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِىْ ساجِدْيِنَ؛ بخاطر بياور زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: پدرم من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه را در برابرم سجده مى كنند»! (يوسف 4).


1- بحارالانوار، جلد 58، صفحه 167 و 177 و 178.

ص: 276

پدر با شنيدن اين خواب حوادث آينده را پيش بينى كرد و به او بشارت داد كه خدا مقام والايى به تو مى دهد و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تمام خواهد كرد.

بعضى از مفسّران گفته اند: «يوسف اين خواب را در دوازده سالگى ديد، و چهل سال بعد تعبير آن تحقق يافت! آن زمان كه بر اريكه حكومت مصر تكيه زده بود، و يازده برادر به اتفاق پدر و مادر از كنعان نزد او آمدند، و براى او خضوع كردند، يا به شكرانه اين نعمت براى خدا سجده نمودند، چنانكه در اواخر همين سوره به آن اشاره شده است».

«وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً و قالَ يا أَبَتِ هَذا تَأْوِيْلُ رُؤْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها ربِّى حَقّا؛

و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى به خاطر او به سجده افتادند و گفت پدر! اين تحقق همان خوابى است كه قبلًا ديدم خداوند آن را به حقيقت پيوست». (يوسف 100).

اين ماجرا نيز به خوبى حكايت مى كند كه ممكن است حوادثى كه در چهل سال بعد واقع مى شود در يك رؤياى صادقانه در يك قلب پاك و آماده منعكس گردد، گرچه عدد 40 سال در متن آيات قرآن نيامده، ولى از قراين آيات به خوبى نمايان است كه در ميان اين دو حادثه فاصله بسيار بود.

قابل توجه اين كه يعقوب از بشارت هايى كه پس از اين رؤيا به فرزند خردسالش مى دهد اين است كه مى گويد: «و يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيْلِ الأَحاديْثِ؛ خداوند علم تعبير را به تو مى آموزد». (يوسف 6).

اين جمله خواه به معناى علم تعبير خواب تفسير شود، آن چنانكه بسيارى از مفسّران گفته اند، و يا آن چنانكه در تفسير الميزان آمده مفهومى گسترده تر از علم تعبير خواب داشته باشد، و آگاهى بر ريشه حوادث و نتايج آن را نيز شامل شود.(1)

در هر حال دليل بر اين است كه بعضى از رؤياها ممكن است صادقه باشد و


1- الميزان، جلد 11، صفحه 86.

ص: 277

داراى تأويل هاى عينى و واقعى.

5 و 6- خواب هايى كه هم بندهاى زندانى يوسف در آن هنگام كه به جرم پاكدامنى در زندان عزيز مصر گرفتار بود ديدند، قرآن در همان سوره يوسف اين معنا را چنين بازگو مى كند:

«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّى أَرَانِى أَعْصِرُ خَمْراً وَ قَالَ الآخَرُ إِنِّى أَرانِى أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِى خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نِبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ انَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِيْنَ؛ دو جوان همراه او وارد زندان شدند، يكى از آن دو گفت: من در خواب ديدم كه (انگور براى) شراب مى فشارم، و ديگرى گفت: من در خواب ديدم كه نان بر سرم حمل مى كنم، و پرندگان از آن مى خورند، ما را از تعبير آن آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم». (يوسف 36).

يوسف نخست آنها را دعوت به توحيد و پرستش خداوند يگانه كرد، سپس به تعبير خواب آنها پرداخت؛ به آن كس كه خواب ديده بود انگور براى شراب مى فشارد گفت: تو از زندان خلاص خواهى شد، ولى به نفر دوّم كه خواب ديده بود نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند گفت: تو محكوم به اعدام خواهى شد، و سرانجام هر دو تعبير تحقق يافت (و طبيعى است كه در محيط فاسدى همچون محيط مصر، با آن حكومت خود كامه جبّار، كه يوسف ها را به جرم پاكدامنى به زندان مى افكنند، سازش با حكام ظالم و آماده كردن شراب براى آنها موجب آزادى شود، اما كسانى كه روح حمايت از ضعيفان داشته باشند و نان به پرندگان دهند محكوم به اعدام گردند).

به هر حال اين دو رؤيا كه شرح آن با صراحت در قرآن آمده، نشان مى دهد كه رؤياها مى تواند گاهى به عنوان منبعى براى معرفت تلقى گردد، اما البتّه نه هر رؤيا، و نه براى هر معبّر و تفسير كننده خواب.

7- رؤياى سلطان مصر: در همين داستان يوسف، در قرآن مجيد خواب ديگرى منعكس است كه نمونه روشنى از رؤياهاى صادقه است.

او در خواب مى بيند كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كردند و آنها را

ص: 278

خوردند، و هفت خوشه خشكيده برگرد هفت خوشه سبز پيچيد و آنها را از ميان برد، از اين خواب در وحشت فرو رفت، و از اطرافيان خود تعبير آن خواب را مطالبه كرد:

«وَقالَ الْمَلِكُ انِّى أَرَى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ و اخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّها الْمَلأُ أَفْتُونِى فِى رُؤْياىَ انْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيا تَعْبُرُونَ؛ و از آن جا كه اطرافيان او از تعبير خواب آگاهى نداشتند به او گفتند: اينها خواب هاى پريشانى است كه قاعدتاً تعبيرى ندارد، و ما نيز از تأويل خواب آگاه نيستيم». (يوسف 43).

شايد مى خواستند با اين سخن سلطان مصر را از نگرانى بيرون آورند (توجه داشته باشيد سلطان و فرعون مصر حاكم بر كل اين كشور بود، و اما عزيز مصر به گفته بعضى از مفسّران وزيرخزانه دارى مصر بود، نام فرعون معاصر يوسف را «ريّان بن وليد» و نام عزيز معاصر «قطفير يا عطفير» نوشته اند).(1)

ولى در اين جا ساقى شاه كه بعد از ماجراى خوابش از زندان آزاد شده بود به ياد يوسف صِدِّيق آن مرد آگاه بيدار و راستگو افتاد، و ماجرا را به سلطان گفت، كسى را نزد يوسف فرستادند و خواب را چنين تعبير كرد و گفت: «شما هفت سال پر بركت در پيش داريد، همراه با زندگى فراوان، با جديت زراعت كنيد و آنچه را درو مى كنيد به صورت خوشه در انبارها ذخيره نماييد، جز به مقدار كمى كه براى خوردن نياز داريد، زيرا بعد از آن هفت سال خشك و كم باران و سخت در پيش است تنها بايد از آنچه در سال هاى قبل ذخيره كرده ايد استفاده كنيد، وگرنه هلاك خواهيد شد، با اين حال نبايد در آن هفت سال قحطى تمام موجودى انبارها را مصرف كنيد، بلكه بايد كمى از آن را براى زراعت سال بعد كه سال بعد كه سال خوب و پربارانى خواهد بود ذخيره نماييد» (يوسف 47-


1- در تفسير كبير فخر رازى اين معنا از مفسّران نقل شده است، جلد 18، صفحه 108( براى توضيح بيشتر در اين زمينه به كتاب« اعلام القرآن» صفحه 673 مراجعه شود،« ابوالفتوح رازى» نيز تصريح مى كند يوسف سرانجام به مقام سلطنت مصر رسيد) ابوالفتوح، جلد 6، صفحه 401.

ص: 279

49).

اين تعبير نيز دقيقاً به وقوع پيوست و چون نشانه هاى صدق و راستى و آگاهى و هوشيارى در آن نمايان بود سبب آزادى يوسف و رسيدن او به مقام خزانه دارى مصر، و سپس حكومت او بر كل اين كشور پهناور و آباد گرديد.

***

نتيجه

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه قسمتى از رؤياها ممكن است منبعى براى درك پاره اى از حقايق گردد، و يا به تعبير ديگر امكان دارد مسأله كشف و شهود در رؤيا تحقق يابد و نه در بيدارى فقط اين گونه رؤياها طبق آيات فوق بر سه گونه است:

1- بعضى عيناً و بدون هيچ گونه تغييرى در بيدارى رخ مى دهد، مانند رؤياى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد زيارت خانه خدا كه در سوره فتح آمده است.

2- خواب هايى كه به صورت تعبير تحقق مى يابد، يعنى حتماً نيازمند به تفسير است، تفسيرى كه جز معبِّر آگاه، از آن با خبر نيست (مانند رؤياهاى چهارگانه يوسف و سلطان مصر و زندانيان كه همه در سوره يوسف منعكس است).

3- رؤياهاى كه جنبه حكم و فرمان دارد و نوعى از وحى در حالت خواب محسوب مى شود (مانند رؤياى ابراهيم عليه السلام).

ولى مفهوم اين سخن آن نيست كه هر خوابى مى تواند به عنوان شكف و شهود تلقى شود، بلكه بسيارى از رؤياها مصداق همان «أَضُغاثُ أَحْلام» (خواب هاى پريشان) و فاقد تعبير، رؤياهايى كه نتيجه فعاليت نيروى توهم و يا محروميّت ها و ناكامى ها و ناراحتى هاست.

[سؤال و پاسخ

سئوال؟

در اين جا ممكن است سئوال كنند كه آيا ارتباط رؤياها با حوادث آينده مى توان

ص: 280

جنبه علمى داشته باشد؟ با اين كه جمعى به پيروى «فرويد» روانشناس معروف معتقدند خواب ها تفسيرى جز ارضاى تمايلات واپس زده و سر كوفته ندارند، كه با تغيير و تبديل هايى براى فريب «من» به عرصه خود آگاه ذهن روى مى آورند، يا به تعبير ديگر آنچه در ضمير باطن به صورت يك ميل ارضا نشده پنهان گرديده است در حالت خواب براى يكنوع اشباع تخيلى به مرحله خود آگاه روى مى آورد، گاه بدون تعبير منعكس مى شود (همانند عاشقى كه محبوب از دست رفته خود را در خواب مشاهده مى كند) و گاه تغيير صورت مى دهد و به شكل مناسبى منعكس مى گردد كه در اين صورت نياز به تعبير دارد.

پاسخ:

اين يك فرضيه بيشن نيست، و در واقع آنها هيچ دليلى براى اين سخن ندارند، ممكن است قسمتى از خواب ها چنين باشد، ولى اين ادعا كه همه خواب ها چنين است كاملًا فاقد دليل و برهان مى باشد.(1)

ما شك نداريم كه رؤياها چند گونه است، تنها يك بخش از آن است كه رؤياى صادقه نام دارد، و كليدى است براى كشف بعضى از حقايق، ما اين عقيده را در درجه اوّل از قرآن كه وحى الهى است گرفته ايم، و در درجه بعد از تجربياتى كه در اين زمينه صورت گرفته، منظور حكايت هاى بى مأخذ نيست، بلكه منظور حوادثى است كه دقيقاً براى افراد بزرگ و شناخته شده اى در عصر ما، يا قبل از عصر ما، واقع شده، و در كتاب هاى خود نوشته اند (در تفسير نمونه در جلد نهم نمونه هاى روشنى از آن را آورده ايم).

ضمناً از اين جا معلوم مى شود كه خواب را به تنهايى به عنوان يك «منبع معرفت» نمى توان تلقى كرد، و به همين دليل مى گويند خواب حجيت ندارد،


1- دانشمندان امروز حتى در اين كه منشأ خود خواب( نه رؤيا و خواب ديدن) چيست هنوز به نتيجه روشنى نرسيده اند كه آيا واقعاً بر اثر يك عامل« فيزيكى» انسان به خواب مى رود، يا يك عامل« شيميايى» و يا هر دو، و يا يك سيستم فعاليت عصبى است، جايى كه اصل مسأله« خواب» هنوز به صورت يك معماست چگونه مى توان انتظار داشت كه موضوع« رؤيا» كه به مراتب از آن پيچيده تر است حل شده باشد.

ص: 281

بلكه بايد قراين و شواهدى از خارج به آن ضميمه شود تا بتواند مدرك گردد قراينى روشن و انكارناپذير.

***

4- مكاشفات «رحمانى» و «شيطانى»!
اشاره

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه در برابر كشف و شهود واقعى كه گاه بر اثر ايمان و يقين كامل، و گاه به خاطر رياضّت هايى حاصل مى شود، كشف و شهودهاى خيالى و پندارى نيز فراوان است كه گاه بر اثر تلقين هاى مكرّر و انحراف فكر و ذهن از جاده صواب، و گاه بر اثر القائات شيطان، صحنه هايى در نظر انسان مجسم مى شود كه هرگز با واقعيت تطبيق نمى كند، و چيزى بيش از مشتى خيال و اوهام نيست، و از اين قبيل است كشف و شهودهايى كه بسيار از «صوفيه» ادعا مى كنند، مريد ساده لوح در آغاز كار بر اثر تبليغات عده اى متعقد مى شود كه بايد بوسيله خواب و رؤيا «مرشد» و راهنماى حقيقى را پيدا كرد، و روز به روز اين فكر براى او قوت مى گيرد، او هميشه منتظر است در عالم خواب، جمال مرشد را زيارت كند، (غالباً اشخاصى را در نظرش براى اين منصب برگزيده و اگر هم دقيقاً تعيين نكرده باشد حدود و مشخصات او را از جهاتى در نظر مى گيرد).

گاه بر اثر رياضّت هاى مشقّت بار وانحراف مزاج، تعادل طبيعى فكرى را از دست داده، و قدرت تخيّل در او زياد مى شود، ناگهان يك شب در عالم خواب اشخاص را در حدود مقصودش مى بيند و اگر هم كاملًا بر آن منطبق نباشد با مقدارى توجيه و تفسير آن را ترميم كرده و به اين وسيله شالوده ارادت او ريخته مى شود. ممكن است نظير اين قضيه در عالم بيدارى نيز اتفاق بيفتد، زيرا چشم و گوش اين سالك ساده ذهن به راه دوخته شده، و متوجه عالم غيب است، همواره انتظار دارد درى از آن جهان بر او گشوده شود يا سروشى به گوش او رسد، پيوسته اين معنا را به خود تلقين مى كند و در عالم ذهن پرورش

ص: 282

مى دهد و شب و روز به آن مى انديشد، ناگاه در اثر فعاليت قوه خيال صدايى به گوشش مى خورد، و يا صورتى در برابر او مجسم مى گردد، و آن را گرفته و پايه اعتقادى خود قرار مى دهد.

شنيدن مطالبى ذوقى و نشاط آور كه گاه با اشعار جالب و آهنگ هاى مخدِّر نيز همراه است اثر تلقينات را چند برابر مى كند.

آن گروه از صوفيه كه طرفدار وجد و سماعند(1) چنان در حالت وجد و سماع داغ مى شوند و جوش مى يابند و از خود بى خود مى شوند كه قوه عاقله كاملًا از كار مى افتد، و ميدان براى فعاليت قوه وهميه خالى مى شود، و آنها را كه دائماً در خيال كشف و مشاهده عوالم غيبى هستند در عالم هايى سير مى دهد كه بستگى به قدرت تخيل آنها دارد، درياهاى نور و كوه طور، سماوات سبع وارضين سبع، را در برابر چشمان خود مجسم مى بينند، و هر شكل و صورتى كه قوه وهميه آنان به آن تمايل داشته باشد در مقابل چشمانشان خودنمايى مى كند.

آنها با ديدن اين صحنه ها به شدت فرحناك شده، و به گمان اين كه شاهد مطلوب را در آغوش كشيده اند نعره مى كشند و فرياد سر مى دهند، و همين امر موجب تشديد اين حالت مى گردد، و بالاخره در حالتى شبيه به اغما فرو مى روند، و وقتى از آن حالت آرامش مى يابند آنچه را ديده بودند به عنوان مكاشفات خود براى ديگران بازگو مى كنند!

آنها در حقيقت به گمان آب به دنبال سراب مى روند، و بى آن كه به جايى رسيده باشند در امورى كه به كلى عارى از حقيقت است گرفتار مى شوند.

كوتاه سخن اين كه چنان نيست كه هركس ادعاى كشف و شهود كند بتوان از او پذيرفت، و يا اگر صورتى در نظرش مجسم شود و يا سروشى به گوش او رسد بتوان آن را الهى و واقعى دانست، چرا كه مكاشفات شيطانى نيز بسيار است.

در حديثى در احتجاج طبرسى از «ابن عباس» نقل شده است كه اميرمؤمنان


1- منظور از« سماع» آهنگ هاى مختلف موسيقى يا نغمه خوانندگان است كه در بعضى مجالس صوفيان رايج است است و منظور از« وجد» حالت ذوق و شوقى است كه براى صوفيان سماع پسند حاصل مى شود و مقارن با حركاتى شبيه رقص است.

ص: 283

على عليه السلام از كنار «حسن بصرى» گذشت در حالى كه مشغول وضو گرفتن بود (و در ريختن آب وضو سخت گيرى مى كرد) امام عليه السلام فرمود: اى حسن! وضو را پر آب بگير، حسن بصرى گفت: اى اميرمؤمنان! تو ديروز (در ميدان جنگ جمل) كسانى را كشتى كه شهادت به وحدانيت خداوند و رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى دادند و نمازهاى پنجگانه را به جا مى آوردند، وضوى پر آب مى گرفتند امام فرمود: اگر چنين بود تو چرا دشمنان ما را يارى نكردى؟!

«حسن بصرى» گفت: به خدا سوگند من تو را تصديق مى كنم، اى اميرمؤمنان! در اوّلين روز بيرون آمدم، غسل كردم و حنوط بر خود پاشيدم و سلاح در تن كردم و شك نداشتم كه تخلف از يارى عايشه كفر است! هنگامى كه به محلى از «حُزَيْبَه» (نزديكى بصره) رسيدم صداى منادى به گوشم خورد كه اى حسن! كجا مى روى؟ برگرد كه قاتل و مقتول هر دو در دوزخند! من وحشت زده بازگشتم و در خانه نشستم، روز ديگر باز يقين كردم كه تخلف از يارى عايشه كفر است، و دگر بار بر خود حنوط پاشيدم و سلاح در تن كردم و به سوى ميدان حركت نمودم تا به همان محل ديروز رسيدم صداى منادى از پشت سرم شنيدم كه اى حسن! پشت سر هم به كجا مى روى كه قاتل و مقتول در دوزخند!

على عليه السلام فرمود: راست گفتى، اما مى دانى آن منادى چه كسى بود؟ گفت: نه، فرمود: آن برادرت شيطان بود! و در واقع هم راست گفته چرا كه قاتلين و مقتولين آن گروه (بلواگران جمل كه بر ضد حكومت مسلمين و امام وقت على عليه السلام قيام كرده بودند) همه در دوزخ بودند.(1)

اين گونه سروش هاى غيبى و مكاشفاتى شبيه آن همان است كه در قرآن مجيد به عنوان وحى شياطين به آن اشاره شده است، در سوره انعام مى خوانيم:

«وَكَذلِك جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِى ءٍ عَدُوّاً شَياطِيْنَ الأنْسِ وَالْجِنِّ يُوْحِى بَعْضُهُمْ الى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا؛

اين گونه در برابر هر پيامبرى شياطين انس و جن قرار داديم كه سخنان


1- احتجاج طبرسى، جلد 1، صفحه 250.

ص: 284

فريبنده بى اساس را به طور سرِّى به يكديگر مى گفتند» (انعام 112).

اينها در واقع يك نوع آزمون و امتحان است تا صفوف مؤمنان و غير مؤمنان از هم جدا شود، و نيز در همين سوره مى خوانيم:

«وَ انَّ الشَّياطِيْنَ لَيُوحُونَ الى أَوْلِيائهِم؛

شياطين مطالبى را به دوستان خود به طور سرى القاء مى كنند»! (انعام 121).

به همين دليل انسان وقتى به كتب «صوفيه» مراجعه مى كند آنها را مملو از مكاشفاتى مى بيند بسيار وحشتناك كه آثار نادرستى از آنها نمايان است، در اين جا فقط به چند نمونه مختصر اشاره مى كنيم مبادا از اصل مطلب دور بمانيم، ولى تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

1- در كتاب «صفوة الصفا» كه در شرح حالات «شيخ صفى الدين اردبيلى» به قلم يكى از مريدان او نوشته شده، چنين آمده است: يكى از مردان كار كرده به شيخ گفت: در عالم خواب ديدم سرآستين شيخ از عرش بود تا ثرى (خاك) شيخ گفت: اين را به قدر حوصله تو، به تو نشان داده اند!

2- محى الدين عربى در كتاب «مُسامَرَة الأَبْرار» مى گويد: رجبيون كسانى هستند كه داراى يك نوع رياضتند و از آثار آن اين است كه در حالت مكاشفه «رافضى ها» (شيعه ها) را به صورت خوك مى بينند!!

3- شيخ عطار در كتاب «تَذْكِرةُ الأَوْليأ» در حالات «با يزيد بسطامى» مى نويسد:

مدتى خانه را طواف مى كردم، چون به حق رسيدم خانه را ديدم كه گرد من طواف مى كرد! ... حق تعالى مرا به جايى رسانيد كه خلايق را به جملگى در ميان دو انگشت خود ديدم!!(1)

4- در همان كتاب آمده است كه «با يزيد» گفت: حق تعالى مرا دو هزار مقام پيش خود حاضر كرد و در هر مقام مملكتى بر من عرضه داشت، من قبول نكردم!(2)


1- تذكرة الاولياء، صفحه 102.
2- تذكرة الاولياء، صفحه 101.

ص: 285

اينها ادعاهايى است كه از هيچ پيامبر مرسل و امام معصوم شنيده نشده، بلكه دعا و مناجات هاى آنان در پيشگاه خدا و در كنار خانه او كه دليل بر نهايت خضوع و تواضع و تذلل است نشان مى دهد كه اين گونه مكاشفات هرگاه دروغ تعمدى نباشد حتماً اوهام و خيالات شيطانى است كه بر اثر عوامل مختلف كه در گذشته به گوشه اى از آن اشاره شد در ذهن بعضى نقش مى بندد، و وسعت آن بستگى به ميزان تخيلات و بلند پروازى هاى صاحبان آنها دارد.

[سؤال و پاسخ

سؤال؟

در اين جا يك سؤال پيش مى آيد كه آيا راهى براى شناخت «مكاشفات رحمانى» از «مكاشفات شيطانى» و «واقعيت» از «پندار» وجود دارد يا نه؟!

پاسخ:

آرى، سه نشانه عمده وجود دارد كه اجمالًا فرق اين دو را با آن مى توان شناخت: مكاشفات رحمانى علاوه بر يقينى و قطعى بودن هميشه همراه با سطح بسيار والايى از ايمان، و يقين و معرفت و اخلاص و توحيد و عمل صالح است، در حالى كه «مكاشفات شيطانى» و خيال پردازى ها، فاقد آن مى باشد، بنابراين اگر اين گونه مطالب از غير واجدين اين صفات ديده يا شنيده شود به هيچ وجه قابل اعتبار نيست.

قبلًا در روايتى كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرديم چنين آمده بود كه مى فرمود:

«علم نورى است كه خداوند در قلب هركس كه دوست دارد مى افكند، درهاى قلب او گشوده مى شود، و غيب را مى بيند، سينه او گشاده مى گردد، و مشكلات و آزمون ها را متحمل مى شود، گفته شد اى رسول خدا! آيا اين امر نشانه اى دارد؟ فرمود: (آرى نشانه اش) بى اعتنايى به سراى فريبنده، و توجه به سراى جاويدان، و آمادگى براى مرگ (از طريق ايمان و عمل صالح) قبل از نزول آن است».(1)

ديگر اين كه «مكاشفات حقيقى» همواره هماهنگ با كتاب و سنت است، و در


1- تفسير الصراط المستقيم، جلد 1، صفحه 267.

ص: 286

مسير آيات الهى و سخنان قطعى پيشوايان معصوم مى باشد، هرگز سر سوزنى از جاده اطاعت الهى خارج نيست، و كمترين آلودگى با عصيان و گناه ندارد.

سوّم اين كه محتواى آن با عقل كاملًا سازگار است و از بلند پروازى هاى نامعقول و خيال بافى بر كنار مى باشد، آن كس كه مى گويد «رافضى ها» را در حال مكاشفه به صورت خوك ديدم در واقع صورت خويش را در آيينه درونش ديده و آن كس كه مى گويد هنگامى كه به خدا رسيدم خانه كعبه را ديدم كه بر گرد وجود من مى چرخد گرفتار سرگيجه بوده چنين كسى خود را از طواف خانه خدا بى نياز و آن را مادون شأن خود مى پندارد، در حالى كه پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در آخرين سال عمرش به «حجة الوداع» رفت، و مراسم حج و طواف خانه خدا را انجام داد.

به همين دليل است كه اين گونه مكاشفات را پندارهاى بى اساس و يا القائات شيطانى بايد شمرد.

آخرين سخن درباره كشف و شهود اين است كه اين يك «منبع معرفت عمومى» مانند «عقل» و «حس» و «تاريخ» نيست، بلكه منبعى است خصوصى داراى شرايطى بسيار سنگين (دقت كنيد)

ص: 287

3- موانع و آفات معرفت

اشاره

ص: 288

* اشاره

تاكنون در پيمودن منازل معرفت و شناخت، منزلگاه هايى را پشت سر گذارده ايم.

وجود واقعيات را در بيرون دستگاه فكر و انديشه خود پذيرفته ايم، و امكان پى بردن به اين واقعيات را تا حدودى براى انسان قبول كرده ايم.

و منابع ششگانه معرفت و شناخت حقايق را دقيقاً شناخته ايم.

و مى دانيم پنج قسمت از اين منابع يعنى «حس» و «عقل» و «فطرت» و «تاريخ» و «وحى» جنبه عمومى دارد و همگان مى توانند از اين منابع پنجگانه بهره گيرند، ولى منبع ششم كه شهود باطنى است جنبه عمومى ندارد، و مخصوص به گروه خاصى از مؤمنان و اولياء اللَّه است.

اكنون دو منزلگاه ديگر در پيش داريم كه بايد از آنها بگذريم و به سر منزل مقصود برسيم: يكى «موانع راه معرفت» است، و ديگر «زمينه ها» و اكنون موضوع بحث ما «موانع» است.

بى شك براى ديدن چهره اشخاص و موجودات مختلف جهان، داشتن چشم به تنهايى كافى نيست، بلكه بايد مانع و حجابى نيز در ميان نباشد، اگر فضاى اطراف ما را دود سياه يا گرد و غبار غليظ گرفته باشد ما حتى جلو پاى خود را نمى بينيم، اگر آفتاب عالم تاب با آن همه روشنايى كه همه جا ضرب المثل است پشت حجاب ابرهاى تيره قرار گيرد قادر به مشاهده آن نيستيم.

اگر كسى عينك سياهى بر چشم زند مسلماً چيزى نمى بيند، و اگر رنگين باشد همه چيز را به همان رنگ خواهد ديد، و اگر شيشه هاى آن ناصاف و ناموزون باشد چهره اشيا را كج و معوج مشاهده مى كند، و اگر كسى مبتلا به يرقان (بيمارى زردى) شود همه چيز را به رنگ زرد مى بيند، و اگر چشم احول (دوبين) باشد آنچه را انسان مى بيند با واقعيت تطبيق نمى كند.

درست همين گونه موانع براى عقل و فطرت آدمى نيز ممكن است ايجاد شود،

ص: 289

در مقابل آيينه تاريخ نيز ممكن است موانعى وجود داشته باشد، و حتى درك و فهم صحيح محتواى وحى و كلمات معصومين عليه السلام نيز بر اثر وجود اين موانع غير ممكن است، و از اين جا به خوبى مى فهميم كه بررسى بحث موانع شناخت تا چه اندازه لازم به نظر مى رسد، و براى وصول به معرفت صحيح ضرورى است.

و از آن جا كه ما در بحث هاى تفسير موضوعى به دنبال نظرات قرآن هستيم قبل از هر چيز بايد به سراغ آيات برويم، ما تنها از موانع و آفاتى بحث مى كنيم كه در قرآن منعكس است و كار اساسى همين است.

آيات قرآن دو گونه بحث درباره موانع شناخت دارد: نخست بحث هاى كلى و «هشدار دهنده» و ديگر بحث هاى جزئى و «آگاه كننده» است فعلًا به سراغ بحث هاى كلى مى رويم.

«حجاب هاى معرفت (بطور كلى)

نخست با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- افَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوُ عَمَلِهِ فَرَأهُ حَسَناً» (فاطر/ 8)

2- «وَلكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ» (انعام/ 43)

3- «فَأمَّا الَّذِيْنَ فِى قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ» (آل عمران/ 7).

4- كَلَّابَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِم ما كانُوا يَكْسِبُونَ» (مطففين/ 14).

5- «لِيَجْعَلَ ما يُلْقِى الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِيْنَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ (حج/ 53).

6- «وَجَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِم أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى آذانِهِم وَ قْرَاً» (اسراء/ 46)

7- «وَقالُوا قُلُوبُنَا غُلْفُ بَلْ لَّعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيْلًا ما يُؤمِنُون» (بقره/ 88).

8- «وَنَطْبَعُ عَلى قُلُوبِهِم فَهُمْ لايَسْمَعُونَ (اعراف/ 100).

9- «وَطُبعَ عَلى قُلُوبِهِم فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ» (توبه/ 87).

10- «خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصارِهِمْ غِشَاوَةٌ»

ص: 290

(بقره/ 7).

11- «أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ الهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً» (جاثيه/ 23).

12- «أَفَلا يَتَدَبَّروُنَ الْقُرآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفالُها» (محمّد/ 24).

13- فَإِنَّها لا تَعَمَى اْلأَبصارُ وَلكِنْ تَعَمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ» (حج/ 46).

14- «لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعيُنٌ لاَّ يُبْصِروُنَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لَّا يَسْمَعُونَ بِها أُوْلئِكَ كَالانْعامِ بَلْ هُمْ اضَلُّ اوْلئِكَ هُمُ الْغافِلونَ» (اعراف/ 179).

ترجمه:

1- آيا كسى كه عمل بدش براى او تزيين شده، و آن را خوب و زيبا مى بيند ...

2- ولى دل هاى آنها قساوت پيدا كرد، و شيطان هركارى را كه مى كردند در نظرشان زينت داد.

3- اما آنها كه در قلوبشان انحراف است، پيروى از متشابهات مى كنند تا فتنه انگيزى كنند.

4- چنين نيست كه آنها خيال مى كنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته!

5- هدف اين بود كه خداوند، القاى شيطان را آزمونى براى آنها كه در قلبشان بيمارى است، قرار دهد.

6- و بر دل هاى آنها پوشش هايى قرار داديم تا آن را نفهمند، و در گوش هايشان سنگينى.

7- (و آنها از روى استهزا) گفتند: دل هاى ما در غلاف است، خداوند آنها را به خاطر كفرشان از رحمت خود دور ساخته (به همين دليل چيزى را درك نمى كنند) و كمتر ايمان مى آورند.

8- و بر دل هايشان مهر مى نهيم تا (صداى حق را) نشنوند.

9- و بر دل هايشان مهر نهاده شده لذا نمى فهمند.

10- خدا بر دل ها و گوش هاى آنان مهر نهاده، و بر چشم هاى آنها پرده افتاده.

11- آيا ديدى آن كسى را كه معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده؟! و خداوند او را با آگاهى (بر اين كه شايسته هدايت نيست) گمراه ساخته، و بر گوش و قلبش مهر زده، و بر

ص: 291

چشمش پرده افكنده!

12- آيا آنها در قرآن تدبّر نمى كنند؟ يا بر دل هايشان قفل نهاده شده است؟

13- چشم هاى ظاهرى نابينا نمى شود، بلكه دل هايى كه در سينه ها جاى دارد بينايى و بصيرت را از دست مى دهد.

14- آنها دل ها (عقل ها) يى دارند كه با آن نمى فهمند، و چشمانى دارند كه با آن نمى بينند، و گوش هايى كه با آن نمى شنوند، آنها همچون چار پايانند بلكه گمراه تر، آنها همان غافلانند.

***

شرح مفردات:

قبل از هر چيز بايد واژه هاى مختلف و ظريفى را كه در آيات فوق، در مورد موانع شناخت و محروم شدن انسان از معرفت به كار رفته، مورد بررسى قرار دهيم، چرا كه هركدام از آنها اشاره به مرحله اى از انحراف فكر انسان و محروميت او از شناخت است، از مراحل ضعيف تر شروع مى شود و به مراحل سخت و خطرناك مى رسد، آن چنانكه به كلى حسّ تشخيص از او گرفته مى شود، بلكه چهره حقيقت واژگونه در نظرش مجسم مى شود، ديو را فرشته مى بيند، زشتى ها را زيبايى، و باطل را به صورت حق.

* «زَيْغ» به طورى كه بسيارى از ارباب لغت گفته اند، به معناى «انحراف»، يا «انحراف از حق و راستى» است، و لذا در قرآن مى خوانيم: «رَبَّنا لا تُزغْ قُلُوبَنا؛ پروردگارا! دل هاى ما را از ايمان و حق، منحرف مفرما».(1)

* «رانَ» از ماده «رَيْن» (بر وزن عَين) به معناى زنگارى است كه روى اشياى قيمتى مى نشيند، اين سخن را «راغب» در «مفردات» آورده، و بعضى ديگر از اهل لغت گفته اند: «قشر قرمز رنگى است كه بر اثر رسوبات هوا، روى بعضى از فلزات مانند آهن ظاهر مى شود» كه ما در فارسى آن را «زنگ» يا «زنگار» مى گوييم و معمولًا نشانه پوسيدن و ضايع شدن، و سبب از بين رفتن شفافيت و


1- آل عمران، آيه 8.

ص: 292

درخشندگى آن فلز است.

بعضى نيز آن را به معناى «سلطه» چيزى بر چيز ديگر» يا «افتادن در حادثه اى كه راه خلاصى از آن نيست» تفسير كرده اند.

و لذا به شراب نيز «رَيْنه» گفته اند چرا كه بر عقل آدمى چيره مى شود.(1)

* «وَقْر» بر وزن (عقل) به معناى سنگينى گوش است به طورى كه انسان به زحمت چيزى را بشنود.

* «وِقْر» بر وزن (فِكر) به معناى هرگونه سنگينى است كه بر پشت يا روى سر انسان قرار مى گيرد، و به بارهاى سنگين «وقر» مى گويند، و به همين دليل افراد صاحب عقل و متين را صاحب «وقار» مى نامند.

* «غِشاوَة» به معناى هر چيزى است كه شى ء ديگرى را بپوشاند، و لذا به پرده، غشاوه گفته مى شود، و قيامت را از اين جهت «غاشيه» گفته اند كه وحشت و اضطراب ناشى از آن همه را مى پوشاند، و نيز به تاريكى شديد شب كه همچون پرده اى بر صفحه زمين مى افتد «غشاوه» مى گويند اين واژه به «خيمه» نيز اطلاق مى گردد.

* «اكِنَّه» جمع كِنان (بر وزن زيان) در اصل به معناى هرگونه پوششى است كه چيزى را با آن مستور كنند ( «كِنّ» بر وزن جِنّ) به معناى ظرفى است كه چيزى را در آن محفوظ مى دارند، و به خانه و هر چيز كه انسان را از سرما و گرما حفظ كند، اطلاق شده است، افتادن «اكِنّه» بر قلب ها به معناى سلب قدرت تشخيص است.

* «غلف» (بر وزن قفل) جمع «اغلف» از ماده «غلاف» به معناى پوشش شمشير و يا اشياى ديگر است، و «قلوب غلف» اشاره به دل هايى است كه قادر به درك واقعيت نيست، گويى در غلافى فرو رفته است.

* «نَطْبَع» از ماده «طَبْع» در اصل به معناى نقش زدن بر چيزى است، و لذا در مورد ضرب سكه هاى پول و نقشى كه بر آنهاست به كار مى رود، و به مهرهايى


1- تفسير فخر رازى، ذيل آيه 14، سوره مطففين والمنجد ماده رين.

ص: 293

كه نامه ها را با آنها مهر مى كنند «طابَع» (بر وزن خاتَم) گفته مى شود، اين واژه هنگامى كه در مورد عقل و دل به كار مى رود اشاره به عدم درك حقيقت است، گويى درهاى آن را بسته اند و مهر و موم كرده اند، واژه «طَبَع» (بر وزن عَمَل) به معناى زنگارى است كه روى شمشير را مى پوشاند و به معاصى و گناهان كه قلب آدمى را مى پوشاند نيز اطلاق شده.

* «خَتْم» (بر وزن حَتْم) در اصل به معناى پايان دادن چيزى است، و از آن جا كه نامه ها را با مهر زدن پايان مى دهند به مهر، «خاتَم» گفته مى شود، و چون در گذشته مهر اسم بسيارى از افراد روى نگين انگشترشان بود و با انگشتر خود نامه ها را مهر مى كردند به انگشتر نيز «خاتم» گفته شده است.

در گذشته و امروز معمول بوده و هست كه وقتى بخواهند نامه يا صندوق يا خانه اى را ببندند، و كسى آن را باز نكند، نخست آن را با نخ يا قفل مى بستند، سپس روى نخ يا قفل ماده چسبنده اى شبيه لاك يا گل چسبنده مى گذاردند، و روى آن را مهر مى كردند، به طورى كه اگر كسى مى خواست در آن خانه يا آن صندوق را باز كند حتماً بايد آن لاك و مهر را بشكند.

به كار گرفته شدن اين تعبير درباره دل ها و عقل ها اشاره به اين است كه چنان از كار افتاده است كه به هيچ وجه نمى توان آن را گشود و راه معرفت و شناخت را به سوى آن باز كرد.

***

تفسير و جمع بندى

* نفوذ تدريجى آفات معرفت

(كجى ها، زنگارها، بيمارى ها، پرده ها، و قفل ها)

گفتيم اهميّت بحث «موانع شناخت» ايجاب مى كند كه آن را در دو مرحله، مطرح كنيم:

مرحله اوّل، وجود اجمالى اين موانع و آفات است كه از كيفيت تأثير آنها روى عقل و درك و فطرت آدمى، و چگونگى آلوده ساختن تدريجى اين

ص: 294

سرچشه هاى بزرگ معرفت، پرده برمى دارد، تا آن جا كه منتهى به از كار انداختن آنها مى شود.

مرحله دوّم بحث از جزئيات و خصوصيات و بررسى يك يك اين موانع و آفات است، و آيات قرآن، در اين زمينه، بحث گسترده و لطيف و بسيار آموزنده اى دارد.

نخست به سراغ مرحله اوّل مى رويم: جالب اين كه قرآن مجيد به قدرى دقيق از نفوذ تدريجى و مرموز اين آفات، سخن مى گويد كه رهروان راه معرفت و علم و دانش را كاملًا به اين خطرات بزرگ آشنا مى سازد، و پى در پى هشدار مى دهد، مبادا عمرى در بيراهه ها در جستجوى آب، به دنبال سراب باشيم، و بعد از سال ها تلاش در طريق دستيابى به حقيقت، سر از باطل درآوريم.

***

اكنون به اتفاق هم به بررسى آيات فوق مى پردازيم:

در آيه اوّل و دوّم سخن از تزيين اعمال آدمى است، اين تزيين گاهى به وسيله شيطان صورت مى گيرد (همان گونه كه در آيه دوّم آمده) و گاه به وسيله ذهنيات خود انسان يا هر عامل ديگر (همان گونه كه در آيه اوّل به صورت سربسته و فعل مجهول مطرح شده) مى فرمايد: «آيا كسى كه عمل بدش براى او تزيين شده و آن را زيبا مى بيند، همانند كسى است كه اين چنين نيست، مسلّم است نفر اوّل به سوى پرتگاه پيش مى رود، در حالى كه نفر دوّم، در صراط مستقيم الهى است، و اگر كار بدى از او سر زده، فوراً به فكر توبه و بازگشت و جبران خواهد بود.

و در آيه دوّم اضافه مى كند كه نخست قلب انسان سخت و انعطاف ناپذير مى شود و به دنبال آن، آماده براى پذيرش وسوسه هاى شيطانى و زشتى ها در لباس زيبايى ها نمايان شده است، و اين جا است كه مى بينيم گروهى از مردم نه تنها از اعمال زشت خود، ناراحت نيستند، بلكه گاه به آن افتخار و مباهات مى كنند، و اصرار در منطقى و مفيد بودن آن نيز دارند.

ص: 295

همين معنا در داستان برادران يوسف آمده است، هنگامى كه يوسف را در چاه افكندند و پيراهن او را با خونى دروغين آغشته كرده براى پدر آوردند و مدعى بودند گرگ يوسف را خورده و ما در گفتار خود صادقيم، پدر پير روشن ضمير به آنها گفت: «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً؛ هواى نفس شما اين كار را براى شما زينت داده است» (يوسف/ 18).

يعنى شما خيال مى كنيد با اين جنايت بزرگ كار صحيحى انجام داده ايد، و با فقدان يوسف جاى او را در قلب پدر خواهيد گرفت و يوسف براى هميشه از بين خواهد رفت غافل از اينكه با دست خود مقدمات عزت و سلطنت او را فراهم مى سازيد، و جاى او نيز در قلب پدر براى هميشه خالى خواهد ماند تا «بار ديگر گمشده پيدا شود».

جالب اين كه در آيات قرآن گاه اين تزيين به شيطان نسبت داده شده، و گاه به نفس، و گاه به صورت فعل مجهول آمده، و گاه به خداوند مانند: «انَّ الَّذِيْنَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ زَيَّنا لَهُمْ اعمالَهم»؛ كسانى كه ايمان به آخرت نمى آورند و از حساب و جزا و دادگاه عدل الهى بى خبرند اعمالشان را در نظر آنها زينت مى دهيم» (نمل/ 4) و اينها در واقع همه به يك چيز باز مى گردد، مقدمات كار از خود انسان شروع مى شود، و شيطان به آن دامن مى زند، و از آن جا كه خداوند مسبب الاسباب و آفريننده اين علت و معلول هاست نتيجه فعل نيز به او نسبت داده مى شود، حكمت او نيز ايجاب مى كند كه چنين افرادى به چنان سرنوشتى گرفتار شوند، و چه دردناك است حال كسى كه زشتى ها در نظرش زيبايى جلوه كند.

***

در سوّمين آيه سخن از نخستين مراحل انحراف قلب است، و بعد از آن كه آيات قرآن را به «محكمات» (آياتى كه مفاهيم آن كاملًا روشن است) و «متشابهات» (آياتى كه معناى آن پيچيده است) تقسيم مى كند مى فرمايد:

راسخان در علم و دانش به همه اين آيات ايمان مى آورند (و آيات متشابه را به كمك آيات محكم تفسير مى كنند) ولى آنها كه قلبشان داراى «زيغ» و «انحراف»

ص: 296

است با تفسيرهاى دلخواه براى آيات متشابه به فتنه گرى مشغول مى شوند.

آنها هميشه براى توجيه مقاصد سوء خود دست به دامن آيات متشابه با تفسيرهاى انحرافى مى زنند، و به همين دليل بسيارى از منافقان و صاحبان بدعت و پيروان مكتب هاى انحرافى در محيطهايى كه مردمِ مخلص به آيات قرآن ايمان كامل دارند از اين اعتقاد پاك سوء استفاده كرده و به كمك «تفسير به رأى» با آيات متشابه بدعت هاى خود را توجيه مى كنند، درست همچون آيينه كج و معوجى كه تصويرها را كج و معوج نشان مى دهد.

***

در چهارمين آيه مسأله زنگار دل ها مطرح است، گرد و غبارى كه از اعمال گناه آلود بر دل نشسته، و بر اثر مرور زمان متراكم و متحجر شده، و همچون زنگارى سراسر قلب را مى پوشاند، مى فرمايد: «چنين نيست كه آنها مى پندارند بلكه اعمال سوئشان همچون زنگارى بر دل هاى آنها نشسته است و تعجب نيست اگر نتوانند چهره حقيقت را ببينند و تشخيص دهند.

***

در پنجمين آيه سخن از تشديد اين حالت و تبديل آن به يك بيمارى درونى است، و پس از اشاره به القائات و وسوسه هاى شياطين حتى در برابر انبيا و فرستادگان الهى، مى فرمايد: اين ماجرا براى اين است كه خداوند القاى شيطان را فتنه اى براى آنها كه در قلبشان بيمارى است قرار دهد.

آرى اين دل هاى بيمار كه طعم لذت بخش حقيقت به خاطر بيمارى دركامشان تلخ است و تلخى ها شيرين، آماده و وسوسه هاى شيطانند.

جالب اين كه در دوازده آيه از آيات قرآن جمله «فى قلوبهم مرض» يا «فى قلبه مرض» آمده است، و اين تكرار دليل اهميّتى است كه قرآن به اين معنا مى دهد، و قابل توجه اين كه غالب اين آيات درباره منافقان است، و در چندين آيه از اين دوازده آيه تصريح به نام منافقان شده.(1)


1- انفال/ 49، احزاب/ 12، احزاب/ 32.

ص: 297

ولى در كمى از اين آيات نيز اين «مرض» به معناى «شهوات سركش و تمايلات هوس آلود» است، چنانكه در «سوره احزاب» آيه 32 همسران پيغمبر را مخاطب ساخته مى فرمايد: «فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَولِ فِيَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ؛ به طور هوس انگيز سخن نگوييد كه بيمار دلان در شما طمع كنند».

به هر حال از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه علاوه بر بيمارى جسم، نوعى ديگر از بيمارى عارض انسان مى شود كه بيمارى روح و دل است، اين بيمارى كه گاه بر اثر «نفاق» و گاه بر اثر «هوى و هوس هاى سركش» پيدا مى شود ذائقه روح آدمى را به كلى دگرگون مى كند، همان گونه كه در بسيارى از بيماران جسمى مى بينيم كه از غذاهاى شيرين و لذيذ متنفرند و گاه اظهار علاقه به غذاهاى تنفرانگيز مى كنند، چنين افرادى مسلّماً قادر به درك حقايق نيستند و از معارف صحيح و راستين محجوب و بيگانه اند.

و اسف انگيزتر اين كه هر قدر به راه خود ادامه مى دهند اين مرض تشديد مى شود گاه در مرحله شك اند ولى كم كم به انكار مى رسند، و از انكار فراتر رفته به استهزا و مخالفت با حق مى رسند، قرآن مى گويد: «فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمْ اللَّهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذابٌ أَليْمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ؛ در دل هاى آن ها بيمارى است، و خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد و براى آنها عذاب دردناكى است به خاطر دروغ هايى كه مى گويند» (بقره- 10)

***

در ششمين آيه سخن از پوشش ها و پرده هاى گوناگونى است كه بر دل مى افتد، نه يك پرده كه پرده ها، مى فرمايد: «ما بر دل هاى آنها پرده ها افكنديم تا قرآن را نفهمند و در گوش آنها سنگينى قرار داديم».

بعضى از مفسّرين گفته اند تعبير به «اكِنَّه» دلالت بر پرده هاى متعدد و زياد دارد.(1) بدون شك گوش ظاهر آنها سنگين نيست، گوش جانشان سنگين


1- تفسير روح المعانى، جلد 15، صفحه 82.

ص: 298

مى شود و حرف هاى حق را نمى شنوند، همچنين پرده بر قلبى كه وسيله گردش خون در بدن است نمى افتد بلكه بر عقل و روح آنها مى افتد.

ولى اين سؤال پيش مى آيد كه آيا ممكن است خداوند پرده بر قلب و سنگينى در گوش جان كسى بيفكند تا حق را نشنود و درك نكند؟

بسيارى از مفسّران در پاسخ اين سؤال گرفتار اشكال شده اند: گاه گفته اند اين يك معجزه بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از ديدگاه دشمنان لجوج مستور مى ماند و سخنان او را نمى شنيدند! تا مزاحم حضرتش نشوند و او را آزار ندهند، و گاه گفته اند خداوند الطافش را از اين گونه افراد بر مى گرفت، و آنها را به حال خود وا مى گذاشت و اين است معناى پرده افكندن بر دل ها و سنگينى در گوش آنها.

ولى ظاهر اين است كه معناى اين آيه كه نظائر فراوانى در قرآن دارد چيز ديگرى است، در حقيقت اين مجازاتى است كه خداوند براى افراد لجوج و متعصب و خودخواه و مغرور و آلوده گناه قرار داده، يا به تعبير ديگر اين محروم ماندن از درك حقيقت نتيجه آن صفات شوم و آن افعال زشت است، خداوند اين خاصيت را در اين اعمال آفريده، درست همانند خاصيتى كه در سم كشنده آفريده است، هرگاه انسان آگاهانه سم كشنده اى بخورد يا خود را در آتش بيفكند خالق آتش و سم مورد ايراد و ملامت نيست، بايد چنين شخصى را مورد سرزنش قرار داد كه چرا چنين كرده است.

***

در هفتمين آيه از زبان يهود نقل مى كند كه آنها از روى استهزا به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم (يا انبياى ديگر) مى گفتند: «تو كه مى دانى دل هاى ما در غلاف است، و ما چيزى از سخنان تو را درك نمى كنيم» قرآن در پايان اين آيه مى فرمايد: «بَلْ لَعَنَهُم اللَّهُ بِكُفْرهِمْ فَقَلِيلًا ما يُؤْمِنُونَ» آرى همين طور است خداوند آنها را به خاطر كفرشان لعنت كرده، و از رحمتش دور ساخته است، و چنين افرادى چگونه مى توانند چهره زيباى حقيقت را ببينند».

ممكن است تعبير به «غِلاف» مفهومى بالاتر از مفهوم «اكِنَّه» (پرده ها) داشته باشد، چرا كه «غلاف» از تمام اطراف چيزى را مى پوشاند در حالى كه پرده

ص: 299

ممكن است تنها از يك طرف مانع مشاهده گردد، يا به تعبير ديگر: گاه مانع شناخت تنها از يك سو حاصل مى شود، مثلًا تنها مسائل فطرى يا مسائل عقلى از كار مى افتد، ولى گاه مى شود كه از تمام جهات پرده بر روى منابع معرفت و شناخت مى افتد، و تمام ادراكات انسانى در غلافى فرو مى رود.

آرى چنين است هر قدر انسان آلوده تر و فاسدتر شود قلب و روح او از مشاهده حقايق دورتر و محروم تر مى گردد.

***

در هشتمين و نهمين آيه سخن از مهر نهادن بر دل هاست كه سبب مى شود واقعيت ها را درك نكنند (در آيه هشتم) مى فرمايد: «فهم لايَسْمَعُونَ؛ آنها نمى شنوند» و در آيه نهم «فهم لا يفقهون؛ آنها نمى فهمند»، و چون منظور شنيدن با گوش جان است هر دو يك معنا مى دهد.

و اين مرحله اى است شديدتر، و نخست پرده بر دل مى افتد، سپس در غلافى فرو مى رود، و سرانجام براى اين كه هيچ كس نتواند در آن نفوذ كند آن را به اصطلاح مهر و موم مى كنند، همان گونه كه قبلًا در شرح مفردات آيات بيان شد.

البتّه آنها بى جهت گرفتار اين سرنوشت نكبت بار نشده اند، آيات قبل مى گويد:

اين گروه از منافقان هنگامى كه دستورى درباره جهاد صادر مى شود در عين اين كه همه گونه قدرت دارند، مى گويند: بگذار ما با قاعدين باشيم، با آنها كه از جهاد معافند، سپس مى افزايد: آنها راضى شده اند كه با متخلفان از جهاد باشند، كسى كه در عين قدرت و توانايى از جهاد سرباز زند تعجب نيست كه بر دلش مهر نهاده شود.

و در آيه ديگر مى گويد آنها با اين كه وضع پيشينيان را ديدند كه چگونه به خاطر گناهانشان گرفتار عذاب الهى گشتند با اين حال بيدار نشدند، البتّه بر چنين دل هايى مهر نهاده مى شود.

و جالب اين كه در يك جا (آيه هشتم) مى فرمايد: «ما بر دل هاى آنها مهر مى نهيم»، و در جاى ديگر (آيه نهم) مى فرمايد: «بر دل هاى آنها مهر نهاده شده»،

ص: 300

اشاره به اين كه اين نتيجه اعمال زشت و رفتار سوء آنهاست.

بعضى از مفسّران گفته اند منظور از «طبع» در اين گونه آيات همان نقشى است كه بر سكه مى زنند كه نقشى است پايدار و باقى و با دوام، و به اين آسانى دگرگون نمى شود(1) سكه هاى قلب آنها نيز نقش كفر و نفاق و گناه به خود گرفته و به اين آسانى دگرگون نخواهد شد.

در دهمين و يازدهمين آيه سخن از «ختم» است و ختم همان گونه كه در شرح مفردات بيان شد به معناى خاتمه دادن و پايان دادن به چيزى است، و از آن جا كه نامه ها را در پايان مهر مى كنند اين واژه به معناى مهر نهادن نيز آمده است، مهر نهادن به معناى بستن چيزى و آن را مهر و موم كردن به طورى كه كسى نتواند آن را باز كند، و منظور در آيات فوق كه مى فرمايد: خداوند بر دل ها و گوش ها و چشم هاى گروهى از كفّار لجوج مهر مى نهد اين است كه حس تشخيص را بر اثر اعمالشان به كلى از آنها مى گيرد به گونه اى كه حق از باطل و و نيك را از بد تشخيص نمى دهند، و لذا در آيه قبل از آن مى فرمايد: «انَّ الَّذِيْنَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَانْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ؛ كسانى كه كافر شدند براى آنها تفاوت نمى كند كه آنان را از عذاب الهى بيم دهى يا ندهى ايمان نخواهند آورد» (بقره/ 6)

مسلّماً اين درباره همه كفار نيست، بلكه منظور آن جمعيّت لجوج و متعصبى است كه با حق دشمنى و عناد دارند، و آن چنان آلوده گناه و ظلم و فساد شده اند كه قلبشان به كلى ظلمانى و تاريك گشته است، وگرنه كار پيامبر انذار و بشارت و هدايت منحرفان و كافران است.

قابل توجه اين كه در اين آيات تنها سخن از مهر نهادن بر قلب نيست، بلكه مى گويد: چشم ها و گوش ها نيز به همين سرنوشت گرفتار مى شوند، اشاره به اين كه نه تنها ادراكات عقلى آنها از كار مى افتد بلكه آنچه را با حس مى بينند يا مى شنوند چنان بى اثر است كه گويى نديده اند و نشنيده اند، و مى دانيم عمده علوم انسان ها از اين دو راه حاصل مى شود، حتى حقانيّت وحى و دعوت انبيا


1- تفسير المنار، جلد 9، صفحه 33.

ص: 301

را نيز از اين دو راه پيدا مى كند، و با از كار افتادن اين دو وسيله بزرگ، راه هاى هدايت و نجات به روى آنان كاملًا بسته مى شود، و اين چيزى است كه خودشان خواسته اند، و آتشى است كه خود افروخته اند، و هرگز مستلزم جبر نيست آن چنانكه بعضى از بى خبران پنداشته اند.

همين معنا در مورد «طبع» در بعضى از آيات قرآن آمده است آن جا كه مى فرمايد: «اوْلئِكَ الذَّيِنَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَىَ قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ ابْصارِهِمْ؛ آنها كسانى هستند كه خداوند بر «قلب» و «گوش» و «چشمانشان» مهر نهاده و غافلان واقعى آنهايند» (نحل/ 108).

آيات قبل از آن نيز نشان مى دهد كه درباره همه كفار نيست، بلكه براى كسانى است كه سينه خود را براى پذيرش كفر گشوده اند و با تمام توان به استقبال آن رفته اند: «ولكِن مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً ...» (نحل/ 106)

***

در دوازدهمين آيه سخن از قفل هايى است كه بر دل ها نهاده مى شود قفل هايى كه گاه تأثير آن از مهرها بيشتر است(1) مى فرمايد: «آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند، يا اين كه بر دلهايشان قفل ها است»؟ يعنى آيات قرآن آن چنان است كه اگر كمترين روزنه اى از قلب و عقل انسان باز باشد در آن نفوذ مى كند، منطق قرآن، بيان جذاب و شيرين قرآن، تحليل هاى عميق و دقيق قرآن و آن نور و روشنايى مخصوص قرآن، هر دلى را كه آمادگى داشته باشد تحت تأثير و سيطره خود قرار مى دهد، و آنها كه مى شنوند و تكان نمى خورند كمترين آمادگى براى پذيرش حق ندارند.

«اقفال» جمع «قُفل» در اصل از ماده «قُفول» به معناى بازگشت كردن است و از آن جا كه وقتى در را ببندند و بر آن قفل زنند هركس بيايد از آن جا باز مى گردد اين واژه به قفل معمولى اطلاق شده است.

تعبير به «اقفال» به صورت «صيغه جمع» شايد اشاره به اين باشد كه تنها يك قفل بر دل نمى خورد، گاهى چندين قفل پى در پى بر آن مى خورد كه اگر يكى


1- فخر رازى نيز در تفسير خود به اين نكته اشاره كرده( ج 28، ص 66).

ص: 302

هم گشوده شود وجود بقيه قفل ها اجازه باز شدن درهاى قلب را نمى دهد، و اين در حقيقت مرحله بالاترى از محروميت درك حقايق است.

اين نكته نيز قابل ذكر است كه «قلوب» را به آنها اضافه نمى كند، بلكه آن را به صورت «نكره» آورده است، اشاره با اين كه اين چنين دل كه به هيچ كار نايد گويى دل آنها نيست، و عجيب تر اين كه «اقفال» را به «قلوب» اضافه مى كند گويى آن چنان دل ها سزاوار آن چنان قفل هايند، و اين قفل ها مال آنهاست و مخصوص آنها.

***

در سيزدهمين آيه تعبير تكان دهنده ديگرى به چشم مى خورد، مى گويد:

چشم ها كور نمى شود، دل هايى كه درون سينه هاست نابينا مى گردد، يعنى اگر چشم ظاهر نابينا گردد غمى نيست، عقل بيدار مى تواند جانشين آن گردد، بدبختى و بيچارگى آن روز است كه چشم دل نابينا شود، اين كور دلى بزرگترين مانع درك حقيقت است، و آن چيزى است كه به دست خود انسان فراهم مى گردد زيرا تجربه نشان داده است اگر انسان مدت زيادى در تاريكى بماند يا چشم را محكم ببندد حس بينايى خود را تدريجاً از دست خواهد داد، همچنين كسانى كه چشم دل را از ديدن حقايق فرو مى بندند و مدتى مديدى در ظلمات جهل و خودخواهى و غرور و گناه فرو مى روند بينايى دل را از دست مى دهند!

بعضى ايراد مى كنند آن قلبى كه درون سينه است نمى تواند به معناى روح و عقل باشد آن همان قطعه گوشتى است كه مأمور رسانيدن خون به تمام اعضاى بدن است. ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين سؤال روشن مى شود كه يكى از معانى «صدر» ذات و سرشت انسان است بنابراين «الْقُلُوبِ الَّتِى فِى الصَّدُورِ» اشاره به درك و عقلى است كه در سرشت آدمى به وديعت نهاده شده.

اضافه بر اين، قلب نخستين عضوى از بدن انسان است كه عواطف و ادراكات و احساسات در آن منعكس مى شود، يك تصميم مهم، يك حالت خشم شديد، يك احساس دوستى و محبّت قوى، فوراً ضربان قلب را دگرگون مى سازد و

ص: 303

اگر همين قلب ظاهرى كنايه از عقل باشد به خاطر ارتباط نزديك آن با روح و جان است.(1)

***

در چهاردهمين و آخرين آيه مورد بحث آخرين مرحله محروميت از معرفت به حد نهايى مى رسد، و عقل و فطرت و چشم و گوش به كلى از كار مى افتد، آن چنانكه انسان تا سرحد چار پايان، بلكه پايين تر، سقوط مى كند.

اين آيه اشاره به گروهى از جهنميان، كه گويى براى دوزخ آفريده شده اند، كرده مى فرمايد: «براى آنها دل هايى است كه با آن نمى فهمند، و چشمانى دارند كه با آن نمى بينند، و گوش هايى دارند كه با آن نمى شنوند» مسلّماً با اين وضع امتياز خود را بر حيوانات از دست داده اند و لذا مى افزايد: «آنها همچون چار پايانند» و از آن جا كه چار پايان فاقد استعدادهاى انسانى هستند ولى اين گروه با داشتن امكانات به چنان سرنوشتى گرفتار شده اند باز مى افزايد: «بلكه از آنها نيز گمراه ترند، و غافلان حقيقى آنهايند»!

به اين ترتيب آنها «هويت انسانى» خود را از دست مى دهند، و راه هاى بازگشت را به روى خود مى بندند، از اوج آسمان سعادت به حضيض بدبختى و نكبت سقوط مى كنند و تمام درهاى معارف به روى آنان بسته مى شود، اين سرنوشتى است كه آنها با دست خود و با اعمال خود براى خويش فراهم ساخته اند.

***

نتيجه نهايى

آيات چهارده گانه فوق كه نمونه هاى آن در قرآن فراوان است، و ما به خاطر ويژگى هايى كه در اين آيات بود آنها را براى اين بحث برگزيديم، در مجموع


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 1، ذيل آيه 7 سوره بقره، جلد 14، صفحه 131 مراجعه شود.

ص: 304

اين حقيقت را به روشنى ثابت مى كند كه منابع معرفت انسان مخصوصاً عقل و فطرت و احساس ممكن است گرفتار آفاتى گردد كه گاه خفيف و گاه شديد است و گاه آنچنان آفت چيره شود كه آدمى را در ظلمت جهل كامل فرو مى برد به گونه اى كه روشن ترين حقايق حسى را نيز نتواند درك كند.

سعى ما بر اين بود كه اين انحراف تدريجى را از نخستين مرحله تا آخرين مرحله همگام با آيات قرآن تعقيب كنيم، ما اصرار نداريم كه ترتيب طبيعى عيناً همان است كه در ترتيب آيات فوق آمده است، ولى مى گوييم اين آيات مى تواند نفوذ آفات فوق را در تمام مراحل نشان دهد.

و چقدر زيباست تعبيرات قرآن در اين زمينه، و چقدر حساب شده است؟ گاه سخن از عوامل بيرونى مانند «تزيين شيطان» مى گويد:

گاه سخن از انحراف دل و فكر است.

گاه به مرحله زنگار مى رسد.

گاه اين انحراف شكل يك بيمارى و مرض مزمن به خود مى گيرد.

گاه پرده هايى بر دل مى افتد.

گاه قلب به كلى در غلافى فرو مى رود.

گاه مهر بر دل مى زند و نقش ثابت به خود مى گيرد.

گاه آن را در محفظه اى قرار مى دهد و مهر و موم مى كند.

گاه از اين هم فراتر مى رود و چشم و گوش نيز زير پرده ها قرار مى گيرد.

گاه قفل هاى محكم بر دل مى زند.

گاه به مرحله نابينايى مطلق مى رسد.

و سرانجام هويت انسانى را از او مى گيرد، و تا مرحله چارپايان و از آن پايين تر سقوطش مى دهد.

اما چه عواملى اسباب اين بدبختى هاى رنگارنگ و مصايب گوناگون را براى

ص: 305

انسان فراهم مى سازد؟ اين موضوع بحث هاى آينده است، هدف در اين جا تنها اين بود كه موضوع از كار افتادن اين منابع معرفت اجمالًا روشن شود، تا برسيم به علل و عوامل مختلف آن.

سپس راه درمان اين بيمارى و دريدن اين پرده ها و از بين بردن اين زنگارها و پيش گيرى از رسيدن به مرحله اى كه راه بازگشت در آن نيست را دريابيم.

اين بحث را با حديثى از امام صادق عليه السلام پايان مى دهيم، فرمود:

«انَّ لَكَ قَلْباً وَ مَسامِعَ وانَّ اللَّهَ اذا أَرادَ أَنْ يَهْدِىَ عَبْداً فَتَحَ مَسامِعَ قَلْبِهِ، وَ اذا أَرادَ بِهِ غَيْرَ ذلِكَ خَتَمَ مَسامِعَ قَلْبِهِ فَلا يَصْلَحُ أبَداً وَ هُؤ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أمْ على قُلُوبٍ أَقْفالُها؛ براى تو قلبى است و گوش هايى (كه راه نفوذ قلب تو است) و خداوند هرگاه بخواهد بنده اى را (به خاطر تقوى و جهادش) هدايت كند گوش هاى قلبش را مى گشايد، و هنگامى كه غير از اين را بخواهد بر گوش هاى دلش مهر مى نهد، به طورى كه هرگز اصلاح نخواهد شد، و اين است معناى سخن خداوند: «أَم على قُلُوب أَقْفالُها».(1)


1- تفسير نورالثقلين، جلد 5، صفحه 41.

ص: 306

4- موانع و آفات معرفت (بطور تفصيل)

اشاره

ص: 307

اشاره:

در بحث گذشته سخن از بسته شدن درهاى منابع شناخت و طرق معرفت و انواع آگاهى ها به روى انسان بطور اجمالى بود.

ولى اكنون سخن از «عوامل و علل» اين پديده دردناك است، پديده اى كه مى تواند انسان را تا سرحد يك چار پا يا كمتر از آن سقوط دهد.

سخن در اين است كه چه امورى سبب مى شود كه بر دل انسان زنگار نشيند، گوش و جانش سنگين شود، چشم قلبش نابينا گردد، ترازوى سنجش عقلش توازن خود را از دست دهد، و سرانجام حق را نبيند يا وارونه ببيند؟!

در قرآن مجيد اين مسأله مهم در آيات فراوانى تعقيب شده، و عوامل اصلى اين معنا تبيين گشته است كه در يك گروه بندى ساده مى توان آن را در سه گروه خلاصه كرد:

1- صفات و كيفيات روحى و اخلاقى كه حجاب ديده جان مى شود.

2- اعمال و كارهايى كه آيينه دل را تاريك مى سازد.

3- عوامل بيرونى كه روى فكر و عقل و عواطف و فطرت انسان اثر مى گذارد و پرده بر آن مى افكند.

هريك از اين عناوين سه گانه را جداگانه مورد بحث قرار مى دهيم (و مؤكّداً يادآور مى شويم مواردى مطرح مى شود كه در آيات قرآن منعكس است و به وضوح به آن اشاره شده).

***

الف- صفاتى كه مانع شناخت است

اشاره

اين صفات كه گاهى صريحاً و گاهى با اشاره در آيات قرآن روى آن تكيه شده است عبارت است از:

ص: 308

1- حجاب هوى پرستى

اشاره

قبل از هر چيز به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ الهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَفَلا تَذَكَّرُون» (جاثيه/ 23).

2- «كُلَّمَا جائَهُمْ رَسُولُ بِمَا لا تَهْوَى أَنْفُسُهُمْ فَريْقاً كَذَّبُوا وَ فَرِيقاً يَقْتُلُون- وَ حَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فَتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا ثُمَّ تابَ اللَّهُ عَلَيْهِم ثُمّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيْرٌ مِنْهُمْ وَاللَّهُ بَصيْرُ بِما يَعْمَلُونَ» (مائده/ 70 و 71).

3- «وَمِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ الَيْكَ حَتّى اذا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِكَ قالُوا لِلَّذِينَ اوتُوا الْعِلْمَ ماذا قَالَ آنِفاً اولئِكَ الَّذِيْنَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَاتَّبَعُوا أَهْوائَهُمْ» (محمّد/ 16).

ترجمه

1- آيا ديدى كسى را كه معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده؟ و خداوند او را با آگاهى (بر اين كه شايسته هدايت نيست) گمراه ساخته، و بر گوش و قلبش مهر زده، و بر چشمش پرده افكنده، با اين حال چه كسى مى تواند غير از خدا او را هدايت كند؟ آيا متذكر نمى شويد؟!

2- هر زمان پيامبرى برخلاف هوس ها و تمايلات آنها مى آمد، گروهى را تكذيب مى كردند و جمعى را مى كشتند، و گمان كردند مجازاتى در كار نخواهد بود، لذا (از ديدن حقايق و شنيدن سخنان حق) نابينا و كر شدند، سپس (بيدار گشتند و) خداوند توبه آنها را پذيرفت، دگر بار (به خواب غفلت فرو رفتند و) بسيارى از آنها كور و كر شدند و خداوند به آنچه انجام مى دهند داناست.

گروهى از آنان به سخنانت گوش فرا مى دهند، اما هنگامى كه از نزد تو خارج مى شوند، به كسانى كه خداوند به آنها علم و دانش بخشيده (از روى

ص: 309

استهزا) مى گويند: اين مرد (پيامبر) الان چه گفت؟! آنها كسانى هستند كه خداوند بر قلب هايشان مهر نهاده، و از هواى نفسشان پيروى كرده اند (لذا چيزى نمى فهمند).

***

شرح مفردات

«هَوى : به معناى تمايل نفس به شهوات است، و گفته اند در اصل از هَوْى (بر وزن نَهْى) به معناى سقوط از بلندى به پايين گرفته شده، چرا كه سبب مى شود انسان سقوط كند و در دنيا گرفتار انواع مصايب و در آخرت گرفتار آتش دوزخ شود، و جهنم را از اين جهت «هاوية» گفته اند كه قعر آن به قدرى پايين است كه حساب ندارد.

بعضى نيز براى اين واژه دو معنا ذكر كرده اند: «بالا بردن» و «ساقط كردن» و گاهى تركيبى از هر دو را ذكر كرده اند (بالا بردن و سپس فرو افكندن).

بعضى نيز گفته اند كه هُوىّ (بر وزن تُهى) به معناى سقوط است و هَوىّ (بر وزن قَوىّ) به معناى بالا رفتن است.(1)

***

تفسير و جمع بندى
* هوى پرستى چشم دل را كور مى كند.

نخستين آيه مورد بحث سخن از كسانى مى گويد كه هواى نفس را به عنوان «معبود» خود برگزيده، و هر چه دارند در پاى اين معبود قربانى كرده اند، و چون خدا مى داند چنين كسانى شايسته هدايت نيستند گمراهشان ساخته، بر قلب و گوش آنها مهر نهاده، و بر چشمانشان پرده افكنده است، و مسلّماً چنين كسانى شايسته هدايت نيستند.


1- مفردات راغب، مجمع البحرين، كتاب العين، اقرب الموارد، والمنجد.

ص: 310

در آيه دوّم به جمعى از يهوديان لجوج، اشاره مى كند كه هر وقت رسولان و فرستادگان الهى دستورى برخلاف هواى نفس آنها مى آوردند، در مقابل آنها ايستاده، گروهى را تكذيب مى كردند، و گروهى را به قتل مى رساندند، اين لجاجت و خيره سرى در مقابل حق، به اضافه اين كه خود را از مجازات الهى ايمن مى دانستند سرانجام سبب شد كه در برابر حقايق، نابينا و كر شوند، نخستين بار خداوند آنها را مشمول رحمت خويش ساخت و توبه آنها را پذيرفت، ولى بار ديگر گروهى از آنان پيمان الهى را شكستند و راه طغيان پيش گرفتند و دگر بار چشم و گوش جانشان از كار افتاد.

اين است، يكى از آثار شوم هواپرستى كه حتى خون پيامبران خدا را مى ريزند و زشتى اين عمل را درك نمى كنند.

تعبير به «يَقْتُلون» به صورت «فعل مضارع» دليل بر اين است كه اين شيوه مستمر آن گروه از يهود بود كه هر پيامبرى با هوا و هوس هاى آنها مخالفت مى كرد درصدد قتل او بر مى آمدند.

***

سوّمين آيه به جمعى از منافقان كور دل اشاره مى كند كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى آمدند و به سخنانش گوش فرا مى دادند، ولى همين كه از نزد او بيرون مى رفتند در برابر مؤمنان آگاه به استهزا و سخريه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى پرداختند.

قرآن مى گويد: «خداوند بر دل هاى اين گروه مهر نهاد، زيرا از هواى نفس خود پيروى مى كنند.»

اين سه آيه همگى رابطه هواپرستى را، با از دست دادن قدرت تشخيص به وصول نشان مى دهد.

چرا هواپرستى مانع درك حقيقت نباشد؟ در حالى كه علاقه افراطى به چيزى تمام وجود انسان را به خود جلب مى كند، جز آن نمى بيند، و به غير آن نمى انديشد، اين حديث پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را بسيارى شنيده ايم كه «حُبُّكَ لِلشَّى ءٍ

ص: 311

يُعْمِى وَيُصِمُّ؛ علاقه تو به چيزى چشم را كور و گوش را كر مى كند».(1)

اين سخن نورانى كه همه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و هم از اميرمؤمان على عليه السلام نقل شده است نيز غالباً شنيده ايم كه فرمودند: «أَمَّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ؛ اما پيروى از هوى، انسان را از حق باز مى دارد»(2).

اين مسأله به قدرى روشن است كه به صورت ضرب المثلى درآمده است كه عرب مى گويد: «صاحِبُ الْحاجَةِ أَعْمَى لا يَرَى الَّا حاجَتَهُ؛ نيازمند، نابيناست جز نياز خود را نمى بيند»!(3)

انسانى كه دل و جان را در عشق مقام و مال و شهوت باخته و تمام سرمايه هاى وجودش خويش را براى نيل به آن بسيج كرده، چيزى جز آن را نمى تواند ببيند، و اين عشق هوس آلود پرده ضخيمى بر عقل و فكر او مى افكند.

و چه زيبا فرمود اميرمؤمنان على عليه السلام در يكى از خطبه هاى نورانيش: «مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ؛ كسى كه به چيزى عشق ورزد چشم او را كم نور مى كند».(4)

در شأن نزول آيه 23 سوره جاثيه كه در بالا به آن اشاره شد چنين نقل كرده اند:

شبى از شب ها «ابوجهل» به اتفاق «وليد بن مغيره» به طواف خانه كعبه مشغول بود (در جاهليت كعبه را نيز احترام مى كردن و طواف مى نمودند) و ضمن طواف درباره پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با هم سخن مى گفتند، ابوجهل رو به وليد كرد و گفت: «وَاللَّهِ انِّى أَعْلَمُ أَنَّهُ لَصادِقٌ؛ به خدا سوگند كه من مى دانم كه او راست مى گويد».

وليد به او نهيب زد و گفت: ساكت باش! تو از كجا اين سخن را مى گويى؟!

«ابوجهل» اى وليد ما او را در خردسالى و جوانى صادقِ امين مى ناميديم،


1- روضة المتقين، جلد 13، صفحه 21.
2- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 75، و نهج البلاغه، خطبه 42.
3- نهج البلاغه، خطبه 109.
4- تفسير مراغى، جلد 25، صفحه 27.

ص: 312

چگونه بعد از كمال عقل و رشد او را دروغگو و خائن بناميم؟ باز تأكيد مى كنم من مى دانم او راست مى گويد!

وليد (با عصبانيت)- پس چرا او را تصديق نمى كنى و ايمان به او نمى آورى؟!

ابوجهل- مى خواهى دختران قريش بنشينند و بگويند از ترس شكست تسليم برادر زاده ابوطالب شدم؟ سوگند به بت «لات» و «عزى» هرگز از او پيروى نخواهم كرد، و اين جا بود كه آيه «وَ خَتَمَ عَلَىَ سَمْعِهِ وَ قَلْبِه؛ خداوند بر گوش و قلب او مهر نهاده» نازل شد.(1)

و چه زيبا فرموده اميرمؤمنان على عليه السلام: «آفَةُ الْعَقْلِ الْهَوَى آفت عقل آدمى هواپرستى است» و در عبارت ديگر فرمود: «الْهَوى آفَةُ اْلأَلْبابِ؛ هواپرستى آفت عقل هاست».(2)

2- حجاب حب دنيا

اشاره

قرآن در اين زمينه مى گويد:

«ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَى الآخِرَةِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكافِرِيْنَ- أُولئِكَ الَّذِيْنَ طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَ أؤلئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ» (نحل/ 107- 108)

ترجمه:

اين به خاطر آن است كه زندگى دنيا بر آخرت ترجيح دادند، و خداوند افراد بى ايمان (و لجوج) را هدايت نمى كند آنها كسانى هستند كه خدا (بر اثر فزونى گناه) بر قلب و چشمانشان مهر نهاده (به همين دليل چيزى را نمى فهمند) و غافلان واقعى آنهايند.

***

تفسير و جمع بندى

اين آيه اشاره به گروهى مى كند كه نخست اسلام را از جان و دل پذيرا گشتند، و


1- تفسير مراغى، جلد 25، صفحه 27.
2- غرر الحكم.

ص: 313

بعد مرتد شدند، مى گويد: اين ارتداد به خاطر آن نيست كه چيزى بر خلاف حق در اسلام ديده باشند، بلكه آنها زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح دادند، و به همين جهت با اسلام وداع گفتند، و به وادى كفر قدم نهادند، و چون شايسته هدايت نيستند خداوند هدايتشان نمى كند، بلكه به خاطر دنيا پرستى بر قلب و گوش و چشم آنها مهر مى نهد، و درهاى معرفت را به روى آنها مى بندد، در نتيجه در غفلت كامل فرو مى روند.

حبّ دنيا خواه در شاخه عشق به مال و ثروت باشد، يا مقام و جاه، و يا انواع شهوات ديگر، به طوفانى مى ماند كه در درون جان انسان مى وزد و تعادل ترازوى عقل را به كلى بر هم مى زند.

مى دانيم ترازوهاى دقيق را در محفظه اى مى گذارند كه كمترين نسيم به آن نوزد و حتى كسى كه مشغول سنجش با آنها موقتاً نفس را در سينه حبس مى كند مبادا امواج هوايى كه از ريه او خارج مى شود تعادل آن را بر هم زند، آيا از چنين ترازويى در برابر يك طوفان شديد كارى ساخته است؟!

دنياپرستى خواه شكل قارونى داشته باشد، و يا فرعونى، يا سامرى و يا غير آنها، مسلّماً به انسان اجازه تفكر سالم و قضاوت صحيح را نمى دهد، اگر آيه فوق مى گويد خداوند بر قلب و گوش و چشم آنها مهر مى نهد اين در واقع همان تأثيرى است كه در دنياپرستى قرار داده، و چون آنها به سراغ سبب مى روند گرفتار چنين مسببى مى شوند.

در احاديث اسلامى تعبيرات جالبى در اين زمينه ديده مى شود از جمله در حديثى امام باقر عليه السلام مى گويد:

«مَثَلُ الْحَريص عَلَى لدُّنْيا كَمَثَلِ دُوْدَةِ القز كُلَّمَا ازْدادَتْ مِنَ القَزِّ عَلى نَفْسِها لَفّاً كانَ أَبْعَدَ لَها مِنَ الْخُرُوجِ حَتّى تَمُوتَ غمّا؛ حريص بر دنيا همچون كرم ابريم است، هر قدر بيشتر ابريشم برگرد خود مى تند زندانى تر مى شود، و راه خروج بر او مسدودتر مى گردد، تا از غم و اندوه بميرد».(1)


1- « بحارالانوار»، جلد 70، صفحه 23، حديث 13.

ص: 314

در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم «الدُّنيا تَقُرُّ وَ تَضُرُّ و تَمُرُّ؛ دنيا مى فريبد، زيان مى رساند و مى گذرد».(1)

در حديث ديگرى مى خوانيم كه اميرمؤمنان على عليه السلام نامه اى به يكى از يارانش نوشت و او را نصيحت فرمود از جمله نصايح امام عليه السلام اين بود:

«فَارْفُضِ الدُّنْيا فَانَّ حُبَّ الدُّنْيا يُعْمِى، وَ يُصِّمٌ وَيُبْكِمٌ وَ يُذِلُّ الرِّقابٌ فَتَدارَكْ مابِقَىَ مِنْ عُمُرِكَ وَلا تَقُلْ غَداً أَوْ بَعْدَ غَدٍ، فَانَّما هَلَكَ مَنْ كانَ قَبْلَكَ بِاقامَتِهِمْ عَلى الأَمانِىِّ وَالتَّسْوِيْفِ؛

دنيا را رها كن كه حب دنيا، چشم را كور، و گوش را كر، و زبان را لال، و گردن ها را به زير مى آورد، در باقى مانده عمرت، گذشته را جبران كن، و نگو فردا و پس فردا، زيرا كسانى كه پيش از شما بودند به خاطر تكيه بر آرزوها و امروز و فردا كردن هلاك شدند».(2)

3- حجاب كبر و غرور مستى قدرت!

اشاره

1- «الَّذِيْنَ يُجادِلُونَ فِى آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ آتاهُمْ كَبُرَ مَقَتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذِيْنَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّارٍ» (غافر/ 35)

2- «وَلَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيَّاً لَقَالُوا لَوْلا فُصِّلَتْ آياتُه أَعْجَمِىٌّ وَ عَرَبِىٌّ قَلْ هُوَ لِلَّذِيْنَ آمَنُوا هُدَىً وَ شَفاءٌ وَالَّذِيْنَ لا يُؤْمِنُونَ فِى آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمىً اولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانِ بَعِيْدٍ». (فصلت/ 44)

ترجمه

1- آنها كه در آيات الهى به مجادله بر مى خيزند بى آن كه دليلى براى آنها آمده


1- نهج البلاغه.
2- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 75، اصول كافى، جلد 2، باب ذم الدنيا و الزهد فيها حديث 23.

ص: 315

باشد اين جدال بى اساس خشم عظيمى نزد خدا و نزد كسانى كه ايمان آورده اند بر مى انگيزد، اين گونه خداوند بر هر قلب متكبر جبارى مهر مى نهد»

2- «هرگاه آن را قرآنى عجمى قرار مى داديم حتماً مى گفتند چرا آياتش روشن نيست؟ آيا قرآن عجمى از پيغمبرى عربى درست است؟ بگو: اين براى كسانى كه ايمان آورده اند هدايت و درمان است ولى كسانى كه ايمان نمى آورند گوش هايشان سنگين است، گويى نابينا هستند و آن را نمى بينند آنها همچون كسانى هستند كه از راه دور صدا زده مى شوند».

***

تفسير و جمع بندى
جباران مغرور حق را درك نمى كنند!

آيه نخست در تعقيب سخنان «مؤمن آل فرعون» است آن مرد بيدار دلى كه در دربار فرعون بود، و در پنهانى حمايت از موسى بن عمران مى كرد، اين آيه با صراحت مى گويد: «آنها كه از روى كبر و غرور و خودخواهى و خودپسندى در برابر آيات الهى به مجادله بر مى خيزند دل هايى محجوب و تاريك دارند، كبر و غرورشان اجازه نمى دهد حق را درك كنند و از فهم واقعيت ها محرومند».

آرى لجاجت ها و عناد در برابر حق پرده اى ظلمانى بر فكر انسان مى افكند و حس تشخيص را از او مى گيرد، كارش به جايى مى رسد كه قلبش همچون يك ظرف در بسته مى شود نه محتواى فاسد آن بيرون مى آيد و نه محتواى صحيح جان پرورى وارد آن مى گردد.

بعضى گفته اند فرق «متكبر» و «جبار» اين است كه تكبر ضد خضوع در مقابل حق است، و جباريت ضد شفقت و محبّت درباره خلق است، ظالمان مغرور چنينند نه نسبت به بالا دست خود خضوع دارند و نه به زير دست خود رحم و شفقتى!

ص: 316

***

آيه دوّم گفتار گروهى از متكبران لجوج را در برابر قرآن نقل مى كند كه گاه مى گفتند: «چرا قرآن به زبان عجم نازل نشده! تا اهميّت بيشترى براى آن قائل باشيم! و اقوام غير عرب نيز بتواند از آنها بهره گيرند» (و شايد هدف اصليشان اين بود كه توده هاى مردم نفهمند و بى خبر بمانند).

قرآن مى گويد: اگر قرآن به زبان غير عربى نازل مى شد حتماً ايراد ديگرى مى گرفتد و مى گفتند چرا آياتش روشن نيست؟ چرا محتوايش پيچيده است؟

ما از آن سردر نمى آوريم، سپس ايراد مى كردند كه راستى عجيب است قرآن عجمى از پيغمبر عربى؟!

سپس قرآن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد به اين مغروران بهانه گير بگويد: اين قرآن براى مؤمنان هدايت و شفاست، و كسانى كه تسليم حق نيستند گوش هايشان از شنيدن آن سنگين است، و چشم هايشان از ديدن آن محروم است، درست مثل كسانى كه آنها را دور صدار مى زنند و معلوم است چنين افراد دور افتاده اى نه مى شنوند و نه مى بينند.

آفتاب قرآن پرده ندارد، اينها نابينا هستند، جهان هستى پر از زمزمه حق است، گوش آنها ناشنواست.

حجاب غرور در احاديث اسلامى

1- در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «ما دَخَلَ قَلْبُ امْرِى ءٍ شَى ءٌ مِنَ الْكِبْرِ الَّا نَقَصَ مِنْ عَقْلِهِ مِثْلُ ما دَخَلَهُ مِنْ ذلِكَ قَلَّ ذَلِكَ أوْ كَثُرَ؛ در قلب هيچ كس چيزى از كبر داخل نمى شود مگر اين كه به همان اندازه از عقلش مى كاهد، كم باشد يا زياد!».(1)

2- در يكى از كلمات قصار اميرمؤمنان عليه السلام آمده است كه (خطاب به گروهى از آلودگان و منحرفان كرد و) فرمود: «بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الْمَوْعِظَةِ حِجابٌ مِنَ الْغِرَّة؛ ميان شما و


1- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 186، باب وصاياى امام باقر عليه السلام حديث 26.

ص: 317

موعظه حجابى است از غرور».(1)

آن روز كه حب ذات به صورت «خود محورى» درآيد انسان سعى مى كند همه چيز را در خويش خلاصه كند، و آن روز كه به صورت «خود برتر بينى» درآيد خويشتن را از همه كس برتر و پر ارزش تر مى پندارد، و آن روز كه شكل «خودپسندى» به خود گيرد معيار زيبايى و ارزش را تنها خودش مى داند و لاغير.

در اين حالات پرده عجيبى بر عقل انسان فرو مى افتد و حجابى ميان او و حقيقت مى شود، تمام ارزش ها را در خود خلاصه مى كند و هر چه غير از او است به فراموشى مى سپارد

به همين دليل نخستين گام در مسير تهذيب نفس و درك حقايق عالم پايين آمدن از اين مركب «كبر و غرور» است، و بدون آن محال است انسان لايق قرب خدا شود و جلوه هاى ذات پاكش بر قلب او بتابد.

3- لذا در كلام اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «شَرُّ آفاتِ الْعَقْلِ الْكِبْرُ؛ بدترين آفت عقل انسانى تكبر است».(2) و باز در كلام مبارك همان حضرت مى خوانيم: «الْعُجْبُ آفةٌ؛ خودپسندى آفت خرد است».(3)

4- حجاب جهل و غفلت

اشاره

1- «كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الَّذِيْنَ لايَعْلَمُونَ» (روم/ 59).

2- «لِتُنْذِرَ قَوْماً مَا أُنْذِرَ آبائُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ- وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيْهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَيْنا فَهُمْ لايُبْصِروُنَ- وَسواءٌ عَلَيْهِمْ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ» (يس/ 6 و 9، و 10).

ترجمه:

1- اين گونه خداوند بر دل هاى كسانى كه آگاهى ندارند مهر مى نهد!

2- تا قومى را انذار كنى كه پدران آنها انذار نشدند و لذا غافلند- ما در پيش


1- نهج البلاغه كلمات قصار، شماره 282.
2- غرر الحكم.
3- غرر الحكم.

ص: 318

روى آنها سدّى قرار داديم، و در پشت سرشان سدّى، و چشمان آنها را پوشانديم، لذا چيزى را نمى بينند و براى آنها يكسان است و چه انذارشان كنى يا نكنى، ايمان نمى آورند!

***

تفسير و جمع بندى

در نخستين آيه مورد بحث بعد از تأكيد بر اين كه در اين قرآن براى مردم هرگونه مثالى زديم و حقايق را در لباس هاى مختلف، گاه آيات آفاقى و انفس، گاه وعده و عيد، و زمانى امر و نهى، گاهى بشارت و انذار، گاه از طرق فطرى و عاطفى، و گاه از راه هاى استدلالى براى مردم بيان كرديم ولى گروهى آنچنان جاهل و غافلند كه اگر هر آيه و نشانه اى بياورى باز مى گويند شما اهل باطليد، مى افزايد: اينها همه به خاطر آن است كه خداوند بر دل هاى كسانى كه نمى دانند و در جهل خويش اصرار دارند و هرگز حاضر نيستند با بى نظرى و بى طرفى جوياى حق باشند مهر مى نهد و درك و تشخيص را از آنان مى گيرد»

در حقيقت اين آيه اشاره به يكى از بدترين انواع جهل مى كند كه آن را «جهل مركب» مى نامند، يعنى در عين اين كه جاهل است خود را عالم مى پندارد، و اگر هم كسى بخواهد او را از جهلش بيدار كند گوش شنوايى ندارد، به همين دليل چنين شخصى در جهل مركبش ابدالدهر مى ماند.

اگر طرف خطاب «جاهل بسيط» باشد يعنى كسى كه مى داند كه نمى داند و در عين حال حاضر به پذيرش حق باشد هدايت او بسيار آسان است، هنگامى حجاب بر دل مى افتد و مهر بر قلب نهاده مى شود كه جهل به صورت مركب آميخته با روح عدم تسليم گردد.

در اين جا شعر لطيفى از بعضى از شعراى عرب در بعضى از تفاسير نقل شده است:

«قَالَ حِمارُ الْحَكِيْمِ يَوْماًلَوْ أَنْصَفُونى لَكُنْتُ أَرْكَبُ!

ص: 319

لِانَّنِى جاهِلٌ بَسِيْطٌوَ صاحِبِى جاهِلٌ مُرَكَّبُ!»

«روزى الاغ آن مرد دانشمند (مغرور و منحرف) چنين گفت: اگر در حق من انصاف دهند بايد سوار شوم!

چرا كه من جاهل بسيطم در حالى كه صاحب من جاهل مركب است»!(1)

***

قسمت دوّم از اين آيه اشاره به گروهى از غافلان مى كند كه بر اثر جهل و غفلت و لجاجت، فرمان عذاب الهى درباره آنها صادر شده و قابل هدايت نيستند.

سپس قرآن ترسيم عجيبى از حجاب هايى كه اطراف عقل آنها را احاطه كرده دارد، مى گويد: ما در گردن آنها غل هايى قرار داده ايم كه تا چانه ها ادامه دارد و سرهايشان را بالا نگه مى دارد، و در پيش روى آنها و پشت سرشان سدّى قرار داديم و بر چشم هايشان پرده افكنديم، لذا چيزى را نمى بينند.

سدّهاى پيش رو و پشت سر، اشاره به حجاب هايى است كه آنها را از مشاهده آيات آفاقى و آثار خدا در پهنه هستى باز مى دارد.

و غل هاى كه بر گردنشان است و سرشان را به بالا نگه مى دارد شايد اشاره به محروميت آنها از مشاهده آيات انفسى و نشانه هاى خدا در وجود خودشان است و از آن بدتر اين كه بر چشم هايشان پرده افتاده، پرده اى از جهل و غرور و غفلت.

بديهى است با اين همه حجاب ها چه انذارشان بكنند و چه نكنند، چه آيات قرآن را از لب هاى پاك محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بشنوند يا نشنوند، هرگز هدايت نخواهند شد، آنها نه تنها اسير يك زنجير كه اسير زنجيرها و زندان ها هستند (توجه داشته باشيد كه «اغلال» جمع است) بعضى از مفسّران سدهاى پيش رو را اشاره به موانعى مى دانند كه آنها را از هدايت نظرى و استدلالى محروم مى كند و سدّهاى پشت سرا را به موانعى كه آنها را از بازگشت هدايت فطرى باز


1- روح المعانى، جلد 21، صفحه 55، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 320

مى دارد.(1)

حجاب جهل در احاديث اسلامى

1- در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه درباره جاهل فرمود: «الْجاهِلُ مَيِّتٌ بَيْنَ الأَحْياءِ؛ جاهل مرده اى است در ميان زندگان».(2)

2- در جاى ديگر فرمود: «الْحَمْقُ مِنْ ثِمارِ الْجَهْلِ؛ حماقت از ميوه هاى جهالت است».(3)

روشن است همان گونه كه مرده درك و احساس ندارد از جاهل لجوج و بى خبر نيز نمى توان انتظار فهم حقيقى داشت.

3- افراد جاهل مركب لجوج آن چنان هستند كه حتى بر عالمان واقعى خرده مى گيرند نه تنها خود را گمراه نمى دانند، بلكه آنها را گمراه مى شمرند، لذا در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام آمده است: «تَعَجُّبُ الْجاهِلِ مِنَ الْعاقِلِ اكْثَرُ مِنْ تَعَجُّبِ الْعاقِلِ مِنَ الْجاهِلْ؛ تعجب جاهل از عاقل بيشتر است از تعجب عاقل از جاهل».(4)

4- اين سخن را با حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام پايان مى دهيم فرمود: «انَّ قُلُوبَ الْجُهّالِ تَسْتَفِزُّها الأَطْماعُ وَتَرْتَهِنُهَا الْمُنى وَ تَسْتَغْلِقُها الْخَدايعُ؛ دل هاى جاهلان را طمع ها به حركت در مى آورد، آرزوها آن را در گرو خويش مى گيرد، و خدعه ها و نيرنگ ها آن را به خود مربوط مى سازد».(5)

و تعجب نيست چنين دلى از درك حقيقت محجوب باشد.


1- تفسير فخر رازى، جلد 26، صفحه 45، ذيل آيات مورد بحث.
2- غرر الحكم، صفحه 99.
3- همان مدرك، صفحه 41.
4- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 199.
5- كافى، جلد 1، صفحه 23( كتاب العقل و الجهل، حديث 18).

ص: 321

5- حجاب نفاق

اشاره

1- «يُخادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ الَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُروُنَ- فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيْمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ» (بقره/ 9 و 10).

2- «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِى اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمّا أَضائَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِى ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ- صُمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ» (بقره/ 17 و 18).

3- «اذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذِيْنَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّهؤُلأِ دِيْنُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَانَّ اللَّهَ عَزِيْزٌ حكيم» (انفال/ 49).

4- «وَاذْ يَقُولُ الْمُنافِقُوْنَ وَالَّذِيْنَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ الَّا غُرُورا» (احزاب/ 12).

ترجمه

1- مى خواهند خدا و مؤمنان را فريب دهند (ولى) جز خودشان را فريب نمى دهند (اما) نمى فهمند- در دل هاى آنها يك نوع بيمارى است، خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد و عذاب دردناك به خاطر دروغ هايى كه مى گويند در انتظار آنهاست.

2- آنها (منافقان) همانند كسى هستند كه آتشى افروخته (تا در بيابان تاريك راه خود را پيدا كند) ولى هنگامى كه آتش اطراف خود را روشن ساخت خداوند (طوفانى مى فرستد و) آن را خاموش مى كند و در تاريكى وحشتناكى كه چشم كار نمى كند آنها را رها مى سازد- آنها كر و گنگ و كورند، بنابراين از راه خطا باز نمى گردند.

3- (به خاطر بياور) هنگامى را كه منافقان و آنها كه در دل هايشان بيمارى است مى گفتند: اين گروه (مسلمانان) را دين شان مغرور ساخته، و هركس بر خدا توكّل كند (پيروز مى گردد) خداوند عزيز و حكيم است.

4- (به خاطر بياوريد) زمانى را كه منافقان و آنها كه در دل هايشان بيمارى است مى گفتند: خدا و پيامبرش جز وعده هاى دروغين به ما نداده اند!

***

ص: 322

تفسير و جمع بندى
منافقان كوردل!

در اوايل سوره بقره سيزده آيه پيرامون منافقان بحث مى كند، و با تعبيرات بسيار گويا ترسيم دقيقى از نفاق و منافقان دارد، نخستين آيه مورد بحث در زمره اين آيات است.

قرآن در اين آيه مى گويد: يكى از اشتباهات بزرگ آنها اين است كه مى خواهند خدا را فريب دهند و همچنين مؤمنان را، در حالى كه فقط خودشان را فريب مى دهند، ولى نمى فهمند، چرا كه روح نفاق پرده اى بر فهم و درك آنها انداخته است، سپس مى افزايد اينها نوعى بيمارى در دل دارند و بر اثر اصرار در ادامه اين راه، خداوند بر بيماريشان نيز مى افزايد.

مسلّماً مراد از اين بيمارى همان بيمارى نفاق است كه بر دل آنها مسلط شده، و مى دانيم يك انسان بيمار نه فكر او خوب قضاوت مى كند (چرا كه عقل سالم در بدن سالم است) و نه حتى حواس ظاهر او، و لذا بسيارى مى شود لذيذترين غذاها در ذائقه بيماران تلخ و بد مزه است، و گاه اشياى بد طعم در ذائقه آنها لذيذ است.

***

دوّمين آيه منافقان را به كسى تشبيه مى كند كه در ميان انبوه تاريكى، در يك شب ظلمانى گرفتار شده، مختصر آتشى بر مى افروزد تا كمى اطراف خود را ببيند و گام بردارد، اما ناگهان تند بادى مى وزد، و همان مختصر نور را خاموش مى كند و باز آنها را در ظلمات فرو مى برد، آنها نمى توانند ببينند و نه بشنوند و حتى زبان آنها نيز از كار مى افتد و راهى به سوى بازگشت نيز ندارند»

منظور از اين نور شايد همان ايمان ظاهرى است كه ابراز مى كنند و در پناه آن كمى اطراف خود را روشن مى سازند و جان و مالشان در پناه حمايت اسلام محفوظ مى ماند.

ص: 323

يا اين كه منظور روشنايى نور فطرت است كه در آغاز در قلوب همه جاى دارد، منافقان نيز در آغاز از اين نور بهره مختصرى مى گيرند، ولى چيزى نمى گذرد كه تندباد نفاق آن را زير انبوهى از خاك ها مى پوشاند و يا آن را به كلى خاموش مى كند.

***

در آيه سوّم و چهارم باز سخن از منافقان بيمار دل است، و به قرينه آيات گذشته به نظر مى رسد كه تعبير «وَالَّذينَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» از قبيل عطف تفسيرى است، و بيماردلان همان منافقانند و منافقان همان بيماردلانند(1) منتها آيه سوّم به موضع گيرى هاى آنها در جنگ بدر و آيه چهارم به موضع گيرى آنها در جنگ احزاب اشاره مى كند، با اين تفاوت كه منافقان در «بدر» در صفوف لشگر شرك بودند، زيرا مشركان در آن زمان نيروى مسلط محسوب مى شدند، و در جنگ احزاب در صفوف مسلمين قرار داشتند.

آنها مى گفتند «اين مسلمانان به آيين خود مغرور شده اند و با اين گروه اندك و اسلحه ناچيز به گمان پيروزى، يا به خيال شهادت، در اين صحنه خطرناك كه پايانش مرگ است گام نهاده اند»!

البتّه آنها بر اثر بيمارى دل قادر بر درك صحيح نبودند، و عوامل حقيقى پيروزى را كه ايمان و استقامت، و پايمردى مولود ايمان است، نمى شناختند، و نمى دانستند كسى كه بر خدا توكّل كند خداوند قادر متعال يار اوست گواه اين سخن آن است كه در تاريخ آمده است كه بعضى از مسلمانان بعد از پذيرفتن اسلام همچنان در مكه ماندند، و حاضر به هجرت نشدند، و عجيب تر اين كه وقتى لشكريان قريش به سوى ميدان بدر حركت كردند، در ميان صفوف آنها


1- در تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 302 و همچنين تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 176 آمده است: كه مراد از« الذين فى قلوبهم مرض» افراد ضعيف الايمان است كه غير از منافقانند، در حالى كه ضعيف الايمان بودن تناسب چندانى با بيمارى دل ندارد، بعلاوه در آيات سيزده گانه اوايل بقره كه سخن درباره منافقان است اين تعبير در مورد آنها به كار رفته، و اين كه بعضى اصرار دارند كه بيمارى را به شك و ترديد تفسير كنند جالب به نظر نمى رسد، چرا كه بيمارى يكنوع انحراف است و شك نوعى فقدان.

ص: 324

جاى گرفتند و با خود مى گفتند: «ما به سوى ميدان نبرد پيش مى رويم اگر لشگر محمّد در فزونى بود به او مى پيونديم، و اگر آنها در اقليت و لشگر قريش در اكثريت بود در ميان آنها مى مانيم».(1)

آيا نفاق مفهومى جز اين مى تواند داشته باشد؟ اگر اينها منافق نبودند چه كسانى منافقند؟

اين قماش افراد در جنگ احزاب كه اسلام در مدينه قوت گرفته بود در صفوف مسلمانان جاى داشتند، اما هنگامى كه لشگر احزاب مدينه را سخت محاصره كرد و انبوه و كثرت آنها را با چشم خود مشاهده كردند سخت متزلزل گشتند، و با صراحت گفتند: «خدا و رسولش جز وعده هاى دروغين به ما نداده اند».

اين همان حجاب نفاق بود كه به آنها اجازه درك حق را نمى داد، با اين كه بارها آزموده بودند كه پيروزى به كثرت نفرات نيست پيروزى در سايه ايمان و استقامت زاييده از ايمان است.

سؤال

در اين جا اين سئوال مطرح است كه چگونه نفاق حجابى در مقابل درك حقيقت مى شود؟

پاسخ

اين سؤال را با توجه به يك نكته مى توان پاسخ داد، و آن اين كه: روح نفاق سبب مى شود كه انسان با هر دو دسته و گروه هم صدا گردد، و در هر محيطى به رنگ آن محيط در آيد، و با هر جريانى حركت كند، و در نتيجه اصالت و استقلال فكر و روح خود را از دست دهد، روشن است چنين انسانى هميشه مطابق گروهى فكر مى كند كه با آنها هم صداست، و دائماً تغيير فكر و روش مى دهد، و تعجب نيست كه انسانى با اين اوصاف قدرت بر قضاوت صحيح نداشته باشد.


1- تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 176( ذيل آيه 49 انفال).

ص: 325

در بعضى از تفاسير آمده است كه تعبير به «بيمارى قلب» در اين گونه موارد به خاطر آن است كه اثر ويژه قلب (عقل) معرفت اللَّه و عبوديت اوست، هرگاه در قلب انسان صفاتى به وجود آيد كه مانع از اين آثار گردد بيمارى دل محسوب مى شود (چرا كه آن را از اثر ويژه اش بازداشته و حجابى شده است).(1)

و لذا در سوره منافقون نيز آمده است كه مى فرمايد: «وَلكِنَّ الْمُنافِقِيْنَ لايَفْقَهُونَ؛ ولى منافقان واقعيت را درك نمى كنند» (منافقون/ 7).

در حديثى از امام باقر عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ الْقُلُوبَ أرْبَعَةٌ: قَلْبٌ فِيْهِ نِفاقٌ وَ أَيمانٌ وَ قَلْبٌ مَنْكُوسٌ وَ قَلْبٌ مَطُبوعٌ وَ قَلْبٌ أَزَهَرُ أَجَرَدُ.

فَقُلتُ مَا الأَزْهَرْ؟ قالَ: فِيْهِ كَهَيْئَةِ السِّراجِ

فَأمّا الْمَطُبوعُ فَقَلْبُ الْمنافِقِ، و أَمّا الأَزْهَرُ فَقَلْبُ الْمُؤْمِنِ انْ أَعْطاهُ شَكَرَ وَ انْ ابْتَلاهُ صَبَرَ وَ أَمّا الْمَنْكُوسُ فَقَلْبُ الْمُشْرِكِ؛

دل ها بر چهار گونه است: قلبى كه در آن نفاق و ايمان است، و قلب وارونه، و قلبى كه بر آن مهر نهاده شده، و قلب نورانى پاك».

راوى مى گويد: سؤال كردم قلب نورانى چيست؟ فرمود: «در آن حقيقتى است كه مانند چراغ مى درخشد!

اما قلبى كه مهر بر آن نهاده شده قلب منافق است، و اما قلب نورانى قلب مؤمن مى باشد، اگر خدا به او نعمتى دهد شكر مى گويد، و اگر مصيبتى به او برسد صابر و شكيباست، و اما قلب وارونه قلب مشرك است».(2)

اين سخن را با حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام پايان مى دهيم آن جا كه فرمود: «وَالنِّفاقُ عَلَى أَرْبَعِ دَعائمٍ عَلَى الْهَوَى وَالْهُوَيْنا وَالْحَفِيْضةِ وَالطَّمَعِ؛ سرچشمه نفاق يكى از چهار چيز است: هوى پرستى، تهاون و سستى در امر دين، غضب، و طمع».(3)

و مى دانيم هريك از اين امور چهارگانه خود حجابى است ضخيم در برابر ديدگاه عقل انسان.


1- تفسير فخر رازى، جلد 2، صفحه 64، ذيل آيه 10 سوره بقره.
2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 442 باب فى ظلمة قلب المنافق حديث 1.
3- اصول كافى، جلد 2، صفحه 393، باب صفة المنافق و النفاق.

ص: 326

6- حجاب تعصب و لجاجت

اشاره

1- «وَمِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ الَيْكَ وَجَعَلْنا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِى آذانِهِمْ وَقْراً وَ انْ يَرَوا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها حَتّى اذا جائُوكَ يُجادِلُوْنَكَ يَقُوْلُ الَّذِيْنَ كَفَرُوا انْ هذا أَساطِيْرُ الأَوَّلِيْنَ» (انعام/ 25).

2- «وَاذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِيْنَ لا يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً- وَجَعْلنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً انْ يَفْقَهُوْهُ وَ فِى آذانِهِمْ وَ قْراً و اذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِى الْقُرآنِ وَحَدَهُ وَلَّوا عَلَى أَدْبارِهِمْ نُفُورا» (اسرأ/ 45 و 46).

3- «فَانَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ اذا وَلَّوا مُدْبِرِيْنَ- وَ ما أَنْتَ بِهادِ الْعُمْىِ عَن ضَلالَتِهِمْ انْ تُسْمِعُ الَّا مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ» (روم/ 52 و 53)

4- «وَلَقَدْ ضَرَبْنَا لِلنّاسِ فِى هَذا الْقُرآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَلَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآيةٍ لَيَقُولَنَّ الَّذِيْنَ كَفَرُوا انْ أَنْتُمْ الَّا مُبْطِلُونَ- كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الَّذِيْنَ لا يَعْلَمُونَ» (روم/ 58 و 59).

5- «وَقَالَوا قُلُوبُنا أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا الَيْهِ وَ فِى آذانِنا وَ قْرٌوَ مِنْ بَيْنِنا وَ بَيْنِكَ حِجابٌ فَأعْمَلْ انَّنا عَامِلُونَ» (فصلت/ 5).

ترجمه:

1- پاره اى از آنها به تو گوش فرا مى دهند ولى بر دل هاى آنان پرده ها افكنده ايم تا آن را نفهمند، و در گوش آنها سنگينى قرار داده ايم (آنها بقدرى لجوجند) كه اگر تمام نشانه هاى حق را ببينند ايمان نمى آورند، تا آن جا كه وقتى به سراغ تو مى آيند به پرخاشگرى بر مى خيزند، و كافران مى گويند اينها افسانه هاى پيشنيان است!

2- و هنگامى كه قرآن را مى خوانى ميان تو و آنها كه ايمان به آخرت ندارند حجاب ناپيدايى قرار مى دهيم. و بر دل هاى آنها پوشش هايى، تا آن را نفهمند، و در گوش هايشان سنگينى، و هنگامى كه پروردگارت را در قرآن به

ص: 327

يگانگى ياد مى كنى پشت مى كنند و از تو روى بر مى گردانند.

3- تو نمى توانى صداى خود را به گوش مردگان برسانى، و نه سخنت را به گوش كران هنگامى كه روى بر مى گردانند، و (نيز) نمى توانى نابينايان را از گمراهيشان هدايت كنى، تو فقط سخنت را به گوش مى رسانى كه ايمان به آيات مى آورند و در برابر حق تسليمند.

4- ما براى مردم در اين قرآن از هرگونه مثال و مطلبى بيان كرديم، و اگر آيه اى براى آنها بياورى كافران مى گويند شما اهل باطل هستيد (و اينها سحر و جاده است) اين گونه خداوند بر دل هاى كسانى كه آگاهى ندارند مهر مى نهد.

5- آنها گفتند: قلب هاى ما در پوشش هايى قرار گرفته، و گوش هاى ما سنگين است، و ميان ما و تو حجابى وجود دارد، حالا كه چنين است براى خود عمل كن ما هم براى خود عمل مى كنيم!

تفسير و جمع بندى
مرده هاى متحرك!

در شأن نزول نخستين آيه مورد بحث چنين آمده است كه گروهى از سران مشركان قريش مانند «ابوسفيان» و «وليد بن مغيره» و «ابوجهل» و جمعى ديگر خدمت رسول خدا آمدند و به سخنان او گوش فرا دادند، سپس رو به «نضر بن حارث» كه در جمع آنها حضار بود كردند (نضر بن حارث مرد تاجرى بود كه به ايران سفر مى كرد و از داستان هاى قديم ايرانيان اطلاع فراوان داشت) و گفتند:

محمد صلى الله عليه و آله و سلم چه مى گويد: گفت: من نمى دانم چه مى گويد، ولى مى بينم لب هاى خود را تكان مى دهد، و همان افسانه هاى پيشينيان را كه من براى شما بازگو مى كردم بيان مى كند، سپس ابوسفيان گفت: من بعضى از سخنان او را حق نمى بينم، ابوجهل گفت: ابدا

ص: 328

در اين جا آيه فوق نازل شد(1) و با صراحت گفت: كه بر دل هاى اين لجوجان متعصب و خود خواه پرده افتاده است، گوش هايشان سنگين، و عقل هايشان قادر به درك حقيقت نيست، ولذا پيوسته به جدال با تو بر مى خيزند جدالى از سر لجاجت و خودخواهى و غرور.

بعضى از مفسّران در تفسير اين آيه كه چگونه خداوند مى فرمايد: «ما بر دل هاى آنها پوشش و پرده اى قرار داديم گفته اند منظور اين است كه اصرار و لجاجت آنها بر كفر و عداوت نسبت به حق همانند پرده اى بود كه مانع از ايمان مى گرديد».(2)

***

در دوّمين آيه سخن از حجابى است كه ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و گروهى از كفار قرار داشت، به هنگامى كه او مشغول تلاوت قرآن مى شد.

بعضى گفته اند منظور اين است كه واقعاً خداوند پرده اى ميان حضرتش و آنان ايجاد مى كرد به گونه اى كه او را نمى ديدند، ولى با توجه به آياتى كه در ادامه همين مطلب در همين سوره اسراء آمده است به خوبى روشن مى شود كه اين حجاب و پرده چيزى جز حجاب لجاجت و تعصب و غرور و جهل و نادانى نبوده است كه حقايق قرآن را از ديدگاه فكر و عقل آنها مكتوم مى داشت و به آنها اجازه نمى داد آن را به خوبى درك كنند.

شاهد اين سخن اين است كه در همين آيات مى خوانيم: هنگامى كه پروردگارت را به يگانگى ياد مى كنى آنها پشت كرده و فرار مى كنند از اين تعبير معلوم مى شود كه نخست كمى با سخنان حضرتش گوش فرا مى دادند بى آن كه لجاجت به آنها اجازه درك آن را دهد سپس وقتى سخن از توحيد به ميان


1- تفسير فخر رازى، جلد 12، صفحه 186.
2- همان مدرك، صفحه 187.

ص: 329

مى آمد پا به فرار مى گذاشتند «وَلَّوْا عَلى ادْبارِ هم نُفُوراً»

در ادامه همين آيات در همان سوره تعبيرات ديگرى ديده مى شود كه همه حاكى از روح لجاجت و عناد آنهاست، آيا با اين حال ممكن است كسى حقيقتى را درك كند؟

***

در سوّمين آيه پيامبر را مخاطب ساخته مى گويد سخنان تو به گوش مردگان، و همچنين كران به هنگامى كه فرار مى كنند نمى رسد، كوران را نيز نمى توانى از گمراهى نجات دهى، گوش شنوا براى سخنان تو تنها گوش كسانى است كه در برابر حق تسليمند (يعنى قلب و جانشان تشنه حق است، اين قلوب همچون زمين هاى مستعد و آماده اى است كه در برابر تابش آفتاب و قطرات حيات بخش باران قرار گرفته، بذرهاى معرفت به سرعت در آن نمو مى كند، اما قلب هايى كه انواع حجاب هاى تعصب و جهل و لجاجت بر آن افتاده از اين حقايق محرومند).(1)

***

در قسمت چهارم از اين آيات نيز سخن از كسانى است كه سرسختانه در مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قيام كرده و هرچه مى شنيدند به مخالفت بر مى خاستند و مى گفتند:

شما فقط اهل باطليد، و اينها همه سحر و جادو و افسانه هاى پيشين است كه هيچ سخن حقى در آن يافت نمى شود!

قرآن مى گويد بر دل هاى اين جاهلان مهر نهاده شده، و لذا چيزى از اين كتاب آسمانى كه منبع حقايق است عايدشان نمى شود.

اين آيه ضمناً رابطه «جهل» و «لجاجت» را روشن مى سازد.

***

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث نمونه اتَّمِ لجاجت مخالفان منعكس است، تا به حال آنچه گفته مى شد از سوى خدا با پيامبرش بود، در اين جا از قول خود آنهاست كه اعتراف مى كنند قلب هاى ما در زير پوشش ها قرار گرفته، و گوش هاى ما سنگين است و ميان ما و تو حجاب است، ما هرگز تسليم سخنان


1- نظير همين آيه با اندكى تفاوت در سوره نمل آيه 81 آمده است.

ص: 330

تو نخواهيم شد، تو به دنبال عمل خود باش و ما هم دنبال عمل خويش هستيم.

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه عامل اصلى پوشش ها و حجاب ها و سنگينى گوش آنها چه بوده است؟ تعبيراتى است كه تعصب و لجاجت از آن مى بارد، و سرچشمه اصلى بدبختى آنها را روشن مى سازد.

ضمناً «تعصب» از ماده «عصب» در اصل به معناى پى هايى است كه عضلات را به يكديگر و يا به استخوان ها متصل مى كند، و وسيله انتقال فرمان مغز به آنها است، و از آن جا كه ساختمان محكمى و شديدى دارد به معناى شدت و استحكام به كار رفته است، و يوم عصيب به معناى روز شديد و سخت است، و به همين جهت به حالت وابستگى شديد به چيزى «تعصب» اطلاق شده است، و «عُصبه» (بر وزن أسوه) به معناى گروهى از مردان (نيرومند) است كه كمتر از ده نفر نباشند، و عَصَبه (بر وزن قَصَبه) به معناى خويشاوندان مرد از سوى پدر است.(1)

«لجاجت» از ماده «لجّ» به معناى اصرار بى جا درباره چيزى، و عدم انصراف از آن است، «لُجَّه» (بر وزن حُجّه» به معناى حركت دريا و امواج تاريك شب است و «بَحْر لجُىّ» به معناى درياى عظيم و متلاطم است و «تَلَجْلُج در كلام» به معناى لكنت و يا تكرار آن و يا آميختن صداها به يكديگر است.(2)

تعصب و لجاجت در حقيقت لازم و ملزوم يكديگرند، زيرا وابستگى به چيزى انسان را وادار مى كند كه در مورد آن اصرار ورزد و پافشارى كند و دفاع بى قيد و شرط نمايد.

البتّه گاهى تعصب به معناى وابستگى به امر حق، استعمال مى شود، ولى غالباً در مورد وابستگى به باطل است.

سرچشمه لجاجت و تعصب هر چه باشد غالباً جهل و كوتاه فكرى آميخته با آن است، چرا كه درانده آن چنين مى پندارد كه اگر دست از عقيده خود بر دارد همه


1- كتاب العين، مفردات مجمع البحرين و لسان العرب.
2- كتاب العين، مفردات، مجمع البحرين، لسان العرب.

ص: 331

چيز را از دست مى دهد، يا شخصيت او را در هم مى شكند.

گاه سرچشمه آن تكبر و خودخواهى است به طورى كه حاضر نيست در مقابل حق خضوع كند، و گاه عوامل ديگر.

تعصب و لجاجت حجاب ضخيمى در مقابل ديدگان عقل انسان ها فرو مى كشد و به آنها اجازه نمى دهد واقعيت ها را ببينند، افرادى را مى بينيم كه به هيچ قيمت حاضر نيستند از عقيده و حرف خود دست بردارند هرچند دلايل قطعى بر بطلان آن اقامه شود، و به اصطلاح اگر با هزار و يك دليل ثابت كنيم مرغ دو پا دارد باز مى گويند فقط يك پا دارد! و اگر دستشان را بگيريم و مقابل آفتاب بريم چشم خود را مى بندند و مى گويند شب است!

آيات فوق به خوبى اين حقيقت را منعكس كرده و اين گونه افراد را كوران و كردن، و گاه مردگان، معرفى مى كند، و گاه مى گويد بر دل هاى آنها مهر نهاده شده و در محفظه اى قرار گرفته و از هر سو بسته شده است.

در روايات اسلامى نيز روى اين معنا تكيه بسيار شده تا آن جا كه اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: «اللَّجُوجُ لا رَأْىَ لَهُ؛ افراد لجوج نظر صائبى ندارند».(1)

و در جاى ديگر مى فرمايد: «اللَّجاجُ يُفْسِدُ الرَّأْىَ؛ لجاجت نظر صائب را از ميان مى برد».(2)

يا مى فرمايد: «لَيْسَ لِلِلَّجُوج تَدْبيْرٌ؛ لجوج تدبيرى ندارد».(3)

و نيز اميرمؤمنان عليه السلام در خطبه قاصعه مى فرمايد: «فَاللَّهَ اللَّهَ فِى كِبْرِ الْحَمِيَّةِ وَ فَخْرِ الْجاهِلِيَّةِ فَانَّهُ مَلاقِحُ الشَّنَئانِ، وَمَنافِخُ الشَّيْطانِ، الَّتِى خَدَعَ بِهَا اْلأُمَمَ الْماضِيَةَ وَالْقُرُونَ الخالِيَةَ حَتّى أَعْنَقُوا فِى حَنادِسِ جَهَالَتِهِ وَ مَهاورى ضَلالَتِه؛ شما را به خدا سوگند از كبر و نخوت تعصب و تفاخر جاهلى بر حذر باشيد كه مركز پرورش كينه و بغض، و كانون وسوسه هاى شيطان است، كه ملت هاى پيشين و امت هاى قرون گذشته را با آن فريفته است تا آن جا كه در


1- غررالحكم.
2- غررالحكم.
3- غررالحكم.

ص: 332

تاريكى هاى جهالت فرو رفتند و در گودال هاى هلاكت سقوط كردند».(1)

اين سخن را با كلام ديگرى از همان امام بزرگوار پايان مى دهيم كه در نامه خود به گروهى از اهل شهرهاى مختلف در گزارش ماجراى صفين چنين نوشت:

«مَنْ لَجَّ وَتَمادَى فَهُوَ الرّاكِسُ الَّذِى رانَ اللَّهُ عَلَى قَلْبِهِ وَ صارَتْ دائِرَةُ السَّوْءِ عَلى رَأْسِهِ؛ كسى كه (در امور باطل) لجاجت و پافشارى كند پيمان شكنى است كه خدا زنگار بر قلبش نهاده، و حكومت خود كامگان بر سر او سايه اندخته است».(2)

البتّه همان گونه كه گفته شد اصرار و پافشارى بر حق، تعصب نيست، و اگر آن را تعصب نام گذاريم «تعصب ممدوح» است، لذا در حديثى از امام على بن الحسين عليه السلام آمده است: وقتى از مفهوم عصبيّت از آن حضرت سؤال كردند فرمود: «الْعَصَبِيَّةُ الَّتِى يَأْثِمُ عَلَيْها صاحِبُها أَنْ يَرَى الرَّجُلُ شِرارَ قَومِهِ خَيْراً مِنْ خِيار قَومٍ آخَريْنَ، وَلَيْسَ مِنَ الْعصَبِيَّةِ أَنْ يُحِبَّ الرَّجُلُ قَوْمَهُ وَلكِنْ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ أَنْ يُعِيْنَ قَوْمَهُ عَلى الظُّلْمِ؛ عصبيتى كه انسان به خاطر آن گناه مى كند اين است كه بدان قوم خود را بهتر از نيكان اقوام ديگر بداند ولى اين عصبيّت نيست كه انسان قوم خود را دوست دارد عصبيّت اين است كه آنها را اعانت بر ظلم كند».(3)

7- حجاب تقليد كوركورانه

اشاره

قبلًا به اين آيات گوش جان قرا مى دهيم:

1- «قالُوا سَواءٌ عَلَيْنا أَوَ عَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظِيْنَ- انْ هذا الَّا خُلُقُ اْلأَوَّلِيْنَ- وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِيْنَ» (شعراء/ 136 تا 138).

2- «وَاذا قِيْلَ لَهُمْ تَعَالَوا الى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَ الَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا ما وَجَدْنا


1- نهج البلاغه، خطبه 192.
2- همان مدرك نامه 58.
3- بحارالانوار، جلد 73، صفحه 288.

ص: 333

عَلَيْهِ آبائَنا أَوَلَوْ كانَ آبائُهُم لا يَعْلَمُونَ شيئاً وَ لا يَهْتَدُونَ» (مائده/ 104)

3- «وَاذا فَعَلُوا فاحِشَةً قَالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آبائَنا وَاللَّهُ أَمَرَنَا بِها قُلْ انَّ اللَّهَ لا يِأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ أَتَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» (اعراف/ 28).

4- «وَاذا قِيْلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آبائَنا أَوَلَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ الى عَذابِ السَّعِيْر (لقمان/ 21).

5- «وَكَذلِكَ ما ارْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِى قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيْرٍ الَّا قالَ مُتْرَفُوهَا انَّا وَجَدْنا آبائَنا عَلى أُمَّةٍ وَانَّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُوْنَ» (زخرف/ 23).

ترجمه

1- آنها (قوم عاد) گفتند: براى ما تفاوت نمى كند چه ما را اندرز بدهى يا ندهى، اين همان روش و اخلاق پيشينيان است و ما هرگز مجازات نخواهيم شد.

2- و هنگامى كه به آنها گفته شود بياييد به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبرش، مى گويند آنچه را از پدران خود يافته ايم ما را بس است! آيا نه چنين است كه پدران آنها چيزى نمى دانستند و هدايت نيافته بودند؟

3- و هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند مى گويند پدران خود را بر اين عمل ديديم، و خدا به ما دستور داده است، بگو: خداوند هرگز دستور به عمل زشت نمى دهد، آيا چيزى بر خدا مى بنديد كه نمى دانيد؟

4- و هنگامى كه به آنها گفته شود از آنچه خدا نازل كرده، پيروى كنيد، مى گويند: نه، ما از چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم، آيا حتى اگر شيطان آنها را دعوت به عذاب آتش فروزان كند (باز هم تبعيت مى كنند)؟!

5- همين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبرى انذار كننده نفرستاديم مگر اين كه ثروتمندان مست و مغرور گفتند: ما پدران خود را بر مذهبى يافتيم و به آثار آنها اقتدا مى كنيم.

***

ص: 334

شرح مفردات

گرچه واژه «تقليد» در آيات فوق به كار نرفته است بلكه به جاى آن «اقْتِداء يا اهْتِداء» به آثار پيشينيان و نياكان، يا اتباع از پدران و مانند آن به كار رفته است، ولى بد نيست كه مفهوم اين كلمه نيز دقيقاً روشن شود.

اين واژه از ماده «قَلْد» (بر وزن قند) است، در اصل طبق گفته راغب در مفردات به معناى تابيدن طناب است، و قلاده را از اين جهت «قلاده» گويند كه رشته تابيده اى است كه در گردن مى نهند، و قلائد جمع قلاده در آيات قرآن به معناى چار پايانى است كه براى قربانى در مراسم حج چيزى به گردنشان مى آويختند تا شناخته شوند (مائده/ 2) و پيروى از ديگرى را از اين نظر تقليد مى نامند كه سخن او را همچون قلاده اى بر گردن خويش مى نهند، و يا مسؤوليت را همچون قلاده اى بر گردن كسى مى نهند كه از او پيروى مى كنند.

اما «مَقالِيْد» به گفته بسيارى از لغويين جمع مقليد يا مِقْلَد (بر وزن مِحنت) است، (زمخشرى در كشاف مى گويد اين واژه مفردى از جنس خود ندارد).

و مقليد و «اقليد» هر دو به معناى «كليد» است، حتى بعضى از ارباب لغت مانند «ابن منظور» در «لسان العرب» نقل مى كند كه اصل آن از «كليد» فارسى گرفته شده، و در عربى نيز به همين معنا استعمال مى شود، «مقاليد» به معناى خزاين نيز به كار مى رود از اين جهت كه خزاين را قفل مى كنند و جز با در دست داشتن كليد راهى به آن نيست.

بنابراين «مقاليد» ارتباطى با ماده «تقليد» «قلاده» ندارد.(1)

ولى اين احتمال وجود دارد كه هر دو به يك ماده باز گردد زيرا كليد را بسيارى از مردم در رشته اى مى كنند و آن را به گردن خويش مى آويزند.(2)

به هر حال اين پيروى از ديگران كه نامش تقليد است گاه مذموم است و گاه ممدوح و مطلوب كه شرح آن به خواست خدا در پايان همين بحث خواهد آمد


1- مفردات راغب، مجمع البحرين، لسان العرب، و برهان قاطع و كتب ديگر.
2- بعضى نيز اقليد را واژه اى به لغت يمن يا به لغت روم مى دانند( مجمع البحرين و لسان العرب ماده قلد).

ص: 335

و در اين جا منظور همان قسم مذموم است كه از آن تعبير به تقليد كوركورانه مى كنيم.

تفسير و جمع بندى
خلق را تقليدشان بر باد داد!

در نخستين قسمت از آيات فوق به قسمتى از سخنان قوم «عاد» برخورد مى كنيم كه در مقابل پيامبر دلسوز و مهربانشان «هود» عليه السلام بيان داشتند، آنها در پاسخ دعوت هود به توحيد و ترك ظلم و ستم و تجمل پرستى گفتند: «براى ما هيچ تفاوت نمى كند، چه ما را اندرز دهى و چه ندهى، ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم، اين كارها را كه مى بينى اعم از بت پرستى و غير آن روش و اخلاق پيشينيان ماست، و ما به خاطر سخنان تو دست از آنها بر نمى داريم، و برخلاف آنچه تو خيال مى كنى ما هرگز از سوى خدا مجازات نخواهيم شد!

و به اين ترتيب نفوذ ناپذيرى خود را در مقابل سخنان منطقى اين پيامبر بزرگ آشكار ساختند چرا كه حجاب تقليد به آنها اجازه نمى داد واقعيت ها را ببينند.

***

در دوّمين آيه حال مشركان عرب بازگو شده كه وقتى به آنها گفته مى شد به سوى آنچه خدا نازل كرده بياييد، و دست از بت ها و بدعت هاى خود درباره تحريم بسيارى از حيوانات حلال برداريد آنها مى گفتند: همين سنت هاى نياكان، ما را كافى است، ما نياز به هيچ هدايت ديگرى نداريم، نه آيات قرآن و نه غير آن!

ولى قرآن براى بيدار كردن آنها از اين خواب غفلت و پاره كردن حجاب تقليد مى گويد: «مگر نه چيزى است كه پدران آنها چيزى نمى دانستند و هدايت نيافته بودند»؟ آيا تقليد و پيروى بى قيد و شرط از جاهل و گمراه جايز است؟

***

در سوّمين آيه باز اشاره به مشركان عرب (يا جمعى از انسان هاى شيطان

ص: 336

صفت) مى كند كه وقتى عمل زشت و قبيحى را انجام مى دهند اگر از دليل آن سؤال شود جوابى جز اين ندارند كه بگويند: «اين راه و رسم پدران ماست» به همين نيز قناعت نمى كنند بلكه گاه مى گويند: «خدا نيز ما را به همين دستور داده است» (وَاللَّهُ امَرَنْا بِها)

قرآن بلافاصله اين تهمت بزرگ را نفى مى كند و مى گويد:

«خدا هرگز به كارهاى زشت دستور نمى دهد چرا به او نسبت هايى مى دهيد كه نمى دانيد»؟

در اين كه منظور از فحشا (كار زشت و قبيح) در اين آيه چيست؟ بسيارى از مفسران گفته اند اشاره به رسم جمعى از اعراب در عصر جاهليت است كه زن و مرد آنها لخت و برهنه مادر زاد به طواف خانه خدا مى پرداختند، به گمان اين كه در لباس هايى كه مرتكب گناه شده اند شايسته نيست خانه خدا را طواف كنند.

و به اين ترتيب عملى به اين زشتى با تقليد كوركورانه در ميان آنها از نسلى به نسل ديگر منتقل مى شد و حجاب تقليد اجازه نمى داد كه قبح و زشتى اين عمل را درك كنند.

***

در چهارمين و پنجمين آيه سخن از گروهى از مشركان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا بت پرستان و گمراهان اعصار پيشين است كه در برابر دعوت پيامبر اسلام و يا انبياى سلف مى گفتند: «ما آداب و رسوم و عقايدى را از نياكان خود به ارث برده ايم، و از آنها پيروى، و به آثار آنها اقتدا خواهيم كرد» يعنى تنها دليل شان براى مخالفت با انبيا همين مسأله تقليد كوركورانه از پدران و نياكان بود.

به اين ترتيب كفر و بت پرستى و انواع گناهان و عادات زشت از طريق تقليد كوركورانه از نسلى به نسلى منتقل مى شد، و روح تقليد چنان حجاب ضخيمى بر عقل و فكر آنها مى انداخت كه هر حقيقتى را منكر مى شدند، قرآن در مقابل اينگونه افراد، گاه مى گويد: «مگر نياكان شما جاهل و گمراه نبودند»؟ آيا تقليد جاهل از جاهل صحيح است؟ «أَوَلَوْ كانَ آبائُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَلا يَهْتَدوُن»؟ (مائده/

ص: 337

104).

و گاه مى گويد: «آيا پدران شما آلت دست شيطان نبودند؟ و شيطان آنها را به آتش سوزان فرا نمى خواند»؟ چگونه از آنها پيروى مى كنيد؟؛ أَوَلَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ الى عَذابِ السَّعِيْرِ»؟ (لقمان/ 21).

و گاه مى گويد: «آنچه را پيامبر بر شما آورده از راه و رسم نياكانتان هدايت بخش تر است» چرا از آن پيروى نمى كنيد؟ «قالَ أَوَلَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدَى مِمّا وجدتم عَلَيْهِ آبائُكُمْ»؟ (زخرف/ 24).

توضيحات:

1- انواع مختلف تقليد

پيروى از ديگران، خواه پيروى از افراد زنده باشد يا از گذشتگان، و خواه پيروى از يك فرد باشد يا از يك گروه، از چهار صورت خارج نيست:

1- تقليد جاهل از عالم- يعنى پيروى كسى كه چيزى را نمى داند از متخصص و آگاه آن فن، همچون مراجعه بيمار ناآگاه از طب به طبيب آگاه و دلسوز.

2- تقليد عالم از عالم- يعنى مراجعه اهل فن به يكديگر و پيروى بعضى از بعضى ديگر.

3- تقليد عالم از جاهل- كه يك انسان آگاه، علم خود را رها كند و چشم و گوش بسته دنبال جاهلان افتد.

4- تقليد جاهل از جاهل- كه گروهى نادان رسم و سنت اعتقادى را بدون دليل براى خود انتخاب كنند و گروه نادان ديگرى چشم و گوش بسته به دنبال آنها به حركت درآيند و بيشترين عامل انتقال عقايد فاسد و رسوم غلط از قومى به قومى ديگر در همين قسم داخل است و بيشترين مذمت قرآن نيز از همين است.

روشن است از اين چهار قسم تنها قسم اوّل است كه مى تواند منطقى و ممدوح باشد و اصولًا محور زندگى انسان ها را در مسائل تخصصى اين گونه

ص: 338

پيروى هاى عاقلانه و منطقى تشكيل مى دهد، زيرا مسلّم است هيچ كس هر چند بزرگترين نابغه جهان باشد نمى تواند در همه چيز صاحب تخصص شود، مخصوصاً در عصر و زمانى كه رشته هاى تخصصى آن قدر گسترش پيدا كرده كه تنها در رشته طب مثلًا صدها گونه تخصص وجود دارد كه عادتاً محال است يك فرد در تمام رشته هاى همين يك فن متخصص شود تا چه رسد به فنون ديگر.

با اين حال هركس در رشته اى متخصص است به اجتهاد خود در آن رشته عمل مى كند و آنها كه در آن رشته مجتهد و صاحب نظر نيستند راهى جز اين ندارند كه به صاحبنظران و متخصصان آن فن مراجعه كنند.

يك مهندس ساختمان اگر بيمار شود به طبيب مراجعه مى كند، و اگر آن طبيب بخواهد ساختمانى بسازد از اين مهندس دستور مى گيرد، يعنى هر كدام در يك رشته «مجتهد» و در رشته اى ديگر «مقلد» هستند، و اين اصلى است عقلايى (رجوع جاهل به عالم، و غير مجتهد به مجتهد، يا غير متخصص به متخصص) كه هميشه در ميان انسان ها بوده و هست، و اصولًا چرخ هاى زندگى بشر بدون آن گردش نمى كند، البتّه صاحب نظران و مجتهدانى كه به آنها مراجعه مى شود شرايطى دارند كه بعداً به آن اشاره خواهد شد.

اين همان است كه گاهى از آن تعبير به «أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» مى شود همان گونه كه قرآن مجيد مى گويد:

«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهَ أُسْوةٌ حَسَنَةٌ؛ براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود» (احزاب/ 21)

و در سوره انعام مى خوانيم: «أَولئِكَ الَّذِيْنَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِه؛ آنها (گروهى از انبياى پيشين مانند اسماعيل و يونس و يحيى و يوسف و موسى) كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده، پس به هدايت آنان اقتدا كن» (انعام/ 90).

خطاب در اين آيه گرچه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است ولى بعيد نيست منظور امت باشد.

ص: 339

و اما سه قسم ديگر از اقسام چهارگانه تقليد همه باطل و بى اساس و غير منطقى است، اما «تقليد عالم از جاهل» و «تقليد جاهل از جاهل، كاملًا معلوم است، ولى در مورد تقليد «عالمان» از «عالمان» هرگاه مراجعه عالمى به عالم ديگر براى مشاوه و به دست آوردن اطلاعات بيشتر در آن رشته تخصصى بوده باشد، اين مسلماً مذموم نيست، امّا نام آن را «تقليد» نمى توان گذاشت، بلكه نوعى «تحقيق» و تكميل تخصص است.

تقليد آن است كه عمل و آگاهى خود را در آن رشته به كلى ناديده بگيرد و چشم و گوش بسته از ديگرى پيروى كند، مسلّماً براى چنين شخصى كه قادر بر تحقيق و اجتهاد است چنين تقليدى مذموم و نادرست است، به همين دليل در فقه اسلامى تقليد كردن براى مجتهدان حرام است.

از آنچه گفتيم فلسفه تقليد افراد غير فقيه در مسائل فقهى از مجتهدان و فقهاى آگاه كاملًا روشن شد، و شبيه آن در تمام رشته هاى علمى رواج دارد، و از آن جا كه فقه اسلامى به قدرى گسترده است كه هركس بخواهد در آن صاحب نظر شود بايد تمام عمر خود را وقف تحصيل و تحقيق در اين رشته كند و اين امر براى همه مردم امكان پذير نيست، ناچار بايد گروهى به اين رشته پردازند، و افراد ديگر در مسائل فقهى از آنها پيروى كنند، ولى در اصول اسلام (اصول دين) كه همه به فراخور حال خويش قادر بر تحقيق در آن هستند تقليد جايز نيست.

***

2- شرايط تقليد ممدوح

معمولًا در تعريف «تقليد» مى گويند عبارت است از: «قبول گفتار ديگرى بدون دليل تفصيلى» و گاه بعضى آن را توسعه داده، و پيروى عملى را نيز جزء آن دانسته اند، بدون آن كه سخن و گفتارى در ميان باشد، و گاه تأثيرات ناخود آگاهى را كه اعمال و رفتار و صفات ديگران در انسان مى گذارد نيز جزء آن

ص: 340

دانسته اند.

البتّه قسمت اخير كه به صورت تأثير ناخود آگاه تحقق مى يابد از موضوع بحث ما خارج است، ولى در قسمت اوّل و دوّم در صورتى تقليد مى تواند ممدوح باشد كه از يك سو شخص مورد تقليد (به اصطلاح مرجع تقليد) داراى اين دو شرط عمده باشد: آگاهى و صداقت، يعنى صاحب نظر باشد و تشخيص خود را نيز با صداقت منتقل كند، هرگاه يكى از اين دو از ميان برود تقليد وارد قسم مذموم خواهد شد.

از سوى ديگر موضوع مورد تقليد بايد از موضوعات تخصصى باشد تا تقليد در آن جايز گردد، اما در مسائل عمومى كه همه توانايى بر تحقيق دارند (مانند مسائل مربوط به اصول اعتقادى، و آن قسمت از امور اخلاقى و اجتماعى كه جنبه تخصصى ندارد) هركس بايد به سهم خود در آن تحقيق كند.

از سوى سوّم مقلِّد نيز خود بايد قادر به استنباط نباشد كه اگر قادر باشد و بتواند يك مسأله تخصصى را با تحقيق مورد بررسى قرار دهد تقليد براى او ممنوع است.

و از اين جا مرز ميان تقليد ممدوح و مذموم در جهات سه گانه (شرايط مرجع، شرايط مقلد، شرايط موضوعى كه در آن تقليد صورت مى گيرد) روشن مى شود.

اين بحث را با حديثى از امام صادق عليه السلام پايان مى دهيم:

كسى به امام عرض كرد: با اين كه عوام اطلاعى از كتاب آسمانى خود جز از طريق علمايشان نداشتند چگونه خداوند آنها را به خاطر تقليدشان از علما و پذيرش از آنان مذمت فرموده؟! (اشاره به آيه: وَ مِنهُمْ أُمِيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتابَ الّا أَمانِىَّ ...» و آيه «فَوَيْلٌ لِلَّذِيْنَ يَكْتُبُونَ الْكِتابِ بِأَيْدِيْهِمْ ...) (بقره/ 78 و 79).

آيا عوام يهود با عوام ما كه از علماى قريش خويش تقليد مى كنند تفاوتى دارند؟

امام صادق عليه السلام در جواب فرمود: «ميان عوام ما و عوام يهود از يك جهت تفاوت

ص: 341

است، و از يك جهت برابر، از آن جهت كه مساوى هستند خداوند عوام ما را نيز نكوهش كرده همان گونه كه عوام يهود را مذمت كرده است.

اما آن جهت كه با هم تفاوت دارند اين است كه عوام يهود از وضع علماى خود آگاه بودند به خوبى مى دانستند كه آنها در نقل مطالب دروغ مى گويند، حرام و رشوه مى خورند، و احكام خدا را تغيير مى دهند.

آنها با فطرت خود اين حقيقت را دريافته بودند كه اين گونه اشخاص فاسقند و جايز نيست گفتار آنها را درباره خدا و احكامش بپذيرند، و شايسته نيست گواهى آنها را درباره پيامبران خدا قبول كنند به اين دليل خداوند آنها را مذمت كرده است.

و اگر عوام ما نيز از علماى خود فسق آشكار و تعصب شديد و حرص بر دنيا و اموال حرام ببينند، هركس از آنها تبعيت كنند همانند يهود است كه خداوند آنان را به خاطر پيروى از علماى فاسق مذمت كرده است.

سپس اضافه فرمود: «فَأمّا مَنْ كانَ مِنَ الْفُقَهاءِ صائِناً لِنَفْسِهِ حافِظاً لِدِيْنِهِ مُخالِفاً عَلى هَواهُ مُطِيْعاً لِامْرِ مَوْلاهُ فَلِلْعَوامِ أَنْ يُقَلِّدُوْهُ؛

اما دانشمندانى كه نفس خويش را حفظ كرده و دين خدا را نگهداشته اند، مخالف هواى نفس و مطيع فرمان مولاى خود باشند مردم عوام مى توانند از آنها تقليد كنند».(1)

***

3- انگيزه هاى تقليد كوركورانه

تقليد كوركورانه يا به تعبير ديگر: «تقليد جاهل از جاهل»، و از آن بدتر «تقليد عالم از جاهل»، نشانه وابستگى فكرى است و اين امر عوامل زيادى دارد كه به طور فشرده به قسمتى از آن ذيلًا اشاره مى شود:


1- وسائل الشيعه، جلد 18، صفحه 94، باب 10، از ابواب صفات القاضى، حديث 20 البتّه در كتاب وسائل بخشى از اين حديث آمده حديث به طور كامل در احتجاج طبرسى و تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام نقل شده، مرحوم علامه مجلسى در جلد 2 بحارالانوار، صفحه 86 تا 89 نيز آن را نقل كرده است.

ص: 342

1- عدم بلوغ فكرى- ممكن است افرادى باشند از نظر جسمى بالغ شوند اما تا آخر عمر به مرحله بلوغ و استقلال فكرى نرسند، آنها به همين دليل هميشه در زندگى پيرو اين و آنند و هيچ گاه شخصاً به تحليل مسائل نمى پردازند.

چشم آنها پيوسته به ديگران دوخته شده، و هرچه آنها گفته اند تكرار مى كنند، بى آن كه از خود اراده اى داشته باشد، به همين دليل گاه به خاطر تغيير محيط خود ممكن است مسير را احياناً به كلى عوض كنند، و به اصطلاح صد و هشتاد درجه تغيير جهت دهند.

راه مبارزه با اين نوع تقليد كوركورانه بالا بردن سطح فرهنگ جامعه و شكوفايى افكار و استعدادهاست.

2- شخصيت زدگى، به اين ترتيب كه كسى را به عنوان قهرمان بى نظير بپذيرد، به گونه اى كه براى خود در برابر او هيچ گونه قدرت اظهار نظر نبيند، در اين حال چشم و گوش بسته به دنبال او حركت مى كند هرچند آن شخصيت شايسته پيروى و تقليد هم نباشد.

3- علاقه شديد به نياكان و پيشينيان كه گاهى در هاله اى از عظمت و قداست فرو مى روند، هرچند هيچ گونه شايستگى نداشته باشند، در اين جا نسل هاى بعد چشم و گوش بسته به دنبال آنها حركت مى كنند، و با اين كه معمولًا نسل هاى بعد كه وارث علوم گذشتگان هستند و خود نيز مسائل تازه اى بر آن مى افزايند از گذشتگان آگاهترند در عين حال مقلّد چشم و گوش بسته آنها مى شوند.

4- گروه گرايى با تعصب هاى قبيله اى- اين گونه گرايش ها و تعصب ها نيز سبب مى شود كه جمعى چشم و گوش بسته دنبال گروه و حزب و قبيله و دار و دسته خود حركت كنند، و هرچه را آنها مى گويند تكرار نمايند، و هرگز حق تجزيه و تحليل مستقل مسائل و استقلال در تفكر به خود ندهند.

اين عوامل چهارگانه و پاره اى عوامل ديگر سبب مى شود كه بسيارى از خرافات، موهومات، عقايد باطل، رسوم و آداب غلط، سنت هاى جاهلى و

ص: 343

اعمال زشت، از جمعى به جمع ديگر و از نسلى به نسلى ديگر منتقل گردد.

يا به تعبير ديگر گرايش هاى نادرست بالا حجابى در مقابل ديدگان فكر آنها مى شود و از معرفت حق باز مى مانند.

8- حجاب رفاه طلبى

اشاره

نخست با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَاذا انْزِلَتْ سُوَرةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَجاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَأْذَنَكَ أُولُوا الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَقالُوا ذَرْنَا نَكُنْ مَعَ الْقاعِدِيْنَ- رَضُو بِانْ يُكُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَ طُبعَ عَلى قُلُوبِهمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ (توبه/ 86 و 87).

2- «إنَّما السَّبِيلُ عَلَى الَّذِيْنَ يَسْتأ ذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغِنياءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ وَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَعْلَمُونَ» (توبه/ 93).

ترجمه:

1- و هنگامى كه سوره اى نازل گردد كه به خدا ايمان بياوريد، و همراه پيامبرش جهاد كنيد، كسانى از آنها (گروه منافقان) كه توانايى دارند از تو اجازه مى خواهند و مى گويند: بگذار ما با قاعدين (آنها كه از جهاد معافند) بوده باشيم آنها راضى شدند كه با متخلفان باشند و بر دل هايشان مهر نهاده شده، لذا نمى فهمند.

2- راه مؤاخذه تنها به روى كسانى باز است كه از تو اجازه مى خواهند در حالى كه بى نيازند (و امكانات كافى دارند) آنها راضى شدند كه با متخلفان بمانند و خداوند بر دل هايشان مهر نهاده لذا چيزى نمى دانند.

تفسير و جمع بندى
* ما را همانند كودكان از جهاد معاف كنيد!

قسمت اوّل از اين آيات ناظر به كسانى است كه حاضر نبودند به دستورات الهى در زمينه جهاد عمل كنند، و با اين كه هم داراى قدرت جسمانى و هم قدرت

ص: 344

مادى كافى براى حضور در ميدان جنگ داشتند، سعى مى كردند خود را در صف افراد ناتوان، يعنى كسانى كه از نظر جسمى يا مالى توانايى جهاد نداشتند، جا دهند.

آنها اصرار داشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها اجازه دهد در صف «قاعدين» و «خوالف» درآيند.

«قاعدين» جمع «قاعد» (نشسته) به معناى كسانى است كه از جهاد معذورند.

«خَوالِفْ» جمع «خالفه» از ماده خَلْف (بر وزن حرف) به معناى پشت سر است به همين جهت به زنان كه به هنگام رفتن مردان به خارج منزل در منزل باقى مى مانند «خالفه» گفته مى شود، بعيد نيست در اين جا مفهوم اعمى داشته باشد كه تمام كسانى را كه به نحوى از حضور در ميدان جهاد معذور بودند شامل گردد اعم از زنان و كودكان و پيران و بيماران.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «خالفه» به معناى ستونى است كه در انتهاى خيمه قرار مى گيرد و از آن جا كه زنان در منزل مى مانند گاهى اين لفظ كنايه از زنان است.

بعضى نيز گفته اند «خالف» به معناى كسى است كه تخلفات فراوان مى كند.(1)

گاهى اين واژه به معناى «بد بو» نيز آمده است، نظر به اين كه بوى بد جانشين بوى خوب شده است.

بعضى نيز آن را به معناى انحطاط و گرايش به پستى نيز تفسير كرده اند چرا كه لازمه تخلف است(2) ولى معناى اوّل از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

به هر حال هدف اين است كه اين رفاه طلبان و عافيت جويان كه هرگز حاضر نيستند در بحران ها و طوفان هاى اجتماعى مانند سايرين ايثارگرى كنند حاضرند در صف كودكان و بيماران درآيند ولى از جهاد معاف شوند، قرآن در پايان آيه مى گويد: «بر دل هاى آنها مهر نهاده شده، و به همين دليل چيزى


1- المنار، جلد 10، صفحه 572.
2- تفسير فخر رازى، جلد 16، صفحه 163.

ص: 345

نمى فهمند».

آرى علاقه به راحت طلبى و تن پرورى و زندگى مرفه آميخته به عيش و نوش همچون حجابى بر ديدگان فكر آنها افتاده، آنها نمى فهمند كه سعادت انسان در خور و خواب نيست، گاه سعادتش اين است كه در ميدان جهاد گام بگذارد و پيكر خونينش بر صفحه ميدان جهاد بيفتد، و به لقا اللَّه و جوار قرب حق و ضيافت پر افتخار او راه يابد، ولى كسى كه اين مسائل را نمى فهمد حتى ممكن است آن را به باد استهزا و سخريه گيرد.

***

در دوّمين آيه به دنبال معاف شمردن گروهى از حكم جهاد مانند ضعيفان و بيماران، و كسانى كه هيچ گونه وسيله اى براى شركت در ميدان جهاد ندارند در حالى كه قلبشان مشتاقانه در عشق جهاد مى طپد و سيلاب اشك از چشمانشان به خاطر عدم قدرت بر انفاق در اين راه جارى است، مى فرمايد: «اينها موأخذه ندارند، مؤاخذه مخصوص كسانى است كه ثروتمند و توانا هستند و با اين حال مى خواهند با متخلفان بمانند».

باز در اين جا قرآن مى گويد: «خداوند بر دل هاى آنها مهر نهاده و لذا چيزى نمى دانند» چرا كه اين راحت طلبى حجاب ضخيمى بر چشمان قلبشان افكنده است، به اين ترتيب هر دو آيه يك حقيقت را تعقيب مى كند و روشن مى سازد كه رابطه اى ميان تخلف از جهاد به خاطر راحت طلبى و عافيت جويى با عدم درك حقيقت وجود دارد.

9- حجاب امانى

اشاره

«يُنادُونَهُمْ أَلَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَلكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَتَرَبَّصْتُمْ وَارْتَبْتُمْ وَغَرَّتْكُمُ الأَمَانِىُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَغَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُوْرُ» (حديد/ 14).

ترجمه

«آنها (منافقان، در روز قيامت) مؤمنان را صدا مى زنند آيا ما با شما نبوديم؟

ص: 346

مى گويند آرى، ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار (مرگ پيامبر را) مى كشيديد و شك و ترديد داشتيد، و آرزوهاى دراز شما را فريب داد تا زمانى كه فرمان خدا (مرگتان) فرا رسد، و شيطان شما را در برابر خداوند فريب داد».

تفسير و جمع بندى
* آرزوهاى دور و دراز!

«امانِى» جمع «امِنيَّه» به معناى حالتى است كه در نفس انسان از تمناى چيزى حاصل مى شود(1) كه ما در فارسى به آن «آرزو» مى گوييم، منتها از آن جا كه آرزو به صورت معقول نه تنها عيب نيست، بلكه عامل حركت براى ساختن آينده است، آنچه عيب است آرزوهاى دور و دراز و غير منطقى است و لذا امنيه و امانى را، در اين گونه موارد، به آرزوهاى دور و دراز كه انسان را از همه چيز غافل مى كند و پرده بر روى عقل و فكر آدمى مى افكند تفسير مى كنند.

«ابن اثير» مى گويد: «تمنى» به معناى علاقه به حصول امر مطلوبى است، و همچنين به حديث نفس درباره حوادثى كه در آينده واقع مى شود يا نمى شود، اطلاق مى گردد و «مُنْيَه» (بر وزن كُنيه) و «امنيّه» به يك معنا آمده است.(2) ولى بعضى امنيه را به معناى «دروغ» ذكر كرده اند زيرا شخص دروغگو مطلبى در دل خود پرورش مى دهد.(3)

راغب مى گويد: از آن جا كه دروغ تصور چيزى است كه حقيقت ندارد آرزوها نيز همچون سرچشمه اى براى دروغ محسوب مى شود، و اگر به دروغ «امنيه» گفته مى شود از اين رهگذر است.


1- مفردات راغب- بايد توجه داشت كه امانى جمع امنيه است و مُنى( بر وزن شما) جمع مُنيه( بر وزن كنيه) است.
2- لسان العرب.
3- المنجد، ماده منى.

ص: 347

بعضى نيز ريشه اصلى اين كلمه را تقدير و فرض و تصوير مى دانند(1) و آرزوها را از اين نظر امانى مى گويند كه انسان در دل خويش آنها را تقدير و تصوير مى كند.

به هر حال هنگامى كه مؤمنان در قيامت در پرتو ايمان به سرعت صحنه محشر را به سوى بهشت مى پيمايند منافقان فرياد مى زنند: نگاهى هم به ما كنيد تا از نور شما استفاده كنيم، آنها مى گويند به پشت سرباز گرديد (به دنيا) و از آن جا نورى فراهم سازيد، در اين موقع ديوارى ميان آنها زده مى شود كه درى دارد، درونش رحمت است و برونش عذاب. (حديد/ 13)

اين جا است كه فرياد منافقان بلند مى شود مى گويند مگر ما با شما نبوديم؟ مگر ما با شما در دنيا در يك جامعه زندگى نمى كرديم؟ در اين جا نيز مقدارى از راه را با شما بوديم چه شد ناگهان از ما جدا شديد شما به سوى رحمت الهى رفتيد و ما را در چنگال عذاب رها ساختيد؟!

اين جاست كه در پاسخ به آنها مى گويند: درست است همه با هم بوديم، در كوچه و بازار، گاه در سفر و حضر و گاه همسايه هم بوديم و حتى گاهى در يك خانه زندگى مى كرديم، ولى شما گرفتار پنج خطاى بزرگ شديد نخست اين كه با پيمودن طريق كفر و نفاق خود را به هلاكت افكنديد و فتنه گرى داشتيد (ولِكنَّكُمْ فَتَنْتُم انْفُسَكم).

ديگر اين كه پيوسته انتظار شكست مسلمانان و حتى مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را داشتيد و در هر كار خير تعلل مى ورزيديد (وَتَرَبَّصتُم).

سوّم اين كه شما در همه چيز ترديد مى كرديد خصوصاً در امر معاد و حقانيت اسلام (وَارْتَبْتُم).

چهارم اين كه آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد و پرده بر عقل و فكرتان


1- مجمع البحرين طريحى.

ص: 348

افكند تا زمان مرگتان فرا رسيد (وَغَرَّتْكُمُ الأَمانىُّ حَتّى جاءَ أَمُراللَّه).

پنجم علاوه بر همه اينها شيطان فريبكار نيز شما را در برابر خداوند فريب داد، به شما گفت: به عفو خدا دلگرم باشيد هرگز مجازاتتان نخواهد كرد (وَغَرّكُمْ بِاللَّه الْغَرُورُ).

آرى اين عوامل دست به دست هم داد، و صحنه اى را كه هم اكنون مشاهده مى كنيد به وجود آورد و ديوارى را كه مى بينيد ميان ما و شما ايجاد نمود!

شاهد سخن جمله چهارم است كه مى گويد آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد، آرى گاه دامنه آرزو و امنيه ها به قدرى وسيع و گسترده مى شود كه تمام فكر انسان را به خود مشغول مى دارد، او را از همه چيز غافل و بى خبر مى سازد، و در عالمى از خيال و پندار فرو مى برد، چشم و گوش را كور و كر مى كند، و افراد دانا و هوشيار را از همه جا بى خبر مى سازد.

تا آن جا كه گاهى نقشه هايى براى خود در زندگى مى كشند كه در عمر نوح نيز قابل عمل نيست، گاه مقدمه چينى هايى براى رسيدن به اهداف مادى مى كنند كه هركس با يك محاسبه ساده مى فهمد در قرن ها نيز قابل وصول نمى باشد، و اين است معناى حجاب معرفت.

بعضى مفسّران در تفسير امانى علاوه بر آرزوهاى دراز پنج قول نقل كرده اند:

«آرزوى ضعف و شكست مؤمنان، فريب هاى شيطان دنيا، انتظار استغفار پيامبر براى آنها، به ياد داشتن حسنات و فراموش كردن سيئات(1) بعضى نيز آن را به معناى «اباطيل» تفسير كرده اند.

ولى ناگفته پيداست كه همه اينها در مفهوم جامع آرزوهاى دور و دراز جمع است.

***

توضيحات

حجاب آرزوها در روايات اسلامى

اين واقعيت كه آرزوهاى آميخته با خيال پردازى و دور از واقع بينى پرده اى بر


1- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6417.

ص: 349

عقل و شعور مى افكند نه تنها در قرآن مجيد كه در روايات اسلامى و تواريخ نيز شاهد فراوان دارد حديث معروف اميرمؤمنان على عليه السلام: «انَّ أَخْوَفَ ما أَخافُ عَلَيْكُمْ اثْنانِ، اتِّباعُ الْهَوى وَطُولُ الأَمَلِ، فَامّا اتِّبَاعُ الْهَوى فَيصُدُّ عَنِ الْحَقِّ و أَمَّا طُولُ الأَمَلِ فَيُنْسِى الأَخِرَةَ؛ خطرناكترين چيزى كه بر شما از آن مى ترسم دو چيز است: پيروى از هواى نفس و درازى آرزوهاست، اما پيروى از هوى نفس مانع حق مى شود و اما درازى آرزوها آخرت را به فراموشى مى سپارد».(1)

در حديث ديگرى در كلمات قصار اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «الأَمانِىُّ تُعْمِى أَعْيُنَ الْبَصَائِرِ؛ آرزوى دراز چشم هاى بصيرت را كور مى كند».(2)

و نيز در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «جماعُ الشُرَّ فِى الأَغْتِرارِ بِالْمُهَلِ وَاْلإتِكالِ عَلَى اْلأَمَلِ؛ مجموعه شر و فساد در مغرور شدن به مهلت هاى الهى و تكيه كردن بر آرزوهاست»(3)

و باز در همين زمينه از آن حضرت عليه السلام آمده است: «غُرورُ اْلأمَلِ يُفْسِدُ الْعَمَلَ؛ غرور و فريب آرزو اعمال را فاسد مى كند».(4)

كوتاه سخن اين كه كسى مى تواند چهره زيباى حقيقت را آن چنان كه هست ببيند و به سرچشمه زلال معرفت برسد كه ديده عقل خود را حجاب آرزوها نپوشاند و در ميان اين ابر تيره و تار قرار نگيرد.

اين بحث را با حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم آن جا كه فرمود: «وَأَعْلَموا أَنَّ الأَمَلَ يُسْهِى الْعَقْلَ وَيُنْسِى الذِّكْرَ فَأَكْذِبُوا الأَمَلَ فَانَّهُ غُرُورٌ وَصاحِبُه مَغْرُورٌ؛ بدانيد آرزوهاى دراز عقل را گمراه مى سازد و ياد خدا را به فراموشى مى سپارد، بنابراين به آرزوها اعتنا نكنيد كه فريبنده است و صاحبش فريب خورده».(5)


1- نهج البلاغه، خطبه 42.
2- كلمات قصار، جمله 275.
3- غرر الحكم( حرف ج، شماره 55).
4- غرر الحكم.
5- نهج البلاغه، خطبه 86.

ص: 350

بخش دوّم: اعمالى كه حجاب معرفت مى شود

10- حجاب گناهان

اشاره

با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «الَّذِيْنَ يُكَذِّبُوْنَ بِيَومْ الْدِّيْنِ- وَ ما يُكَذِّبُ بِهِ الَّا كُلُّ مَعْتَدٍ أَثِيْمٍ- اذا تُتْلَى عَلَيهِ آياتُنا قالَ أَساطِيْرُ الأَوَّلِيْنَ- كَلّا بَلْ رانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ» (مطففين/ 11 تا 14).

2- «فَهَلْ عَسَيْتُمْ إنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِى الأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ- أُوْلئِكَ الَّذِيْنَ لَعَنَهُم اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَأَعْمَى أَبْصارَهُمْ» (محمّد/ 22 تا 23).

3- «أَوَلَمْ يَهْدِ لِلَّذِيْنَ يَرِثُونَ الأَرْضَ مِنْ بِعْدِ أَهْلِها أَنْ لَوْ نَشاءُ أَصَبْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَنَطْبَعُ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُم لايَسْمَعُونَ» (اعراف/ 100).

4- «ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِيْنَ أَساؤُا السَّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اليه (روم/ 10).

ترجمه:

1- همان ها كه روز قيامت را انكار مى كنند- و تنها كسانى آن را انكار مى كنند كه متجاوز و گنهكارند- همان كسانى كه وقتى آيات ما بر آنها خوانده مى شود مى گويند: اين افسانه هاى پيشينيان است- چنين نيست كه آنها خيال مى كنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته!

2- اگر روى گردان شويد آيا جز اين انتظار مى رود كه در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟ آنها كسانى هستند كه خداوند از رحمت خويش دورشان ساخته، گوش هايشان را كر و چشم هايشان را كور نموده است.

3- آيا كسانى كه وارث روى زمين بعد از صاحبان قبلى آن مى شوند عبرت نمى گيرند كه اگر بخواهيم آنها را نيز به گناهانشان هلاك مى كنيم و بر دل هايشان مهر مى نهيم تا (صداى حق را) نشنوند.

ص: 351

4- سرانجام كار كسانى كه بدى كردند اين شد كه آيات ما را تكذيب نمودند (و راه هدايت را گم كردند).

تفسير و جمع بندى
* گناه انسان را كور و كر مى كند.

در نخستين آيات مورد بحث، قرآن اشاره به كسانى مى كند كه قيامت را به كلى منكرند سپس مى گويد دلايل قيامت روشن است تنها كسانى به انكار بر مى خيزند كه متجاوز و گنهكارند، آنها هيچ گاه در برابر آيات الهى تسليم نمى شوند، لذا وقتى آيات خدا بر آنها خوانده مى شود براى اين كه آن را نپذيرند مى گويند: اينها افسانه ها و اساطير پيشينيان است!

قرآن با صراحت مى گويد چنين نيست كه آنها گمان مى كنند اين سخنان به خاطر آن است كه اعمال زشت و گناهانشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته.

در اين جا قرآن واژه «رَيْن» را به كار برده و چنانكه قبلًا گفتيم سه تفسير از سوى ارباب لغت براى آن شده: نخست زنگارى كه روى اشياى قيمتى مى نشيند، ديگرى زنگارى كه روى فلزات مى نشيند و دليل بر پوسيدگى آن است، سوّم هر چيزى كه سلطه و غلبه بر شيئى ديگر پيدا مى كند، لذا واژه را در غلبه شراب بر عقل، و موت بر انسان هاى زنده، و خواب بر چشمان به كار مى برند.(1)

البتّه همه اين معانى در يك مفهوم جامع است و آن زنگارهايى است كه بر اشيا غلبه مى كند، سپس به هرگونه غلبه شيئى بر شيئى ديگر اطلاق شده است.

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه گناه صفاى قلب را مى گيرد، به گونه اى كه حقايق در اين آيينه الهى منعكس نمى شود، وگرنه آيات حق مخصوصاً در زمينه مبدا و معاد روشن و آشكار است.

لذا بعضى از مفسّران گفته اند كه از اين آيه ظاهر مى شود اولًا اعمال بد، نقوش و صورت هايى در نفس ايجاد مى كند، و ثانياً اين نقش ها و صورت ها مانع از


1- تفسير فخر رازى، جلد 31، صفحه 94 و روح المعانى، جلد 30، صفحه 72.

ص: 352

ادراك حق مى شود، و ثالثاً روح آدمى به حسب طبيعت نخستينش داراى صفا و جلايى است كه حقيقت را چنانكه هست درك مى كند و ميان حق و باطل جدايى مى افكند و تقوا را از فجور و بى تقوايى تشخيص مى دهد، همان گونه كه در آيه 7 و 8 سوره شمس آمده: «وَنَفْسٍ وَ ما سَوّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها؛ سوگند به روح آدمى و آن كس كه آن را آفريد، و سپس فجور و تقوايش را به آن الهام كرده است».(1)

بعضى ديگر از مفسّران تحليل ديگرى در اين زمينه دارند كه خلاصه اش اين است:

«هنگامى كه انسان اعمالى را تكرار مى كند تدريجاً حالت ملكه نفسانى پيدا مى كند، مانند خواندن و نوشتن كه در آغاز انسان با زحمت زياد آن را انجام مى دهد ولى بعد از تكرار و ممارست چنان بر اين كار مسلّط مى شود كه بدون احتياج به فكر و مطالعه آن را انجام مى دهد.

در مورد گناهان نيز چنين است هنگامى كه انسان كراراً مرتكب معاصى شود در قلبش ملكه گناه حاصل مى گردد، و مى دانيم حقيقت گناه چيزى جز اين نيست كه انسان را به غير خدا مشغول مى كند، و توجه به غير خدا ظلمت است، هنگامى كه اين ظلمت ها يكى بعد از ديگرى بر قلب چيره شد صفاى اوّلى را از آن مى گيرد، و اين ظلمت ها سلسله مراتب دارد، در مرحله اوّل «رَيْن» يا زنگار است و در مرحله ديگرى «طَبْع» (مهر نهادن) است و در مرحله بالاتر «قفل ها»!

***

قسمت دوّم از آيات ناظر به وضع منافقان است كه به دروغ دعوى ايمان مى كردند اما هنگامى كه آيات جهاد نازل مى شد اين بيمار دلان حالتى شبيه كسى كه در آستانه مرگ قرار گرفته و نزديك است قبض روحش شود پيدا مى كردند، قرآن به آنها مى گويد: اگر شما به مخالفت خود ادامه دهيد و از فرمان خدا و عمل به كتاب او روى برگردانيد، انتظارى جز اين نخواهد بود كه در زمين فساد كنيد، و حتى بر خويشاوندان خويش رحم ننماييد، بعد مى افزايد:


1- الميزان، جلد 20، صفحه 349.

ص: 353

خداوند اين گروه را (به جرم اين گناهانشان) مورد لعن قرار داده، و شنوايى و بينايى آنها را گرفته، چشم هايشان كور و گوش هايشان كر است، چهره حق را نمى بينند و صداى حق را نمى شنوند.

اين آيات نيز از يك سو نشان مى دهد كه نفاق حجابى است بر دل و جان، و از سوى ديگر بيانگر تأثير گناهان مخصوصاً «فساد در زمين» و «قطع رحم» و «ظلم و ستم» روى ادراك و تشخيص انسان است.

جمله «ان توليتم» را بعضى به معناى «روى گردانيدن» تفسير كرده اند، و بعضى ديگر به معناى رسيدن به مقام ولايت و حكومت، يعنى اگر روزى زمام حكومت به دست شما بيفتد دست به فساد و خونريزى و قطع رحم خواهيد زد(1) لذا در بعضى از روايات از على عليه السلام آمده است كه اين آيه درباره بنى اميه نازل شده است.(2) اشاره به اين كه هنگامى كه زمام حكومت را در دست گرفتند نه بر صغير رحم كردند و نه به كبير، حتى خويشاوندان خود را به خاك و خون كشيدند.

ولى «تولى» خواه به معناى اعراض از جهاد باشد، و خواه به معناى رسيدن به مقام حكومت و دست به ظلم و فساد زدن، تفاوتى در بحث ما نخواهد داشت و در هر حال نشان مى دهد كه گناهان حجاب قلوبند.

***

در سوّمين آيه به كسانى اشاره مى كند كه وارث پيشينيان و گذشتگان شده اند بى آن كه از سرنوشت آنها درس عبرتى بگيرند، مى فرمايد: «ما اگر بخواهيم مى توانيم آنها را به گناهانشان كيفر دهيم و عذاب كنيم، و بر دل هايشان مهر نهيم و گوش هاى شنوا را از آنها بگيريم».

ذكر مجازات بر گناهان همراه با مهر نهادن بر دل ها و گوش ها، اشاره به رابطه اى در ميان اين دو است.


1- در تفسير روح المعانى، و تفسير مجمع البيان و تفسير الميزان ذيل آيات مورد بحث هردو تفسير ذكر شده است.
2- تفسير نورالثقلين، جلد 5، صفحه 40، حديث 59.

ص: 354

بعضى گفته اند اين آيه اشاره به آن است كه اگر بخواهيم آنها را به يكى از دو عذاب مجازات مى كنيم: يا به خاطر گناهانشان نابودشان مى سازيم، يا آنها را زنده نگه مى داريم اما حس تشخيص حق از از باطل را از آنها سلب مى كنيم و اين مجازاتى است دردناكتر از نابود شدن با عذاب هاى الهى!

ولى با توجه به اين كه «أَصَبْناهُمْ» به صورت فعل ماضى است و «نَطْبَعُ عَلى قُلُوبهم» به صورت فعل مضارع است معلوم مى شود كه جمله دوّم جمله مستقلى است و عطف بر ما قبل نمى باشد بنابراين معناى آيه چنين مى شود: «ما به هر حال بر دل هاى اين گروه مهر مى نهيم و حجابى بر آن مى افكنيم» (خواه در عذاب آنها تعجيل كنيم يا نه).(1)

***

در چهارمين و آخرين آيه مورد بحث به عاقبت كار كسانى اشاره مى كند كه اعمال بدى مرتكب شده اند مى گويد: «سرانجام، آنها آيات الهى را تكذيب كردند و به باد استهزا گرفتند» كه بالاترين مرحله كفر است.

چگونه چنين نباشد و حال آن كه گناهان همچون بيمارى خوره به جان انسان مى افتد و ايمان او را تدريجاً از بين مى برد، حجابى بر قلب و جانش مى افكند، و او را كور و كر مى كند، نه تنها ايمان نمى آورد، بلكه به كفر خويش افتخار مى كند، و تاريخ امثال اين گونه اشخاص را بسيار به خاطر دارد.

كوتاه سخن اين كه آيات مختلف قرآن مجيد گناهان و معاصى را يكى از موانع عمده معرفت مى شمرد، حقيقتى كه براى بسيارى از مردم قابل لمس است و آن را تجربه كرده اند كه وقتى گناهى از آنها سر مى زند تاريكى خاصى در قلب و جان خود مى بينند، و به عكس به هنگام گرايش به پاكى و تقوا احساس روشنايى و آمادگى براى معرفت بيشتر دارند.


1- اين تفسير به صورت يك احتمال در تفسير فخر رازى ذيل آيه مورد بحث آمده است، ولى تفسير الميزان اين جمله را معطوف بر اصَبْنا مى داند كه در معناى، مستقبل است، اما تفسير اوّل مناسب تر به نظر مى رسد.

ص: 355

توضيحات
حجاب بودن گناه در روايات اسلامى

اين حقيقت به طور گسترده در روايات اسلامى مورد توجه قرار گرفته و احاديث زير نمونه هايى از آن است:

1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود:

«انَّ الْعَبْدَ اذا أَخْطَأَ خَطِيْئَةً نُكِتَتْ فِى قَلْبِهِ نُكْتَةٌ سَودأء فَاذا هُؤ نَزَعَ وَاسْتَغْفَرَ اللَّه وَتابَ صَقُلَ قَلْبُهُ فأِنْ عادَ زِيْدَ فِيْها حَتّى تَعْلُو عَلَى قَلْبِهِ، وَ هُوَ الرَّانْ (الرَّيْن) الَّذِىْ ذَكَرَ اللَّهُ فِى كِتابِه كَلاّ بَلْ رانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ؛

هنگامى كه انسان گناهى مى كند نقطه سياهى در قلب او ظاهر مى گردد، اگر از آن گناه خوددارى كرده و استغفار و توبه كند صيقل داده مى شود، اما اگر مجدداً ادامه داده، گناه را تكرار كند، آن نقطه سياه زيادتر مى شود، تا تمام قلبش را فرا گيرد، و اين همان زنگارى است كه خداوند در كتابش ذكر فرموده است: «كَلّا بَلْ رانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ»(1)

2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود:

«كانَ أَبِى يَقُولُ ما مِنْ شَىْ ءٍ افْسَدُ لِلْقَلْبِ مِنْ خَطِيتئَةٍ انَّ الْقَلْبَ لَيُواقِعُ الْخَطِيْئَةَ فَما تَزالُ بِه حَتّى تَغْلِبَ عَلَيْهِ فَيَصِيْرُ اعْلاهُ اسْفَلَهُ؛

پدرم مى فرمود: چيزى بدتر از گناه قلب را فاسد نمى كند، قلب تحت تأثير گناه واقع مى شود و تدريجاً گناه در آن اثر مى گذارد تا بر آن غالب گردد، در اين هنگام قلب وارونه مى شود و بالاى آن پايين قرار مى گيرد!»(2)

بديهى است منظور از وارونه شدن قلب دگرگون شدن حس تشخيص آدمى است، تا آن جا كه بر اثر انس به گناه زشتى ها را زيبايى، و اعمال حسنه و زيبا را زشت مى بيند، و اين خطرناكترين مرحله است.


1- تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 7050- روح المعانى، جلد 30، صفحه 73- تفسير فخر رازى، جلد 31، صفحه 94.
2- اصول كافى، جلد 2 باب الذنوب، حديث 1.

ص: 356

3- باز در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «اذا أَذْنَبَ الرَّجُلُ خَرَجَ فِى قَلْبِهِ نُكْتَةٌ سَوْدَاءٌ فَانْ تابَ انْمَحَتْ، وَانُ زادَ زادَتْ حَتّى تَغْلِبَ عَلى قَلْبِهِ فَلا يُفْلِحُ بَعْدَها أَبَدا؛ هنگامى كه انسان گناه مى كند نكته سياهى در قلب او پيدا مى شود، اگر توبه كند محو مى گردد، و اگر بر گناه بيفزايد زيادتر مى شود تا تمام قلبش را فرا مى گيرد، و بعد از آن هرگز روى رستگارى را نخواهد ديد!».(1)

روشن است كه نخستين شرط رستگارى درك حقايق است، آن كس كه قلب يعنى عقلش از كار افتاده است چگونه مى تواند سعادتمند و رستگار شود؟

همين معنا در روايتى از امام باقر عليه السلام با مختصر تفاوتى در تفسير آيه «كَلّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُوْنَ» نقل شده و در آن تعبير به نقطه سياه و سفيد شده است كه بر اثر گناه نقطه سياه غالب مى شود و نقطه سفيد و نورانى را مى پوشاند.(2)

4- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «كَثْرَةُ الذٌنٌوبِ مُفْسِدةٌ لِلْقَلْبِ؛ كثرت گناهان قلب (عقل) انسان را تباه و فاسد مى كند».(3)

5- در كتاب خصال در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: «أَرْبَعُ خِصالٍ يُمِتْنَ الْقَلْبِ: الذَّنْبُ عَلَى الذَّنْبِ ...؛ چهار خصلت است كه قلب را مى ميراند: گناه بعد از گناه ...».(4)

و لذا براى از ميان بردن آثارى كه از گناهان بر دل مى نشيند علاوه بر توبه دستور داده شده است كلمات پيشوايان دين را بخوانند چنانكه در تفسير «نورالثقلين» از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: «تَذاكَروُا وَتَلاقُوا وَتَحَدَّثُوا فَانَّ الْحَدِيْثَ جلاءٌ لِلْقُلُوبِ، انَّ الْقُلُوبَ لَتِرَيْنُ كما يَرِيْنُ السَّيْفُ، وَ جَلائُهُ الْحَدِيْثُ؛ با يكديگر گفتگو كنيد و برادران دينى را ملاقات نماييد و احاديث (پيشوايان دين را) نقل كنيد كه حديث مايه جلاى دل هاست، دل آدمى زنگار مى گيرد همان گونه كه شمشير زنگار مى گيرد و صيقل آن حديث است».(5)

6- اميرمؤمنان على عليه السلام نيز ضمن خطبه اى اشاره به اين حقيقت كرده درباره


1- اصول كافى، جلد 2، باب الذنوب، حديث 13.
2- همان مدرك، حديث 20، در مجمع البحرين ماده رين نيز همين معنا نقل شده است.
3- درالمنثور، جلد 6، صفحه 326.
4- خصال، جلد 1، صفحه 252، حديث 65، شبيه همين معنا در درالمنثور، جلد 6، صفحه 326 نيز آمده است.
5- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 531، حديث 23.

ص: 357

گروهى از بيماردلان مى فرمايد: «قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَواتُ عَقْلَهُ وَأَماتَتِ الدُّنْيا قَلْبَهُ وَ وَلَهَتْ عَلَيْها نَفْسُهُ فَهُوَ عَبْدٌ لَها؛ شهوترانى ها عقل او را دريده، و دنيا قلبش را ميرانده، و نفس او عاشقانه به دنيا كشيده شده، و او برده دنياست»!(1)

7- امام صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه فرمود: «اذا ظَهَرَ الْعِلْمُ وَاحْتُرِزَ الْعَمَلُ وَائْتَلَفَتِ الأَلْسُنُ وَاخْتَلَفَتِ الْقُلُوبُ وَتَقاطَعَتِ الأَرْحامُ هُنالِكَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَّمَهُمْ وَأَعْمَى أَبْصارَهُمْ؛ هنگامى كه علم آشكار گردد و عمل كنار رود، زبان ها متحد و دل ها مختلف باشد، و نسبت به خويشاوندان قطع رحم شود، در اين هنگام خداوند آنها را لعن مى كند، گوش هايشان را كر و چشم هايشان را كور مى نمايد».(2)

8- اين معنا در خصوص بعضى از گناهان نيز مورد تصريح قرار گرفته، چنانكه اميرمؤمنان على عليه السلام درباره كسانى كه جهاد را ترك مى كنند مى فرمايد: «الْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِ ... وَضُرِبَ عَلَى قَلْبِهِ بِالأَ سْهابِ وَأُدِيْلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْييْعِ الْجِهادِ؛ خداوند لباس ذلت بر تن آنها مى پوشاند و عقل و فهمشان تباه مى گردد و حق آنها به خاطر تشييع جهاد پايمال مى شود».(3)

***

11- حجاب كفر و اعراض

اشاره

نخست به اين آيات گوش جان فرا دهيم:

1- «تِلْكَ الْقُرَى نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها وَلَقَدْ جائَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الْكافِرِيْنَ» (اعراف/ 101).

2- «فَبِما نَقْضِهِمْ مِيْثاقَهُمْ وَكُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَقَتْلِهِمُ الأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وُقَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بُكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ الّا قَلِيْلا» (نساء/ 155).

3- «وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ فأَعْرَضَ عَنْها وَنَسِىَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ انّا


1- نهج البلاغه، خطبه 103.
2- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 41، حديث 63.
3- نهج البلاغه، خطبه 27.

ص: 358

جَعَلْنا عَلَى قُلُوبِهِمْ اكِنَّةً يَفْقَهُوهُ وَ فِى آذانِهِمْ وَقْراً وَ انْ تَدْعُهُمْ الَى الْهُدَى فَلَنْ يَهْتَدُوا اذاً أَبَدا» (كهف/ 57).

4- «... وَالَّذِيْنَ لا يُؤْمِنُونَ فِى آذانِهِم وَ قْرٌ وَ هُوَ عَلَيِهْم عَمىً اوْلئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانِ بَعِيْدٍ» (فصلت/ 44).

ترجمه

1- اينها آبادى هايى است كه اخبار آن را براى تو شرح مى دهيم، آنها (چنان لجوج بودند كه) به آنچه قبلًا تكذيب كرده بودند ايمان نمى آوردند، اين چنين خداوند بر دل هاى كافران مهر مى نهد (و بر اثر لجاجت و ادامه گناه حس تشخيص را از آنها سلب مى كند).

2- به خاطر اين كه پيمانشان را شكستند و آيات خدا را انكار كردند و پيامبران را به ناحق كشتند، و به خاطر اين كه از روى استهزا مى گفتند: بر دل هاى ما پرده افكنده شده (و سخنان پيامبران را درك نمى كنيم مطرود درگاه خدا شدند) آرى خداوند به علت كفرشان بر دل هاى آنها مهر زده، و لذا جز عده كمى ايمان نمى آورند.

3- چه كسى ستمكارتر است از آنها هنگام يادآورى آيات پروردگارشان از آن روى مى گردانند، و گناهانى را كه انجام داده فراموش مى كنند، ما بر دل هايشان پرده افكنده ايم تا نفهمند، و در گوش هايشان سنگينى قرار داده ايم (تا صداى حق را نشنوند) و لذا اگر آنها را به سوى هدايت بخواند هرگز هدايت نمى شوند.

4- ... ولى كسانى كه ايمان نمى آورند در گوش هايشان سنگينى است، و چنان در اشتباهند كه گويى نابينا هستند، (صداى حق را نمى شنوند) همچون كسانى كه از راه دور صدا زده مى شوند.

تفسير و جمع بندى
چرا گناه حجاب ديده جان است؟

ص: 359

در نخستين آيه مورد بحث، بعد از اشاره به سرگذشت پنج گروه از اقوام پيشين (قوم نوح، هود، صالح، لوط و شعيب) كه بر اثر تكذيب آيات الهى، گرفتار عذاب هاى الهى شدند، مى فرمايد: اين اقوامى كه ما اخبارش را براى تو بازگو مى كنيم، كسانى نبودند كه اتمام حجت بر آنها نشده باشد، بلكه پيامبران با دلايل روشن به سراغ آنها آمدند، ولى آنها بر اثر لجاجت، بر كفر و تكذيب خود اصرار ورزيدند و همين اصرار بر كفر سبب شد كه خداوند بر دل هاى آنها مهر نهد، و حس تشخيص را از آنان بگيرد.

جمله: «وَكَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الْكَافِريْنَ؛ اين گونه خداوند بر دل هاى كافران مهر مى نهد» اشاره به هر كافرى نيست، زيرا بسيارى از حق طلبان قبل از شنيدن دعوت انبيا در صف كافران بودند و بعد به صف مؤمنان پيوستند، بلكه منظور كسانى است كه در كفر خود اصرار و لجاجت دارند، و همين كفر مانع درك و ديد آنها مى شود شاهد اين سخن، جمله:

«فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ» مى باشد، زيرا اين جمله مى گويد: «آنها هرگز به آنچه قبلًا تكذيب كرده بودند ايمان نمى آورند» يعنى چنان متعصبند كه هرگز حاضر به تغيير روش و بازگشت از باطل به سوى حق نيستند، در تفسير الميزان و فخر رازى هر كدام پنج معنا براى اين جمله ذكر شده است (1) ولى ظاهر از مفهوم آيه همان است كه در بالا گفتيم.

***

در دوّمين آيه پس از اشاره به خلافكارى هاى جمعى از يهود و دشمنى هاى آنها نسبت به پيامبران خدا مى فرمايد: ما آنها را به خاطر پيمان شكنى و انكار آيات خدا و قتل پيامبران، لعن كرديم و از رحمت خود دور ساختيم، و همچنين به خاطر اين كه از روى استهزا مى گفتند دل هاى ما در غلاف است و چيزى از سخنان تو، اى موسى نمى فهميم.

قرآن مى گويد درست است آنها چيزى درك نمى كنند اين به خاطر آن است كه خداوند به سبب كفرشان بر دل هايشان مهر نهاده!


1- الميزان، جلد 8، صفحه 215، تفسير فخر رازى، جلد 14، صفحه 186.

ص: 360

بديهى است منظور از كفر در اين جا كفرى است آميخته با لجاجت، كفرى است آميخته با عناد و دشمنى نسبت به انبيا، و كفرى است آميخته با پيمان شكنى هاى پى در پى و استهزاى آيات الهى، مسلماً چنين كفرى حجاب است، حجابى سخت كه اجازه درك حقايق را به انسان نمى دهد، و اين چيزى است كه آنها براى خود پسنديده اند، و جبرى در كار نيست.

ظاهر اين است كه منظور آنها از جمله «قُلُوبُنا غُلْفٌ؛ دل هاى ما در غلاف است» استهزا و مسخره آيات الهى و شخص موسى بن عمران است، نه اين كه آنها واقعاً درباره خود چنين اعتقادى را داشته باشند و بگويند ما چنين آفريده شده ايم كه حقيقتى را درك نمى كنيم (آن چنان كه از بعضى تفسيرها استفاده مى شود)(1) ولى خداوند اين سخن آنها را جدى گرفته، و به آنها مى گويد: آرى خداوند بر دل هاى شما به واسطه كفر و لجاجتان مهر نهاده و چيزى نمى فهميد!

اين احتمال نيز داده شده است كه منظور از اين جمله اين است كه دل هاى ما ظرف هايى مملوّ از علم و دانش است همچون غلافى كه شمشير در آن باشد پس ما نيازى به علم و دانش ديگرى نداريم.(2) ولى اين احتمال نيز بسيار بعيد به نظر مى رسد.

به اين ترتيب در تفسير آيه سه احتمال ذكر شده كه از همه مناسب تر معناى اوّل است، در بعضى از تفاسير در اين جا روايتى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه بسيار پر معنا است فرمود: «الطّابَعُ مُعَلَّقٌ بِقائِمَةِ الْعَرْشِ فَاذا انْتُهِكَتِ الْحُرمَةُ وَ عُمِلَ بِالْمَعاصِى واجْتُرِى ءَ عَلى اللَّهِ تَعالَى بَعَثَ اللَّهُ تَعالى الطّابعَ فَطَبَعَ عَلى قَلْبِهِ فَلا يَعْقِلُ بَعْدَ ذلِكَ شَيْئاً؛ مهر خداوند به ستون عرش آويخته است، هنگامى كه هتك حرمت و عمل به معاصى و جرئت در برابر خداوند صورت گيرد خداوند مهر كننده را مى فرستد كه با آن مهر قلب اين شخص را مهر مى زند و بعد از آن چيزى درك نخواهد كرد».(3)


1- الميزان، جلد 5، صفحه 138، و قرطبى، جلد 3، صفحه 2004.
2- اين احتمال در تفسير فخر رازى، جلد 11، صفحه 87، و تفسير قرطبى، جلد 3، صفحه 2004، و روح المعانى، جلد 6، صفحه 8 آمده است.
3- روح المعانى، جلد 6، صفحه 8.

ص: 361

قابل ذكر است كه «طابع» (بر وزن قابل) به معناى مهر زننده است و «طابَعْ» (بر وزن آتش) به معناى خودِ مهر است و به نظر مى رسد كه حديث فوق، اوّلى با فتح و دوّمى با كسر باء مى باشد.

اين حديث بار ديگر اين حقيقت را به وضوع ثابت مى كند كه در اين موضوع مسأله جبر در كار نيست، بلكه حجاب هاى دل نتيجه اعمال خود انسان است.

***

در سوّمين آيه مورد بحث به عنوان يك استفهام تقريرى مى گويد: آيا از كسانى كه آيات الهى را مى شنوند و اعراض مى كنند و گناهان خود را به فراموشى مى سپارند كسى ظالم تر پيدا مى شود؟ ما بر دل هاى اين گونه افراد فراموش كار لجوج كه اصرار بر كفر و انكار و تكذيب دارند پرده مى افكنيم، تا آن را نفهمند و از فيض و سعادت ايمان محروم گردند، و گوش هايشان را از شنيدن صداى حق محروم مى سازيم، و لذا هرچه دعوت به سوى آن شوند هرگز هدايت نمى پذيرند.

و اين كه قرآن آنها را ظالم ترين افراد شمرده، دليلش روشن است، چرا كه هم به خويش ظلم مى كنند و هم به ديگران، و هم در برابر ساحت قدّس خداوند و آيين او ظالمند، بنابراين آيه فوق نه تنها دلالتى بر جبر ندارد كه دليل بر اصل اختيار است.

از نكات جالب اين كه فخر رازى كه خود از طرفداران مسلك جبر است هنگامى كه به اين آيه مى رسد مى گويد: آخر اين آيه دليل طرفداران جبر است در حالى كه صدر آيه دليل طرفداران اختيار! سپس مى افزايد: ما كمتر آيه اى در قرآن به نفع يكى از اين دو گروه پيدا مى كنيم مگر اين كه در كنار آن آيه اى به نفع گروه ديگر است، و تجربه گواه صدق گفتار ماست، اين امتحان شديدى از سوى خدا براى بندگان است، تا علماى راسخون در علم را از مقلدين جدا سازد!(1) چه اعتراف عجيبى؟!


1- تفسير فخر رازى، جلد 21، صفحه 142-/ عجب اين كه آلوسى در روح المعانى هنگامى كه اين جمله را نقل كرده گفته است: فخر رازى مى گويد اين آيه جزء دلايل قائلين به جبر است و آيه قبل از آن جزء دلايل قائلين به اختيار، در تفسير الميزان نيز همين مطلب از روح المعانى اخذ شده، در حالى كه فخر رازى صدر و ذيل يك آيه را مى گويد( دقت كنيد).

ص: 362

و مطلبى را كه بايد بر گفتار «فخر رازى» بيفزاييم اين است كه هرگز آيات قرآن را نمى شود جدا از هم مورد توجه قرار داد، تا چه رسد به صدر و ذيل يك آيه، و اگر ما صدر و ذيل آيه مورد بحث را با هم مورد مطالعه قرار دهيم مجموعاً تأكيدى است بر مسأله اختيار، زيرا آغاز آيه مى گويد اعراض از آيات خدا و انجام گناهان فعل خود انسان است، و اوست كه فاعل بالاختيار اين امور مى باشد، و ذيل آن مى گويد: خداوند كسانى را كه در اين راه اصرار ورزند مجازات مى كند و مجازاتش پرده افكندن بر دل هاى آنهاست.

به تعبير ديگر: خداوند در اين گناهان اين اثر را آفريده كه صفاى قلب را از ميان مى برد، قدرت تشخيص را از انسان سلب مى كند، كجاى اين سخن مى تواند دليل بر جبر باشد؟ اگر سم كشنده است و انسان آگاهانه به سراغ آن برود آيا اين تأثير قهرى را مى توان جبر نام نهاد؟!

آخرين آيه مورد بحث به افراد بهانه جو و لجوجى اشاره مى كند كه گاه مى گفتند چرا قرآن به زبان عجم نازل نشده؟ تا ما براى آن اهميّت بيشترى قائل باشيم و فايده آن محدود به قوم عرب نباشد! (و شايد غرضشان اين بود كه توده مردم از آن چيزى نفهمند و جذب آن نشوند).

قرآن در پاسخ آنها در صدر اين آيه مى گويد: «وَلَوْ جَعَلْناهُ قُرآناً أَعْجَمِيَّا لَقالُوا لَوْلا فُصِّلَتْ آياتُهُ؛ اگر آن را قرآن عجمى قرار مى داديم حتماً مى گفتند چرا آياتش روشن نيست؟» و سپس مى افزودند «ءَأَعْجَمِىٌّ وَ عَرَبِىٌّ؛ آيا قرآن عجمى از پيغمبر عربى درست است»؟!

سپس خدا به پيامبرش دستور مى دهد: «بگو اين براى كسانى كه ايمان مى آورند مايه هدايت و شفاست ولى افراد لجوجى كه اصرار بر عدم ايمان دارند گوش هايشان سنگين است و حق را نمى شنوند، گويى از نقطه دور دستى آنها را صدا مى زنند، تنها زمزمه اى مى شنوند اما مطلبى از آن عايدشان نمى شود».

اين آيه نيز به خوبى روشن مى سازد كه بهانه جويى ها، لجاجت ها و اصرار در

ص: 363

كفر حجابى بر گوش جان انسان مى افكند و بينايى دل را از او مى گيرد.(1)

12- حجاب تجاوز و عدوان

اشاره

ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلًا إِلَى قَومِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ نَطْبَعُ عَلى قُلُوبِ الْمُعْتَدِيْنَ» (يونس/ 74).

ترجمه

* «سپس بعد از او (بعد از نوح) رسولانى به سوى قومشان فرستاديم، و با دلايل روشن به سراغ آنها آمدند، ولى آنان به چيزى كه پيش از آن تكذيب كرده بودند ايمان نياوردند، اين چنين بر دل هاى تجاوزكاران مهر مى نهيم».

تفسير و نتيجه:

در سوره يونس قبل از اين آيه سرگذشت «نوح» را بيان مى كند كه در ميان قوم خود به امر هدايت و انذار برخاست، ولى آنها به تكذيب او پرداختند، اما خداوند آن قوم سركش را با طوفان هلاك كرد، و مؤمنانى را كه همراهش بودند به وسيله كشتى نجات داد و وارثان روى زمين قرار داد.

سپس مى افزايد: بعد از نوح رسولانى را به سوى اقوامشان فرستاديم هر رسولى به سوى قوم خود آمد و دلايل روشن از معجزات و دلايل منطقى و آيينى كه محتوايش بر حقانيتش شهادت مى داد براى آنها آوردند، ولى آنها سر تسليم فرود نياوردند، و همچنان بر تكذيبى كه از قبل داشتند پافشارى كردند.

پايان آيه كه شاهد سخن ماست مى فرمايد: «اين گونه بر دل هاى تجاوزكاران مهر مى نهيم؛ كَذلِكَ نَطْبَعُ عَلى قُلُوبِ الْمُعْتَدِيْنَ» اشاره به اين كه تجاوزگرى و اعتدا حجابى بر دل مى افكند و مهرى بر قلب مى نهد كه انسان هر قدر آيات الهى را


1- جمله« وَ هُوَ عَليْهِمْ عَمَى را بعضى از مفسّران چنين معنا كرده اند كه« قرآن سبب نابينايى اين گروه مى شود در حالى كه هم ابن منظور در لسان العرب و هم راغب در مفردات تصريح كرده اند كه جمله عَمى عَليه به معناى اشْتَبَهَ عَلَيْهِ حَتّى صارَ كَالأَعْمَى است يعنى مطلب چنان بر او مشتبه شد كه گويى نابيناست( دقت كنيد).

ص: 364

هم ببيند حق را از باطل تشخيص نمى دهد.

اين مهر الهى كه بر دل هاى اين گروه تجاوزگر مى خورد هم ممكن است جنبه مجازات الهى داشته باشد، و هم اثرى از آثار ادامه تجاوز، و منظور از تجاوز در اين جا تجاوز در برابر حق و ادامه عصيان و گناه دشمنى با رسولان الهى است.

جمله «فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِه مِنْ قَبْلُ؛ آنها كه به چيزى كه پيش از آن تكذيب كرده بودند ايمان نياوردند» اشاره به اين است كه نخست بعضى از انبيا به سراغ آنان آمدند آنها به تكذيب پرداختند، بار ديگر انبياى ديگرى آمدند و دلايل روشنى براى آنها آوردند باز ايمان نياوردند، و اين به خاطر آن بود كه عناد و لجاج پرده هاى ضخيمى بر عقلشان افكنده بود.

بعضى نيز گفته اند منظور از تكذيب كنندگان همان قوم نوح است كه در طوفان از بين رفتند و منظور از قومى كه ايمان نياوردند كسانى هستند كه بعد از آنها به وجود آمدند ولى راه قوم تجاوز گر نوح را ادامه دادند.(1)

(ولى لازمه اين تفسير اين است كه مرجع هاى ضمير در جمله هاى «كذبوا» و «ليؤمنوا» متفاوت باشد و اين بعيد به نظر مى رسد بنابر اين بهتر همان تفسير اوّل است).

اين احتمال نيز داده شده است كه منظور اقوامى است كه بعد از نوح به وجود آمدند و حقايقى از دعوت انبياى پيشين براى آنها نقل شد و آنها به تكذيب برخاستند، سپس پيامبرانى با بينات آمدند باز هم همان تكذيب را ادامه دادند، به اين ترتيب تكذيب اوّل مربوط به مطالبى بوده كه به صورت نقل به آنها رسيده بود، و تكذيب دوّم مربوط به مطالبى بوده كه خودشان از انبيا ديدند.(2)

اين تفسير نيز مناسب به نظر مى رسد و جمع ميان هر دو تفسير نيز بعيد نيست.

13- حجاب سطحى نگرى و ترك تدبر

اشاره

1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 125.
2- روح المعانى، جلد 11، صفحه 143.

ص: 365

1- «وَيَدْعُ الأنْسانُ بالشَّرِ دُعائَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الأنْسانُ عَجُولا» (اسراء/ 11).

2- «أَفَلا يَتَدبَّرُونَ الْقَرُآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقُفالُهَا» (محمّد/ 24).

ترجمه

1- و انسان (وابسته شتابزدگى) به سراغ بدى ها مى رود آن گونه كه نيكى ها را مى طلبد.

2- آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دل هايشان قفل نهاده شده است؟!

تفسير و جمع بندى
* قفل هاى سنگين بر دل ها!

در نخستين آيه به يكى از علل مهم بى ايمانى كافران كه عدم مطالعه كافى در امور است اشاره مى كند، مى فرمايد: آنها به خاطر دستپاچگى و عجله و عدم دقت و تدبر در امور، گاه چنان به دنبال بدى ها مى شتابند كه گويى به دنبال خيرات و سعادت ها مى روند، چنان به سوى پرتگاه پيش مى روند كه گويى بهترين محل امن و امان است، و چنان به سوى ننگ و عار مى دوند كه گويى مسير افتخار است.

يعنى عجله و سطحى نگرى و ترك تدبر حجاب بر درك و ديد آنها مى افكند، تا آن جا كه بدى را نيكى، و بدبختى را خوشبختى، و بيراهه را صراط مستقيم مى پندارند.

در تفسير «الميزان» آمده است كه منظور از عجول بودن انسان اين است كه هرگاه چيزى را مى طلبد با خونسردى به سراغ آن نمى رود و پيرامون جهات صلاح و فساد آن انديشه و تفكر نمى كند، تا جهات خير آشكار گردد و آن را طلب كند، بلكه به محض اين كه چيزى توجه او را به خود جلب مى كند بى مطالعه به دنبال آن مى رود، و چه بسا شر است و زيان مى بيند، انسان عجول نمى تواند فرقى ميان خير و شر بگذارد و چنان به باطل هجوم مى برد كه گويى

ص: 366

به سوى حق مى رود.(1)

در اين كه منظور از «يَدْعُ» (مى خواند) در اين جا چيست؟ بعضى از مفسّران گفته اند مراد هرگونه طلب كردن است، خواه به لفظ دعا باشد كه از خدا بخواهد، يا عملًا به دنبال آن برود، چرا كه همه اينها را دعا مى گويند.(2)

ولى از بعضى از تفاسير استفاده مى شود كه منظور همان دعا كردن و تقاضا از خدا نمودن است، و لذا در شأن نزول آيه گفته اند كه اين آيه درباره «نضر بن حارث» از مشركان معروف عرب نازل شد كه گفت: «اللّهُمَّ انْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةًمِنَ السَّماءِ؛ خداوندا اگر آنچه را محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد حق است و از ناحيه تو، بارانى از سنگ از آسمان بر سر ما نازل كن» (انفال/ 32). اين دعا مستجاب شد و او هلاك گشت.(3)

مرحوم طبرسى در مجمع البيان نيز هر دو تفسير را ذكر كرده، و ظاهراً مفهوم آيه گسترده است و هر دو را شامل مى شود.

در حديثى از امام صادق عليه السلام در تفسير اين آيه مى خوانيم كه فرمود: «وَاعْرِفْ طَرِيْقَ نَجاتِكَ وَهَلاكِكَ، كَىْ لا تَدْعُوا اللَّهَ بِشَىٍ عَسى فِيْهِ هَلاكُكَ وَأَنْتَ تُظُنُّ أَنَّ فِيْهِ نَجاتُكَ، قالَ اللَّهُ تَعالى وَيَدْعُ الأَنْسانُ بِالشَّرِ دُعائَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الأَنْسانُ عَجُولًا؛

راه نجات و هلاك خود را (با دقت و بررسى كامل) بشناس، مبادا چيزى از خدا طلب كنى كه هلاك تو در آن است، در حالى كه گمان مى كنى مايه نجات توست، خداوند متعال مى فرمايد:

انسان شر را آن گونه طلب مى كند كه خير را مى طلبد و انسان عجول است».(4)

در حديث ديگرى آمده است كه حضرت آدم به فرزندان خود چنين نصيحت كرد: «كُلَّ عَمَلٍ تُريْدُونَ أَنْ تَعْمَلُوا فَقِفُوا لَهُ ساعةً فَانِّى لَوْ وَقَفْتُ ساعةً لَمْ يَكُنْ أَصابَنِى ما أَصابَنِى!؛ هر كارى را كه مى خواهيد انجام دهيد ساعتى درنگ و انديشه كنيد، چرا كه اگر من


1- الميزان، جلد 13، صفحه 51( با تلخيص).
2- همان مدرك، صفحه 50- و از آن جا كه باء در« بالشر و بالخير» باء صله است معناى جمله اين مى شود يدع الشر كدعائه الخير.
3- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 3841 و فخر رازى، جلد 20 صفحه 162.
4- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 141.

ص: 367

ساعتى تامل و انديشه كرده بودم آنچه بر سرم آمد، نمى آمد»!(1)

و به همين جهت عرب عجله را «أُمُّ النَّداماتِ» (مادر پشيمانى ها) نام نهاده است!

و نيز گفته اند: «عجله از شيطان است مگر در شش مورد: اداى نماز، هنگامى كه وقت داخل شود، دفن ميّت هنگامى كه حضور به هم رساند، تزويج دختر بكر هنگامى كه بالغ گردد، و اداى دين هنگامى كه وقتش فرا رسد و اطعام ميهمان هنگامى كه وارد شود و تعجيل در توبه هنگامى كه گناهى از او سرزند».

در اين كه منظور از جمله «وَكانَ الأنْسانُ عَجُولا» و جمله هاى ديگرى از اين قبيل در آيات قرآن مجيد كه نقاط ضعف مهمى را براى طبيعت انسان مى شمرد چيست؟ در تفسير نمونه گفته ايم كه منظور انسان هايى است كه تحت تربيت مربيان الهى قرار نگرفته اند و به صورت خودرو بار آمده اند، نه انسان هاى تربيت يافته و مهذب.

***

در دوّمين آيه مورد بحث سخن از گروهى از منافقان لجوج است كه در آيات قبل آنها را به عنوان كوردلان، و نابينايانى، معرفى كرده كه اگر به حكومت رسند بر هيچ كس رحم نخواهند كرد و آنها رانده شدگان درگاه خدايند، سپس در اين آيه مى گويد: «آيا آنها در آيات قرآن تدبر نمى كنند تا حقيقت را دريابند، يا بر دل هاى آنها قفل نهاده شده است؟ نه يك قفل كه قفل ها، و با وجود اين قفل ها چگونه توانايى بر درك حقيقت دارند؟!

در اين كه «امْ» در اين جا متصله است يا منقطعه در ميان مفسّران گفتگو است.(2) اگر متصله باشد معناى آيه چنين مى شود: آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دل هاى آنها قفل ها است، و اگر منقطعه باشد معناى آيه چنين مى شود: آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند، نه، بلكه بر دل هايشان قفل هاست.

و در هر صورت دليل بر اين است كه ميان «تدبر» و «حجاب بر دل ها» تضادى


1- روح البيان، جلد 5، صفحه 137.
2- آلوسى در روح المعانى از سيبويه نقل مى كند كه ام متصله است، و از ابوحيان و گروهى ديگر نقل مى كند كه منقطعه است( جلد 26، صفحه 67).

ص: 368

وجود دارد و آن را مى توان اشاره اى به حجاب بودن ترك تدبر دانست.

در تفسير «فى ظلال القرآن» آمده است، طبق اين آيه تدبر در قرآن حجاب ها را از بين مى برد، روزنه هاى دل را باز مى كند، نور معرفت بر قلب جارى مى سازد، افكار را به حركت در مى آورد، عقل ها را به جوشش وا مى دارد، درون را خالص، و روح را زنده و روشن و نورانى مى سازد.(1)

در اين كه چرا «قلوب» در اين ايه به صورت نكره ذكر شده؟ جمعى از مفسّران گفته اند دو دليل مى تواند داشته باشد: نخست اين كه وضع وحشتناك دل هاى آنها را مشخص كند كه دل هايى است نكره و ناشناخته، پر قساوت و ظلمانى.

ديگر اين كه منظور قلوب گروهى از آنان است، زيرا همه آنها هنوز به مرحله اى نرسيده اند كه درك و ديدشان به كلى از كار بيفتد و قفل ها بر دل هايشان قرار گيرد.

ذكر «اقفال» به صورت جمع اشاره به حجاب هاى گوناگونى است كه بر دل هايشان افتاده، مانند نفاق و عناد و لجاجت و خودخواهى و غرور.

اين نكته نيز قابل توجه است كه «ترك تدبر» و «حجاب دل» روى يكديگر تأثير متقابل دارند. هريك نسبت به ديگرى مى تواند در يك مرحله علت و در مرحله ديگر معلول باشد، گاه ترك تدبر سبب تاريكى قلب مى شود، و گاه تاريكى قلب سبب ترك تدبر بيشتر مى گردد.

اين سخن را با حديثى از امام باقر عليه السلام پايان مى دهيم، مى فرمايد:

«قاريان و خوانندگان قرآن سه گروهند: گروهى آن را مى خوانند و سرمايه خود قرار داده و به وسيله آن شاهان را مى دوشند! و آن را وسيله برترى جويى بر مردم قرار مى دهند!

و گروهى قرآن را مى خوانند و تنها الفاظ آن را حفظ مى كنند و حدودش را ضايع مى سازند، و آن هرگز به هدف نمى رسند، خدا امثال آنها را در ميان حاملان قرآن زياد نكند!


1- فى ظلال القرآن، جلد 7، صفحه 462.

ص: 369

و گروهى ديگر قرآن را مى خوانند و دوايش را بر دردهاى قلبشان مى نهند، با آن شب بيدار مى مانند (و عبادت مى كنند) و روز را تشنه مى مانند و روزه مى گيرند، به وسيله آن در مساجدشان قيام مى كنند، و از بستر برمى خيزند، خداوند عزيز جبار به وسيله آنها بلاها را دفع مى كند و با آنان بر دشمنانش هجوم مى برد، و به خاطر آنان خداوند باران از آسمان نازل مى كند، ولى به خدا سوگند اين گونه قاريان قرآن از كبريت احمر (گوگرد سرخ) كمياب ترند (فَوَاللَّهِ لَهؤُلاءِ فِى قُرّاءِ الْقُرآنِ أَعَزُّمِنَ الْكِبْرِيْتِ الأَحْمَرِ)(1)

14- حجاب ارتداد

اشاره

نخست به آيه زير گوش جان فرا مى دهيم:

«اتَّخَذُوا ايْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيْلِ اللَّهِ انَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ- ذلِكَ بِانَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُوْنَ» (منافقون/ 2 و 3).

«آنها (منافقان) سوگندهايشان را سپر ساخته اند تا مردم را از راه خدا باز دارند، آنها كار بدى انجام مى دهند- اين به خاطر آن است كه نخست ايمان آوردند، سپس كافر شدند- لذا بر دل هاى آنها مهر نهاده شده است به همين دليل چيزى نمى فهمند».

تفسير و توضيح

اين آيات ناظر به حال منافقان است، گرچه نفاق خود يكى از حجاب هاى معرفت است ولى قرآن در اين جا تكيه بر مطلب ديگرى مى كند، مى گويد: آنها در آغاز ايمان آوردند، سپس راه كفر را پيش گرفتند لذا بر دل هايشان مهر نهاده شد، به گونه اى كه قادر به درك حقيقتى نيستند.

در اين كه آنها چه اشخاصى بودند؟ گروهى از مفسّران معتقدند آنها گروهى بودند كه ظاهراً ايمان آوردند ولى در باطن كفر مى ورزيدند.


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 627 كتاب فضل القرآن، باب النوادر، حديث 1.

ص: 370

در حالى كه ظاهر آيه نشان مى دهد كه آنها در آغاز حقيقتاً مؤمن شدند بعد راه كفر را پيش گرفتند، اما كفرى توأم با نفاق و پنهان كارى، زيرا تعبير به «ثُمَّ» نشان مى دهد كه كفر آنها بعد از ايمان صورت گرفته، نه همراه با ايمان كه يكى ظاهرى باشد و ديگر باطنى، و به اين ترتيب آيه سخن از حجاب ارتداد به ميان آورده است.

و جاى تعجب نيست كه وقتى انسان طعم ايمان را چشيد و نشانه هاى حقانيت آيين خدا را مشاهده كرد اگر راه كفر پيش گيرد، آن هم كفر توأم با نفاق، خداوند بر عقل و فكر او پرده بيفكند، و بر قلبش مهر نهد.

اگر كسى از اوّل حق را تشخيص نداده ممكن است عذرى داشته باشد، اما هرگاه بعد از شناخت حق و ايمان آوردن به آن پشت پا زند غالباً دليل بر عناد و لجاجت اوست، و خداوند نعمت معرفت را از چنين انسانى مى گيرد و حجابى بر قلبش فرو مى افكند.

البتّه هيچ دليلى نداريم كه همه منافقان از آغاز كار بى ايمان باشند، بلكه گروهى هستند كه در آغاز واقعاً ايمان مى آورند همان گونه كه در سوره توبه آيه 74 نيز آمده است: «وَكَفَروُا بَعْدَ اسَلامِهْم؛ آنها بعد از قبول اسلام كافر شدند» و اين ارتداد توأم با لجاجت حجابى است بر دل ها.

بار ديگر تكرار مى كنيم كه اين معنا هرگز دليل بر جبر نخواهد بود، چرا كه مقدمات آن محروميت از مشاهده حق را خودشان فراهم ساخته اند.

15- حجاب دروغ و افترا

اشاره

قبلًا به اين آيات گوش جان فرا مى دهيم:

1- «الَمْ تَرَ الَى الَّذِيْنَ أوتُوانَصِيْباً مِنَ الْكِتابِ يُدْعَوْنَ الى كِتابِ اللَّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثَمَّ يَتَوَلّى فَرْيقٌ مِنْهُمْ وَهُمْ مُعْرِضُونَ- ذلِكَ بِانَّهُمْ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّارُ الّا ايّاماً مَعْدُوْداتٍ وَغَرَّهُمْ فِى ديْنِهِمْ ما كانُوا يَفْتَرُوْنَ» (آل عمران/ 23 و 24).

2- «وَلَقَدْ مَكَّناهُمْ فِيْما انْ مَكَّنا كُمْ فِيْهِ وَجَعَلْنا لَهُمْ سَمْعاً وَ أَبْصاراً وَافْئِدةً فَما

ص: 371

أَغْنى عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَلا ابْصارُهُمْ وَ لا افْئِدَتُهُمْ مِنْ شَئىٍ اذْ كانُوا يَجْحَدُوْنَ بِآياتِ اللَّهِ وَحاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُوْنَ» (احقاف/ 26).

ترجمه

1- آيا نديدى كسانى را كه بهره اى از كتاب (آسمانى) داشتند و دعوت به سوى كتاب الهى شدند تا در ميان آنها داورى كند (ولى آنها با علم و آگاهى) پشت كردند در حالى كه (از قبول حق) اعراض داشتند- اين عمل به خاطر آن است كه مى گفتند: جز چند روزى آتش (دوزخ) به ما نمى رسد (و مجازات ما به واسطه امتيازى كه بر اقوام ديگر داريم بسيار محدود است) و اين افترا (و دروغى را كه به خدا بستند) آنها را در دينشان مغرور ساخته بود.

2- ما به آنها (قوم عاد) قدرتى داديم كه به شما نداديم، و براى آنها گوش و چشم و قلب قرار داديم (اما به هنگام نزول عذاب) نه گوش ها و چشم ها، و نه عقل هايشان براى آنها سودى نداشت، چرا كه پيوسته آيات خدا را انكار مى كردند و سرانجام آنچه را استهزا مى كردند بر آنها وارد شد.

تفسير و جمع بندى
* فريبندگى دروغ

جمعى از مفسّران در شأن نزول آيه اوّل گفته اند:

مرد و زنى از يهود مرتكب زناى محصنه شده بودند، و با اين كه در تورات، دستورات مجازات «رجم» درباره چنين اشخاصى داده شده بود، آنها از اجراى اين حد سرباز زدند، چرا كه مرتكبان گناه از طبقه اشراف بودند، كسى پيشنهاد كرد كه در اين زمينه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مراجعه كنند، به اين اميد كه مجازات خفيفى درباره آنها، تعيين شود.

ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز همان مجازات را دستور داد، و هنگامى كه مورد اعتراض آنان واقع شد، فرمود: تورات فعلى شما را به داورى مى طلبم، آنها پذيرفتند و ابن صوريا از دانشمندان آنها بود، براى اين كار به داورى طلبيده شد، اما او به

ص: 372

هنگام قرائت تورات، اين قسمت را نخواند، و عبداللَّه بن سلام مسلمانى كه قبلًا بر آيين يهود بود، پرده از راز او برداشت!

قرآن مى گويد: «آيا نديدى كسانى را كه بهره اى از كتاب الهى داشتند، هنگامى كه براى داورى به اين كتاب، دعوت مى شوند سر پيچى و اعراض مى كنند.

بعد مى فرمايد: «اين به خاطر آن است كه خود را از عذاب الهى در امان مى دانستند و مى گفتند جز چند روز، آتش دوزخ به ما نمى رسد سرانجام افترايها و دروغهايشان آنها را فريب داد، و از معرفت باز داشت.

«يفترون» از ماده «افترا» در اصل از ريشه «فرى» (بر وزن نهى) به معناى بريدن پوست به منظور اصلاح گرفته شده، ولى هنگامى كه به صورت «افراء» (باب افعال) به كار مى رود، به معناى بريدن به منظور فساد است، و «افترا» هم بريدن به منظور اصلاح و هم فساد را شامل مى شود هر چند غالباً در مورد افساد و خرابكارى به كار مى رود، اين واژه در مورد دروغ و شرك و ظلم نيز به كار رفته است.(1)

«غَرّهم» از ماده «غرور» در اصل از غُرّ (بر وزن حُرّ) به معناى اثر آشكار چيزى است لذا اثرى كه در پيشانى اسب است «غره» ناميده مى شود، و هنگامى كه پارچه را طورى تا كنند كه اثر تا كردن در آن آشكار گردد اين تعبير در مورد آن به كار مى رود، سپس اين واژه در مورد فريب دادن به كار رفته گويى طرف مقابل را همچون پارچه اى تا مى كند.(2)

و «غَرور» بر وزن «شَرور» به معناى هر شخص يا چيزى است كه انسان را فريب دهد، به معناى شيطان فريبكار نيز به كار مى رود.(3)

در اين كه چگونه دروغ و افترا ممكن است انسان را فريب بدهد و از معرفت حقايق باز دارد بعضى چنين گفتند: «انسان در اعمال و افعال خود براساس حالات و ملكات نفسانى و صورت هاى ذهنى كه نفس او آنها را زينت داده


1- مفردات راغب ماده فرى.
2- مفردات راغب ماده غرور.
3- لسان العرب ماده غرور.

ص: 373

است، گام بر مى دارد، نه براساس علم و درك خود، همان گونه كه بسيارى از افراد معتاد به مواد مخدر با علم و آگاهى به ضرر اين امور و اين كه استعمال چنين موادى شايسته انسان نيست، به سراغ آن مى روند، چرا كه حالت و ملكه نفسانى آنها اين امور را لذتبخش نشان داده، و جاذبه براى آنها ايجاد كرده است، به گونه اى كه مجالى براى تفكر و اجتناب باقى نمانده!

به تعبير ديگر اين گونه افراد گاهى آن قدر دروغ را تكرار و به خود تلقين مى نمايند كه تدريجاً باور مى كنند و به آن مطمئن مى شوند، همان گونه كه روانشاسان گفته اند تلقين گاهى اثر علم و يقين دارد، لذا تلقين مكرر دروغ در امور دين، آنها را فريفته و از تسليم در برابر خداوند و خضوع در مقابل حق باز مى داشت.(1)

اين سخن تجربه شده است كه گاه افرادى دروغى مى گويند و در آغاز مى دانند دروغ و افترا است، ولى با تكرار آن كم كم به شك مى افتند كه شايد راست باشد! و باز با ادامه اين دروغ تدريجاً باور مى كند كه خبرى است، و به اين ترتيب تكرار و ادامه دروغ سبب اعتقاد به امور غير واقعى و فريب انسان و حجابى در برابر ديدگان او مى شود.

بنابراين نوبتى براى تفسير كسانى كه گفته اند دروغگويان گروهى از يهود بودند و فريب خوردگان گروهى ديگر، نمى رسد.

***

دوّمين آيه اشاره به قوم «عاد» مى كند، قوم نيرومندى كه در سرزمين «احقاف» بودند (در جنوب جزيره عربستان و بعضى آن را منطقه اى در شمال جزيره دانسته اند) و بر اثر تكذيب پيامبرشان «هود» و ظلم و فساد فراوان به تند باد مرگبارى گرفتار و نابود شدند.

اين آيه مى گويد: ما به آنها قدرتى بيش از شما داديم، چشم و گوش و عقل نيز داشتند، ولى انكار آيات الهى و تكذيب پيامبران پرده اى بر چشم و گوش و


1- الميزان، جلد 3، صفحه 132.

ص: 374

عقل آنها افكند، و اين وسائل معرفت به حال آنها مفيد واقع نشد، و سرانجام همان عذاب هايى را كه به باد استهزا مى گرفتند، دامانشان را گرفت.

اين آيه نيز تأكيد مى كند كه تكذيب و انكار پى در پى آيات الهى، سبب شد كه اين قوم درك و معرفت را از دست دهند، چشم ها ظاهراً باز و گوش ها شنوا، و از نظر فكرى نيز ظاهراً عاقل بودند، ولى در واقع پرده اى روى آنها افتاده بود، و لذا اين وسائل و ابزار و منابع شناخت به حال آنها سودى نبخشيد و عذاب الهى آنها را در هم كوبيد و نابود ساخت.

«يَجْحَدُوْنَ» از ماده «جُحُودْ» در اصل به معناى نفى كردن چيزى است كه انسان به آن يقين دارد، يا اثبات چيزى كه به نفى آن ايمان دارد، و به تعبير ديگر انكار واقعيت ها از روى عمد و آگاه است.(1)

تجربه نشان مى دهد كه اگر انسان به چنين كارى ادامه دهد، كم كم مسائلى را كه قطع به آن داشت، شكل مشكوك به خود مى گيرد، و اگر باز هم ادامه دهد تشخيص او دگرگون مى شود و باطل را واقعيت مى پندارد.

اين كار يعنى انكار واقعيت ها توأم با آگاهى سرچشمه هاى مختلفى ممكن است داشته باشد: گاه از لجاجت ناشى مى شود، گاه از تعصب، گاه از كبر و غرور، گاه از علاقه به حفظ منافع مادى كه به خاطر آشكار شدن حقيقتى به خطر مى افتد، و گاه به خاطر شهوات ديگر، ولى به هر حال اين اثر را دارد كه بر اثر تداوم حجابى براى عقل و فطرت مى شود و تشخيص را وارونه مى كند.

16- حجاب ضخيم پندار

اشاره

پيروى از گمان هاى بى اساس و پندارهاى باطل و خيالبافى نيز تدريجاً عقل آدمى را دگرگون مى سازد، و او را از معارف ناب و خالص منحرف مى كند و پرده بر چشم و گوش او مى افكند.


1- مفردات راغب ماده جحد- جوهرى نيز مى گويد:« الجُحُوْدُ: الْانْكارُ مَعَ الْعِلْمِ»- مجمع البحرين نيز همين معنا را در ماده جحد ذكر كرده است.

ص: 375

اكنون با هم به آيه زير گوش جان فرا مى دهيم:

«وَحَسِبُوا الّا تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَصَمُّوا ثُمَّ تَابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَصَمُّوا كَثِيْرٌ مِنْهُمْ وَاللَّهُ بَصِيْرٌ بِما يَعْمَلُونَ» (مائده/ 71).

ترجمه:

و گمان كردند مجازاتى در كار نخواهد بود، لذا (از ديدن حقائق و شنيدن سخنان حق) نابينا و كر شدند، سپس (بيدار گشتند) و خداوند توبه آنها را پذيرفت، دگر بار (بخواب غفلت فرو رفتند و) بسيارى از آنها كور و كر شدند، و خداوند به آنچه انجام مى دهند، داناست».

تفسير و جمع بندى

اين آيه ناظر به حال گروهى از يهود است كه با خدا پيمان بسته بودند كه در برابر دعوت انبيا و فرمان هاى او سر تعظيم فرود آورند ولى آنها هر زمان پيامبرى دستورى بر خلاف هواى نفسشان مى آورد در برابر او قيام مى كردند و حتى گروهى را كشتند.

آيه در ادامه اين بحث مى فرمايد: آنها گمان مى كردند مجازاتى در كار نيست گمان باطلى كه از حب ذات و كبر و غرور برخاسته بود، گمان باطلى كه شيطان و هواى نفس به آن دامن مى زد، و اين گمان باطل و خيال خام پرده بر چشم و گوش آنها انداخت، نه سرنوشت دردناك اقوام ديگر را كه آثارى از آنها در جهان باقى مانده، با چشم خود ديدند، و نه آنچه را در تاريخ آنها نقل مى شد، با گوش شنيدند، و به اين ترتيب اين دو ابزار مهم شناخت يعنى چشم و گوش را عملًا از دست دادند، و خود را از عذاب الهى در امان شمردند.

اما بعد از مدتى متوجه خطاى خويش شده را توبه پيش گرفتند، و از آن جا كه لطف خداوند بيكران است توبه آنها را پذيرفت.

بار ديگر همان پندارهاى خام و امتيازات بى دليلى كه براى خود بر ساير اقوام قايل بودند (تا آن جا كه خود را فرزندان خدا! مى ناميدند) پرده بر روى چشم و

ص: 376

گوش آنها افكند و مجدداً بسيارى از آنها كور و كر شدند و رانده درگاه خداوند.

اين آيه به روشنى نشان مى دهد كه گمان هاى باطل مخصوصاً گمان ايمن بودن از عذاب الهى حجابى است بر چشم و گوش انسان.

بنابراين منظور از جمله «فعموا و صموا؛ پس آنها نابينا و كر شدند» اين است كه چشمشان آيات الهى و آثار بازمانده از اقوام پيشين را نديد، و گوششان مواعظ را نمى پذيرفت.

بديهى است تنها با يك يا چند مرتبه پيروى از خيال بى اساس و پندار باطل چنين حالتى پيدا نمى شود، بلكه تكرار و تداوم آن، اين پيامدهاى دردناك را به دنبال دارد.

در اين كه تكرار اين جمله آن هم با ذكر كلمه «ثم» كه معمولًا دلالت بر فاصله زمانى دارد براى چيست؟ مفسّران درباره آن گفتگو بسيار كرده اند.

بعضى گفته اند اشاره به دو سرگذشت مختلف است كه براى بنى اسرائيل پيش آمد يكى به هنگامى كه اهل بابل به آنها حمله كردند، و ديگر به هنگامى كه ايرانيان و روميان به آنان حمله ور شدند و حكومت آنها را بر باد دادند(1) كه شرح آن در آغاز سوره بنى اسرائيل در تفسير نمونه بيان كرديم.

بعضى نيز گفته اند كه جمله اوّل اشاره به زمان زكريا و يحيى و عيسى است كه بنى اسرائيل در مقام مخالفت با اين پيامبران برآمدند، و جمله دوّم اشاره به مخالفت هاى آنها با شخص پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و انكار نبوت و رسالت او است.(2)

بعضى نيز گفته اند كه جمله اوّل نشان مى دهد كه خداوند متعال به خاطر اين پندار باطل كه آنها ملتى برگزيده خدا هستند و هر كارى انجام دهند مجازات نخواهند شد آنها را از رحمت خويش دور ساخت و كور و كر شدند، ولى بار ديگر لطف و رحمتش شامل حال آنها گرديد و اين پندار باطل را از قلب آنها


1- المنار، جلد 6، صفحه 481.
2- در تفسير فخر رازى، جلد 12، صفحه 57، و روح المعانى، جلد 6، صفحه 184، اين تفسير به عنوان يك احتمال ذكر شده است.

ص: 377

بركند، و چشم و گوش قلبشان را بينا و شنوا ساخت، تا به اين حقيقت توجه كردند كه آنها نيز بندگانى از بندگان خدا هستند و امتيازى جز به تقوى نخواهند داشت.

ولى اين حالت بيدارى و آگاهى ادامه نيافت، باز گروهى گرفتار همان پندارهاى غلط امتياز نژادى شدند و دگر بار خداوند پرده بر گوش و چشمشان افكند.(1)

جمع ميان اين تفاسير نيز بعيد نيست، و نتيجه همه آنها يك چيز است و آن اينكه پندارهاى باطل (همانند آنچه يهود از امتيازات دروغين براى خود قايل بودند) تدريجاً روى عقل و شعور و درك و ديد انسان اثر مى گذارد و او را منحرف مى سازد، در آغاز كه ريشه دار نشده است ممكن است بيدار شود و باز گردد اما وقتى اين خيالات خام در وجود انسان ريشه دواند بازگشت براى او ناممكن مى شود.


1- الميزان، جلد 6، صفحه 71.

ص: 378

حجاب هاى برونى

17- حجاب رهبران فاسد و گمراه

اشاره

اشاره

حجاب هاى برونى، حجاب هايى هستند ماوراى صفات و اعمال خود انسان كه روى عقل و درك و حس تشخيص او اثر مى گذارند و مانع معرفت و شناخت حقايق مى شوند، آنها نيز متعددند و طيف وسيع و گسترده اى را تشكيل مى دهند كه قرآن در آيات مختلف به طرز بسيار جالبى به آنها اشاره كرده است.

1- «وَقالُوا رَبَّنا انّا اطَعْنا سادَتَنا وكُبَرائَنا فَاضَلُّونا ألسَّبِيلَاْ- رَبَّنا آتِهِم ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذَابِ وَالْعَنْهُمْ لَعْناً كَبِيْراً» (احزاب/ 67 و 68).

2- «وَلَوْتَرَى اذِ الظّالِمُوْنَ مَوقُوْفُوْنَ عِنْدَرَبَّهِمْ يَرْجِعُ بعْضُهُمْ الى بَعْضٍ الْقَوْلَ يَقُوْلُ الَّذِيْنَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِيْنَ اسْتَكْبَرُوا لَوْلا انْتُمْ لَكُنّا مُؤْمِنِيْنَ- قالَ الَّذِيْنَ اسْتَكْبَرُوا لِلَّذِيْنَ اسْتُضْعِفُوا أَنَحْنُ صَدَدْنا كُمْ عَنِ الْهُدَى بَعْدَ اذ جائَكُم بَلْ كُنْتُمْ مُجْرِمِيْنَ» (سبأ/ 31 و 32).

3- «قالَ ادْخُلُوا فِى امَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالأنْسِ فِى النّارِ كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها حَتّى ادا اذّا رَكُوْا فِيْها جَمِيْعاً قالَتْ اخْريهُمْ لِاوْليهُمْ رَبَّنا هَؤَلاءِ اضَلُّونا فَآتِهِم عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النّارِ قالَ لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَلكِنْ لا تَعْلَمُونَ» (اعراف/ 38).

ترجمه

1- و مى گويند: پروردگارا! ما از رؤسا و بزرگان خود اطاعت كرديم و آنها ما را گمراه ساختند- پروردگارا! آنها را عذاب، دو چندان ده، و آنها را لعن بزرگى فرما.

2- اگر هنگامى كه اين ستمگران در پيشگاه پروردگارشان (براى حساب و

ص: 379

جزا) بازداشت شده اند آنها را ببينى كه هر كدام گناه خود را به گردن ديگرى مى اندازد تعجب خواهى كرد، در اين حال مستضعفان به مستكبران مى گويند: اگر شما نبوديد ما مؤمن بوديم.

اما مستكبران به مستضعفان پاسخ مى دهند: آيا ما شما را از هدايت بازداشتيم بعد از آن كه به سراغ شما آمد (و آن را به خوبى دريافتيد) بلكه شما خود مجرم بوديد.

3- (خداوند به آنها) مى گويد: داخل شويد در صف گروه هاى مشابه خود از جن و انس در آتش، هر زمان گروهى وارد مى شوند گروهى ديگرى را لعن مى كنند تا همگى با ذلت در آن قرار گيرند، (در اين هنگام) گروه پيروان درباره پيشوايان خود مى گويند: خداوندا اينها بودند كه ما را گمراه ساختند، پس كيفر آنها را از آتش دو برابر كن خداوند مى گويد هر كدام (از شما) عذاب مضاعف است ولى نمى دانيد!

تفسير و جمع بندى
مشاجره دوزخيان!

نخستين بخش از آيات فوق حال گروهى از كفار دوزخى را بيان مى كند كه وقتى نتيجه كار خود را مى بينند به پيشگاه خدا عرصه مى دارند: اين سرنوشت شوم را، ما بر اثر پيروى از روسا و بزرگترهاى خود پيدا كرديم، آنها بر ما مسلط بودند و قيادت فكرى ما را در اختيار داشتند، ما نيز به آنها تكيه كرديم و گمراه شديم، پروردگارا! عذابشان را دو چندان كن (عذابى بر كفرشان و عذابى بر گمراه كردن ما) و آنها مورد لعن كبير قرار ده.

آنها مى خواهند به اين صورت خود را تبرئه كنند ولى درست است كه رؤساى گمراه نقش مؤثرى در انحراف آنها داشتند اما اين هرگز به معناى سلب مسؤوليت از آنها نخواهد بود.

درست است كه وسوسه اين پيشوايان فاسد و رهبرى زعماى ضال و مضل

ص: 380

حجابى بر عقل و فكر آنها افكند، ولى مقدمات اين كار را خودشان فراهم ساختند، چرا كه در بست تسليم آنها گشتند بى آن كه صلاحيتشان را براى رهبرى احراز كرده باشند.

در اين كه آيا واژه «سادتنا» و «كبرائيا» دو مفهوم مختلف دارد يا نه؟ در ميان مفسّران گفتگو است.

جمعى معتقدند كه «سادتنا» اشاره به پادشاهان و سلاطينى است كه بر شهرها و كشورها مسلط بودند، و «كبرائنا» اشاره به رؤساى محلى و منطقه اى است كه اطاعت گروه اوّل را به جاى اطاعت خدا، و اطاعت گروه دوّم را به جاى اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار دادند، بنابراين اوّلى از قدرت بيشترى برخوردار است، و به همين دليل در عبارت مقدم داشته شده.

بعضى نيز اوّلى را اشاره به پادشاهان و صاحبان قدرت دانسته اند، و دوّمى به كسانى كه از نظر سنى بزرگترند، و مردم به همين دليل از آنها تبعيت مى كنند.

بعضى نيز احتمال داده اند كه هر دو يك معنا دارد و تأكيد است.(1)

معناى اخير مناسب تر به نظر مى رسد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه «سادة» جمع «سيّد» و سيد به معناى كسى است كه سرپرستى «سواد» (جمعيت انبوهى) را به عهده دارد (جمعيت انبوه را نيز از اين رو «سواد» گويند كه از كثرت به سياهى مى زند) سپس به هر شخص بزرگى كلمه «سيد» اطلاق شده است.

***

در آيه دوّم نيز سخن از كفار ستمگرى است كه در قيامت در دادگاه عدل الهى حاضر مى شوند و هر كدام مى خواهند گناه خويش را به گردن ديگرى بيندازند، در اين حال، «مستضعفين» يعنى افراد بى خبرى كه چشم و گوش بسته دنباله رو ديگران بوده اند رو به «مستكبرين» يعنى سلطه جويان ظالم كه با دادن خط


1- به تفسير روح المعانى، جلد 22، صفحه 87، و تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 369، و تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 232، مراجعه شود.

ص: 381

فكرى شيطانى، ديگران را گمراه كردند، نموده، مى گويند: اگر وسوسه هاى فريبنده و شيطنت آميز شما نبود ما در صف مؤمنان بوديم، شما ما را شستشوى مغزى داديد و ناآگاهانه به دنبال خود كشانديد و آلت دست خود ساختيد و وسيله نيل به هوس هاى شيطانى، و اكنون مى فهميم چقدر در اشتباه بوديم.

البتّه مستكبران نيز خاموش نمى مانند در جواب مى گويند: چگونه ما شما را از هدايت باز داشتيم؟ در حالى كه پيامبران گفتنى ها را گفتند و به قدر كافى اتمام حجت كردند، اشتباه مى كنيد، ما مسؤل گمراهى شما نيستيم، خود شما گناهكار بوديد كه با داشتن اراده و اختيار سخنان منطقى انبيا را رها كرده و به دنبال گفتار بى اساس ما افتاديد!

***

سوّمين آيه نيز به درگيرى «پيشوايان» و «پيروان» گمراه در دوزخ اشاره مى كند كه هر گروهى وارد مى شوند ديگرى را لعن و نفرين مى كنند، و او را مسؤل بدبختى هاى خويش مى شمرند، پيروان گمراه به پيشگاه خداوند عرضه مى دارند: اين اغوا گران بودند كه ما را گمراه ساختند، عذابشان را مضاعف فرما! عذابى به خاطر گمراهى خودشان و عذابى به خاطر گمراه ساختن ما!

ولى خداوند خطاب مى كند كه هر دو گروه عذاب مضاعف داريد ولى نمى دانيد: (قال لكل ضعف ولكن لا تعلمون).

مضاعف بودن عذاب سردمداران باطل تعجبى ندارد، ولى مضاعف بودند پيروان گمراه در ظاهر عجيب به نظر مى رسد، هر چند با دقت روشن مى شود كه آنها نيز بايد دو گونه عذاب داشته باشند عذابى به خاطر گمراهى خودشان و عذاب ديگرى به خاطر ريختن آب به آسياب سردمداران كفر، و داغ كردن تنور آنها، و سينه زدن پاى پرچم هاى آنان، چنانكه در حديث معروف آمده است كه امام صادق عليه السلام به يكى از عمال بنى اميه كه همراه يكى از يارانش به قصد توبه خدمت امام عليه السلام رسيده بود، فرمود:

«لَوْلا أَنَّ بَنِى امَيَّةَ وَجَدُوا مَنْ يَكْتُبُ لَهُمٌ وَيُجْبِىْ لَهُمْ الفَىُ ءَ وَ يُقاتِلُ عَنْهُمْ

ص: 382

وَيَشْهَدُ جَماعَتَهُمْ لَما سَلَبُونا حَقَّنا؛ اگر «بنى اميه» افرادى را پيدا نمى كردند كه براى آنها نويسندگى كنند، و خراج جمع آورى نمايند، و از طرف آنها بجنگند، و در جماعتشان حضور يابند هرگز نمى توانستند حق ما را سلب كنند».(1)

توضيحات
1- «مستضعفان» و «مستكبران» در قرآن مجيد

در آيات قرآن مجيد كراراً سخن از «مستكبران» و «مستضعفان» به ميان آمده است و موضوعى است مهم و قابل ملاحظه كه مى تواند مستقلًا در مباحث آينده تفسير موضوعى مورد توجه قرار گيرد ولى در اين جا بايد اشاره اى گذرا براى تبيين آيات فوق به اين مسأله داشته باشيم.

راغب در مفردات مى گويد: كبر و تكبر و استكبار معانى نزديك به هم دارد، سپس مى افزايد: «استكبار» دو معنا دارد نخست اين كه انسان تلاش و كوشش كُند كه بزرگ شود و به اصطلاح شرايط لازم را براى بزرگى از هر نظر آماده كند اين استكبارى است ممدوح، ديگر اين كه بزرگى را بخود ببندد بى آن كه شايسته آن باشد، و اين مذموم است و در قرآن مجيد از آن مذمت شده، چنانكه درباره شيطان مى خوانيم: «أَبَى و استْكْبَرَ؛ او از سجده كردن بر آدم ابا كرد و تكبر نمود» (بقره/ 34).

سپس مى افزايد: گاه قرآن مجيد مستكبران را در مقابل ضعفا قرار داده، اشاره به اين كه برترى جويى آنها به خاطر قوت جسمانى يا مال و ثروت بوده است.(2)

نقطه مقابل استكبار، استضعاف است كه به معناى «طلب كردن ضعف و ناتوانى» است، منتها چون اين ماده غالباً در قرآن مجيد به صورت «فعل مجهول» يا «اسم مفعول» به كار رفته به معناى ضعفى است كه از سوى


1- بحارالانوار، جلد 72( 75)( صفحه 375، سفينة البحار، جلد 2، صفحه 107 ماده ظلمه.
2- مفردات راغب ماده كبر.

ص: 383

مستكبران بر گروهى تحميل مى شود، و آنها را به ناتوانى مى كشانند، البتّه گاهى به صورت فعل معلوم درباره مثل فرعون كه بنى اسرائيل را به ضعف و ناتوانى و بردگى كشانده بود به كار رفته است: «انَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِى الأَرْضِ وَجَعَلَ أهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُم (قصص/ 4).

اين نكته نيز قابل توجه است كه «مستضعف» در قرآن مجيد به دو معنا به كار رفته است: نخست افراد مظلومى كه به ناحق تحت ستم قرار گرفته اند و مورد الطاف الهى هستند، چنانكه درباره ستمديدگان بنى اسرائيل مى فرمايد: «وَنُرِيْدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِيْنَ اسْتُضْعِفُوا فِى الارْضِ وَنَجْعَلَهُمْ ائِمَّةَ وَنَجْعَلَهُمُ الوارِثيْنَ؛ ما اراده كرده ايم بر مستضعفان در زمين منت گذاريم و آنها را پيشوايان و وارثان حكومت قرار دهيم» (قصص/ 5).

معناى دوّمى كه غالباً در قرآن مجيد در آن استعمال شده كسانى هستند كه بر اثر جهل و نادانى و تقليد و تعصب به ناتوانى فكرى كشيده شده اند، و چشم و گوش بسته دنبال سران ظالم و رهبران گمراه حركت مى كنند، و همين ها هستند كه آيات فوق به مخاصمه و مجادله آنها با مستكبران در روز قيامت اشاره مى كند، و تصريح مى نمايد كه آنها همچون مستكبران عذاب مضاعف دارند:

عذابى به خاطر گمراهيشان و عذابى به خاطر آن تنور مستكبران را داغ كردند و پايه هاى حكومت جبار آنها را محكم نمودند.

***

2- نقش رهبران در روايات اسلامى

در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «النّاسُ بِأُمَرائِهِمْ اشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِمْ؛ شباهت مردم به اميران و حكمفرايانشان بيشتر است از شباهت به پدرانشان»!(1)

اين شباهت ممكن است از اين طريق باشد كه گروهى چشم و گوش بسته به دنبال امرا حركت مى كنند و دين و دل در گرو فرمان آنها دارند تا آن جا كه


1- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 46، كتاب الروضه كلمات على عليه السلام، حديث 57.

ص: 384

ضرب المثل مشهور شده است كه «الناس على دين ملوكهم» مردم بر دين پادشاهان و زمامدارانشان هستند.

آنها در نظر گروهى از مردم قهرمان و الگو و اسوه اند، و حتى بعضى از كم خردان آنها را برتر از آن مى دانند كه اعمالشان مورد نقد و بررسى قرار گيرد، و گاه زمامداران خود كامه با قرار دادن خويش در هاله اى از قداست اين معنا را در مغز عوام بى خبر تقويت مى كنند، و حجابى بر فكر و عقل آنها مى افكنند.

اصولًا گروهى «قدرت» را دليل بر «حقانيت» مى دانند، و هر فرد يا گروه پيروز را محق مى شمرند، و همين طرز تفكر سبب مى شود كه در محاسبات اجتماعى خود گرفتار انحراف و اشتباه فراوان گردند.

پادشاهان و زمامداران جبار با استفاده از اين ضعف و ناتوانى فكرى كه در گروهى وجود دارد هرجا گام مى نهند آنجا را به فساد مى كشانند، چنانچه در قرآن مجيد از زبان ملكه سبأ اين سخن نقل شده است: «قَالَتْ انَّ الْمُلُوْكَ اذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوْها وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ اهْلِها اذِلَّةً وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ؛ پادشاهان در هر منطقه آبادى وارد شوند آن را به فساد و تباهى مى كشانند و عزيزانشان را ذليل مى كنند و كار آنها همين است» (نمل/ 34).

گرچه اين سخن خود از زبان پادشاه ظالمى است، ولى ذكر آن در قرآن مجيد بدون انتقاد از يك سو، و شناختى كه آن پادشاه ظالم از امثال خودش داشته است از سوى ديگر، دليل بر واقعيت اين تعبير اعتراف گونه است.

و لذا ملكه سبأ گفت من سليمان را امتحان مى كنم ببينم واقعاً پيامبر است يا پادشاه؟ هدايايى براى او مى فرستم تا عكس العمل او را ببينم، زيرا مى دانم شاهان فكر و قلبشان در گرو مقام و هدايا و زر و زيور است، در حالى كه پيامبران جز به صالح امت ها نمى انديشند!

18- حجاب دوستان گمراه!

اشاره

«وَيَومَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُوْلُ يا لَيْتَنِى اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيْلا- يا

ص: 385

وَيْلَتى لَيْتَنِى لَمْ اتَّخِذْ فُلاناً خَلِيْلا- لَقَدْ أَضَلَّنِى عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ اذْ جائَنِى وَكانَ الشَّيْطانُ لِلأَنْسانِ خَذُوْلا» (فرقان/ 27 تا 29).

ترجمه:

«به خاطر بياوريد روزى را كه ظالم دست خويش را از شدت حسرت به دندان مى گزد و مى گويد اى كاش با رسول خدا راهى داشتم- اى واى بر من كاش فلان (فرد منحرف) را دوست خود انتخاب نكرده بودم، او مرا از ياد حق گمراه ساخت بعد از آن كه آگاهى به سراغ من آمده بود، و شيطان هميشه مخذول كننده انسان بوده است».

تفسير و جمع بندى

اين آيات يكى از صحنه هاى قيامت را نشان مى دهد، صحنه تأسف و تأثر شديد ظالمان از كارهاى خود به اندازه اى كه هر دو دست خويش را با دندان مى گزند.

«يَعَضُّ» از ماده عَضّ (بر وزن حَظّ) به معناى گاز گرفتن با دندان است و اين تعبير هم در عربى و هم در فارسى كنايه از شدت تأسف و ناراحتى است، زيرا بسيار ديده شده افرادى كه گرفتار حادثه سختى مى شوند (حادثه اى كه بر اثر ندانم كارى خودشان پيش آمده) يا انگشتشان را به دندان مى گزند، و يا پشت دست ها را، شايد به اين جهت كه مى خواهند دست خود را تنبيه كنند كه چرا چنين كارى را انجام داده است!

منتها اگر حادثه زياد شديد نباشد ممكن است تنها سرانگشت را به دندان بگزند، همان گونه كه درباره جمعى از كفار در سوره آل عمران آيه 119 آمده است «وَاذا خَلَوا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الأَنامِلَ مِنَ الْغَيْظِ؛ هنگامى كه تنها مى شوند از شدت خشم بر شما سرانگشتان را به دندان مى گزند» و يا پشت يكى از دست ها را، اما اگر بسيار شديد باشد گاه اين دست و گاه آن دست را مى گزند، و در آيه مورد بحث «يَدَيْه» (هر دو دست) آمده است كه نشان مى دهد حسرت و تأسف روز قيامت فوق العاده شديد است. معمولًا همراه اين كار جمله هايى گفته مى شود كه مفهومش سرزنش خويشتن است، و گفتار و عمل در ابراز تعصب هماهنگ

ص: 386

مى گردد.

آنها نيز در قيامت چنين مى گويند: «اى كاش ما راهى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتيم، و اى كاش فلان شخص را به دوستى خود انتخاب نكرده بوديم، چرا كه او ما را گمراه كرد، با اين كه آيات الهى كه رمز سعادت و پرتو خوشبختى بود به ما رسيد ولى اين دوست گمراه اجازه بيدارى به ما نداد».

و به اين ترتيب عامل اصلى بدبختى خود را همان دوست اغواگر و گمراه كننده مى شمرند كه حجابى در مقابل ديدگان آنها ايجاد كرده بود، كه از مشاهده جمال حق محروم ماندند.

در اين كه منظور از «فلان» كيست؟ در ميان مفسّران گفتگوست:

بعضى احتمال داده اند منظور شيطان است كه او را به عنوان دوست براى خود برگزيدند، زيرا در ذيل آيه مى خوانيم: «وَكانَ الشَّيْطانُ لِلأَنْسانِ خَذُوْلا؛ شيطان انسان را مخذول و در مشكلات رها مى سازد».

بعضى ديگر گفته اند: منظور همان كسى است كه در شأن نزول آيه آمده است (يعنى «عَقَبَه» يكى از كفار معروف كه اسلام را پذيرفت ولى به خاطر دوستش «ابِىّ» دست از دامان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برداشت و مرتد شد و در جنگ بدر به قتل رسيد، رفيقش «ابى» نيز در جنگ احد كشته شد).(1)

ولى ظاهر اين است كه مفهوم آيه- همان گونه كه گروهى از مفسّران انتخاب كرده اند- كلّى است و همه دوستان اغوا كننده و وسوسه گر را شامل مى شود، و اين شأن نزول هرگز آيه را تخصيص نمى زند، به خصوص اين كه «شيطان» معناى وسيعى دارد و همه شياطين انس و جن را شامل مى شود، مخصوصاً تكيه روى كلمه «فلان» آن هم به صورت نكره قرينه روشنى بر عموميت مفهوم آيه است.(2)


1- تفسير مجمع البيان( ذيل آيات مورد بحث) بعضى گفته اند ابى تنها كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در طول عمرش او را با دست خود به قتل رسانيد( تفسير روح البيان، ج 6، صفحه 205).
2- تفسير فى ظلال القرآن، جلد 6، صفحه 156.

ص: 387

در سوره انعام آيه 137 مى خوانيم: «وَكَذلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيْرٍ مِنَ الْمُشْرِكيْنَ قَتْلَ أَوْلادِهِمْ شُرَكائُهُمْ لِيُرْدُوْهُمْ وَلِيَلْبِسُؤا عَلَيْهِمْ دِيْنَهُمْ؛ اين گونه شركاى مشركين قتل فرزندانشان را در نظرشان جلوه دادند تا آنها را به هلاكت بيفكنند و آيينشان را بر آنها مشتبه سازند»، در تفسير اين آيه گفته شده است كه منظور از شركاى مشركين، متوليان بتخانه و بتكده است كه آنها را اغوا مى كردند تا فرزندانشان را براى بت ها قربانى كنند و از اين راه حق را بر آنها مشتبه سازند و حجابى بر عقل و فكرشان بيفكنند.

طبق اين تفسير آيه مزبور نيز شاهد روشنى براى بحث ما يعنى حجاب بودن دوستان گمراه است.

توضيحات
نقش دوستان در طرز تفكر ما

در روايات اسلامى تعبيرات زيادى در اين باره ديده مى شود كه نشان مى دهد چگونه دوستان منحرف و مشاوران گمراه مى توانند فكر انسان را بدزدند و تشخيص او را دگرگون سازند، و در نتيجه راه وصول به حق را به روى او ببندند.

از جمله روايات زير است:

1- در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: كه فرزندش امام حسن عليه السلام را چنين نصيحت فرمود:

«يا بُنَىَّ ايّاكَ وَمُصادَقَةَ الأَحْمَقِ فَانَّهُ يُرِيْدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَصرَّكَ ... وَايّاكَ وَ مُصادِقَةَ الْكَذّابِ فَانَّهُ كَالسَّرابِ يُقَرِّبُ عَلَيْكَ الْبَعِيدَ وَيُبَّعِدُ عَليْكَ الْقِرَيْبَ؛

اى فرزندم! از دوستى با احمق بر حذر باش كه مى خواهد به تو نفع رساند اما زيان مى رساند ... و از دوستى با دروغگو بر حذر باش كه مثل سراب است، دور را در نظر تو نزديك، و نزديك را دور مى سازد».(1)


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، جمله 38.

ص: 388

2- در فرمان تاريخى مالك اشتر درباره «مشاوران» تعبيراتى بيان فرموده كه شاهد مدعاى ماست:

«وَلا تُدْخِلَّنَّ فِى مَشْوَرَتِكَ بَخِيْلًا يَعْدِلُ بِكَ عَنِ الْفَضْلِ وَيَعِدُكَ الْفَقْرَ وَلا جَباناً يُضْعِفُكَ عَنْ الأُمُوْرِ وَلا حَرِيْصاً يُزَّيْنُ لَكَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ؛

هرگز بخيلى را در مشورت خود را مده زيرا كه تو را از احسان و نيكى باز مى دارد و از فقر مى ترساند، با افراد ترسو نيز مشورت مكن چرا كه در كارهاى مهم روحيه تو را تضعيف مى كنند، حريصان را نيز به مشاورت مگير كه حرص توأم با ستمگرى را در نظرت زينت مى دهند».(1)

از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه مشاوران منحرف چگونه مى توانند در فكر انسان اثر بگذارند و حجاب معرفتش شوند.

3- در حديث ديگرى از آن حضرت مى خوانيم:

«مُجالَسَةُ اْلأَ شْرارِ تُورِثُ سُؤَالظَّنِّ بَاْلأ خْيار؛ همنشينى با بدان، انسان را به نيكان بدبين مى كند».(2)

4- در حديثى نيز از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است:

«الْمَرءُ عَلى دِينِ خَلِيْلِهِ وَقَرِينِهِ؛ انسان بر دين دوست و همنشين اوست»(3)

و به اين ترتيب، تأثيرى را كه يك دوست صالح و يا ناصالح مى تواند در كيفيت شناخت و طرز تفكر دوست خود بگذارد روشن مى شود.

19- حجاب تبليغات و محيط

اشاره

قبلًا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «قالَ فَانّا قَدْ فَتَنّا قَومَكَ مِنْ بَعْدِكَ فَأضَلَّهُمُ السّامِرىُّ ... فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقَالُوا هذا الهُكُمْ وَالهُ مُوْسَى فَنَسِىَ» (طه/ 85 و 88).

2- «فَخَرَجَ عَلَى قَومِهِ فِى زِيْنَتِهِ قالَ الَّذِيْنَ يُريْدُوْنَ الحَياةَ الدُّنْيا يالَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوْتِىَ قارُوْنَ انّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيْم» (قصص/ 79).


1- نهج البلاغه، نامه 53.
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 168.
3- اصول كافى، جلد 2، صفحه 375 باب مجالسة اهل المعاصى، حديث 3.

ص: 389

3- «فَلَمّا الْقَوا سَحَرُوا أَعْيُنَ النّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجاؤا بِسِحْرٍ عَظِيْمٍ» (اعراف/ 116).

4- «وَقالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذِى انْزِلَ عَلَى الَّدِيْنَ آمنوا وَجْهَ النَّهارِ وَاكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» (آل عمران/ 72).

5- «أَمْ انَا خَيْرٌ مِنْ هذا الَّذِىْ هُوَ مَهِيْنٌ وَلا يَكادُ يُبِيْنُ- فَلَوْلا أُلْقِىَ عَلَيْهِ أَسوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَمَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِيْنَ- فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ انَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِيْنَ» (زخرف/ 52 تا 54).

ترجمه:

1- فرمود ما قوم تو را بعد از تو، به آزمايشى گذارديم، و سامرى آنها را گمراه كرد و براى آنها مجسمه اى از گوساله كه صدايى همچون صداى گوساله داشت خارج ساخت، و گفتند اين خداى شما و خداى موسى است و او فراموش كرد (پيمانى را كه با خدا بسته بود).

2- (قارون) با تمام زينت خود در برابر قومش ظاهر شد، آنها كه طالب حيات دنيا بودند گفتند: اى كاش همانند آنچه به قارون داده شده است ما نيز داشتيم، به راستى كه او بهره عظيمى دارد!

3- (موسى) گفت: شما بيفكنيد، و هنگامى كه (وسائل سحر خود را) افكندند مردم را چشم بندى كردند و ترساندند و سحر عظيمى به وجود آوردند.

4- و جمعى از اهل كتاب (از يهود) گفتند (برويد و ظاهراً) به آنچه بر مؤمنان نازل شده در آغاز روز ايمان بياوريد، و در پايان روز كافر شويد، شايد آنها (از آيين خود) باز گردند.

5- (فرعون گفت:) من از اين مرد كه از خانواده و طبقه پستى است و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد برترم، اگر راست مى گويد چرا دستبندهاى طلا به او داده نشده؟ يا اين كه چرا فرشتگان همراه او نيامده اند- او (فرعون) قوم خود را تحميق كرد و از وى اطاعت كردند چرا كه آنها قوم فاسقى بودند.

ص: 390

تفسير و جمع بندى
* تبليغات مسموم

نخستين آيه اشاره به داستان سامرى مى كند، همان مرد جاه طلب و خودخواهى كه از غيبت موسى عليه السلام كه براى چهل روز به كوه طور (ميعاد گاه الهى) رفته بود استفاده كرد، و زر و زيور آلات بنى اسرائيل را جمع آورى نمود و از آن بتى ساخت به شكل گوساله! كه گويا آن را به شكل مخصوصى در مسير باد قرار مى داد و صدايى شبيه صداى گوساله از آن بر مى خاست، قرآن از اين صدا تعبير به «خُوار» (بر وزن غُبار) كه به معناى صداى آهسته گاو است مى كند.

او براى كار خود از فرصت خاصى استفاده كرد، هنگامى كه 35 روز از غيبت موسى گذشت، و آثار تبليغات توحيدى مستمر موسى در دل آنان كم فروغ شد دست به كار گشت، به خصوص اين كه قبلًا بنا بود ميعاد موسى يك ماه بيشتر نباشد اما خداوند براى امتحان بنى اسرائيل ده شب بر آن افزود و چهل شب كامل شد.

قرآن مى گويد: خداوند به موسى فرمود: ما قوم تو را بعد از تو آزمايش كرديم و سامرى آنها را گمراه ساخت.

به هر حال منحرف ساختن يك گروه عظيم (يعنى اكثريت بنى اسرائيل كه طبق نقل بعضى از مفسّران ششصد هزار نفر بودند) از مسير توحيد خالص به شرك و كفر و بت پرستى خالص، مطلب ساده اى نيست قراينى كه در آيات مربوط به اين ماجرا در سوره طه و سوره هاى ديگر قرآن، و در تواريخ و تفاسير آمده نشان مى دهد كه او از تبليغات خاصى براى دزديدن افكار مردم و شستشوى مغزى آنان استفاده كرد، به گونه اى كه حجابى بر عقل جمعيت افتاد و آنها كم كم باور كردند اين گوساله خداى موسى است؟!

جالب اين كه در آيه فوق مى خوانيم كه اين سخن را تنها سامرى نگفت، بلكه بنى اسرائيل نيز با او هم صدا شدند كه اين خداى بنى اسرائيل و موسى است

ص: 391

(تعبير به «قالوا» گواه بر اين مطلب است).

اين تعبير دليل روشنى بر تأثير تبليغات سامرى است، او از جهات زير بهره گيرى كرد:

1- استفاده از غيبت موسى.

2- تمديد مأموريت او به چهل شب.

3- استفاده از زر و زيورآلاتى كه براى توده عوام مخصوصاً بنى اسرائيل ارزش زيادى داشت و چشم و دل آنها را پر مى كرد.

4- بهره گيرى از زمينه هاى مساعد انحرافى كه وقتى بنى اسرائيل از درياى نيل نجات يافتند و از كنار قومى بت پرست عبور كردند از موسى تقاضاى ساختن بت كردند. «قالُوا يا مُوسى إجْعَلْ لَنا الهاً كَما لاهُمْ لِهَةٌ» (اعراف/ 138)

5- موقعيت اجتماعى سامرى در ميان بنى اسرائيل و اعتماد آنان به او تا آن جا كه قداست خاصى براى او قائل بودند و او را پرورش يافته جبرئيل مى خواندند!(1)

6- علاقه افراد ضعيف الفكر به خداى محسوس، و عدم توجه آنها به خدايى كه از صفات جسمانى كاملًا دور است، تا آن جا كه بنى اسرائيل از موسى تقاضا كردند خدا را به آنها نشان دهد تا با چشم خود ببينند (بقره/ 55).

اين جهات و جهات مختلف ديگر سبب شد كه آنها به كلى از خداوند واحد يكتا منحرف شوند و فريب تبليغات مسموم سامرى را بخورند و به بت پرستى روى آورند.

و لذا هنگامى كه موسى بازگشت و بر سر آنها فرياد كشيد و زشتى فوق العاده اين حركت انحرافى را براى آنها بازگو كرد همچون افراد خفته اى كه ناگهان بيدار شوند فرياد ندامت را بلند كردند، و حتى حاضر شدند براى قبولى توبه و كفاره اين گناه بزرگ شمشير بر يكديگر كشند و خون گروهى از مرتدين


1- تفسير ابوالفتوح رازى، جلد 7، صفحه 482، تفسير روح البيان، جلد 5، صفحه 414، دائرة المعارف دهخدا ماده سامرى.

ص: 392

ريخته شود (بقره/ 54).

به هر حال اين آيه دليل روشنى بر حجاب تبليغات فريبنده است.

***

در دوّمين بخش از آيات فوق سخن از قارون ثروتمند معروف بنى اسرائيل است كه روزى به نمايش ثروت خويش در برابر بنى اسرائيل برخاست.

در تواريخ داستان ها يا افسانه هاى زيادى در اين زمينه نقل شده، از جمله بعضى نوشته اند: قارون با يك گروه چهار هزار نفرى از ياران و خدمتكاران خويش در ميان بنى اسرائيل ظاهر شد، در حالى كه هر كدام از آنها بر اسب گران قيمتى با پوشش سرخ سوار بودند، كنيزان زيادى را نيز با خود آورد كه بر استرهاى سفيد رنگ با زين طلايى سوار بودند و همه غرق انواع زينت آلات طلا و جواهرات.(1)

بعضى تعداد نفرات او را هفتاد هزار نوشته اند، و اگر ما اين ارقام را قطعى و واقعى ندانيم تعبير قرآن «فَخَرَجَ عَلى قَومِهِ فَى زِيْنَتِهِ» (او با تمام زينت خويش در برابر قومش ظاهر شد) نشان مى دهد كه صحنه ساده اى نبود، او شايد اين كار را براى زهر چشم گرفتن از موسى عليه السلام و يا تثبيت قدرت خود در ميان بنى اسرائيل انجام داد، و يا انگيزه اش همان جنون نمايش قدرت و ثروت بود كه در بسيارى از قدرتمندان و ثروتمندان وجود دارد، هرچه بود صحنه مزبور و تبليغات هماهنگ با آن چنان بود كه عقل گروه عظيمى از بنى اسرائيل را دزديد، و پرده بر روح و فكر آنها افكند، آن چنان كه او را ذوحظ عظيم (بهره مند بزرگ) و خوشبخت و سعادتمند پنداشتند، و آرزو كردند اى كاش جاى او بودند.

به همين دليل فرداى آن روز كه خداوند قارون و گنجهايش را به جرم جنايات و اعمال خلافش به قعر زمين فرستاد همگى از خواب غفلت بيدار شدند و از اين كه جاى او نبودند اظهار خوشحالى كردند!

تأثير اين گونه تبليغات نه در آن زمان كه در هر زمانى قابل انكار نيست، و


1- به تفسير فخر رازى و قرطبى و روح المعانى ذيل آيات سوره قصص مراجعه فرماييد.

ص: 393

بسيارى از جباران گذشته و امروز براى تخدير افكار مردم، و تحميق آنها، از اين گونه نمايش ها و حركت هاى تبليغاتى بهره فراوان برده و مى برند، تنها متفكران و انديشمندان قوى هستند كه مى توانند اين گونه حجاب ها را از مغز خود و ديگران كنار بزنند و چهره واقعى اينگونه اشخاص را در پشت اين صحنه ها ببينند.

***

آيه سوّم گوشه اى از صحنه مبارزه موسى عليه السلام را با ساحران بيان مى كند، ساحرانى كه به دعوت فرعون از تمام نقاط كشور مصر با تطميع فراوان گردآورى شده بودند، و طبق بعضى از روايات عدد آنها به ده ها هزار نفر، و طبق روايتى به پانزده هزار نفر بالغ مى شد (اين عدد ممكن است مربوط به خود ساحران و دستياران و كاركنان آنها بوده باشد، و بايد توجه داشت كه در آن عصر مسأله سحر و ساحرى رواج فراوان داشت).

گروه زيادى از مردم نيز در يك روز عيد هنگامى كه آفتاب بالا آمده بود براى تماشاى اين مبارزه حاضر شده بودند (همان گونه كه تعبير «يَوْمَ الزِّيْنَةِ» و تعبير «ضُحَىً» در آيه 59 سوره طه گواهى مى دهد) و قرائن نشان مى دهد كه فرعون مطمئن بود در اين مبارزه پيروز مى شود، چرا كه وسائل تبليغاتى گسترده اى براى تحت تأثير قرار دادن مردم فراهم ساخته بود.

آيه فوق مى گويد: هنگامى كه ساحران وسائل و ابزار فراوانى را كه آماده كرده بودند افكندند، چشم مردم را مسحور ساخته، آنها را در وحشت فرو برده، و سحر عظيمى ارائه دادند.

براى روشن شدن مفهوم آيه بايد واژه «سحر» و «استرهاب» دقيقاً معلوم شود:

«سحر» از نظر لغت به دو معنا آمده است يكى خدعه كردن، و ديگرى آنچه عوامل وجود آن نامرئى و مرموز است، و بعضى اين هر دو را به يك ريشه برگردانده اند و گفته اند: در حقيقت سحر دگرگون ساختن چيزى از واقعيتش و

ص: 394

به صورت ديگرى ارائه دادن است.(1)

همان گونه كه در جلد اوّل تفسير نمونه در تفسير آيه 102 سوره بقره بيان كرده ايم، سحر غالباً از طريق استفاده از خواص و آثار ناشناخته فيزيكى و شيميايى اجسام صورت مى گرفته، و ساحران كسانى بودند كه به اين خواص آشنايى فراوان داشتند و از آن بهره كامل مى گرفتند، همان گونه كه در همين داستان مبارزه موسى و ساحران در تفاسير آمده است كه ساحران احتمالًا از خواص فيزيكى جيوه براى ارائه سحر خود بهره گرفتند، عصاهاى تو خالى و طناب هاى چرمى كه درون آنها نيز خالى بود فراهم ساخته، و جيوه در آن ريختند، و چون جيوه ماده بسيار فرّارى است هنگامى كه آفتاب بر اين اشيا تابيد، و يا احتمالًا زير ميدان مبارزه وسائل گرم كننده اى قرار داده شده بود آنها شروع به حركت و جست و خيز كردند.(2)

گاهى نيز ممكن است ساحران از طريق تردستى و حركات سريع صحنه هايى ارائه دهند كه هيچ گونه واقعيت ندارد، و بسيارى از ما نمونه هاى آن را ديده ايم، و گاه ممكن است با پخش مواد مخصوص شيميايى از طريق عطرها و دود كردن گياهان مخصوص در قوه بينايى و شنوايى و يا حتى اعصاب حاضران تصرف كنند و صحنه هاى غير واقعى به آنها ارائه دهند.

اين نيز امكان دارد كه با استفاده از مغناطيس چشم و هيپنوتيزم، تلقين هايى كه در اين حالت، فوق العاده مؤثر است، صحنه هايى را به آنها نشان دهند كه واقعيت ندارد.


1- به قاموس اللغة و مفردات راغب و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم و تاج العروس مراجعه شود.
2- روح المعانى، جلد 9، صفحه 22، فخر رازى، جلد 14، صفحه 203 و روح البيان جلد 3، صفحه 213 و تفسير المنار جلد 9، صفحه 66 و تفاسير ديگر.

ص: 395

البتّه بخش ديگرى از سحر نيز هست كه احتمالًا با استفاده از جن و يا بعضى ارواح نيز انجام مى گيرد (اين پنج طريق عمده براى سحر ساحران است).

گاهى «سحر» به معناى وسيع ترى از همه اينها اطلاق شده، مثلًا به كسى كه بيان بسيار قوى دارد مى گويند: داراى سحر بيان است، و در حديث وارد شده كه «سخن چينى» نيز نوعى از «سحر» است چرا كه ميان دوستان جدايى مى افكند، ولى آنچه در آيه فوق مطرح است «سَحَرُوا اعْيُنَ النّاسِ» (چشم مردم را سحر كردند) همان تصرف در حس بينايى و دگرگون ساختن صحنه هاى واقعى در چشم مردم است نه اين كه واقعاً مار و اژدهايى توليد كرده باشند، شاهد اين سخن آيه 66 سوره طه است «فَاذاً حِبالُهُمْ وَعِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ الَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعَى در آن هنگام طناب ها و عصاهايشان بر اثر سحر آنان چنان به نظر مى رسيد كه به سرعت راه مى روند» (در حالى كه راه نمى رفتند شايد حركتى بر اثر همان خواص جيوه و مانند آن داشتند).

و اما «اسْتَرْهَبُوا» از ماده «رَهْب» (بر وزن عَهد و بر وزن قُبح) در اصل به معناى ترسيدن توأم با پرهيز و اضطراب است (چنانكه راغب در مفردات گفته) و «استرهاب» را بسيارى از مفسّران به معناى «ارهاب» يعنى توليد ترس و اضطراب كرده اند. اين تعبير به خوبى گواهى مى دهد كه آنها علاوه بر استفاده از منابع سحر كه در بالا اشاره شد از تبليغ و تلقين وسيع و گسترده اى نيز بهره گرفتند (و غالباً ساحران چنين مى كنند و قسمت مهمى از موفقيت آنان در سايه همين تلقينات و تبليغات است).

در بعضى از نقل ها آمده است كه ميدانى را كه براى اين كار انتخاب كرده بودند يك ميل در يك ميل وسعت داشت (1) و باز طبق بعضى از نقل ها كوهى از طناب ها و چوب هايى كه به شكل مار افعى و اژدها بود در آن جا آماده كرده بودند.(2)

سپس با سخنانى مانند اين كه: اى مردم! از اطراف ميدان دور شويد مارها وافعى ها به شما حمله نكنند، چرا كه بسيار خطرناك و وحشتناكند! ... و امثال اين تعبيرات كه اشاره هاى كوتاهى نيز در بعضى از تفاسير به آن آمده است (3)


1- روح المعانى، جلد 9، صفحه 22.
2- المنار اين سخن را از يكى از مفسّران بنام ابن اسحاق نقل كرده است( جلد 9، صفحه 66).
3- فخر رازى، جلد 14، صفحه 203.

ص: 396

مردم را فوق العاده تحت تأثير قرار داده و عقل و فكر آنها را دزديدند و به اين ترتيب حجابى بر عقل و حس آنها افكندند تا قدرت شناخت واقعيت ها را از دست بدهند.

***

چهارمين آيه از يكى از توطئه هاى تبليغاتى يهود در برابر اسلام پرده بر مى دارد كه براى متزلزل ساختن توده مردم، با هم تبانى كردند، كه صبحگاهان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيايند و ظاهراً اسلام آورند، ولى در پايان همان روز از اسلام برگردند، و هنگامى كه از آنها سؤال شود چرا برگشتيد؟ بگويند: ما صفات محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را از نزديك ملاحظه كرديم با كتب دينى ما و سخنان دانشمندانمان تطبيق نمى كرد، لذا برگشتيم.

اين شگرد تبليغاتى سبب مى شود كه گروهى بگويند: آنها كه اهل كتاب و با سواد بودند و از ما بهتر مى فهميدند اين آيين را باطل يافتند، لابد پايه محكمى ندارد، و به اين ترتيب افكار مردم ساده ذهن را بدزدند و پرده بر تشخيص و عقل آنها بيفكنند.

واژه «طائِفةٌ» در جمله «وَقالَتْ طائِفَةٌ» از ماده «طواف» به معناى گروهى است كه حلقه اى را تشكيل مى دهند و گويى بر گرد مطلبى طواف مى كنند، و منظور در اين جا به گفته جمعى از مفسّران دوازده نفر از يهود خيبر، يا يهود مدينه يا نجران است، كه بعد از تغيير قبله از بيت المقدس به سوى كعبه سخت ناراحت شدند و اين توطئه را چيدند.(1)

تعبير به «وجه النهار» (صورت روز) اشاره به آغاز روز است چرا كه صورت نخستين چيزى است كه انسان با آن روبه رو مى شود و شريفترين عضو است، البتّه اين آيه بيش از اين نمى گويد كه آنها چنين پيشنهادى را به يكديگر كردند،


1- تفسير فخر رازى، جلد 8، صفحه 85- روح المعانى، جلد 3، صفحه 176- تفسير قرطبى، جلد 2، صفحه 1354.

ص: 397

ولى قرائن نشان مى دهد كه اين پيشنهاد عملى شده است، وگرنه بعيد به نظر مى رسد در قرآن با اين اهميّت مطرح گردد كه آيات بعد از آن حكايت از آن مى كند.

ولى به هر حال مى دانيم اين نقشه تبليغاتى نيز اثر قابل ملاحظه اى نداشت و در مؤمنان پاكدل و پاكباز نخستين، اثرى نبخشيد.

***

پنجمين و آخرين بخش از اين آيات باز گوشه ديگرى از مبارزات فرعون را با موسى بن عمران عليه السلام بيان مى كند كه وقتى مى خواست با تبليغات خود افكار مردم را كه مى رفت تحت تأثير آيين موسى قرار گيرد، منحرف سازد دست به تبليغات گوناگونى زد كه يكى از آنها در اين آيات منعكس است.

او نخست بر شرافت خاندان خود به اصطلاح تكيه كرد، و گفت مسلماً من نسبت به اين مرد (موسى) كه از خانواده پايينى مى باشد (از بردگان بنى اسرائيل و از طبقه چوپان!) برترى دارم.

به علاوه او نمى تواند با فصاحت سخن بگويد و من از او فصيح ترم!

از همه اينها گذشته او چرا دست بند طلا ندارد كه نشانه شخصيت او باشد؟

و از اين گذشته، اگر او راست مى گويد فرستاده خداست پس چرا فرشتگان همراه او نيامده اند تا سخنش را تصديق كنند؟!

و به اصطلاح با اين چهار دليل به ابطال ادعاى نبوت موسى پرداخت.

قرآن در اين آيات مى گويد: او قوم خود را «استخفاف» كرد لذا از او اطاعت كردند.

«اسْتَخَفَّ» از ماده «خفيف» به معناى سبك است، و در اين جا منظور اين است كه فرعون تلاش كرد آنها را به سبك مغزى بكشاند، لذا در تفسير «مجمع البيان» مى خوانيم: به معناى جمله اين است كه فرعون عقل هاى قوم خود را سبك شمرد، يا سبك كرد، تا از او پيروى نمايند.(1)

در تفسير «فى ظلال القرآن» آمده است كه استخفاف طغيانگران نسبت به


1- تفسير مجمع البيان، جلد 9، صفحه 51.

ص: 398

توده هاى مردم چيز عجيبى نيست، آنها توده هاى جمعيت را نخست از تمام طرق معرفت باز مى دارند و حجابى در ميان آنان و حقايق ايجاد مى كنند، تا همه را به فراموشى بسپارند و از آن بحث نكنند، سپس آنچه از مسائل مورد نظرشان است به افكار آنان القا مى كنند تا فكر آنها بر طبق اين شكل گيرد، و بعد از اين استخفاف گروه مردم كار آسانى است، و حكومت بر آنها نرم و راحت، و به هر سو بخواهند آنان را حركت مى دهند.(1)

ولى جالب اين است كه قرآن در پايان آيه مى گويد: اگر قوم فرعون در برابر اين تبليغات تسليم شدند و اطاعتش كردند به خاطر اين بود كه قوم گنهكار و فاسقى بودند، اشاره به اين كه افراد مؤمن و با هدف و آگاه هرگز چنين شستشوى مغزى نمى شوند، اين فسق و گناه است كه زمينه ها را براى اين گونه تبليغات بى اساس آماده مى سازد.

و به تعبير ديگر «نفس اماره» از درون، و «وسوسه هاى شيطانى» امثال فرعون از برون، دست به دست هم مى دهند و چهره حقيقت را مى پوشانند.

توضيحات:
* ابعاد گسترده تبليغات در پرده پوشى بر حقايق

اين مسأله در عصر و زمان ما واضح تر از آن است كه نياز به بحث و گفتگو داشته باشد و در گذشته نيز چندان مخفى نبوده است.

جبارانى كه مى خواستند خود و حكومت خود را بر مردم تحميل كنند به انواع وسائل تبليغاتى براى شستشوى مغزى مردم دست مى زدند، از مكتب خانه هاى قديم گرفته، تا محراب و منبر، و از داستان هايى كه افسانه سرايان در قهوه خانه ها مى گفتند گرفته تا كتاب هاى علمى!

خلاصه از تحريف تاريخ، و اشعار شعراى ثناخوان و مداح، و مراكز مورد تقديس و احترام مردم، و از ساختن افسانه هاى دروغين و كرامت ها و


1- فى ظلال القرآن، جلد 7، صفحه 340.

ص: 399

ارزش هاى غير واقعى، و از هر وسيله اى ديگر براى نيل به مقصد خود بهره گيرى مى كردند، گاه ديوى را با موج عظيمى از تبليغات به صورت فرشته نشان مى دادند و شيطانى را به لباس انسان برگزيده اى در مى آوردند.

در بعضى تواريخ معروف اسلامى آمده است كه اطاعت مردم شام از معاويه به آن حد رسيده بود كه وقتى خواست به سوى صفين حركت كند به خاطر تنگى وقت! نماز جمعه را براى مردم روز چهارشنبه! اقامه كرد (و مردم نيز در آن نماز جمعه شركت كردند) متن عبارت مسعودى در مروج الذهب چنين است:

«وَلَقَدْ بَلَغَ مِنْ أَمْرِهِمْ فِى اطاعَتِهِمْ لَهُ أَنَّهُ صَلّى بِهِمْ عِنْدَ مَسِيِر هِمْ الى صِفِّيْنَ الْجُمُعَةَ فِى يَوْمِ الأَرْبَعاءِ؛ اطاعت مردم از بنى اميه تا آن حد بود كه به هنگام حركت معاويه به سوى صفين نماز جمعه را روز چهارشنبه با مردم خواند»!(1)

اين داستان نيز معروف است (و اگر در كتب مشهور تاريخ نبود پذيرفتن آن مشكل به نظر مى رسيد) كه مردى از اهل كوفه سوار بر شترى بود و وارد دمشق شد در حالى كه مردم شام از صفين باز مى گشتند، ناگهان يك مرد دمشقى دامان او را گرفت، و گفت اين ناقه (شتر ماده) از من است كه تو در صفين از من گرفتى، كار منازعه بالا گرفت، و شكايت در حضور معاويه مطرح شد (شايد به خاطر اينكه مسأله شكل سياسى داشت) مرد شامى پنجاه نفر شاهد آورد كه اين شتر ماده از من است و معاويه بر طبق شهادت آنها قضاوت كرد كه شتر را به مرد شامى دهند.

مرد كوفى صدا زد اين معاويه! اين ناقه نيست بلكه جمل است (شتر نر است! و از او خواست كه شتر را شخصاً ملاحظه كند، معاويه فهميد كه مرد كوفى حقيقت مى گويد راستى شتر ماده نيست) به او گفت اين حكمى است كه داده ام و تمام شده است، بعد از پراكنده شدن جمعيت كسى را نزد او فرستاد و احضارش كرد، و دو برابر پول شتر را به او داد، و گفت: اين پيام را به على برسان كه من با صد هزار نفر از افرادى به جنگ تو مى آيم كه ميان آنها كسى نيست كه


1- مروج الذهب، جلد 2، صفحه 72( چاپ مصر، سال 1346).

ص: 400

فرق بين شتر نر و ماده بگذارد! (أبْلِغْ عَلِيّاً انِّى اقَابِلُهُ بِمِأةَ أَلفٍ ما فيِهِمْ مَنْ يُفَرِّقُ بَيْنَ النّاقَةِ وَالْجَمَلِ)(1)

كوتاه سخن اين كه در تاريخ گذشته شواهد و نمونه هاى زيادى وجود دارد كه چگونه سردمداران سياسى افكار ملت عظيمى را چنان شستشو دادند كه ساليان دراز در بدترين بيراهه ها سرگردان بودند، و گرفتار مصائب زيادى شدند، و بعد كه اوضاع سياسى برگشت و آن فرد جبار سقوط كرد و حجاب هاى تبليغات كنار رفت مانند كسانى كه از خواب بيدار شده باشند، به گذشته خود مى نگريستند و سخن متأسف و نادام بودند.

در دنياى امروز قدرت تبليغات به قدرى زياد است كه در بعضى از كشورهاى به اصطلاح پيشرفته وسائل ارتباط جمعى افراد با سواد و نسبتاً آگاه را براى انتخاب افرادى كه مورد نظر گردانندگان آن وسائل است به پاى صندوق هاى رأى مى برند، تا به افراد مورد نظرشان رأى دهند، و در حالى كه گمان مى كنند كاملًا آزادند مطلقاً اختيارى از خود ندارند.

گسترش وسائل تبليغاتى سمعى و بصرى، و استفاده از فنون ظريف روانكاوى، تأثير اين تبليغات را به قدرى گسترش داده كه افراد بيرون از آن طيف كه مى توانند با بى نظرى مسائل را تعقيب كنند گرفتار حيرت مى شوند.

اين مسأله منحصر به امور سياسى نيست، در امور اقتصادى نيز وسعت زيادى پيدا كرده، به گونه اى كه ناگهان با يك موج تبليغاتى جامعه اى را به سوى مصرف فرآورده اى مى فرستند كه گاه بيهوده و يا حتى زيانبار است، و از اين راه، اقتصاد نا سالم را بر آنها تحميل مى كنند.

استفاده از عناوين «ارزش هاى كاذب» (مانند استفاده از عنوان «مد») يكى از وسيع ترين و پيچيده ترين طرق وصول به همين اهداف نامشروع است.

و همچنين در مورد تحميل مكتب هاى مختلف فكرى با استفاده از امواج


1- مروج الذهب، جلد 2، صفحه 72- الامام على صوت العدالة الانسانية، جلد 4، صفحه 956.

ص: 401

مرموز تبليغات فرهنگى گاهى يك مكتب كاملًا بى پايه و بى اساس را در شكل يك مكتب منطقى و فلسفى و انسانى عرضه مى كنند.

ولى به هر حال شك نيست كه براى تقويت پايه هاى شناخت يك جامعه، و سالم سازى مسير معرفت آنها، بايد اين حجاب ها دريده شود، بايد وسائل گسترده تبليغاتى به جاى مردم فكر نكنند، و در عوض آنها تصميم نگيرند، بلكه كارشان آگاهى بيشتر دادن، و آماده سازى براى تصميم گيرى صحيح باشد و بس.

تبليغات هرگز نبايد بر افكار مردم پرده بيفكند، بلكه بايد پرده هاى جهل و تعصب و كوته بينى و تقليد كوركورانه و مانند آن را بدرد، و اين است برنامه مترقى وسائل ارتباط جمعى در يك جامعه رشد و نمونه، و متأسفانه در دنياى امروز چنين جوامعى بسيار كم است.

عيب كار اين است كه وسائل تبليغاتى غالباً ابزار دست سياست مداران، و از آن بدتر آلت دست غول هاى اقتصادى است، و رشته اى برگردن جوامع افكنده اند و مى برند آن جا كه خاطر خواه آنهاست.

20- حجاب وسوسه هاى شياطين

اشاره

نخست به آيات زير گوش جان فرا دهيم:

1- «فَلَوْلا اذْ جائَهُمْ بَأْسُنا وَلكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ماكانُوا يَعْمَلُوْنَ» (انعام/ 43).

2- «وَجَدْتُها وَقَوْمَها يَسْجُدُوْنَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيْلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُوْنَ» (نمل/ 24).

3- «وَعاداً وَثَمُودَ وَقَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ مِنْ مَساكِنِهِمْ وَزَيَّن لَهُمُ الشَّيْطانُ اعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيْلِ وَ كانُوا مُسْتَبْصِرِيْنَ» (عنكبوت/ 38).

4- «وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ- وَانَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيْلِ وَيَحْسَبُونَ أنَّهُمْ مُهْتَدُوْنَ» (زخرف/ 36- 37).

ص: 402

5- «وَكَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِىٍّ عَدُواً شَياطِيْنَ الأَنْسِ وَالْجِنِّ يُوحِى بَعْضُهُمْ الى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوْرْاً» (انعام/ 112).

6- «انَّ الَّذِيْنَ ارْتَدُّوا عَلى ادْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ الْهُدَى الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وأَمْلَى لَهُمْ» (محمّد/ 25).

7- «يا ايُّها النّاسُ انَّ وَعَدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلا تَعُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَلا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ» (فاطر/ 5).

ترجمه

1- چرا هنگامى كه مجازات ما به آنها رسيد (خضوع نكردند) و تسليم نشدند؟ ولى دل هاى آنها قساوت پيدا كرد و شيطان كارهايى را كه مى كردند در نظرشان زينت مى داد.

2- (اما) من او (ملكه سبا) و قومش را ديدم كه براى غير خدا- خورشيد- سجده مى كنند، و شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داده، و آنها را از راه بازداشته، و هدايت نخواهند شد.

3- ما طايفه عاد و ثمود را نيز هلاك كرديم و مساكن (ويران شده) آنها براى شما آشكار است، شيطان اعمالشان را براى آنها زينت داده بود، لذا آنان را از راه (راست) بازداشت در حالى كه مى ديدند! (ولى تشخيص نمى دادند).

4- هركس از ياد خدا روى گردان شود، شيطانى را به سراغ او مى فرستيم و همواره قرين اوست- و آنها (شياطين) اين گروه را از راه خدا باز مى دارند در حالى كه گمان مى كنند هدايت يافتگان حقيقى آنهايند.

5- اين چنين در برابر هر پيامبرى دشمنى از شياطين انس و جن قرار داديم كه سخنان فريبنده و بى اساس (براى اغفال مردم) به طور سرى و (در گوشى) به يكديگر مى گفتند، و اگر پروردگار تو مى خواست چنين نمى كردند (ولى آنها را براى آزمايش آزاد گذارد).

6- كسانى كه بعد از روشن شدن حق به آن پشت كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده، و آنها را با آرزوهاى طولانى فريفته است.

ص: 403

7- اى مردم وعده خداوند حق است مبادا زندگى دنيا شما را به كرم خداوند مغرور سازد!

شرح مفردات:

* «شيطان» برخلاف آنچه بعضى مى پندارند، اسم خاص براى ابليس نيست، بلكه مفهوم عامّى دارد، و به اصطلاح «اسم جنس» است كه شامل هر موجود متمرد و طغيانگر و خرابكار مى شود، خواه از جن باشد يا از انسان ها و غير آنها.

در ريشه اصلى اين واژه دو قول است:

نخست اين كه از ماده «شُطُونْ» (بر وزن ستون) به معناى بُعد و دورى است، و لذا به چاه عميق كه قعر آن از دسترس دور است، شَطون (بر وزن زَبون) گفته مى شود، «خليل بن احمد» نيز شَطَن (بر وزن وطن) را به معناى طناب طولانى تفسير كرده، و از آن جا كه شيطان دور از حق و رحمت خداست اين واژه درباره او به كار رفته است.

ديگر اين كه از ماده «شَيْط» (بر وزن بَيْت) به معناى «آتش گرفتن، و برافروخته شدن به خاطر خشم و غضب» است، و از آن جا كه «شيطان» از آتش آفريده شده و گرفتار خشمى آتشين در داستان سجده بر آدم شد اين واژه بر «ابليس» و موجودات ديگرى همانند او اطلاق شده است.(1)

* «غَرُور» (بر وزن شَرور) از ماده غُرور (بر وزن شُعور) در اصل به معناى خدعه و نيرنگ و غفلت در حال بيدارى آمده است، و شيطان را از اين جهت «غَرور» گفته اند كه افراد با نيرنگ و فريب خود از راه بيرون مى برد، و حق و باطل را در نظر آنان دگرگون مى سازد.

اصولًا «غَرور» هر چيز فريبنده اى است، اعم از مال و مقام و شهوت و شيطان، و اگر گاهى فقط به شيطان تفسير مى شود به خاطر اين است كه خبيث ترين


1- التحقيق فى كلمات القرآن الحكيم- مفردات راغب- لسان العرب- مجمع البحرين( ماده شيطان).

ص: 404

فريبندگان است.

* «تسويل» از ماده «سُؤل» (بر وزن قُرب) در اصل به معناى حاجت و آرزويى است كه نفس انسان را به سوى خود تشويق مى كند، و تسويل به معناى تزيين چيزى به گونه اى كه نفس به آن راغب گردد و به معناى نشان دادن زشتى ها در چهره هاى زيبا آمده است.

اين تفسير را راغب در مفردات بيان كرده، در حالى كه از «صحاح اللغة» و «كتاب العين» خليل بن احمد، چنين برمى آيد كه معناى اصلى آن، «سستى توأم با غرور و غفلت» است، و لذا به تزيين امور و دگرگون نشان دادن، اشياى نامطلوب به صورت مطلوب، به گونه اى كه انسان در برابر آن فريفته و سست شود، اطلاق گرديده است.

به هر حال منظور از تسويلات شيطان، در آيات مورد بحث، اين است كه زشتى ها را در نظر انسان زيبا نشان دهد، و آدمى را فريب داده و منحرف سازد.

تفسير و جمع بندى
* چگونه باطل را تزيين و انسان را چشم بندى مى كنند؟

نخستين آيه مورد بحث سخن از گروهى از اقوام پيشين مى گويد كه پيامبرانى به سراغ آنها آمدند ولى آنها از تسليم در برابر حق، سرباز زدند، خداوند آنها را براى بيدارى و آگاهى با مشكلات و حوادث سخت، با فقر و بيمارى و خشكسالى و قحطى و درد رنج هايى روبه رو ساخت، اما آنها به جاى بيدارى و توبه و بازگشت به راه حق، هم چنان به راه انحرافى خود ادامه دادند.

قرآن در اين آيه مى گويد: چرا هنگامى كه «مجازات هاى بيدارگر» ما به سراغشان آمد، خضوع نكردند و تسليم نشدند؟ بعد عامل آن را دو چيز مى شمرد: نخست اين كه دل هاى آنها تيره و سخت و انعطاف ناپذير شده بود (وَلكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُم).

ديگر اين كه شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داد، به گونه اى كه كارهاى

ص: 405

خلاف را صواب، و زشتى ها را زيبا مى پنداشتند، و اين نفوذ شيطان از طريق استفاده از روح هواپرستى كه حاكم بر آنها بود، صورت گرفت (وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَيْطانُ ماكانُوا يَعْمَلُونَ).

و به تعبير ديگر، نه مواعظ لفظى پيامبران در آنها مؤثر افتاد، و نه اندرزهاى عملى و تكوينى پروردگار، و عامل آن از يكسو، قساوت و سنگدلى، و از سوى ديگر تزيينات شيطانى بود كه روح تضرع و خضوع را از آنها سلب كرد.

در اين كه منظور از «تزيين شيطان» در اين جا چيست؟ در ميان مفسّران گفتگو است: گاه گفته اند منظور همان وسوسه هاى شيطان است كه زشت را در نظر، زيبا مى كند، و يا با استفاده از عوامل مختلف خارجى اعمال زشت را زينت مى دهد همان گونه كه گاهى موارد كشنده را در پوشش هايى از شيرينى قرار مى دهند، و انحرافات بزرگ را در لفافه هايى از قبيل عنوان تمدن و روشنفكرى و آزاد انديشى و امثال آن مى پوشانند.

***

آيه بعد از زبان «هدهد» است هنگامى كه به سرزمين ملكه سبأ آمد، و تمدن عظيم و درخشان آنها و حكومت آن زن (بلقيس) را بر آنان مشاهده كرد، و مسائل را براى سليمان بازگو نمود، سپس افزود: من او و ملتش را ديدم كه در برابر آفتاب سجده مى كنند، و شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داده بود، و به همين دليل آنها را از راه باز داشته، و درهاى هدايت را به رويشان كاملًا بسته است.

اين تعبير نشان مى دهد كه حتى «هدهد» اين پرنده اى كه در عالم خود عقل و هوشى دارد به مسأله حجاب هاى معرفت و شناخت اجمالًا آشنا بود، و مى دانست تزيين هاى شيطانى مى تواند پرده بر فكر انسانى بيفكند، او را از شناخت حقيقت باز دارد، درهاى هدايت را به روى او ببندد و از رسيدن به سر منزل مقصود مانع شود.

در اين كه آيا حيوانات راستى مى توانند از مسائلى كه در جهان انسان ها مى گذرد

ص: 406

آگاهى يابند، و ميزان آگاهى آنها تا چه حد است؟ در تفسير نمونه، جلد 15 ذيل آيه 18، سوره نمل (صفحه 435) و در جلد پنجم ذيل آيه 38 انعام (صفحه 224) بحث كرده ايم.

و نيز در اين كه چگونه ممكن است هدهد فاصله طولانى ميان شام و يمن را پيموده باشد تا به سرزمين سبأ برسد در همان جلد نوزده ذيل آيه مورد بحث، سخن گفته شده است.

***

در سوّمين آيه سخن از قوم عاد و ثمود و سركشى ها و طغيانگرى ها و سپس نابودى آنهاست، ضمناً شهرهاى ويران شده و مساكن نابود گشته آنها را كه اعراب حجاز در مسافرت هايشان به سوى يمن و شام از كنار آن مى گذشتند (يكى سرزمين قوم عاد، و ديگرى سرزمين قوم ثمود بود) به عنوان آيينه عبرت به آنها نشان مى دهد. سپس به علت اصلى هلاكت و نابودى آنها اشاره كرده مى گويد: شيطان اعمالشان را براى آنها زينت داده بود، و با اين كه ظاهراً چشم بينا و عقل و خرد داشتند، پرده برديد و دركشان افكند و از راه حق بازداشت (وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ اعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيْلِ وَكانُوا مَسْتَبْصِرِيْنَ).

جمله «وَكانُوا مُسْتَبْصِريْن» (آنها بينا و آگاه بودند) به گفته بسيارى از مفسّران به اين معنا است كه آنها داراى عقل و شعور و قدرت استدلال بودند و مى توانستند حق را از باطل تشخيص دهند ولى (بر اثر وسوسه هاى شيطان) غافل شدند و در حقايق تدبر ننمودند.(1)

در تفسير «الميزان» نيز آمده است كه آنها با الهام فطرت، راه حق را مى دانستند، ولى شيطان، اعمالشان را زينت داد و آنها را از راه حق بازداشت.(2)

بعضى نيز گفته اند منظور آگاهى از حق به وسيله دعوت انبيا و تعليمات آنها


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 283- روح البيان، جلد 6، صفحه 468- در تفسير قرطبى نيز اين معنا از بعضى از مفسّران نقل شده است.
2- الميزان، جلد 16، صفحه 131.

ص: 407

است.(1)

هركدام از اين تفسيرهاى سه گانه، مورد قبول باشد (و يا همه آنها، چون منافاتى در ميان آنها نيست) گواه بر مقصود ماست، كه تزيينات شيطانى، حجابى بر عقل و فكر انسان مى شود.

***

در چهارمين آيه، به صورت يك حكم كلى، سرنوشت كسى را كه از ياد خدا، روى گردان مى شود بازگو مى كند و مى فرمايد: «ما شيطان را بر او مسلط مى سازيم كه پيوسته همنشين او باشد، و اين شياطين به اغفال و اغواى او مى پردازند، و با اين كه گمراه است خيال مى كند در مسير هدايت گام بر مى دارد و به اين ترتيب، راه معرفت و شناخت را بر او مى بندند».

مفسران و ارباب لغت براى جمله «يَعْشُ» دو معنا ذكر كرده اند: بعضى گفته اند از ماده «عَشَى به معناى تاريكى خاصى است كه در چشم پيدا مى شود، و بر اثر آن، چشم بينايى خود را از دست مى دهد يا شبكور مى شود، لذا «عشوآء» به شترى گفته مى شود كه پيش روى خود را نمى بيند و به هنگام راه رفتن، پيوسته اشتباه مى كند (خطب عشوآء نيز اشاره به همين است) و «اعشى» به كسى مى گويند كه نابينا يا شبكور است.

بنابراين معناى آيه شريفه اين است كسى كه آيات الهى را با چشم خود در جهان آفرينش نبيند و از زبان پيامبران الهى نشنود گرفتار دام شيطان و تسويلات او مى گردد.

بعضى ديگر آن را از ماده «عَشْو» (بر وزن نَشْو) دانسته اند كه وقتى با «الى» ذكر مى شود به معناى هدايت يافتن، با چشمانى ضعيف است، و هنگامى كه با «عن»


1- تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 66.

ص: 408

ذكر مى شود، به معناى اعراض و روى گردانى است.(1)

بنابراين معناى آيه چنين مى شود كسانى كه از ياد خدا رويگردان شوند شيطانى را بر آنها مسلط خواهيم ساخت».(2)

و اما جمله «نُقِيَضّ» از ماده قَيْض (بر وزن فَيْض) در اصل به معناى پوست تخم مرغ است، سپس به معناى مسلط ساختن آمده است، اين تعبير در مورد آيه بسيار قابل توجه است، و نشان مى دهد كه شيطان چنان بر اين گونه افراد مسلط مى شود كه از هر سو آنها را احاطه كرده و رابطه آنان را از جهان خارج به كلى قطع مى كند، و اين بدترين حجاب براى يك انسان در برابر معرفت است، اين تعبير در كلمات عرب نيز به صورت ضرب المثل به كار مى رود كه مى گويند «اسْتِيْلاءُ الْقَيْضِ عَلَى الْبَيْضِ؛ تسلط پوست، بر تخم مرغ».

و از آن بدتر كه اين تسلط و احاطه ادامه مى يابد و شيطان همچنان در كنار او است، و عاقبت او به جايى مى رسد كه به گمراهى خود افتخار مى كند و گمان دارد كه در طريق هدايت است (وَيَحْسَبُونَ انَّهُمْ مُهْتَدوُنَ).

در پنجمين آيه سخن از گروه شياطين انس و جن است آنها كه به دشمنى پيامبران كمر بسته اند و براى خنثى كردن تعليمات و تبليغات آنها آماده اند، يك مشت سخنان فريبنده اى و بى اساس را براى اغفال مردم و پرده پوشى بر حقايق به طور مرموز به يكديگر مى گويند و طرق فريب و نيرنگ را به هم مى آموزند تا پرده بر چهره حقايق بيفكنند و مردم را از تعليمات انبيا دور سازند.

قابل توجه اين كه در آيه «شياطين» به صورت جمع ذكر شده در حالى كه «عدوّ» به صورت مفرد است اين تعبير ممكن است به خاطر آن باشد كه همه شياطين در طريق اغواى مردم متحد و متفقند و همچون يك دشمن عمل مى كنند.

بعضى نيز گفته اند كه «عدو» در اين جا به معناى اعدا است (معناى جمعى دارد).(3)


1- بعضى از مفسّران گفته اند كه اين واژه اگر از ماده عَشَا يَعْشُو باشد به معناى خود را به نابينايى زدن است بى آن كه آفتى در چشم باشد، و اما اگر از عَشى يَعْشا باشد به معناى آفتى است كه در چشم حاصل مى شود( روح البيان، جلد 8، صفحه 368) ولى بايد توجه داشت كه در آيه مورد بحث از ماده عشا يعشو است.
2- به لسان العرب، مفردات راغب، تفسير قرطبى، تفسير روح البيان و الميزان مراجعه شود.
3- روح المعانى، جلد 8، صفحه 4.

ص: 409

بعضى نيز تصريح كرده اند كه «عدو» بر مفرد و تثنيه و جمع هر سه اطلاق مى شود.(1)

***

آيه ششم از آيات سوره محمّد صلى الله عليه و آله و سلم است و در اين سوره اشاره به حجاب هاى متعددى از حجاب هاى معرفت شده، گاهى فساد در ارض و قطع رحم را سبب كورى و كرى باطنى آنها مى شمرد (آيه 23) و گاه ترك تدبر در قرآن را هم رديف قفل بر دل ها.

در آيه مورد بحث نيز وسوسه ها و تزيينات و تسويلات شيطان را سبب ارتداد گمراهان مى شمرد به اين معنا كه در آغاز راه حق را پيدا مى كنند و بعد بر اثر تسويلات شيطانى منحرف مى شوند تا آن جا كه انحراف را براى خود افتخار مى شمرد.

در اين كه اين آيه اشاره به قوم يهود است كه قبل از قيام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به واسطه نشانه هايى كه از آن حضرت در كتب خود ديده بودند به او ايمان آوردند اما به هنگام ظهورش راه مخالفت پيش گرفتند و اين خود نوعى ارتداد محسوب مى شود، و يا اشاره به منافقانى است كه حق را در آغاز پذيرا شدند و بعد پشت كردند، يا در ظاهر پذيرفتند و در باطن مخالفت كردند در ميان مفسّران گفتگو است ولى با توجه به اين كه آيات قبل و بعد بيشتر ناظر به «منافقين» است به نظر مى رسد كه اين آيه هم اشاره به منافقان باشد، منافقانى كه در آغاز حق را شناختند و بعد به آن پشت كردند.

«امْلى لَهُم» از ماده «املأ» به معناى طولانى كردن و مهلت دادن است(2) و در اين جا منظور ايجاد طول امل و آرزوهاى دور و دراز از ناحيه شيطان است، آرزوهايى كه انسان را به خود مشغول مى دارد و باطل را در نظرش زينت مى دهد و از حق باز مى دارد.


1- المنار، جلد 8، صفحه 5.
2- بايد توجه داشت كه اين ماده از ريشه مَلو( بر وزن سرو) مى باشد نه از ريشه مَلأ( باهمزه).

ص: 410

هفتمين و آخرين آيه مورد بحث با آهنگى رسا به همه مردم هشدار مى دهد كه وعده خداوند حق است، سپس دو عامل براى انحراف از حق و فريب خوردن و بازماندن از معرفت ذكر مى كند. نخست دنياست مى گويد: «مبادا زندگى دنيا شما را فريب دهد» و ديگر شيطان است، مى فرمايد: «مبادا شيطان شما را در برابر خداوند بفريبد» گاهى شما را به كرم او اميدوار سازد، و از خشم او بى خبر كند، و گاه آن چنان سرگرمتان سازد كه اصلًا به خدا و فرمان او نينديشيد، يا دستورهاى او را دگرگون در نظرتان جلوه دهد.

«غَرور» (بر وزن شرور) همان گونه كه قبلًا نيز اشاره كرديم به هر چيز فريبنده خواه مال و مقام و شهوات باشد يا انسان فريبكار و شيطان ولى از آن جا كه فرد واضح آن شيطان است غالباً به او تفسير مى شود.(1)

تعبير به «لا يَعُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُوْرُ» به اعتقاد بسيارى از مفسّران اشاره به مغرور ساختن انسان از سوى شيطان نسبت به عفو و كرم الهى است آن چنان او را به عفو خداوند مغرور مى سازد كه آلوده هر گناهى مى شود و عجب اين كه خيال مى كند اين دليل كمال ايمان و معرفت اوست كه خدا را با اين صفات شناخته!

اين درست به آن مى ماند كه انسانى را به اميد اين كه مزاج قوى دارد و انواع سم را دفع مى كند و يا ضد سم را در اختيار دارد بفريبند و مسموم و هلاك سازند.

اين نيز يكى از حجاب هاى معرفت است.

توضيحات:
1- شيطان كيست؟

«شيطان» چنانكه قبلًا هم اشاره كرديم نام يك فرد نيست، بلكه «ابليس» كه سجده بر آدم نكرد يكى از شياطين بود.

او لشگريان زيادى از جنس خود دارد، و از انسان ها، و نام شيطان بر همه اطلاق مى شود، به اين ترتيب تمام سردمداران كفر و ظلم و شركت و فساد در ارض، و


1- غرور صيغه مبالغه است.

ص: 411

همه عمال دستگاه هاى اغواگر، جزء لشگريان شيطانند، بلكه طبق روايتى در ميان شياطين انسانى افرادى پيدا مى شوند كه از شياطين جن بدترند، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه به ابوذر فرمود: «هل تَعَوَّذْتَ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ شَياطِيْنِ الْجِنِّ وَالأَنْسِ؛ آيا از شر شياطين جن و انس به خدا پناه برده اى»؟!

عرض كرد: آيا شياطينى از انسان ها نيز وجود دارد؟ فرمود: «نَعَمْ هُمْ شَرٌّ مِنْ شَياطِيْنِ الْجِنِّ؛ بله، آنها از شياطين جن نيز بدترند»!(1)

از آيات قرآن بر مى آيد كه شيطان لشگر مجهزى دارد، مركب از لشگر سواره و پياده، آن جا كه مى فرمايد: «وَاجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَرَجِلِكَ؛ و لشگر سواره و پياده ات را بر آنها (آدميان) گسيل دار» (اسراء/ 64)

«اجلب» از ماده «اجلاب» به معناى گسيل سريع، و يا به معناى فرياد زدن براى به حركت درآوردن گروه و جمعيّتى است.

در اين كه منظور از لشگر سواره و پياده شيطان چيست؟ بسيارى از مفسّران گفته اند هركس سواره يا پياده در طريق معصية اللَّه حركت مى كند و يا در اين راه جنگ مى كند از لشگر سواره و پياده شيطان است.(2)

بعضى نيز گفته اند او واقعاً لشگر پياده و سواره اى از اعوان و انصار خود دارد.

بعضى نيز آن را بر معناى كنايى حمل كرده اند و گفته اند هدف اين است كه تمام وسائل مبارزه را فراهم كرده و با تمام قدرت به نبرد انسان ها مى آيد.(3)

اين احتمال نيز وجود دارد كه سواره نظام شيطان سردمداران كفر و ظلم و فسادند، و لشگر پياده او افراد پايين تر و متوسطند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه لشگر سواره شيطان اشاره به شهوات و صفات ذمى اى است كه بر قلب و روح انسان مسلط و سوار مى گردد، و لشگر پياده او عواملى است كه از بيرون براى انحراف انسان تلاش و كوشش مى كنند.


1- تفسير فخر رازى، جلد 13، صفحه 154.
2- قرطبى اين تفسير را از اكثر مفسرين نقل كرده است.
3- فخر رازى اين تفسير را به عنوان يك احتمال ذكر كرده است( جلد 21، صفحه 6) در تفسير فى ظلال القرآن نيز شبيه آن آمده است( جلد 5، صفحه 343).

ص: 412

2- پاسخ به يك سؤال

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه ممكن است خداوند ما را در مقابل چنين لشگر عظيم بى رحم و نيرومند تنها بگذارد؟ و آيا اين امر با حكمت و عدل او هماهنگ است؟

پاسخ اين سؤال را از توجه به يك نكته مى توان دريافت و آن اين كه همان گونه كه در قرآن مجيد آمده خداوند مؤمنان را با لشگريانى از فرشتگان مجهز مى كند، و نيروهاى غيبى و معنوى جهان را با آنها كه در مسير جهاد نفس و جهاد دشمن پيكار مى كنند همراه مى سازد: «انَّ الَّذِيْنَ قالُوا رَبُّنا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَنَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ الّا تَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِىْ كُنُتْم تُوْعَدُوْنَ نَحْنُ أوْليائُكُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِى الآخِرَةِ؛ كسانى كه گفتند: پروردگار ما خداست، سپس استفامت كردند، فرشتگان، بر آنها نازل مى شوند كه نترسيد و غمگين نباشيد و بشارت بر شما باد بهشتى كه به آن وعده داده شده ايد، و مددكاران شما در زندگى دنيا و در آخرت هستيم» (فصلت/ 30- 31).

3- نكته مهم ديگر اين كه شيطان هرگز سر زده وارد خانه دل ما نمى شود، و از مرزهاى كشور روح ما بى گذرنامه نمى گذرد، حمله او هرگز غافلگيرانه نيست، او با اجازه خود ما وارد مى شود، آرى او از در وارد مى شود نه از روزن، و اين خود ما هستيم كه در را به روى او مى گشاييم، همان گونه كه قرآن مى گويد: «انَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِيْنَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِمِ يَتَوَكَّلُونَ- انَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِيْنَ يَتَوْلَّونَهُ وَالَّذِيْنَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُوْنَ؛ او سلطه بر كسانى كه ايمان دارند و توكل بر پروردگارشان مى كنند ندارند، تنها تسلط او بر كسانى است كه او را به دوستى و سرپرستى خود برگزينند، و به او شرك مى ورزند (و فرمانش را در برابر فرمان خدا لازم الاجرا مى دانند» (نحل/ 99- 100).

اصولًا اعمال انسان هاست كه زمينه هاى نفوذ شيطان را فراهم مى سازد، چنانكه قرآن مى گويد: «انَّ الْمُبَذِّرِيْنَ كانُوْا اخْوانَ الشَّياطِيْنِ؛ تبذير كنندگان برادران شياطينند» (اسراء/ 27).

ص: 413

ولى به هر حال براى نجات از دام هاى رنگارنگ او و لشگريان گوناگونش كه در اشكال مختلف شهوات، مراكز فساد، سياست هاى استعمارى، مكتب هاى انحرافى و فرهنگ هاى فاسد و مفسد، راهى جز پناه بردن به ايمان و تقوى و سايه لطف پروردگار و سپردن خويشتن به ذات پاك او نيست همان گونه كه قرآن مى فرمايد:

«وَلَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَا تَّبَعْتُمُ الشَيْطانُ الَّا قَلِيْلا؛ اگر فضل و رحمت الهى نبود همه شما جز گروه اندكى از شيطان پيروى مى كرديد» (نساء/ 83).

در اينجا حجاب هاى بيست گانه معرفت، پايان مى يابد و به سراغ زمينه هاى معرفت مى رويم.

ص: 414

5- زمينه هاى معرفت

اشاره

ص: 415

اشاره:

همان گونه كه بذرها در زمين هاى آماده مى رويد، و در شوره زار گلى نمى شكفد، هرچند بهترين بذرها در آن افشانده شود و آب باران حيات بخش پى در پى بر آن ببارد، همچنين بذر معرفت فقط در قلب هاى آماده نمو مى كند، و گل هاى شناخت در ارواح پاك مى رويد.

به همين دليل آگاهى بر صفات و روحيات و اعمالى كه زمينه ساز معرفت است از مهمترين مباحث مربوط به «شناخت» محسوب مى شود، و قرآن مجيد در اين زمينه تعبيرات بسيار پر معنا و اشارات بسيار لطيف و زيبايى دارد.

گرچه زمينه سازهاى معرفت بسيار است اما اصول مهمى كه در آيات مختلف قرآن مجيد به آن اشاره شده عبارت از امور زير است:

1- تقوى.

2- ايمان.

3- خشيّت و احساس مسؤوليت.

4- تزكيه نفس.

5- هوشيارى.

6- آگاهى.

و هريك از اين امور در فصل جداگانه اى بعد از ذكر آياتش مورد بحث و بررسى قرار مى گيرد و از روايات اسلامى نيز در اين زمينه به عنوان توضيح و تأكيد به خواست خدا بهره مى گيريم.

1- رابطه تقوا و معرفت

اشاره

قبلًا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «الم ذلِكَ الْكِتابُ لارَيْبَ فِيْهِ هُدىً لِلْمُتَّقِيْنَ» (بقره/ 1 و 2).

2- «يا ايُّها الَّذِيْنَ آمَنُوا انْ تَتَّقُوا اللَّه يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً» (انفال/ 29).

ص: 416

3- «وَاتَّقُوا اللَّه وَيُعَلِّمُكُمُ اللَّه وَاللَّه بكُلِّ شَىْ ءٍ عَلِيْمٌ» (بقره/ 282).

4- «يا ايُّها الَّذِيْنِ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّه وآمِنُوا بِرَسُولِه يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوْراً تَمْشُونَ بِهِ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّه غَفُورٌ رَحِيْمٌ» (حديد/ 28).

ترجمه

1- الم- اين كتاب با عظمتى است كه شك در آن راه ندارد، و مايه هدايت پرهيزگاران است.

2- اى كسانى كه ايمان آورده ايد. اگر از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد براى شما «فرقان» (وسيله جدايى حق از باطل) قرار مى دهد.

3- و از خدا بپرهيزيد و خداوند به شما تعليم مى دهد و خداوند به همه چيز داناست.

4- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از خدا بپرهيزيد و به رسولش ايمان بياوريد تا دو سهم از رحمتش به شما ببخشد، و براى شما نورى قرار دهد كه با آن راه خود را پيدا كنيد و گناهان شما را مى بخشد و خداوند غفور و رحيم است.

شرح مفردات

* «تَقْوى در اصل از ماده «وِقايَه» (بر وزن درايه) چنانكه راغب در مفردات مى گويد به معناى حفظ كردن چيزى در برابر آفات است.

سپس مى افزايد: تقوا به معناى محفوظ داشتن روح و نفس است از آنچه بيم مى رود به آن زيان رساند، سپس به خوف و ترس (و پرهيز) نيز تقوا گفته شده است، و در لسان شرع آن را به خويشتن دارى در برابر گناه و محرمات اطلاق مى كنند، و كمال آن به ترك بعضى از مباحات مشكوك است.(1)

ساير ارباب لغت نيز تعبيراتى نزديك به آنچه در بالا آمد دارند، بعضى آن را به


1- مفردات راغب ماده وقى.

ص: 417

معناى صيانت (1) و بعضى «القاء» را به معناى «امتناع از زشتى ها و هوى و هوس ها»(2) تفسير كرده اند.

جمعى از مفسّران حديثى از بعضى از صحابه نقل كرده اند كه او در مقابل سؤال از حقيقت تقوا گفت: «آيا هرگز از راه پرخارى گذشته ايد؟ وقتى پاسخ مثبت شنيد گفت:

در آن حال چه مى كرديد؟ آيا دامان خود را جمع نكرده و كوشش براى نجات از خارها نداشتيد؟ اين همان تقوا است»

آرى در مسير زندگى و ره سپردن به سوى خداوند خارهاى شهوات و اميال و هوس ها و اميدهاى كاذب و دروغين و لغزش ها فراوان است، اينجاست كه انسان بايد دائماً مراقب باشد مبادا دامن روحش به اين خارها بچسبد و پاره شود، مبادا نوك خار در پاى جانش فرو نشيند و مجروحش سازد، مبادا او را از پيمودن اين مسير باز دارد و به خود مشغول نمايد.

و اين نمى شود جز با بيدارى و آگاهى و مراقبت دائم و مستمر.

به تعبير ساده تر: تقوى همان پرهيز از آفات تكامل روح، و خويشتن دارى در برابر گناهان و شبهات است، به طورى كه به صورت ملكه درآيد.

بعضى از مفسّران براى تقوى معانى متعددى ذكر كرده، و از آيات قرآن براى اين معانى شاهد آورده اند كه در حقيقت هريك از آنها مصداقى از مصاديق تقوا است، مانند توبه، طاعت، اخلاص، ايمان (پرستش و توحيد).(3)

بعضى نيز گفته اند: حقيقت تقوا اين است كه انسان چيزى را در مقابل آفتى مانع قرار دهد، و همان گونه كه انسان به وسيله سپر ضربات دشمن را از وجود


1- لسان العرب همان ماده.
2- مجمع البحرين همان ماده( بايد توجه داشت كه اصل واژه تقوا، و قَوْى بوده كه بعداً واو آن به تاء تبديل شده، چنانكه خليل بن احمد در كتاب العين آورده است.
3- وجوه القرآن، صفحه 55 و تفسير فخر رازى، جلد 2، صفحه 20.

ص: 418

خويش دفع مى كند، افراد پرهيزگار نيز در زير سپر اطاعت فرمان خدا، خويش را از عذاب الهى مصون مى دارند.(1)

گاه تقوا را به سه مرحله تقسيم كرده اند: تقوا در برابر كفر، تقوا در برابر گناه، و تقوا در مقابل آنچه انسان را از ياد خدا غافل مى كند.(2)

ولى روشن است كه همه اينها به همان ريشه اى كه در آغاز گفته شد باز مى گردد.

تفسير و جمع بندى

* تقوا پيشه كنيد تا نور، علم بر قلبتان بتابد!

در نخستين آيه قرآن با صراحت مى گويد: «اين كتاب آسمانى مايه هدايت صاحبان تقوا و پرهيزگاران است»، اين تعبير به خوبى تأثير تقوى را به عنوان زمينه ساز هدايت ثابت مى كند.

حقيقت همين است كه تا يك مرحله از تقوا در وجود انسان نباشد، ممكن نيست بتواند از كتب آسمانى و سرچشمه هاى هدايت بهره گيرد، حدّاقل تقوا آن است كه انسان در مقابل حق تسليم باشد، و دشمنى و عناد و لجاجت به خرج ندهد، كسانى كه فاقد اين مرحله از تقوا هستند مسلماً به جايى نمى رسند و هيچ هدايتى را پذيرا نمى شوند.

طبيعى است كه هر قدر روح تقوا و تسليم در مقابل حق و پذيرش واقعيت ها در انسان قوى تر گردد، استفاده او از منابع هدايت نيز به همان نسبت بيشتر مى شود.

منابع هدايت و در رأس همه آنها قرآن مجيد همچون باران حيات بخش است كه تنها در زمينه هاى آماده و شيرين انواع گل هاى معرفت را مى روياند، زيرا شوره زار ثمرى جز خس ندارد.

تعبير به «هُدَىً» (هدايت) به صورت مصدر تأكيدى بر اين واقعيت است كه اگر روح تقوا در انسان زنده شود قرآن براى او يك پارچه هدايت خواهد بود (دقت كنيد).

بعضى از مفسّران بزرگ گفته اند كه از اين تعبير چنين بر مى آيد كه پرهيزگاران


1- روح البيان، جلد 1، صفحه 30 و 31.
2- روح البيان، جلد 1، صفحه 30 و 31.

ص: 419

در ميان دو هدايت قرار گرفته اند، همان گونه كه منافقان و كفار در ميان دو ضلالتند، هدايت نخست از ناحيه سلامت فطرت تأمين مى شود، و در اين حال انسان احساس مى كند كه نيازمند به حقيقتى در بيرون وجود خويش است، در اين هنگام ايمان به وجود يك مبدأ پنهان از حس، پيدا مى كند، چرا كه اين نياز را در ساير موجودات نيز مى بيند، و نيز به اين حقيقت مى رسد كه همان طور كه هيچ يك از نيازمندى هاى او در امر خلقت ناديده گرفته نشده، مسأله «هدايت به آنچه موجب نجات از مهلكات اعمال و اخلاق» است نيز درباره او انجام مى گردد و اين در حقيقت همان ايمان به توحيد و نبوت و معاد كه اصول دين است، مى باشد.(1)

بعضى نيز گفته اند منحصر ساختن هدايت قرآن به پرهيزگاران به خاطر آن است كه فقط آنها از هدايت قرآن بهره مى گيرند، و منتفع مى شوند و چون ديگران انتفاعى نمى برند هدايت قرآن براى آنها منتفى است.(2)

فخر رازى در يكى از تعبيرات خود چنين نتيجه گيرى مى كند كه اگر براى متقين فضيلتى جز آنچه در اين آيه است نباشد، كافى است، و از سوى ديگر در آيه 185 سوره بقره آمده است كه قرآن «هدى للناس؛ (مايه هدايت همه مردم» شمرده شده، از ضميمه كردن آن با آيه مورد بحث استفاده مى شود آنها كه از هدايت قرآن بهره نمى گيرند در حقيقت در زمره انسان نيستند.(3)

گرچه در ميان اين تفسيرها منافاتى نيست ولى تفسيرى كه در آغاز ذكر كرديم روشن تر به نظر مى رسد، و از اين جا معلوم مى شود اين كه بعضى خواسته اند كلمه «متقين» را حمل بر مجاز كنند و بگويند مراد كسانى است كه دوست دارند در مسير تقوا گام بردارند، تا اشكال تحصيل حاصل به وجود نيايد، مطلب درستى به نظر نمى رسد، چرا كه طبق تفسيرى كه در بالا گفتيم تقوا مراتبى دارد، يك مرحله آن زمينه ساز هدايت قرآن است، و مراحل بالاتر آن محصول


1- تفسير الميزان، جلد 1، صفحه 42.
2- فخر رازى، جلد 2، صفحه 20.
3- فخر رازى، جلد 2، صفحه 21.

ص: 420

هدايت قرآن مى باشد.

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه قرآن در آيات بعد از آيه فوق «هُدَىً لِلمُتَّقينَ» پرهيزگاران را به عنوان كسانى كه ايمان به مبدأ و معاد دارند و نماز را بر پا مى دارند و زكات را ادا مى كنند معرفى كرده، آيا هدايت قرآن نسبت به آنها تحصيل حاصل نمى شود؟!

ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين سؤال نيز روشن مى شود، و آن اين كه:

رسيدن به اين مرحله از ايمان و عمل پايان راه نيست، و هنوز تا رسيدن به مرحله تكامل شايسته انسان مراحل فراوان ديگرى در ميان است كه بايد پيموده شود و پرهيزگاران با داشتن اين مرحله از تقوا مى توانند با استفاده از هدايت قرآن به مراحل بالاتر و والاتر هدايت شوند.

در قرآن مجيد تعبيرات ديگرى نظير آنچه در بالا آمده نيز ديده مى شود، مانند آيه 48 سوره حاقه «وَانَّه لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقِيْنَ؛ مسلماً قرآن مايه تذكر پرهيزگاران است».

آيه دوّم سوره بقره قرآن را مايه «هدايت» پرهيزگاران مى شمرد، و در اين جا مايه «تذكر» و مى دانيم «تذكر» از مقدمات «هدايت» است و لذا جمعى از مفسّران، هنگامى كه به اين آيه رسيده اند گفته اند سخن در اين آيه همان است كه در آغاز سوره بقره آمده است.

به هر حال اين آيات شاهد گويايى است بر تأثير تقوا به عنوان زمينه ساز معرفت و هدايت.

***

دوّمين آيه مورد بحث رابطه تقوى و معرفت را با وضوح بيشترى بيان مى كند روى سخن را به مؤمنان كرده مى گويد: اى مؤمنان اگر تقوا پيشه كنيد خداوند براى شما فرقان قرار مى دهد.

* «فُرْقانْ» به گفته بعضى از ارباب لغت «اسم مصدر» است، و به گفته بعضى «مصدر» ولى به تصريح غالب مفسّران در اين گونه موارد معناى فاعلى دارد توأم با تأكيد (شبيه مفهوم صيغه مبالغه) و به معناى چيزى است كه حق را از

ص: 421

باطل جدا مى سازد، و مفهوم بسيار گسترده اى دارد كه شامل قرآن مجيد، معجزات انبيا، دلايل روشن عقلى، شرح صدر، توفيق و نورانيت باطنى و معنوى، و غير آن مى شود.(1)

به اين ترتيب قرآن مى گويد «تقوا» زمينه ساز معرفت است كه در بعضى از مراحل كاملًا قابل استدلال است و در مراحل ديگرى به امدادهاى معنوى الهى باز مى گردد.

آن مجيد روز جنگ بدر را «يَوْمُ الْفُرْقانْ» ناميده است از اين جهت كه نشانه هاى بارزى از تأييدات الهيّه نسبت به لشگر ايمان در مقابل لشگر شرك ظاهر گشت، دشمنان اسلام با داشتن عِدّه و عُدّه فراوان و لشگرى در حدود سه برابر مسلمانان چنان شكست سختى از سپاه اسلام خوردند كه هيچ كس انتظار آن را نداشت.

بعلاوه چون جنگ بدر نخستين برخورد مسلحانه مسلمين و مشركان بود صفوف اهل حق از اهل باطل جدا گشت و لذا «يوم الفرقان» ناميده شد.

قابل توجه اين كه «فرقانا» در آيه مورد بحث به صورت نكره و مطلق ذكر شده كه هم دلالت بر عظمت اين نور الهى دارد و هم گستردگى آن، و شامل مسائل اعتقادى و مسائل عملى و هرگونه اظهار نظر در امور مهمه زندگى مى شود و به اين ترتيب ميوه درخت تقوا راه يافتن به شناخت هر خير و بركت و دور ماندن از هرگونه شر و فساد است.

فخر رازى در شرح اين آيه مى گويد: چون لفظ آن مطلق است بايد آن را حمل بر جميع فرق ها و جدايى هايى كه ميان كفار و مؤمنان مى شود نمود، اين فرقان يا در احوال دنياست يا آخرت، و احوال دنيا يا مربوط به قلب و باطن است يا ظاهر، در مورد قلب و باطن خداوند به مؤمنان هدايت و معرفت مى دهد و شرح صدر عنايت مى كند، كينه ها و حسدها و دشمنى ها را از دل هاى آنها بر


1- مراجعه شود به مفردات راغب، كتاب العين، لسان العرب، مجمع البحرين و الميزان و كشاف( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 422

مى كند درحالى كه قلب منافق و كافر مملو از اين اخلاق سوء است، زيرا هنگامى كه قلب با اطاعت الهى نورانى شد تمام اين ظلمات از آن زايل مى شود، و در جنبه هاى ظاهر نيز خداوند مسلمانان را برترى و فتح و پيروزى و نصر و ظفر مى بخشد.(1)

***

سوّمين آيه مورد بحث كه بخش كوچكى از طولانى ترين آيه قرآن (آيه 282 بقره) است بعد از يك سلسله دستورات گوناگون مى فرمايد: «تقواى الهى پيشه كنيد و خداوند به شما تعليم مى دهد».

«قرطبى» در تفسير خود مى گويد: اين يك وعده الهى است كه هركس تقوا پيشه كند خدا به او تعليم مى دهد، يعنى در قلبش نورى قرار مى دهد كه آنچه به او القا مى شود درك مى نمايد.(2)

هرگز معناى اين سخن آن نيست كه ما به سراغ تحصيل علم و دانش نرويم و بگوييم تقوا و تهذيب نفس كافى است، همان گونه كه بعضى از صوفيه يا افراد منحرف ديگرى مانند آنها گفته اند، بلكه هدف آن است كه تقوا زمينه را براى كسب علم و دانش راستين آماده مى كند، درست مانند سرزمين شيرين و آماده اى براى پاشيدن هرگونه بذر.

درست است كه در اين آيه، جمله «اتَّقُوا اللَّه» و جمله «يُعَلِّمُكُمُ اللَّه» به صورت شرط و جزا ذكر نشده است و همين سبب گرديده كه بعضى استفاده رابطه علم و تقوا را از اين آيه انكار كنند، ولى قرار گرفتن اين دو در كنار يكديگر بدون شك بى حساب نيست، و اشاره اى است به رابطه اين دو با يكديگر، زيرا در غير اين صورت انسجام جمله هاى آيه زير سؤال خواهد رفت.

***

در چهارمين و آخرين آيه بار ديگر رابطه تقوا و معرفت به وضوح نشان داده


1- تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 153( با كملى تلخيص).
2- تفسير قرطبى، جلد 2، صفحه 1214.

ص: 423

شده است، زيرا براى كسانى كه تقواى الهى پيشه كنند و ايمان به رسول اللَّه بياورند سه پاداش بيان فرمود:

نخست اينكه: خداوند دو سهم و نصيب از رحمتش به چنين افراد مى بخشد، سهمى به خاطر ايمان، و سهمى به خاطر تقوا، و يا سهمى به خاطر ايمان به انبيا پيشين و سهمى به خاطر ايمان به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم، زيرا با اين كه مخاطب در آيه مؤمنانند به آنها دستور مى دهد به رسول خدا (محّمد صلى الله عليه و آله و سلم) ايمان بياورند و شأن نزول آيه نيز نشان مى دهد كه درباره گروهى از اهل كتاب و مسيحيان حبشه است كه قرآن را شنيدند و به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند.(1)

ديگر اينكه خداوند به خاطر اين ايمان و تقوا نورى براى آنها قرار مى دهد كه راه خود را به وسيله آن باز كنند (وَيَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ).

گرچه بعضى خواسته اند مفهوم آيه را مقيد كرده و اشاره به نورى بدانند كه در صحنه قيامت در پيشاپيش مؤمنان و طرف راست آنها حركت مى كند همان گونه كه در آيه 12 سوره حديد آمده است «يَوْمَ تَرَى الْمُؤمِنِيْنَ وَالْمُوْمِناتِ يَسْعَى نُوْرُهُم بَيْنَ أَيْدِيْهِمْ و بِايْماتِهِمِ» ولى هيچ گونه دليلى بر اين تقييد در آيه مورد بحث نيست، بلكه مفهوم آن همان گونه كه در تفسير الميزان نيز آمده است مفهوم گسترده اى است كه دنيا و آخرت را شامل مى شود، و به اين ترتيب نشان مى دهد كه در ميان «تقوا» و «روشن بينى» رابطه نيرومندى است.

ديگر اينكه: گناهان آنها را در پرتو ايمان و تقوا مى بخشد و مشمول رحمت خاصش مى سازد (وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّه غَفُورٌ رَحِيْمٌ).

توضيحات:

1- رابطه علم و تقوى در احاديث اسلامى

در روايات اسلامى نيز تأثير تقوا بر مسأله علم به وضوح بيان شده، اين روايات


1- كِفل( بر وزن طِفل) به معناى بهره اى است كه نياز انسان يا مرتفع مى كند، و بعضى معتقدند كه اين واژه در اصل يك لغت حبشى بوده كه در لسان عرب وارد شده است.

ص: 424

به خوبى نشان مى دهد كه پاكى قلب و روح به وسيله تقوا زمينه ساز معارف الهيه است.

به عنوان نمونه به احاديث زير توجه فرماييد:

1- در حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام مى خوانيم: «مَنْ غَرَسَ اشْجارَ التُّقَى جَنَى ثِمارَ الْهُدَى آن كس كه درخت هاى تقوا را بنشاند ميوه هاى هدايت را خواهد چيد»!(1)

2- در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه نيز آمده است: «امّا بَعْدُ فَانِّى اوْصِيْكُمْ بِتَقْوَى اللَّه ... فَانَّ تَقَوى اللَّه دَوَاءُ داءِ قُلُوبِكُمْ وَ بَصَرُ عَمَى أَفْئِدَتِكُمْ وَشِفاءُ مَرَضِ اجْسادِ كُمْ وَصَلاحُ فَسادِ صُدُورِكُمْ وَطَهُورُ دَنَسِ انْفُسِكُمْ وَجِلاءُ عَشَأ ابصارِكُمْ؛ اما بعد من شما را به تقواى الهى توصيه مى كنم ... چرا كه تقواى الهى داروى بيمارى هاى قلوب شماست، و سبب بينايى دل هايتان، و شفاى آلام جسمانتان، و صلاح و مرهم زخم هاى جانهايتان، و پاكيزه كننده آلودگى ارواحتان و جلاى نابينايى چشم هايتان».(2)

3- باز در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام آمده است كه فرمود: «لِلْمُتَّقِى هُدَىً فِى رَشادٍ وَتَحَرَجٌ عَنْ فَسادٍ؛ براى پرهيزگار هدايت توأم با رشد است و پرهيز از فساد».(3)

4- و نيز در نهج البلاغه مى خوانيم: «أيْنَ الْعُقُولُ الْمُسْتَصْبِحَةُ بِمَصابِيْحِ الْهُدَى وَالأَبصارُ اللّامِحَةُ الى مَنارِ التَّقْوَى كجايند آن عقل ها كه از چراغ هاى هدايت روشنى مى گيرند؟ و كجايند چشم هايى كه با نور تقوا مى نگرند»؟.(4)

5- اين سخن را با حديث پرمعنايى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پايان مى دهيم فرمود:

در توصيه هاى خضر به موسى عليه السلام آمده است: «يا مُوسَى وَطِّنْ نَفْسَكَ عَلَى الصَّبْرِ تَلْقَ الْحِلْمَ وأَشْعِرْ قَلْبَكَ التَّقْوَى تَنَلِ الْعِلْمَ وَرَضّ (رَوِّضْ) نَفْسَكَ عَلَى الصَّبْرِ تَخْلَصْ مِنَ الأثْمِ؛ اى موسى جان خود را آماده صبر كن تا به حلم و بردبارى رسى، و تقوا را در قلب خويش جاى ده تا به علم و معرفت دست يابى، و نفس خويش را با صبر، رياضت ده تا از گناه نجات


1- غررالحكم.
2- نهج البلاغه، خطبه 198.
3- غررالحكم.
4- نهج البلاغه، خطبه 144.

ص: 425

يابى».(1)

***

2- چگونگى ارتباط چشمه هاى جوشان علم و تقوا

تقوا و اجتناب از گناهان و آلودگى ها چه تأثيرى در مسأله آگاهى و معرفت دارد؟ و به تعبير ديگر رابطه منطقى علم و اخلاق چيست؟

اين دو در حقيقت رابطه نزديكى دارند، و چه رابطه اى نزديك تر از تأثير متقابل اين دو بر يكديگر، تقوا سرچشمه علم است، و علم نيز سرچشمه تقوا، و اين نه تنها عجيب نيست، بلكه يك اصل اساسى در طى كردن طريق معرفت محسوب مى شود.

تأثير تقوا را بر علم و معرفت از طريق زير مى توان مدلّل ساخت:

الف: هميشه سنخيت و هماهنگى سبب جاذبه و ارتباط است.

هنگامى كه روح انسان بر اثر تقوا پاك و پاكيزه شود، جاذبه نيرومندى ميان آن و معارف و علوم حقيقى برقرار مى گردد «چون كه سنخيت عجائب جاذبى است».

ب: داس تقوا تمام خار و خس هاى مزاحم را از مزرعه روح آدمى مى چيند، و دل را براى پرورش بذرهاى علم و دانش، علم و دانش، آماده مى كند، بلكه اگر دقيقاً بينديشيم، تمام بذرهاى علوم، از آغاز در اين مزرعه به دست آفريدگار پاشيده شده، مسأله مهم از بين بردن مزاحمات و آبيارى صحيح است.

جالب اين كه در حديثى از حضرت مسيح عليه السلام مى خوانيم: كه به ياران خود فرمود: «لَيْسَ الْعِلْمُ فِى السَّماءِ فَيَنْزِلِ الَيْكُمْ وَلا فِى تُخُومِ اْلأَرْضِ فَيَصْعَدَ عَلَيْكُمْ،


1- منية المريد شهيد ثانى( طبق نقل بحارالانوار، جلد 1، صفحه 227).

ص: 426

وَلِكنَّ الْعِلْمَ مَجْبُوْلٌ فِى قُلُوبِكُمْ مَرْكُوْزٌ فِى طَبايِعِكُمْ، تَخَلَّقُوا بِاخْلاقِ الرَّوْحانِيِّيِنَ يَظْهَرُ لَكُمْ؛

علم در آسمان نيست كه بر شما فرود آيد، و در اعماق زمين نيست كه براى شما صعود كند، بلكه علم در اعماق دل هاى شما و در سرشت و طبيعتتان پنهان است، به اخلاق فرشتگان و پاكدلان، متخلق شويد تا علم بر شما ظاهر گردد».(1)

ج: مى دانيم بخل و حسد در مبدأ عالم هستى نيست، و به مضمون «وَانْ مِنْ شَىْ ءٍ الّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ الّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ؛ منابع و خزاين هر چيز نزد ماست و ما آن را جز به مقدار معلوم نازل نمى كنيم» (حجر/ 21) خزاين نامتناهى همه نعمت ها نزد خداوند است، او جواد و بخشنده اى است كه هر قدر بيشتر ببخشد، چيزى از او كم نمى شود، بلكه جود و كرمش آشكارتر مى گردد: «وَلا يَزِيْدُهُ كَثْرَةُ الْعَطاءِ الّا جُودْاً وَ كَرَما».

بنابر اين محروميت ها، بر اثر عدم لياقت افراد است، تقوا انسان را لايق فيض الهى مى كند و چه فيضى بالاتر از معارف الهيه و علوم روشنگر است.

اين دل ها همچون ظرف ها و پيمانه هاست، همان گونه كه على عليه السلام فرمود: «انَّ هذِهِ الْقُلُوبُ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُها أَوْعيها؛ بهترين دل ها دلى است كه ظريف و گنجايش بيشترى داشته باشد»(2) هم اين است كه گنجايش و ظرفيت وجودى ما بيشتر گردد، و دل هاى ما همچون ظرف وارونه اى نباشد كه قطره اى در آن قرار نمى گيرد، و اين امر در سايه تقوا امكان پذير است.

اما تأثير متقابل علم در تقوا- علم حقيقى ريشه هاى رذايل اخلاقى و سرچشمه هاى گناه را از بين مى برد، و عواقب اين امور را به انسان نشان مى دهد، اين آگاهى كمك مؤثرى به پيدايش تقوا و پرهيز از گناه مى نمايد، و از اين جا به خوبى روشن مى شود كه هم علم سرچشمه تقواست و هم تقوا سرچشمه علم است، منتها مرحله اى از تقوا سبب مرحله اى از علم است، و آن مرحله از علم سبب مرحله بالاترى از تقواست، و به همين ترتيب اين دو به صورت مداوم در يكديگر اثر مى گذارند و شايد آيه 201 سوره اعراف اشاره


1- تفسير صراط المستقيم، جلد 1، صفحه 267.
2- نهج البلاغه، حكمت 147.

ص: 427

لطيفى به همين تأثير متقابل است كه مى فرمايد:

«انَّ الَّذِيْنَ اتَّقَوا اذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فِاذاهُمْ مُبْصِرُوْنَ؛ پرهيزگاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان مى شوند به ياد خدا مى افتند و بينا مى گردند.»

يعنى نخست تقواست، و به دنبال آن تذكر و يادآورى، و سپس بصيرت، و نتيجه آن نجات از وسوسه هاى شيطان است.

***

3- سوء استفاده از رابطه «علم» و «تقوا»

با اين كه رابطه تقوا و معرفت، همان گونه كه مشروحاً بيان شد، رابطه اى است انكارناپذير هم از نظر قرآن و اخبار، و هم از نظر دليل و عقل، ولى با اين حال نبايد تصور كرد كه مفهوم اين سخن آن است كه ما طريق تحصيل علم را طبق روال معمول رها سازيم، و بگوييم: تنها به اصلاح درون مى پردازيم، تا همه علوم و دانش ها به سوى قلب ما سرازير شود! همان گونه كه جمعى از صوفيه پنداشته اند، و اين مطلب را بهانه اى براى مبارزه با علم رسمى و تحصيل دانش ها كرده، و در جهل و بى خبرى فرو مانده اند.

اسلام از يك سو، تحصيل علم را واجب مى شمرد، تا آن حد كه حضور در مجلس علم را حضور در باغى از باغ هاى بهشت مى شمرد (مَجْلِسُ العِلْمِ رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الجَنّةِ).

و نگاه كردن به صورت عالم را عبادت مى داند (النَّظَرُ الى وَجْهِ الْعالِمِ عِبادَةٌ)(1) و گام برداشتن در راه طلب علم را، گام به سوى بهشت، معرفى مى كند.(2)

مركب هاى قلم هاى دانشمندان را برتر از خون شهيدان مى شمرد(3) و حفظ حديث و نوشتن آن را از فضايل بزرگ مى داند.(4)


1- غررالحكم.
2- بحار، جلد 1، صفحه 164.
3- بحار، جلد 2، صفحه 14.
4- محجة البيضاء، جلد 1، صفحه 15.

ص: 428

و از سوى ديگر دعوت به تقوا و تهذيب نفس مى كند، تا روح و جان آماده پذيرش معارف الهى گردد.

به اين ترتيب، هم كسانى كه راه تحصيل علم را رها كرده و به هم درسشان توصيه مى كنند كه اوراق را بشويند، چرا كه علم عشق در دفتر نباشد، و تنها به تصفيه باطن معتقدند كه غالباً اين تصفيه باطن نيز بر اثر ناآگاهى به راه هاى انحرافى كشيده مى شود، در اشتباهند، و هم كسانى كه تنها به تحصيل علوم رسمى قناعت كرده و اهميّتى به تقوا و تهذيب نفس نمى دهند، گمراه مى باشند، آرى براى وصول به حق هر دو ضرورى است.

***

2- ايمان و معرفت

اشاره

اشاره:

روح ايمان همان تسليم در برابر حق و خضوع در مقابل واقعيت است، و از آن جا كه بزرگترين واقعيت در عالم هستى ذات پاك خداست روح ايمان بر محور توحيد و خداشناسى دور مى زند.

ايمان به انسان اجازه مى دهد كه واقعيت ها را آن گونه كه هست بشناسد، خواه آن واقعيت تلخ باشد يا شيرين باب طبع و مطابق ميل باشد يا نباشد.

كسانى كه در برابر حق تسليم نيستند معلوماتشان در واقع تجسمى است از خواسته ها و هوسهايشان، نه واقعيت هاى موجود در جهان خارج، آنها دنيا را با همان رنگ كه مى خواهند مى بينند، نه با همان رنگ و كيفيتى كه وجود دارد.

و با اين اشاره رابطه ايمان و معرفت اجمالًا روشن مى شود.

اكنون به سراغ قرآن مى رويم و آيات زير را با گوش جان مى شنويم:

1- «اوَمَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَجَعَلْنالَهُ نُوْراً يَمْشِى بِهِ فِى النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِج مِنَّها» (انعام/ 122).

ص: 429

2- «اوْ كَظُلُماتٍ فِى بَحْرٍ لُجِّىٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ اذا اخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْيَراها وَمَنْ لَمْ يَجَعَل اللَّهُ لَهُ نُوْراً فَمالَهُ مِنْ نٌوْرٍ (نور/ 40).

3- «وَالَّذِيْنَ آمَنُوا بِاللَّهِ وُرُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِيْقُونَ وَالشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ اجْرُهُمْ وَنُوْرُهُمْ» (حديد/ 19).

4- «افَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلأَسْلامِ فَهُوَ عَلى نُوْرٍ مِّنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ أُولئِكَ فِى ضَلالٍ مُبِيْن» (زمر/ 22).

ترجمه

1- آيا كسى كه مرده بود سپس او را زنده كرديم و نورى بر او قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه برود همانند كسى است كه در ظلمت ها قرار گرفته و از آن خارج نمى شود؟!

2- يا همچون ظلماتى است در يك درياى پهناور كه موج آن را پوشانيده، و بر فراز آن موج ديگرى است، و بر فراز آن ابرى تاريك قرار دارد، ظلمت هايى است يكى بر فراز ديگرى، آن چنان هرگاه دست خود را خارج كند ممكن نيست آن را ببيند، و كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده، نورى براى او نيست.

3- كسانى كه به خدا و رسولانش ايمان آورده اند آنها صديقين و شهدا نزد پروردگارشانند، براى آنهاست پاداش اعمال و نور (ايمانشان).

4- آيا كسى كه خدا سينه اش را براى اسلام گشاده كرده، و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته (همچون كوردلانى است كه نور هدايت به قلبشان راه نيافته است) واى بر آنها كه قلب هايى سخت در برابر ذكر خدا دارند، آنها در گمراهى آشكارند.

تفسير و جمع بندى

* تأثير ايمان در روشن بينى

نخستين آيه مورد بحث سخن از كسانى مى گويد كه مرده بودند و خدا آنها را

ص: 430

زنده كرد، و سپس نورى براى آنها قرار داد كه راه خود را با آنان ببينند.

منظور از مرده بودن و زنده شدن همان ايمان بعد از كفر است چنانكه در آيه 24 سوره انفال مى خوانيم: «يا ايَّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيْبُواللَّهِ وَلِلرَّسُوْلِ اذادَعاكُمْ لِما يُحْيِيْكُمْ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد اجابت كنيد دعوت خدا و رسولش را هنگامى كه شما را فرا مى خواند تا زنده كند» بنابراين حيات همان حيات ايمان حقيقى و راستين است، حياتى است آميخته با نور و روشنايى معرفت ساز.

نقطه مقابل اين گروه كسانى هستند كه در ظلمات كفر باقيمانده و هرگز از آن خارج نمى شوند. «كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها».

بسيارى از مفسّران گفته اند منظور از اين نور، قرآن است، و بعضى آن را نور دين، و بعضى نور حكمت دانسته اند.(1) بعضى نور اطاعت را نيز بر آن افزوده اند(2) ولى بدون شك اين نور مفهوم وسيعى دارد كه هرگونه معرفت و شناختى را شامل مى شود و مسلماً فهم قرآن يكى از مصاديق اتم آن است.

تعبير به «يَمْشى بِه فِى النّاسِ» (با آن در ميان مردم راه برود بيشتر متناسب با زندگى اجتماعى دنياست، اين تعبير نشان مى دهد كه «ايمان» زمينه هاى «معرفت» را در قلب آدمى فراهم مى سازد و از اشتباهات در زندگى دنيا نيز باز مى دارد.

***

دوّمين آيه مورد بحث افراد بى ايمان (يا اعمال آنها) را به ظلماتى تشبيه مى كند كه در دل اقيانوس عميقى قرار گرفته كه بر فراز آن موج هاى متعدد و بر بالاى موج ها در ميان فضا ابرهاى تيره رنگ است، به گونه اى كه هرگاه كسى آن جا باشد و دست خود را خارج كند ممكن نيست آن را ببيند (اذا اخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها) و در پايان تأكيد مى كند كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده نورى براى او نيست (وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوْراً فَما مِنْ نُور).

تعبيرات اين آيه به روشنى ثابت مى كند كه بى ايمانى و كفر، ظلمت آفرين


1- تفسير فخر رازى، جلد 13، صفحه 172( و تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2514 و المنارجلد 8، صفحه 30).
2- تفسير ابولفتوح، جلد 5، صفحه 50.

ص: 431

است، و ايمان و اسلام، نور آفرين.

اشتباهاتى كه از افراد بى ايمان و منحرف سر مى زند به قدرى زياد است كه گاه انسان در حيرت فرو مى رود كه چگونه آنها حتى پيش پاى خود را نمى بينند؟ و سود و زيان خود را تشخيص نمى دهند؟

در حقيقت هيچ ظلمتى متراكم تر از ظلمتى كه در آيه فوق ترسيم شده، وجود ندارد اعماق درياها طبيعتاً ظلمانى است، زيرا نور آفتاب حدّاكثر تا حدود هفتصد متر در آب نفوذ مى كند و بعد از آن چيزى جز ظلمت مطلق نخواهد بود، و تازه نفوذ نور در اعماق دريا زمانى است كه دريا آرام باشد و امواج چين و شكن هايى كه اشعه نور را در هم مى شكند، آن را بر هم نزند، و از اين گذشته ابرهاى تيره و تار جلو نور آفتاب را نگيرد.

بعضى گفته اند منظور از اين ظلمت هاى سه گانه در كافران ظلمت اعتقاد، و ظلمت گفتار، و ظلمت كردار و عمل است.

بعضى نيز گفته اند منظور ظلمت دل، و ظلمت چشم، و گوش است، بعضى افزوده اند: اين ظلمت هاى سه گانه عبارتند از: اين كه نمى داند، و نمى داند كه نمى داند، و گمان مى كند كه مى داند.(1) ولى منافاتى ميان اين تفسيرها نيست و ممكن است همه آنها در مفهوم آيه جمع باشد.

***

در سوّمين آيه بعد از آن كه مؤمنان را به «صديق» و «شهيد بودن» توصيف مى كند، مى افزايد: براى آنها پاداش اعمالشان و نور ايمانشان است (لَهُمْ اجْرُهُم وَنُورُهم).

«صِدِّيق» صيغه مبالغه و به معناى كسى است كه بسيار راست مى گويد، و بعضى گفته اند به معناى كسى است كه هرگز دروغى از او سر نزده است، بلكه بعضى بالاتر از اين گفته اند كه به معناى كسى است كه آن چنان عادت به راستگويى كرده كه دروغ گفتن براى او عادتاً ممكن نيست، و به تعبير ديگر طبيعت ثانوى


1- فخر رازى، جلد 24، صفحه 8.

ص: 432

براى او شده است.

و بعضى گفته اند به معناى كسى است كه در عقيده و سخن راست مى گويد و اعمالش، گفتار و اعتقادش را تصديق مى كند.(1)

و از آن جا كه منافاتى در ميان اين معانى نيست و همه بازگشت به همان مفهوم صيغه مبالغه مى كند مى توان ميان تمام اين معانى جمع كرد، به اين ترتيب مسلّماً منظور از آيه همه مؤمنان نيست بلكه مؤمنانى است كه در حدّ بالايى از ايمان قرار دارند.

و اما منظور از «شهدا» ممكن است اين باشد كه مؤمنان راستين ثواب شهيدان را دارند همان گونه كه در حديثى داريم كسى خدمت امام صادق عليه السلام عرض كرد دعا بفرماييد كه خداوند شهادت را روزى من كند امام فرمود: «انَّ الْمُؤْمِنَ شَهِيْدٌ؛ مؤمن شهيد است» و سپس آيه «وَالَّذِيْنَ آمَنُوا بِاللَّه وَ رُسُلِهِ ...» (آيه مورد بحث) را تلاوت كرد.(2)

اين احتمال نيز داده شده كه منظور از شهيد، گواه بر اعمال است، زيرا از آيات متعددى استفاده مى شود كه گروهى از مؤمنان (انبيا و امامان) گواه بر اعمال امت ها هستند.

جمع ميان اين دو معنا نيز بعيد نيست.(3)

«اجر» در جمله «لَهُمْ اجْرُهُمْ وَنُوْرُهُمْ» به معناى پاداش اعمال آنهاست، و «نور» را بعضى به معناى نور ايمان مؤمنان در قيامت مى دانند كه راه گشاى راه بهشت است، ولى دليل بر اين محدوديت نداريم، بلكه نور در اين جا به صورت مطلق ذكر شده كه هم نور معرفت و آگاهى را در دنيا شامل مى شود و هم نورى كه راه گشاى راه بهشت است در صحنه آخرت.(4)


1- مفردات راغب، ماده صدق، مجمع البحرين ماده صدق، تفسير الميزان، جلد 19، صفحه 186، تفسير مراغى، جلد 27، صفحه 174، تفسير مجمع البيان، جلد 9، صفحه 236.
2- تفسير مجمع البيان، جلد 9، صفحه 238.
3- بعضى احتمال داده اند كه جمله« وَالشُّهداءُ عِنْدَرَبِّهِمْ» جمله مستقلى است كه از مبتدا و خبر تركيب شده و عطف بر ما قبل نيست، ولى اين احتمال بسيار ضعيف به نظر مى رسد.
4- ظاهر تعبير بعضى از مفسّران اين است كه همه ضمير« ها» در اين جمله به مؤمنان بر مى گردد، در حالى كه در الميزان تصريح شده است كه ضمير« لهم» به« الذين آمنوا» بر مى گردد، و دو ضمير ديگر به« صديقين» و« شهداء» يعنى كسانى كه اجر صديقين و شهدا و نور آنها را دارند، اما اين احتمال بعيد است.

ص: 433

***

در چهارمين و آخرين آيه مورد بحث به صورت يك استفهام تقريرى مى فرمايد: (آيا كسى كه خدا سينه اش را براى اسلام گشاده ساخته و مركبى از نور الهى دارد با كوردلانى كه هرگز نور معرفت به قلبشان راه نيافته برابرند؟» (افَمَنْ شَرَحَ اللَّه صَدْرَهُ لِلأسْلامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ) و اين خود دليل روشنى است بر اين كه پذيرش ايمان آميخته با شرح صدر است، و شرح صدر زمينه اى است براى نور الهى، همان نورى كه صحنه جهان را در برابر چشمان مؤمن روشن مى سازد و حقايق را چنانكه هست، درك مى كند.

منظور از «شرح صدر» اين است كه روح آن قدر گسترده مى شود كه آمادگى پذيرش حقايق فراوانى پيدا مى كند، نقطه مقابل آن «ضيق صدر» و تنگى سينه است كه روح آن قدر كوچك مى شود كه قادر نيست چيزى را در خود حفظ كند، و به تعبير ديگر شرح صدر همان بزرگى و عظمت روح است كه يكى از عوامل مهم آن ارتباط با ذات نامتناهى خداوند است، آرى روحى كه رنگ الهى و صبغة اللَّه به خود بگيرد گشاده مى شود و آماده پذيرش علوم بيشتر.

نه تنها گشاده مى شود، بلكه نرم و آماده براى افشاندن بذر معارف مى گردد و لذا در پايان همين آيه مى گويد: «واى بر سنگدلانى كه قلبشان آماده پذيرش ذكر خدا نيست فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّه».

توضيحات

رابطه ايمان و علم در احاديث اسلامى

1- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ الْمُؤْمِنَ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّه؛ مؤمن با نور خداوند مى نگرد و حقايق را مى بيند».(1)


1- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 74، حديث 2.

ص: 434

يكى از دوستان امام صادق عليه السلام هنگامى كه اين حديث را شنيد از امام عليه السلام توضيح خواست امام عليه السلام فرمود: «اين به خاطر آن است كه خداوند مؤمن را از نور خود آفريده و با رحمتش رنگ آميزى كرده است!»

2- در حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «اتَّقُوا فَراسَةَ الْمُؤْمِنَ فَانَّهُ يَنْظُرُ بِنُوْرِ اللَّه ثُمَّ تَلا»: «انَّ فِى ذلِكَ لآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِيْنَ؛ از فراست مؤمن بر حذر باشيد، چرا كه او با نور خدا مى نگرد، سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه را تلاوت فرمود كه در اين (سرگذشت اسفبار اقوامى مانند قوم لوط) نشان هاى عبرتى است براى هوشمندان»!.(1)

3- در روايت ديگرى كه از موسى بن جعفر عليه السلام از پدران گراميش از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همين مطلب با تعبير ديگرى نقل شده است كه فرمود: «اياّكُمْ وَ فَراسَةَ الْمُؤْمِنِ فَانَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّه تعالى؛ بر حذر باشيد از فراست مؤمن كه با نور خدا نگاه مى كند».(2)

4- در بعضى از روايات مطلب از اين هم فراتر رفته است، چنانكه در نهج البلاغه از اميرمؤمنان عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «اتَّقُوا ظُنُونَ الْمُؤْمِنيْنَ فَانَّ اللَّه سُبْحانَهُ جَعَلَ الْحَقَّ عَلَى الْسِنَتِهِمْ؛ از حدس و گمان افراد با ايمان بر حذر باشيد چرا كه خداوند حق را بر زبان آنها قرار داده».(3)

5- همچنين در نهج البلاغه از آن حضرت چنين آمده است: «وَبِالصّالِحِ يُسْتَدَلُّ عَلَى اْلأيْمانِ وَبِاْلأيْمانِ يَعْمُرُ الْعِلْمُ؛ به وسيله اعمال صالح مى توان به وجود ايمان پى برد و به وسيله ايمان كاخ علم و معرفت آباد مى گردد».(4)

6- اين بحث را با حديثى از امام باقر عليه السلام پايان مى دهيم، فرمود: «ما مِنْ مُؤْمِنٍ الّا وَلَهُ فَراسَةٌ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّه عَلَى قَدْرِ ايْمانِهِ؛ هيچ مومنى نيست مگر اين كه هوشيارى و


1- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 74، حديث 4.
2- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 75، حديث 8.
3- كلمات قصار، جمله 309.
4- نهج البلاغه، خطبه 156.

ص: 435

هوشمندى ويژه اى دارد و به مقدار ايمانش با نور خدا مى نگرد».(1)

همان گونه كه در آغاز اين بحث گفتيم ايمان راستين انسان را عاشق حق و حقيقت مى كند، و روح تسليم در برابر واقعيات را در آدمى مى دمد، و به اين ترتيب روح و جان از هرگونه قيد وبندى آزاد و آماده پذيرش هرگونه معرفت مى شود.

3- رابطه «صبر و شكر» و «معرفت»

اشاره

قبلًا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَلَقَدْ ارْسَلْنا مُوْسَى بِآياتِنا انْ اخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النّوْرِ وَ ذَكِّرْهُمْ بِآيامِ اللَّه إِنَّ فِى ذلِكَ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوْرٍ» (ابراهيم/ 5).

2- «الَمْ تَرَ انَّ الْفُلْكَ تَجْرِى فِى الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللَّهِ لِيُرِيَكُمْ مِنْ آياتِهِ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوْرٍ» (لقمان/ 31).

3- «فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَظَلَمُوا انْفُسَهُمْ فَجَعَلْناهُمْ احادِيْثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ» (سبأ 19).

4- «وَمِنْ آياتِهِ الجَوارِ فِىْ البَحْرِ كَاْلأَعْلَمِ- انْ يَشَاءْ يُسْكِنِ الرِّيْحَ فَيَضْلَلْنَ رَواكِدَ عَلىْ ظَهرِهِ انَّ فى ذلِكَ لَايَتِ لِكُلِّ صَبّارِ شَكُورٍ. (شورى/ 32 و 33)

ترجمه

1- ما موسى را با آيات خود فرستاديم (و دستور داديم) قوم خود را از ظلمات به سوى نور بيرون آور، و ايام اللَّه را به آنها متذكر شو، در اين نشانه هايى است براى هر صبر كننده شكرگزار.

2- آيا نديدى كشتى ها بر صفحه دريا به فرمان خدا و به بركت نعمت او حركت مى كنند؟ تا بعضى آياتش را به شما نشان دهد، در اينها آيات و نشانه هايى است براى كسانى كه شكيبا و شكر گزارند.

3- ولى (آن ناسپاس مردم) گفتند: پروردگارا! ميان سفرهاى ما دورى بيفكن (تا بينوايان نتوانند دوش به دوش اغنيا سفر كنند! و به اين طريق) آنها به خويشتن ستم كردند و ما آنها را اخبار و داستانى (براى ديگران) قرار داديم و


1- عيون الاخبار، جلد 2، صفحه 200( طبق نقل الحياة، جلد 1، صفحه 92).

ص: 436

جمعيّتشان را متلاشى ساختيم، در اين ماجرا آيات و نشانه هاى عبرتى است براى هر صابر شكر گزار.

4- از نشانه هاى او كشتى هايى است همچون كوه ها كه در دريا حركت مى كنند اگر اراده كند باد را ساكن مى سازد تا آنها بر پشت دريا متوقف شوند، در اين نشانه هايى است براى هر صبر كننده شكرگزار.

تفسير و جمع بندى

* سير آفاق و انفس و همسفران صبور و شكيبا

نخستين آيه از «بنى اسرائيل» سخن مى گويد، در آن زمان كه پيامبرشان موسى عليه السلام مأمور هدايت آنها شد و با آيات الهى و معجزات آشكار به سراغ آنان آمد، او مأمور بود آنان را از ظلمت هاى شرك و كفر و فساد به نور توحيد كه منبع همه بركات است، رهنمون گردد، و ايام اللَّه را يادآورى كند، در پايان آيه مى فرمايد: «در اين ماجرا آيات و درس هاى عبرت مهمى براى صابران شكرگزار نهفته است (انَّ فِى ذلِكَ لآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ).

در اين كه منظور از «ايّامُ اللَّه» چيست؟ در ميان مفسّران گفتگو است بعضى به معناى نعمت ها و بلاهاى الهى گرفته اند(1) و بعضى به معناى روزهاى پيروزى پيامبران و امت هاى صالح، و بعضى اشاره به روزهاى عذاب اقوام سركش مى دانند.

ولى ظاهراً در ميان اين تفسيرها تضادى وجود ندارد و همه اينها از «ايّام اللَّه» است.

اصولًا «ايّام» به معناى روزهاست، و اضافه آن به خداوند به اصطلاح «اضافه تشريفى» است، و منظور از آن هر روزى است كه اهميّت و فوق العادگى دارد، يا از اين نظر كه نعمت هاى عظيمى شامل حال اقوامى شده، پيروزى هاى بزرگ


1- اين تفسير در چند روايت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است( تفسير الميزان، جلد 5، صفحه 15 و 16 و تفسير نور الثقلين، جلد 2، صفحه 526).

ص: 437

بر سپاه شرك و ظلم، نجات از چنگال ظالمان و طاغوت ها، و موفقيّت براى انجام يك جهاد يا فريضه بزرگ ديگر.

و يا از اين نظر كه عذاب الهى دامان قوم سركشى را گرفته، و آنها را به نابودى كشانده، و يا تازيانه هاى مجازات براى بيدار كردن امت ها از خواب غفلت بر دوش آنها نواخته شده، همه اينها «ايام اللَّه» است و در مفهوم وسيع و گسترده آن داخل است.

اما چرا بهره گيرى از اين آيات الهى و درس هاى عبرت را مخصوص صابران و شاكران مى كند (توجه داشته باشيد «صبار» و «شكور» هر دو صيغه مبالغه است يك فزونى صبر و استقامت را مى رساند و ديگرى فزونى شكرگزارى نعمت را) به خاطر آن است كه بررسى دقايق اين حوادث و ريشه هاى آنها از يكسو، نتايج آنها از سوى ديگر نيازمند به صبر و حوصله و شكيبايى است.

به علاوه آنهايى مى توانند بهره كافى از اين حوادث بگيرند كه قدر اين نعمت ها را مى دانند و در برابر آن سپاس گذارند.

و به اين ترتيب «صبر» و «شكر» دو زمينه مناسب براى معرفت و آگاهى بيشتر است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه ذكر صبر و شكر در اين آيه در كنار يكديگر به خاطر آن است كه اين افراد در برابر مصائب با سلاح صبر و شكيبايى مجهز مى شوند، و در برابر نعمت ها با سلاح شكر، و به اين ترتيب نه در برابر مصيبت زانو مى زنند، و نه در مقابل نعمت مغرور مى شوند، و در هر حال خويش را گم نمى كنند، به همين دليل توانايى بر اندوختن معرفت و گرفتن درس و عبرت از اين حوادث بزرگ دارند.

***

در آيه دوّم و چهارم اين جمله را (انَّ فِىْ ذلِكَ لآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ) بعد از مسأله حركت كشتى ها بر صفحه اقيانوس ها مى آورد كه به فرمان خدا و با استفاده از وزش منظم بادها به سرعت مسافت هاى دور و دراز را طى كرده، و به سرمنزل

ص: 438

مقصود مى رسند.

مسلّماً اين موضوع يكى از آيات تكوينى، و نشانه نظم آفرينش و قدرت خداوند عالم در پشت اين صحنه است.

ولى آيا بهره گيرى از اين نشانه هاى الهى كه در نظام عالم هستى حتى در وزش بادها منعكس است براى همه ممكن است؟ يا مخصوص كسانى است كه با دقت و حوصله و صبر و شكيبايى تمام ريزه كارى هاى اين نظام عجيب را تا آن جا كه عقل و دانش بشر اجازه مى دهد مورد بررسى قرار مى دهند؟ از سوى ديگر انگيزه «شكر منعم» عامل حركت و تلاش آنها در طريق معرفت و شناخت او مى گردد.

«قرطبى» در تفسير خود مى گويد: آيات در اين جا به معناى علامات است، و اين علامات و نشانه ها در قلب همه آشكار نمى شود، بلكه مخصوص كسانى است كه در برابر بلاها صابر و در مقابل نعمت ها شاكر باشد.(1)

و در تفسير «روح البيان» آمده است «صبار» به معناى كسى است كه در برابر مشقت هاى سخت مقاومت مى كند، و خويشتن را براى تفكر در آيات انفسى و آفاقى به تعب مى افكند.(2)

جالب اين كه هوايى كه اطراف كره زمين را فرا گرفته است از لطيف ترين موجودات است، اما هنگامى كه در اين جسم لطيف تحركى ايجاد شود نه فقط كشتى هاى عظيم را بر صفحه اقيانوس ها به حركت در مى آورد، بلكه ابرهايى را كه سرچشمه باران حيات بخش است با خود به سوى بيابان هاى خشك و مرده مى برد، و آنها را زنده مى كند، با منتقل ساختن هواى گرم به مناطق سرد، و هواى سرد را به مناطق گرم، كره زمين را براى زندگى انسان آماده مى سازد، علاوه بر اين بذرها و دانه هاى گياهان را با خود حمل كرده و به همه جا مى برد، و گردهاى گل ها را جا به جا نموده، بارور مى سازد، آيا اينها همه آيات الهى نيست؟ و جز


1- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5161.
2- روح البيان، جلد 7، صفحه 98.

ص: 439

صابران شكور چه كسى مى تواند از اين ها بهره گيرد؟

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود: «الأيْمانُ نِصْفانِ نِصْفٌ صَبْرٌ وَ نِصْفٌ شُكْرٌ؛ ايمان دو بخش است نيمى از آن صبر است و نيم ديگر شكر».(1) اين حديث تأكيدى است بر مفهوم آيات فوق.

***

بالاخره در سوّمين آيه اشاره داستان قوم سبأ مى كند هنگامى كه توفيق الهى شامل حالشان شد و توانستند با ايجاد سدّ عظيمى در ميان كوه هايى در سرزمين «يمن» آب هاى فراوانى ذخيره كند، و باغ هاى بسيار سرسبز و خرم فراهم سازند، زندگانى آنها غرق نعمت و شادى شد، ولى راه ناسپاسى پيش گرفتند، گروهى مرفه بر گروهى مستضعف ظلم و ستم روا داشتند، و سرانجام آن سدّ عظيم شكست، باغ هايشان ويران گشت، و چنان پراكنده شدند كه قرآن مجيد در اين آيه مى فرمايد:

ما آنها را اخبار و داستان هايى براى ديگران قرار داديم (فَجَعَلْناهُمْ احادِيْثَ) و جمعيّتشان را به كلى متلاشى ساختيم (وَمزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمُزَّقٍ) سپس مى افزايد: در اين داستان آيات و نشانه ها و درس هاى عبرتى است براى هر صبر كننده شكرگزار (انَّ فِى ذلِكَ لآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوْرٍ).

زيرا آنها با دقت و تأمل، نكات بسيارى از اين ماجرا به دست مى آورند.

از يكسو اين حقيقت ثابت مى شود كه فاصله زندگى و مرگ انسان بسيار كم است تا آن جا كه مرگ او در دل زندگى نهفته است، همان آب هاى فراوانى كه آن آبادى و عمران و تمدن قوم سبأ را به وجود آورد يك روز وسيله نابودى آنها شد!

از سوى ديگر نهايت ضعف اين انسان مغرور را نشان مى دهد، چرا كه مى گويند سدّ عظيم قوم سبأ كه «سدّ مأرب» نام داشت، به وسيله موش هاى


1- تفسير مجمع البيان، جلد 7، صفحه 323 و تفسير فخررازى، جلد 25، صفحه 162 وتفسير مراغى، جلد 21، صفحه 97 و تفسير قرطبى، جلد 5، صفحه 3571 و تفاسير ديگر.

ص: 440

صحرايى سوراخ شد، روزنه كوچكى به وجود آمد و با عبور آب تدريجاً وسيع تر گشت، و سرانجام سدّ را در هم شكست، و به اين ترتيب مى بينيم چند موش صحرايى تمدن عظيمى را به نابودى كشاندند!

و از سوى سوّم مستكبران قوم سبأ كه نمى توانستند توده هاى جمعيت را در كنار خود ببينند و گمان مى كردند بايد ميان اقليت اشرافى و اكثريت مستضعف هميشه سد عظيمى به بزرگى «سد مَأْرَبْ» باشد، از خدا تقاضا كردند كه شهرها و آبادى آنها را از هم دور سازد تا افراد عادى نتوانند به راحتى بار سفر ببندند و در كنار آنها به مسافرت پردازند و اين امتياز براى آنها هميشه باشد! (فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ اسْفارِنا) ولى خداوند آنها را چنان متلاشى كرد كه اين پندارها را براى هميشه از سر بدر كنند.

از سوى چهارم زندگى مرفه آنها را از ياد خدا غافل ساخت، و هنگامى از مستى غرور به هوش آمدند كه همه چيز پايان يافته بود و زبان حالشان اين بود:

اى روزگار عافيت! شكرت نگفتم لاجرم دستى كه در آغوش بود اكنون به دندان مى گزم!

و به اين ترتيب با حوصله و شكيبايى و استفاده از عقل و خرد مى توان به آيات فراوانى در اين داستان دست يافت.(1)

***

نتيجه:

از آيات چهارگانه فوق اين حقيقت به وضوح روشن مى شود كه هركس در مطالعه اسرار آفرينش و همچنين اسرار زندگى اجتماعى بشر دقيق تر و شكيباتر باشد و روح شكرگزارى يعنى استفاده از وسائل معرفت بر وجود او


1- توجه داشته باشيد كه« احاديث» در آيه فوق جمع منتهى الجموع است و نشان مى دهد كه سرگذشت آنها نه تنها يك داستان كه داستان هاى زيادى به وجود آورد.

ص: 441

حاكم گردد سهم بيشترى از معرفت و شناخت نصيب او مى شود و به همين دليل صبر و شكر از جمله زمينه هاى مؤثر معرفت است.

4- معرفت زمينه ساز معرفت است

اشاره

اشاره:

معروف است كه ثروت، ثروت مى آفريند، اشاره به اين كه مقدارى از سرمايه، خود زمينه اى براى سود و سرمايه بيشتر مى شود، و هر قدر حجم آن افزون گردد درآمد آن نيز فراوان تر مى شود.

اين معنا در معارف و علوم و دانش ها نيز حاكم است، افرادى كه سرمايه علمى دارند زمينه مساعدى براى جذب سرمايه علمى بيشترى دارند، لذا مى گوييم معرفت خود زمينه ساز معرفت است، يعنى علم و معرفت در يك مرحله زمينه دست يافتن به مراحل بالاتر را فراهم مى سازد.

اكنون با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَمِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَاْلأرْضِ وَاخْتِلافُ الْسِنَتِكُمْ وَ الْوانِكُمْ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِلْعالِمِيْنَ» (روم/ 22).

2- «فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيةً بِما ظَلَمُوا انَّ فِى ذلِكَ لآيَةً لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ» (نمل/ 52).

ترجمه:

1- و از آيات او آفرينش آسمان ها و زمين و تفاوت زبان ها و رنگ هاى شما است، در اين نشانه هايى است براى عالمان.

2- اين خانه هاى آنهاست كه به خاطر ظلم و ستمشان خالى مانده و در اين نشانه روشنى است براى كسانى كه عالمند.

تفسير و جمع بندى

* تا نگردى آشنا زين پرده رمزى نشنوى!

ص: 442

نخستين آيه مورد بحث در ضمن آيات متعددى از سوره روم است كه اشاره به آيات آفاقى و انفسى مى كند، و نشانه هاى خداوند را در عالم اكبر (مجموع جهان هستى) و عالم اصغر (وجود انسان) بر مى شمرد، در اين ايه از يكسو به جهان بزرگ اشاره كرده مى گويد: «از آيات خدا آفرينش آسمان ها و زمين است» (وَمِنْ آياتِهِ خَلْقُ الَّسَمواتِ وَاْلأَرْضِ) سپس به بعضى از ريزه كارى هاى وجود انسان اشاره كرده مى افزايد: «و ديگر از نشانه هاى او اختلاف زبان ها و رنگ هاى شما است» (وَاخْتلافُ الْسِنَتِكُمْ وَالْوانِكُمْ)

نه تنها زبان و رنگ ظاهر، كه زبان فكر و رنگ درون و ذوق ها و سليقه ها، به قدرى مختلف و متنوع است كه ممكن نيست دو انسان را مانند هم پيدا كرد، حتى اين تفاوت در ميان دوقلوها نيز ديده مى شود!

اين تفاوت از يك سو سبب شناخت و تمايز انسان ها مى گردد، چرا كه اگر شناخت و تمايز نبود نظام زندگى اجتماعى به هم مى ريخت، چنانكه افرادى كه با بعضى از دوقلوها كه از جهات زيادى با هم شباهت دارند معاشرت مى كنند گاهى گرفتار دردسرهاى شديدى مى شوند تا آن جا كه اين يكى از سفره آمده به ديدن ديگرى مى رود! و حتى نزديكان آنها گاهى اين يكى بيمار شده دارو را به ديگرى مى دهند!

فكر كنيد اگر همه انسان ها از هر جهت با هم شبيه بودند چه مى شد؟!

و از سوى ديگر اين تنوع و اختلاف سبب مى شود كه هر گروهى به سوى بخشى از نيازمندى هاى متنوع زندگى كشيده شوند، و تمام نيازمندى هاى اجتماعى به وسيله تنوع ذوق ها و استعدادها تأمين گردد و از اين رو خلائى در اجتماع بشرى پيدا نشود، آيا اينها از آيات و نشانه هاى الهى نيست همان آفريدگارى كه اين نظام دقيق را بنيان نهاده؟!

جالب اين كه مفسّران در تفسير «اختلاف السنه» احتمالات متعددى داده اند: گاه گفته اند منظور اختلاف لغات است، و مى دانيم امروز بيش از يك هزار زبان در دنيا وجود دارد، و اين تنوع كه فعلًا كار به سرچشمه اصلى آن نداريم وسيله

ص: 443

خوبى براى شناخت اقوام مختلف از يكديگر است.

و گاه گفته اند منظور لهجه ها و طرز سخن گفتن هاى اشخاص است كه با هم تفاوت زياد دارند، هركس براى خود منطقى و طرز بيانى دارد كه معرف وجود اوست.

و گاه گفته شده كه منظور اصوات و به اصطلان «تُن» صداهاست كه با هم كاملًا مختلف است و لذا افراد نابينا بسيارى از اشخاص را از صدايشان به خوبى مى شناسد، همان گونه كه افراد بينا از ديدن چهره ها!

و از اين جا روشن مى شود كه اگر اختلاف رنگ ها و زبان ها هم رديف خلقت آسمان ها و زمين قرار داده شده به خاطر اين است كه روشن سازد از بزرگترين موجودات جهان هستى گرفته تا ساده ترين آنها (به حسب ظاهر) همه و همه از نظامات حساب شده و دقيقى پيروى مى كنند و نشانه هاى علم و قدرت او هستند.

قابل توجه اين كه در پايان اين آيه مى فرمايد: «در اين موضوعات نشانه هايى است براى عالمان» (انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِلْعالِمِيْن)

آرى عالمان هستند كه با دقت و موشكافى تمام اين اسرار را يك به يك بررسى مى كنند و آگاهى قبلى آنها زمينه ساز آگاهى هاى بيشتر است.

***

دوّمين آيه از گروهك هاى مفسدى سخن مى گويد كه به گفته مفسّران در سرزمين «وادِى القُرَى در ميان قوم صالح زندگى داشتند، و تعداد آنها نه گروهك كافر و منافق بود، آنها پيوسته به خرابكارى مشغول بودند چنانكه در آيات همه سوره نمل آمده است: (وَكانَ فِى الْمَدِيْنَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِى اْلأَرْضِ)

خداوند مهلت زيادى به آنان براى اصلاح خويشتن و توبه و بازگشت داد ولى جز بر غرورشان نيفزود، سرانجام عذاب الهى دامانشان را گرفت و صاعقه اى مرگبار همراه با زلزله اى شديد به زندگى ننگين آنان پايان داد.

آيه مورد بحث مى گويد: اين خانه هاى آنهاست كه به خاطر ظلم و ستمهايشان

ص: 444

خالى مانده (فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةٌ بِما ظَلَموا)

سپس مى افزايد: «و در اين ماجرا نشانه روشنى است براى كسانى كه عالم هستند» «انَّ ذلِكَ لآَيةً لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ)

جمله «بِما ظَلَمُوا» دليل بر اين است كه ويرانى خانه هاى آنها به خاطر ظلمشان بود، لذا از ابن عباس نقل شده كه مى گفت من اين حقيقت را در كتاب خداوند يافته ام كه ظلم انسان را خانه خراب مى كند، سپس اين آيه را تلاوت مى كرد.

در تورات نيز آمده است: اى فرزند آدم ظلم مكن كه خانه ات خراب مى شود.(1)

البتّه بايد توجه داشت كه واژه «خاوِيَة» در اصل به معناى خالى است، ولى بسيارى از مفسّران آن را به معناى ويران تفسير كرده اند، و اين شايد به خاطر آن است كه وقتى خانه از ساكنانش خالى شود، چيزى نمى گذرد كه ويران مى گردد.(2)

نتيجه:

مسلّماً آيات الهى خواه آفاقى باشد يا انفسى، و خواه مربوط به درس هاى عبرتى باشد كه در سرگذشت پيشينيان بوده، براى همه انسان هاست، ولى از آن جا كه همگى از آن بهره نمى گيرند قرآن مى گويد: «در اين امور نشانه هايى براى افراد آگاه و عالم».

و گاه مى فرمايد: «براى افراد باتقوا».

و گاه مى فرمايد: «براى افراد كنجكاو شكيبا و شكرگزار»

اشاره به اين كه تنها اين گروه ها به خاطر زمينه هاى مساعدى كه دارند از اين


1- تفسير روح المعانى، جلد 19، صفحه 194.
2- در تفسير روح البيان براى ماده« خَوى» دو معنا ذكر كرده يكى خالى بودن، و ديگرى سقوط كردن و منهدم شدن، لذا عرب تعبير به« خوى النجم» مى كند، ولى ظاهر اين است كه اين ماده تنها به همان معناى اوّل است و تعبير به خوى النجم در جايى است كه ستاره اى غروب كند بى آن كه بارانى در آن باشد( طبق اعتقاد عرب جاهلى طلوع بسيارى از ستارگان همراه با بارانى بود و هرگاه بارانى نمى آمد اين تعبير در مورد آن ستاره به كار مى رفت.)

ص: 445

آيات منتفع مى شوند.

آيات فراوان ديگرى در قرآن مجيد نيز وجود دارد كه خالى از اشاره به اين حقيقت نيست كه همواره آگاهى ها زمينه ساز آگاهى بيشتر، و معرفت، زمينه ساز معرفت فزون تر است، مانند:

«كَذلِكَ نُفَصِّلُ اْلآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ؛ اين گونه آيات خود را براى گروهى كه عالمند تشريح مى كنيم» (اعراف/ 32).

«يُفَصِّلُ الآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ؛ خداوند آيات خود را براى قومى كه مى دانند تشريح مى كند» (يونس/ 5).

كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرَآناً عَرَبِيّاً لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ؛ اين كتابى است كه آياتش تفصيل داده شده، و فصيح و گوياست براى جمعيتى كه آگاهند» (فصلت/ 3).

«وتِلْكَ حُدُوْدُ اللَّه يُبَيِّنُها لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ؛ اين حدود و مرزهاى قوانين الهى است، آن را براى گروهى كه آگاهند، تبيين مى كند» (بقره/ 230).

ضمناً از آنچه گفته شد پاسخ اين سؤال نيز روشن گشت كه آگاهان و عالمان چه نيازى به تبيين و تشريح آيات الهى دارند؟

5- رابطه خوف و معرفت

اشاره

اشاره:

انسان تا احساس مسؤوليت نكند به منابع معرفت توجه نخواهد داشت، و بى تفاوت از كنار همه آيات الهى و نشانه هاى او و اندرزها و موعظه ها مى گذرد.

اينجاست كه بايد گفت يكى از زمينه هاى مهم معرفت احساس مسؤوليت و خوف از خداست كه روح و جان را آماده براى پذيرش انواع علوم و معارف مى كند.

با توجه به اين اشاره با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَكَذلِكَ أخْذُ رَبِّكَ اذا أخَذَ الْقُرَى وَهِىَ ظالِمَةٌ انَّ اخْذَهُ الِيْمٌ شَدِيْدٌ- انَّ فِى

ص: 446

ذلِكَ لَايَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ اْلآخِرَةِ» (هود/ 102 و 103).

2- «افَلَمْ يَرَوا الى مابَيْنَ ايْدِيْهِمْ وَما خَلْفَهُمْ مِّنَ السَّماءِ وَاْلأَرْضِ انْ نَّشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ اْلأَرْضَ أَوْنُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِّنَ السَّماءِ انَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيْبٍ» (سبأ/ 9).

3- «وَتَرَكْنا فِيْها آيَةً لِلَّدِيْنَ يَخافُوْنَ الْعَذابَ اْلأَلِيْمَ» (ذاريات/ 37).

ترجمه:

1- و اين چنين است مجازات پروردگار تو هنگامى كه (مردم) شهرها و آبادى هاى ظالم را مجازات مى كند، آرى مجازات او دردناك و شديد است- در اين نشانه اى است براى كسى كه از عذاب آخرت مى ترسد.

2- آيا به آنچه پيش رو و پشت سر آنان از آسمان و زمين است نگاه نكردند (تا به قدرت خدا بر همه چيز واقف شوند) اگر ما بخواهيم آنها را (با يك زلزله) در زمين فرو مى بريم يا قطعات سنگ هايى از آسمان را بر آنها فرو مى ريزيم، در اين نشانه روشنى (بر قدرت خداست) براى هر بنده توبه كار.

3- و در آن (شهرهاى بلاديده قوم لوط) نشانه اى روشن براى كسانى كه از عذاب دردناك مى ترسند بجاى گذارديم.

تفسير و جمع بندى

* شناخت و احساس مسؤوليت

در نخستين آيه، بعد از اشاره به سرگذشت گروهى از اقوام پيشين كه بر اثر طغيان و ظلم و فساد، گرفتار عذاب هاى گوناگون الهى شدند (از جمله قوم لوط، و قوم شعيب و فرعونيان) مى فرمايد: «اين گونه است مجازات پروردگارت، هنگامى كه شهرها و آبادى هاى ستمگران را مجازات مى كند، يكى را با زلزله ويرانگر، ديگرى را با صاعقه آسمانى، و ديگرى را با امواج خروشان نيل.

و در پايان مى گويد: آرى مجازات او دردناك و شديد است (انَّ اخَذَهُ الِيْمٌ شَدِيْدٌ).

ص: 447

و بعد مى فرمايد: در اين سرگذشت هاى عبرت آميز و مجازات هاى كوبنده و ويرانگر كه دامنگير ظالمان و ستمگران شد، نشانه روشنى است براى كسى كه از عذاب آخرت بترسد (انَّ فِى ذلِكَ لِمَنْ خافَ عَذابَ الآخِرَةِ).

تعبير «آيه» به صورت «نكره» اشاره به عظمت و اهميّت اين آيت الهى، و درس عبرت است، و تعبير به «ترس از عذاب آخرت» اشاره به زمينه اى است كه براى معرفت و آگاهى و بيدارى در كسانى كه از قيامت مى ترسند فراهم مى شود.

ولى آنان كه از عذاب قيامت نمى ترسند، رابطه اين گناهان بزرگ را، با مجازات هاى الهى، درك نمى كنند، و اى بسا آنها را به سرنوشت هاى جبرى و تغييرناپذير، و يا گردش افلاك و ستارگان و اوهام و خرافات ديگرى از اين قبيل، مربوط دانند و از معرفت حقيقى باز مانند.(1)

به علاوه تا انسان، يقين به مجازات الهى در آخرت پيدا نكند، نمى تواند يقين به مجازات دنيا داشته باشد، زيرا هر دو مولود معرفت خدا و معرفت عدالت اوست.

جمله «وهى ظالمِةٌ» اشاره به اين است كه ويرانى ها نتيجه ظلم است و به تعبير ديگر همه انحرافات عقيدتى و عملى را مى توان در مفهوم ظلم خلاصه كرد.

***

دوّمين آيه بعد از اشاره به نشانه هاى خداوند در آسمان و زمين، و بيان قدرت او بر همه چيز مى فرمايد: ما از مجازات كردن اين گروه سركش كه آيات الهى را به باد سخريه گرفتند و تو را به جنون توصيف مى كنند و معاد را محال مى پندارند عاجز نيستيم، هرگاه بخواهيم با يك زمين لرزه چنان شكافى در پهنه زمين ايجاد مى كنيم كه آنها و تمام هستيشان را در كام خود فرو بلعد، و اگر اراده كنيم بارانى از سنگ هاى آسمانى بر سر آنها فرو مى باريم (انْ نَشَأْ نَخْسِفت بِهِمُ اْلأَرْضَ اوْنُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِنَ السَّماءِ).


1- تفسير روح المعانى، جلد 12، صفحه 123 و تفسير فخر رازى، جلد 18، صفحه 58 و روح البيان، جلد 4، صفحه 185. اشاره كوتاهى به اين مطلب آمده است.

ص: 448

«كِسَفْ» (بر وزن پدر) جمع كِسْف (بر وزن فِسق) به معناى پارچه اى است كه قطعه قطعه شده، و در اين جا اشاره به بعضى از كرات آسمانى است كه تحت تأثير عواملى منفجر و پاره پاره مى شود، و سنگ هاى سرگردانى به وجود مى آورد كه اگر در حوزه جاذبه زمين (به فرمان الهى) قرار گيرند به صورت بارانى از سنگ فرو مى ريزند، و يا به صورت قطعات عظيمى از سنگ ها كه هر كدام مى تواند منطقه وسيعى را ويران كند فرود مى آيد چنانكه دانشمندان نمونه آن را در سرزمين «سيبرى» كشف كرده اند.

و در پايان آيه مى فرمايد: در اين نشانه روشنى است براى هر بنده تو به كار، بنده اى كه از ترس كيفر الهى به سوى او بازگشته، و دست توبه و انابه را به درگاهش برداشته است (انَّ فِى ذَلِكَ لَآيةً لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيْبٍ)

مسلّماً همه انسان ها در ارايه اين آيات مورد توجهند ولى تنها بندگانى كه خائفند و احساس مسؤوليت مى كنند از اين آيات منتفع مى شوند.(1)

و به تعبير ديگر جمله «لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيْب» به منزله بيان علت است براى جمله «انّ فِى ذلِكَ لَآيَةً» يعنى توجه به حقيقت عبوديت و توبه و انابه سبب بهره گيرى از آيات الهى مى شود.(2)

و در حقيقت اگر مفهوم حقيقتى عبوديت و بندگى را بشكافيم از توبه و انابه به هنگام ارتكاب گناه خالى نخواهد بود.

***

سوّمين و آخرين آيه مورد بحث بار ديگر اشاره به سرنوشت وحشتناك قوم لوط مى كند، همان جمعيت آلوده اى كه رسوايى را به آخرين حدّ رساندند و تمام ارزش هاى ايمانى و انسانى را به باد مسخره گرفتند و در لجنزار فساد و فحشا و بى عفتى فرو رفتند.

مى فرمايد: «هنگامى كه شهرهاى آنها را درهم كوبيديم، ويرانه هاى آن را باقى


1- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5346.
2- تفسير روح المعانى، جلد 22، صفحه 104.

ص: 449

گذارديم، تا نشانه روشنى باشد براى كسانى كه از عذاب دردناك الهى مى ترسند» «وَتَرَكْنا فِيْها آيَةً لِلَّذِيْنَ يَخافُونَ الْعَذابَ اْلأَلِيْمَ).

بسيارى معتقدند شهرهاى قوم لوط در سرزمين شامات و در نزدكى «بَحْرُ المَيِّتْ» قرار داشت (يا در ميان شام و حجاز) و اين شهرها را «مدائن مؤتفكات» (شهرهاى زير و رو شده) مى نامند و مى گويند هنگامى كه آن زلزله ويرانگر شهرهاى آنها را در هم كوبيد و بارانى از سنگ بر آنها فرو باريد شكافى در زمين پيدا شد و آب هاى «بحر الميت» به آن جا راه يافت و محل اين شهرها تبديل به باتلاق گنديده اى شد و زير آب فرو رفت، لذا بعضى مدعيند كه در گوشه هايى از بحرالميت ستون ها و آثار ديگرى كه دلالت بر ويرانه هاى اين شهر مى كند در آن جا ديده اند.

به هر حال آثار بازمانده از اين قوم تبهكار خواه به صورت ويرانه هايى در خشكى، يا در زير آب هاى گنديده باشد، درس عبرتى است، و از اين درس عبرت تنها كسانى بهره مى گيرند كه خوف الهى دارند و احساس مسؤوليت مى كنند (و زمينه هاى معرفت در وجودشان آماده است)

به تعبير بعضى از مفسّران اين آيت عبرت، براى كسانى است كه آمادگى براى ترس از عذاب اليم را دارند، چرا كه فطرتشان سالم و قلب هاى آنها نرم است، نه آنها كه سنگدل اند، چرا كه آنها اعتنايى به اين آيات ندارند، و آن را آيتى نمى شمرند.(1)

نتيجه:

خوف، خواه به معناى خوف از خدا باشد، يا ترس از عذاب او، و يا ترس از گناه و معصيت (چرا كه همه به يك معنا باز مى گردد) زمينه روح انسان را براى پذيرش حقايق و معارف، آماده مى سازد، زيرا انسان تا احساس مسؤوليت نكند به سراغ منابع معرفت نمى رود، و در آيات آفاقى و انفسى و تكوينى و تشريعى، كنجكاوى و جستجو نمى كند.


1- روح المعانى، جلد 27، صفحه 13.

ص: 450

كوتاه سخن اين كه حركت به سوى علم و معرفت مانند هر حركت ديگر، نياز به انگيزه و محرك دارد، اين انگيزه مى تواند يكى از امور زير باشد:

1- جاذبه علم و دانش و عشق به معارف، كه در درون جان انسان از آغاز به وديعت نهاده شده است.

2- آگاهى از نتايج پر بار، و آثار گرانبهاى معرفت و وصول انسان به مراحل عالى تكامل در سايه آن.

3- احساس مسؤوليت و ترس از عواقب دردناك فقدان معرفت و مجازات و كيفرهاى آن.

هريك از اين امور مى تواند زمينه لازم را براى پيمودن اين راه پرفراز و نشيب فراهم سازد و اگر همه اين امور دست به دست هم دهد مسلّماً اين حركت سريع تر و عميق تر و پربارتر خواهد بود.

***

آخرين سخن اين كه بالاترين افتخار انسان، معرفت و آگاهى است، و جاهلان بى معرفت، مردگان زنده نما هستند.

رسيدن به مقام آگاهى و معرفت كامل، جز با فراهم ساختن اسباب و رفع موانع و آماده نمودن زمينه ها ممكن نيست.

و چه جالب مى گويد آن شاعر عرب:

وَفِى الْجَهْلِ قَبْلَ الْمَوْتِ مَوْتٌ لأِهْلِهِ فَأَجْسامُهُمْ قَبْلَ الْقُبُورِ قُبُورٌ

وَانّ امْرءاً لَمْ يُحْيِىِ بِالْعِلْمِ مَيْتَةٌفَلَيْسَ لَهُ حَتّى النُّشُورِ نُشُورٌ

حقايق سرايى است آراسته هوا و هوس گرد برخاسته

نبينى كه جايى كه برخاست گردنبيند نظر گر چه بيناست مرد!

***

پروردگارا! ما را به معارف حقيقى، و از همه بالاتر به معرفت ذات پاك و صفات والايت، آشنا گردان.

خداوندا! مى دانيم بزرگترين افتخار ما همين علم و معرفت، و آگاهى هرچه

ص: 451

بيشتر از اسما و صفات تو و عالم آفرينش يعنى افعال توست، ولى پيمودن اين راه طولانى جز به توفيق تو مسير نيست، ما را موفق و ثابت قدم بدار.

بارالها! شياطين بر سر اين راه فراوانند، دره هاى خطرناك و موانع بسيار است، و تا امدادهاى مخصوص و لطف تو نباشد، برطرف كردن اين موانع ممكن نيست، ما را از امدادهاى مخصوص و الطافت بهره مند فرما- آمين يا رب العالمين.

پايان جلد اول «پيام قرآن»

(تفسير نمونه موضوعى)

صبح جمعه هشتم رجب 1408 ه ق

مطابق با 7 اسفند 1366 ه ش

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109